هاکلبری فین: یک رمان پرماجرا به زبان ساده و کوتاه || جلد 49 از مجموعه کتاب‌های طلایی 1

هاکلبری فین: یک رمان پرماجرا به زبان ساده و کوتاه || جلد 49 از مجموعه کتاب‌های طلایی

یک رمان پرماجرا به زبان ساده و کوتاه

هاکلبری فین

جلد 49 از مجموعه کتاب‌های طلایی

نویسنده: مارک تواین
مترجم: محمدرضا جعفری
چاپ اول: 1344
چاپ سوم: 1354

به نام خدا

هاکلبری فین: یک رمان پرماجرا به زبان ساده و کوتاه || جلد 49 از مجموعه کتاب‌های طلایی 2

باید کتاب «تام سایر» را بخوانید تا مرا بشناسید. اگر هم آن را نخوانده‌اید، حتماً بخوانید. هرچند که آقای مارک تواین آن کتاب را به نام تام اسم گذاشته، اما من هم در بیشتر ماجراهای آن کتاب شرکت دارم. این تام سایر پسر بازیگوش و ماجراجویی است که پیش خاله‌ی پیرش زندگی می‌کند. در کتاب تام سایر، بعد از یک‌مشت ماجرای جورواجور، یک روز من و تام به هوس افتادیم که گنج پیدا کنیم. نیمه‌شب به خانه‌ی جن‌زده‌ای که خالی بود رفتیم و در گوشه‌ای پنهان شدیم. چیزی نگذشت که صدای گفتگوی یک اسپانیایی را با «جو سرخپوسته» شنیدیم که قرار می‌گذاشتند گنجی را که در خانه‌ی جن‌زده پیداکرده‌اند در غار دورافتاده‌ای پنهان کنند.

چند روزی گذشت. در این چند روز فکر پیدا کردن این گنج حتی یک‌لحظه هم ما را آسوده نمی‌گذاشت. دست‌آخر، پس از یک عالم ماجرای جانانه به غار رفتیم و پول‌ها را پیدا کردیم. قاضی ثاچر پول‌ها را شمرد: دوازده هزار دلار بود. به من و تام نفری شش هزار دلار رسید.

قاضی ثاچر پول من و تام را به قرض داد و از این راه من و تام روزی یک دلار عایدی داشتیم. بعد قرار شد من که مادر نداشتم و پدرم آدم مشروب‌خوار و عاطل و باطلی بود، برای آنکه سرانجامی بگیرم و خوب تربیت بشوم، نزد بیوه‌ی دوگلاس بمانم تا او مرا یک آدم‌حسابی بار بیاورد.

نمی‌دانید چه عذابی می‌کشیدم. چپ می‌رفتم و راست می‌رفتم بیوه‌ی دوگلاس نق می‌زد و از من ایراد می‌گرفت. این برای من خیلی سخت بود، مخصوصاً که مجبور بودم تمام روز را توی خانه بمانم. آخرسر طاقتم طاق شد و ازآنجا دررفتم. بعد تام سایر خبر داد که می‌خواهد یک دسته راه بیندازد و من هم اگر نزد بیوه‌ی دوگلاس برگردم می‌توانم وارد دسته‌اش بشوم. من هم برگشتم.

بیوه سرم داد کشید و دعوایم کرد و باز لباس‌های نو را تنم کرد؛ و من کارم این بود که از شدت ناراحتی وول بخورم و عرق کنم. موقع شام بیوه زنگوله‌ای را به صدا درمی‌آورد. وقتی‌که سر سفره می‌نشستیم می‌بایست صبر کنیم تا بیوه دعا بخواند و بعد مشغول شویم.

*

آن شب بعد از شام همه به رختخواب رفتیم.

بعد از مدتی صدای زنگ ساعت را شنیدم که دوازده بار زنگ زد. لحظه‌ای گذشت و صدای شکستن یک شاخه به گوشم خورد. انگار یکی داشت از میان بوته‌ها رد می‌شد. در همان موقع صدای میومیوی یک گربه بلند شد و من هم با میومیو جوابش را دادم. چراغ اتاق را خاموش کردم، از پنجره به روی شیروانی رفتم و ازآنجا به پایین سُر خوردم: تام سایر منتظر من بود.

