سلام دوستان عزیز
مدتیه که دیگه فعالیتم کم شده و قصه نمیذارم. شاید دلیلش گرفتاری نباشه. بالاخره آدم یه ساعت وقت داره صرف سایت کنه. شاید فکرم درگیر شده. شاید هم فضای مجازی همه ی وقتمو مشغول کرده…
گاهی فکر می کنم این آدمهایی که من قصه هاشونو برمی دارم میذارم توی سایت، اصلا راضی هستند؟ نکنه یه روزی باید جوابگوی اونها هم باشم!!
نمی دونم. بی انگیزه شدم. چقدر کتاب مونده که می تونم کار کنم. چقدر قصه، چقدر داستان…
سایت رو فعال نگه می دارم. امیدوارم همیشه در دسترس بچه ها و بزرگترها باشه. فکرش هم نمی کنم که یه روز ایپابفا نباشه. براش عمر گذاشتم. سالهای سال…
خدایا تو که حال دلت خوشه، به ما هم دل خوش بده…
فقط به این فکر کنید که خیلی از ما پدر و مادرا قصه های شما رو هرشب برای بچه هامون میخونیم و این کوچولوای ما با این مطالب به خوابی ناز فرو میرن. ممنون از قصه هاتون. مخصوصا اون دهه شصتیاش که میذارید. کوچولوی من هر شب میگه: “بابا یه قصه عکس دار بخون برام. حتما باید عکس دار باشه!” عکسای قصه های اون موقع ها خیلی دقیق و با جزئیات بودند. قشنگ معلومه با دست کشیدن. روح داره. نمیدونم تو بازار باشن هنوز یا نه. اما مطمئنم که اگه هم باشند حتما یه مشت دزد آفستشون کردند. اصلا ناشراشون هنوز هستند یا نه!! پس خیالتون راحت بذارید و قرار نیست جواب کسی رو بدید. من و کوچولوم هرشب با خوندن قصه های شما میخوابیم. قصه های اون موقع ها خیلی دقیق بودند. تصاویر دقیق و باجزئیات، مطالب هم همینطور. من به عنوان یه متخصص فناوری اطلاعات به جرات میگم با ارزش ترین مطالبی که تو فضای مجازی پیدا کردم و به دردم خورد همین داستانای شما بوده. مستقیم فقط از سایت شما استفاده میکنم. از قدیمیا خیلی بذارید. اونا بوی موشک بارونای دوست داشتنی که باعث صمیمیت این مردم بودند رو میدن. بوی زلزله رودبار و منجیل. صدای رضا رهگذر و آغوش بزرگترامون که توش آروم میگرفتیم و بهشون گوش میدادیم. همونا که دیگه خیلیهاشون رو از دست دادیم.
سلام. پیام شما چقد دلگرم کننده و امیدبخش بود. خیلی خوشحال شدم از نظرتون. چشم. ان شاالله باز هم قصه های قشنگ میذاریم.