قصه کودکانه پیش از خواب
جیرجیرک کوچولو
به نام خدای مهربان
جیرجیرک چشمهای کوچولو و قشنگش را باز کرد و دید وقتش شده، موقع جیرجیر کردن است. جیرجیرک کوچولو همینکه میدید خورشید خانم میرود تا بخوابد، میفهمید که شب شده و موقع جیرجیر کردن است.
آن شب همهجا آرام بود. جنگل ساکتِ ساکت بود. جیرجیرک کوچولو چشمهایش را بست و شروع کرد به آواز خواندن و جیرجیر کردن که ناگهان پرندهی قشنگی جلو آمد و گفت: «ای جیرجیرک! تو اصلاً صدای خوبی نداری و با جیرجیرت گوش همهی حیوانات جنگل را ناراحت میکنی. گوش کن ببین صدای من چقدر زیباتر از صدای توست» و آنوقت شروع کرد به آواز خواندن. جیرجیرک هم ساکت شده بود و به صدای زیبای پرنده گوش میداد.
راستی که صدای پرنده زیبا بود! جیرجیرک سر کوچکش را پایین انداخته بود و خجالت میکشید به صورت پرندهی خوشصدا نگاه کند. او فکر میکرد صدای جیرجیرش خیلیخیلی بد است. این بود که به پرنده گفت: «حق با شماست، من دیگر هیچوقت آواز نمیخوانم.» این را گفت و رفت زیر برگ درخت انجیر تا بخوابد.
پرنده گفت: «حالا بهتر شد. از این به بعد من شبها آواز میخوانم. چون صدای من خیلی بهتر از صدای تو جیرجیرک کوچولوست.»
آن شب هیچکدام از حیوانات جنگل نتوانستند بخوابند. همه بیدار نشسته بودند و به آواز زیبای پرنده گوش میکردند. پرندهی خوشصدا خواند و خواند تا اینکه خسته شد و به خواب رفت. صبح که شد، جیرجیرک که تمام شب را غصه خورده بود خیلی زود بیدار شد و رفت روی شاخهی درخت نشست و به آسمان نگاه کرد. به خودش میگفت: «چرا من نباید صدایی قشنگ داشته باشم! کاش من هم مثل پرنده آواز میخواندم.»
جیرجیرک کوچولو تمام روز را به صدای پرنده فکر کرد تا اینکه شب شد. همهی حیوانات جنگل به لانههایشان رفتند تا بخوابند. جیرجیرک هنوز روی برگ کوچولوی یک درخت نشسته بود و به ماه نگاه میکرد.
در همین موقع بود که پرندهی خوشصدا شروع کرد به آواز خواندن و خواند و خواند. آن شب هم هیچکدام از حیوانات جنگل نتوانستند بخوابند.
صبح که شد همهی حیوانات، خوابآلود و خسته دورهم جمع شدند. جیرجیرک کوچولو رفت روی یک برگ، نزدیک حیوانات نشست و خوب به حرفهای آنها گوش داد. آنها از اینکه شبها نمیتوانستند بخوابند خیلی ناراحت و عصبانی بودند.
خرگوش خانم گفت: «خیلی عجیب است، بچههای من صدای قشنگ جیرجیرک را خیلی دوست دارند. ولی نمیدانم چرا چند شب است که جیرجیرک آواز نمیخواند. برای همین هم بچه خرگوشها شبها اصلاً نمیتوانند بخوابند!»
خالهخرسه گفت: «درست است! ما حیوانات جنگل صدای جیرجیر او را خیلی دوست داریم. ولی نمیدانیم چرا دیگر جیرجیر نمیکند.»
آهو خانم گفت: «شاید ما او را ناراحت کردهایم.»
جیرجیرک این را که شنید از درخت پایین پرید و گفت: «نه، نه آهو خانم! شما هم دوستان خیلی خوب من هستید و هیچوقت مرا ناراحت نکردهاید.»
همه با تعجب پرسیدند: «پس چی شده که دیگر جیرجیر نمیکنی؟»
جیرجیرک گفت: «آن پرندهی کوچولو را میبینید که در لانهاش هنوز خواب است؟»
همهی حیوانات به لانهی بالای درخت نگاه کردند. دیدند بله، یک پرندهی خوشگل و کوچولو در آن خوابیده.
سنجاب خانم گفت: «فهمیدم، حتماً شبها این پرندهی کوچولو آواز میخواند و ما نمیتوانیم بخوابیم. این کار پرنده اصلاً خوب نیست. یک پرندهی خوب باید شب بهموقع بخوابد تا صبحِ زود بیدار شود و برای همه آواز بخواند.»
جیرجیرک گفت: «چون صدای او از جیرجیر من خیلی قشنگتر است، من تصمیم گرفتهام که دیگر هیچوقت جیرجیر نکنم.»
خرگوش خانم گفت: «جیرجیرک کوچولو تو اشتباه میکنی، ما همه، صدای جیرجیر تو را خیلی دوست داریم. حتی بچهها آنقدر به صدای جیرجیر تو عادت کردهاند که اگر صدای لالایی تو را نشنوند خوابشان نمیبرد. خواهش میکنیم بازهم شبها برای ما جیرجیر کن. جنگل ما با صدای جیرجیر تو خیلی زیباتر میشود.»
پرنده کوچولو حالا دیگر بیدار شده بود و همهی حرفها را هم شنیده بود. از اینکه جیرجیرک کوچولو را ناراحت کرده بود خیلی پشیمان شد. به جیرجیرک گفت: «من از تو معذرت میخواهم. هرکسی کاری دارد که باید آن را انجام بدهد. من یک پرنده هستم و باید روزها آواز بخوانم و تو هم جیرجیرکی و باید شبها لالایی بخوانی، خواهش میکنم مرا ببخش و از امشب بازهم برای ما جیرجیر کن.»
جیرجیرک از اینکه دید همه صدایش را دوست دارند، خیلی خوشحال شد.
از آن شب به بعد فقط صدای جیرجیرک بود که موقعِ خواب را به همه خبر میداد و لالایی زیبای جنگل بود.
پایان