به یک غار در بیرون از شهر رفتیم؛ جو هارپر، بِن راجرز و دو سه تا پسربچه‌ی دیگر هم آنجا بودند. وقتی‌که همه جمع شدیم تام گفت: «ما نقاب می‌زنیم و سر راه دلیجان‌ها را می‌گیریم، مسافرهایشان را می‌کُشیم و پول و ساعت‌هایشان را برمی‌داریم، بعضی‌هاشان را هم می‌آوریم توی غار و گرو نگه می‌داریم.»

همگی قسم خوردیم و تام را رئیس خودمان کردیم. جو هارپر هم معاون شد. آن‌وقت همه به خانه بازگشتیم.

مدتی گذشت؛ اما هیچ طعمه‌ای گیرمان نیامد. سه چهار ماه گذشت و زمستان شد. من بیشتر وقت‌ها به مدرسه می‌رفتم. حالا دیگر خیلی راحت می‌توانستم بخوانم و بنویسم. یک روز سر صبحانه نمک‌ها را روی میز ریختم و بی‌درنگ مقداری از آن را برداشتم که روی شانه‌ی چپم بگذارم؛ اما دوشیزه واتسُن گفت: «هاکلبری دستت را بکش کنار؛ چه پسر ترسویی هستی!» اما من دلواپس بودم. از خانه بیرون رفتم. روی زمین دو بندانگشت برف نشسته بود. ناگهان جای پایی به چشمم خورد. خم شدم تا خوب نگاه کنم. روی پاشنه‌ی چپش با میخ یک صلیب کوبیده بودند. همین‌که آن را دیدم از جا پریدم و مثل باد به خانه‌ی قاضی ثاچر رفتم. قاضی پرسید: «چه می‌خواهی، پسرم؟ برای گرفتن سود پولت آمده‌ای؟»

من گفتم: «نه، قربان. من می‌خواهم بسپرمش به شما. خواهش می‌کنم آن را بگیرید و چیزی نپرسید.» قاضی یک سند نوشت و من آن را امضا کردم و به خانه برگشتم.

آن شب وقتی‌که به اتاق خودم رفتم، دیدم بابام توی اتاق نشسته و در را بسته. خواستم برگردم، بابام جلوم را گرفت. بابام پنجاه سالی داشت، موهایش بلند و درهم‌ریخته بود. مدتی مرا بروبر نگاه کرد. آخرسر گفت: «خیال می‌کنی با لباس‌های قشنگی که پوشیدی آدم شدی؟ شنیده‌ام درس هم خواندی و بلدی بخوانی و بنویسی، خوب یک خورده بخوان ببینم.»

یک کتاب برداشتم و شروع کردم به خواندن. تازه دو سه خط خوانده بودم که ناگهان کتاب را زد و به گوشه‌ی اتاق انداخت و گفت: «خوب گوش کن، اگر ببینم این دفعه دم مدرسه پرسه می‌زنی، پوست از سرت می‌کنم.» بعد از من پول خواست و گفت: «فردا به من پول بده. لازم دارم.» اما من گفتم که پول‌ها پهلوی قاضی ثاچر است. گفت که خودش می‌رود و از قاضی می‌گیرد. بعد پرسید: «تو جیبت چقدر پول داری؟»

جواب دادم: «فقط یک دلار، می‌خواهم با آن …»

– «ردش کن بیاد.»

یک دلار را به بابام دادم. بابام رفت و نوشیدنی خورد و مست کرد و مزاحم مردم شد و او را به زندان انداختند. بعد گفت که می‌خواهد مرا نزد خودش نگه دارد. قاضی ثاچر و بیوه‌ی دوگلاس هرچه این در و آن در زدند، فایده‌ای نکرد. دادستان تازه‌ای آمده بود که از حال‌وروز پدرم خبر نداشت. او گفت که من باید نزد پدرم بمانم.

من پیش پدرم رفتم. پدرم هر شب مست می‌کرد و کتکم می‌زد. یک‌شب که خیلی کله‌اش گرم شده بود، به من گفت: «تو عزرائیلی و می‌خواهی مرا بکشی» چاقویی برداشت و به دنبالم گذاشت. من دور اتاق شروع به دویدن کردم و او هم دنبالم کرد. یک‌بار کتم را گرفت؛ اما من فوری آن را از تنم درآوردم و باز دویدم. آخرسر پدرم خسته شد و یک‌گوشه دراز کشید و چاقو را زیر سرش گذاشت. کمی بعد خروپفش بلند شد. من روی صندلی نشستم و تفنگی را هم به دست گرفتم.

*

– «پاشو!»

بابام بود. مرا بیدار کرد و گفت که به رودخانه بروم و ببینم ماهی به قلاب گیر کرده یا نه. درِ خانه را باز کرد و من بیرون رفتم. به رودخانه که رسیدم دیدم یک قایق محکم و دراز آنجاست. آن را میان بوته‌های کنار رودخانه بردم و قایم کردم. پدرم که دید من معطل کرده‌ام آمد و غرغر کرد؛ اما من گفتم که افتادم توی آب. پنج‌تا ماهی گرفتیم و رفتیم سر سفره‌ی صبحانه نشستیم.

نزدیکی‌های ظهر من و بابام به کنار رودخانه رفتیم و دیدیم یک تکه از یک قایق شکسته آنجاست. بابام مرا به خانه برد و در را به رویم قفل کرد و گفت که خودش به شهر می‌رود.

همین‌که دیدم بابام سوار قایق شد، شروع به کار کردم و پیش از اینکه به آن‌طرف رودخانه برسد، دیوار خانه را سوراخ کردم. یک کیسه پر از گندم و گوشت و نوشیدنی و قهوه و شکر و باروت با تفنگ و اره و پتو و ماهیتابه برداشتم و به قایقی که کنار رودخانه پنهان کرده بودم، بردم. در را با تبر شکستم و رفتم یک گراز شکار کردم و به خانه آوردم. با تبر گردنش را زدم تا زمین خونی شود و کیسه را پر از سنگ کردم و آن را روی زمین کشیدم و تا رودخانه بردم، به‌این‌ترتیب هر کس می‌دید و می‌فهمید که یک‌چیزی را روی زمین کشیده‌اند.

سوار قایق شدم و رفتم. وقتی‌که به جزیره جکسون رسیدم، شب شده بود. قایق را به جایی بستم که از بیرون جزیره دیده نمی‌شد. هوا گرگ‌ومیش شده بود که من توی جنگل رفتم تا پیش از صبحانه چرتی بزنم.

*

وقتی‌که از خواب بیدار شدم، آفتاب بالا آمده بود. باز دوباره توی چرت رفتم که ناگهان صدای پرتاب یک گلوله‌ی توپ به گوشم خورد. از جا پریدم. به کنار رودخانه رفتم و پشت بوته‌ای قایم شدم. یک کشتی از رودخانه رد می‌شد. پدرم، قاضی ثاچر، جو هارپر، تام سایر و خاله پولی، سید و ماری و عده‌ای دیگر روی عرشه بودند. معلوم بود دنبال من می‌گردند. یک گلوله‌ی دیگر پرتاب کردند که در سمت جلو من به زمین افتاد و منفجر شد. بعد، ازآنجا دور شدند.

با پتوها یک چادر برای خودم درست کردم تا باران، باروبندیلم را خیس نکند. یک ماهی بزرگ از رودخانه گرفتم و طرف‌های غروب آتش درست کردم و ماهی را رویش کباب کردم، بعد از شام کنار آتش نشستم و پیپ کشیدم. بعدش هم خوابیدم.

سه شبانه‌روز گذشت؛ اما بعد، به گردش جزیره پرداختم. به میان درخت‌های انبوه جزیره رفتم. در آنجا به خاکسترهای آتشی رسیدم که هنوز هم دود می‌کرد. نفسم بند آمد، پا به فرار گذاشتم و به چادر برگشتم. اسباب و اثاثم را جمع کردم. تازه شب شده بود که سوار قایق شدم و به ساحل ایلینویز رفتم. وقتی‌که خواستم بخوابم، خوابم نبرد؛ تمام فکر و خیالم این بود که بفهمم چه کسی توی جزیره بود. آخرسر دل به دریا زدم و سوار قایق شدم و به جزیره‌ی جکسون برگشتم. آهسته به محلی که خاکسترها را دیده بودم، رفتم. دیدم آتشی برپاست. مردی روی زمین کنار آتش دراز کشیده بود. جلوتر رفتم و دیدم جیم، برده‌ی دوشیزه واتسُن است. گفتم: «سلام جیم!»

هاکلبری فین: یک رمان پرماجرا به زبان ساده و کوتاه || جلد 49 از مجموعه کتاب‌های طلایی 3

اما جیم ترسید و گفت: «به من کاری نداشته باش! من به ارواح کاری ندارم، برگرد توی رودخانه. به جیم پیر کاری نداشته باش.» هر طوری بود جریان را حالیش کردم. بعد جیم را به چادر خودم بردم. از او پرسیدم: «جیم چه جوری به اینجا آمدی؟» اول جیم راضی نمی‌شد قضیه را برایم بگوید؛ اما بالاخره راضی شد و گفت: «آن‌طرف‌ها یک برده‌فروش پیدا شده. یک‌شب شنیدم که دوشیزه واتسن به بیوه‌ی دوگلاس می‌گفت که می‌خواهد مرا به آن برده‌فروش بفروشد. من هم دیگر معطل نشدم و فرار کردم. مردم دنبالم می‌گشتند؛ اما من قایم شدم و نتوانستند مرا پیدا کنند.» حرف‌های جیم که تمام شد باهم رفتیم و اسباب‌ها را از ساحل ایلینویز برداشتیم و به جزیره برگشتیم. بارهایمان را توی یک غار گذاشتیم و خودمان هم بیرون غار نشستیم. ناگهان رعدوبرق زد و باران گرفت. توی غار رفتیم. آن‌قدر باران بارید که آب رودخانه بالا آمد. تا ده دوازده روز آب بالا بود تا اینکه قسمت‌های پست جزیره را هم فراگرفت. یک روز یک تکه از یک قایق را از آب گرفتیم، پهنایش سه متر و نیم و درازایش پنج‌متر و نیم بود.

شب بعد، دم دمای صبح یک خانه‌ی چوبی شناور دیدیم. پارو زدیم و رفتیم و وارد خانه شدیم. میز و صندلی و تخت و یک‌مشت چیزهای دیگر توی خانه بود. در گوشه‌ای یک مرد افتاده بود. جیم جلو رفت و گفت: «یکی مُرده، بیا نگاهش کن؛ اما صورتش را نبین.» با یک تکه پارچه صورت جسد را پوشاند. ورق‌های بازی و بطری‌های نوشیدنی کف اتاق افتاده بود. در یک گوشه‌ی اتاق یک فانوس و چند تا شمع و یک چاقو و یک تبر و چندتایی میخ و یک قلاب ماهی گیری پیدا کردیم.

هاکلبری فین: یک رمان پرماجرا به زبان ساده و کوتاه || جلد 49 از مجموعه کتاب‌های طلایی 4

چهار پنج روز بعد، یک روز جمعه، یک مار زنگی پیدا کرده و آن را کشتم، بعد آن را چنبر کردم و روی پتوی جیم گذاشتم تا دستش بیندازم و او را بترسانم. بعد اصلاً مار از یادم رفت و شب وقتی‌که جیم از زور خستگی خودش را روی پتو انداخت، یک کبریت زدم و دیدم جفت مار زنگی هم آنجاست. جیم از جا پرید و جیغ زد. مار پاشنه‌ی پای او را نیش زده بود. جیم چهار شبانه‌روز افتاد و از جایش تکان نخورد. بعد از چند روز ورم پایش خوابید و او بازهم توانست راه برود.

مدتی گذشت. یک روز صبح، خواستم به شهر بروم و سروگوشی آب بدهم. با جیم مشورت کردم و قرار گذاشتیم من برای آنکه شناخته نشوم لباس دخترانه بپوشم.

وقتی‌که هوا تاریک شد، پاچه‌های شلوارم را بالا زدم و یک پیراهن چلواری هم تنم کردم و رفتم. از دور نوری سوسو می‌زد. جلو که رفتم دیدم خانه‌ای است و یک زن پیر در آن نشسته و زیر نور شمع مشغول خیاطی است. او را تا آن موقع ندیده بودم؛ اما اگر حتی دو روز از ماندنش در آنجا می‌گذشت، می‌توانست بگوید چه چیزهایی اتفاق افتاده. رفتم جلو و در زدم.

زن گفت: «بیا تو بنشین.» رفتم و نشستم. پرسید: «اسمت چیست؟» گفتم: «سارا ویلیامز.» بعد برایش ردیف کردم که چند کیلومتر پایین‌تر ازآنجا زندگی می‌کنم و مادرم بیمار است و پول هم نداریم و من پیش عمویم که در بالای شهر زندگی می‌کند آمده‌ام. بعد پرسیدم: «آیا او را می‌شناسید؟» جواب داد: «نه من هنوز دو هفته نشده که به اینجا آمده‌ام تا بالای شهر هم خیلی راه است. بهتر است امشب را اینجا بمانی.» من گفتم: «نه، خستگی‌ام را درمی‌کنم و می‌روم.»

او برایم تعریف کرد که شوهرش چه‌کار می‌کند و با چه کسی فامیل است. بعد موضوع پدرم و کشته شدن مرا به میان کشید. من پرسیدم: «چه کسی هاکلبری فین را کشت؟» جواب داد: «اول خیال می‌کردند پدرش او را کشته، اما بعد معلوم شد که یک سیاه فراری که همان شب فرار کرده بود، هاک فین را کشته است. حالا دارند دربه‌در دنبال او می‌گردند و برای پیدا کردنش سیصد دلار جایزه گذاشته‌اند.»

من ناراحت بودم و وول می‌خوردم. یک سوزن و نخ و یک تکه پارچه برداشتم و سرگرم دوختن شدم و گفتم: «سیصد دلار پول زیادی است. کاش مادرش می‌توانست سیصد دلار جایزه بگیرد. حالا شوهر شما هم دارد دنبال آن سیاه می‌گردد؟» جواب داد: «بله. او و چند مرد دیگر رفته‌اند قایق و تفنگی قرض کنن. نصف شب می‌روند.» بعد با کنجکاوی مرا نگاه کرد و پرسید: «گفتی اسمت چیست، دختر!»

– «م م م م – ماری ویلیامز.»

– «اما انگار گفتی سارا ویلیامز!». اوضاع داشت بی‌ریخت می‌شد. گفتم: «بله خانم، سارا ماری ویلیامز. سارا اسم کوچک من است، بعضی‌ها به من می‌گویند ماری و بعضی‌ها هم می‌گویند سارا.» پیرزن نگاهم کرد و گفت: «خوب، خوب، حالا اسم راست حقیقی‌ات چیست؟ بیل، تام باب، کدام؟» مثل بید می‌لرزیدم. گفتم: «خانم‌جان، یک دختر بیچاره را دست نیندازید.» باز پرسید: «خوب، اسمت چیست؟» گفتم: «جورج پیترز، خانم.»

– «همین اسم یادت باشد که دفعه دیگر نگویی آلکساندر. خوب حالا، سارا ماری ویلیامز جورج آلکساندر پیترز، برو پیش عمویت، اگر ناراحتی و دردسری به سرایت پیش آمد، برای خانم جودیت لافتوس، یعنی من، پیغام بفرست.»

من از خانه‌ی او بیرون آمدم و دو پا هم قرض کردم و به‌طرف قایق دویدم و سوار شدم و به جزیره رفتم. در جایی که پیش از دیدن جیم چادر زده بودم، یک آتش درست کردم. بعد به‌طرف غار دویدم و جیم را از خواب بیدار کردم و گفتم: «پاشو جیم! دارند دنبالمان می‌کنند.»

بعد هر دو رفتیم و سوار قایقی که پیدا کرده بودیم شدیم. تقریباً ساعت یک بود که به پایین جزیره رسیدیم. قایق آهسته می‌رفت.

وقتی‌که هوا روشن شد قایق را به یک ساحل پر بوته بردیم و آنجا قایم کردیم. شب که شد حرکت کردیم. یک فانوس هم به چوب روی قایق آویزان کردیم تا یک‌وقت با چیزی برخورد نکنیم.

یک شبانه‌روز بود که روی آب می‌راندیم. شب دوم، هفت هشت ساعت راه رفتیم، هوا خوب بود و اذیتمان نمی‌کرد. هر شب همین‌طور حرکت می‌کردیم. شب پنجم از سنت لویی گذشتیم. انگار تمام دنیا روشن بود. پیش خودمان نقشه کشیدیم که سه شب بعد به کایرو، در آخر به ایلینویز می‌رسیم و در آنجا قایق را می‌فروشیم و سوار یک کشتی بخار می‌شویم و به ایالت‌های دوردست می‌رویم و دردسر و سختی‌هایمان تمام می‌شود. شب سوم، جیم دقیقه‌به‌دقیقه از جا می‌پرید و می‌گفت: «آنجاست!» اما خبری نبود. همین‌طور دنبال یک روشنایی می‌گشتیم که یکهو جیم فریاد زد: «نجات پیدا کردیم، هاک، نجات پیدا کردیم آخرسر به کایرو رسیدیم.» من گفتم: «سوار قایق می‌شوم و می‌روم ببینم چه خبر است.»

سوار قایق شدم، کمی بعد به یک قایق رسیدم که دو نفر که هرکدام یک تفنگی داشتند سوار آن بودند. یکی از آن‌ها پرسید: «قایق مال تو است؟» جواب دادم: «بله، آقا.» باز پرسید: «مرد دیگری هم سوارش هست؟»

– «فقط یک نفر، آقا».

– «دیشب پنج‌تا سیاه فرار کرده‌اند. مردی که با تو است سفید است یا سیاه؟»

کمی مکث کردم و جواب دادم: «ما هر دومان سفیدیم آقا».

– «خودمان می‌رویم می‌بینیم.»

اما من گفتم: «پدرم توی قایق است و آبله گرفته، مادر و خواهرم هم همین‌طور؛ و من هر وقت از کسی می‌خواهم که کمکم کند، راهش را می‌کشد و می‌رود.»

آن‌ها ترسیدند و بیست دلار هم به من دادند و رفتند. من به قایق برگشتم و راه افتادیم. نزدیکی‌های ساعت ده همان شب چراغ‌های شهر از دور پیدا شد. من سوار قایق شدم و کمی بعد به مردی رسیدم که داشت ماهی می‌گرفت. پرسیدم: «آقا، اینجا کایرو است؟» گفت: «کایرو! مگر عقلت کم شده؟» پرسیدم: «پس کجاست؟» گفت: «اگر می‌خواهی بدانی خودت برو و بفهم.» به قایق برگشتم و راه افتادیم و رفتیم. هوا مه‌آلود شده بود. هیچ‌چیز را نمی‌توانستیم بینیم. بعد یکهو یک کشتی آمد. سوت خطر کشتی کشیده شد، اما فایده‌ای نداشت. کشتی یک‌راست زد به قایق. چون چرخ کشتی نزدیک بود از رویم رد شود من توی آب پریدم و به کف رودخانه رسیدم.

هاکلبری فین: یک رمان پرماجرا به زبان ساده و کوتاه || جلد 49 از مجموعه کتاب‌های طلایی 5

وقتی‌که روی آب آمدم داشتم می‌مردم. کشتی رفته بود. چند بار جیم را صدا زدم؛ اما جوابی نشنیدم، به ساحل رفتم و به راه افتادم. چند روزی دنبال جیم گشتم. یک روز یک سیاه پیش من آمد و گفت که دوست دارم چند تا مار آبی ببینم یا نه! من هم که از خدا می‌خواستم یک کیلومتر دنبالش راه رفتم.

آخرسر به یک زمین صاف و هموار رسیدیم. سیاه که اسمش جک بود گفت: «برو جلو، مارها آنجا هستند.» و خودش رفت. من جلو رفتم و دیدم مردی دراز کشیده است، خود جیم بود. جیم گفت: «آن شب من خیلی دنبالت شنا کردم، صدایت را شنیدم، اما جرئت نکردم جواب بدهم، چون نمی‌خواستم کس دیگری مرا از آب بیرون بکشد. یک‌کمی دست‌وپایم درد می‌کرد و نمی‌توانستم تند شنا کنم. خیال می‌کردم شاید بتوانم توی خشکی پیدایت کنم. چند نفر از کارگرهای مزرعه، اینجا را نشانم دادند. هر شب برایم غذا می‌آوردند. یک دیگ و یک ماهیتابه و مقداری غذا خریده‌ام و قایق را هم تعمیر کرده‌ام و …» پرسیدم: «کدام قایق؟» جواب داد: «همان قایق قدیمی خودمان.» بعد سوار قایق شدیم و به راه افتادیم.

دو سه روز گذشت. این دو سه روز خیلی آرام و خوش گذشت. گاهی پهنای رودخانه به یک دو کیلومتر می‌رسید. ما شب‌ها حرکت می‌کردیم و نزدیکی‌های سحر قایق را در یک ساحل پر از بوته می‌بستیم و روی آن را با شاخه و برگ می‌پوشاندیم.

یک روز صبح یک زورق پیدا کردم و به‌طرف بالای رودخانه رفتم تا ببینم می‌توانم توت پیدا کنم یا نه. ناگهان دو نفر دوان‌دوان به ساحل آمدند. آن‌ها از من خواستند که جانشان را نجات بدهم و گفتند یک عده با سگ دنبالشان کرده‌اند. همین‌که سوار زورق شدند، پارو زدم و به‌طرف قایق رفتیم.

یکی از آن‌ها هفتادساله به نظر می‌رسید و ریش خاکستری و سری بی‌مو داشت و دیگری سی‌ساله بود. هردوشان چمدان‌های بزرگی داشتند. آن‌که پیرتر بود، از آن‌یکی پرسید: «تو چه جوری تو دردسر افتادی؟» آن‌یکی جواب داد: «من دوای دندان می‌فروختم. یک‌شب تا دیروقت در شهر ماندم و توی دردسر افتادم و وقتی‌که تو گفتی دارند دنبالم می‌کنند من هم تصمیم گرفتم با تو بیایم. تو چه جوری توی دردسر افتادی؟» پیرمرد جواب داد: «من برای مردم سخنرانی می‌کردم که شراب نخورند. شبی شش دلار هم گیرم می‌آمد. بعد یک‌شب فهمیدند که من خودم یواشکی مشروب می‌خورم. یک سیاه آمد و مرا بیدار کرد و گفت که مردم می‌خواهند پوست از سرم بکنند. من هم دررفتم.»

مرد جوان گفت: «آقایان، به خدا من یک دوک هستم.» من و جیم ماتمان برد. «بله. پدربزرگم که اولین پسر دوک بریج واتر بود یک قرن پیش به اینجا آمد. عروسی کرد و بعدش هم مرد و یک پسر ازش باقی ماند؛ اما برادر کوچک‌تر، مال بچه‌ی یتیم را بالا کشید؛ و حالا من با این سرووضعی که می‌بینید اینجا هستم.»

بعد پیرمرد گفت: «بریج واتر، من هم شاهزاده‌ی فرانسه هستم.» این دفعه من و جیم پاک ماتمان برد.

– «بله رفقا، شما الآن لویی هفدهم پسر لویی شانزدهم و ماری آنتوانت را در جلو خود می‌بینید، با این سرووضع و لباس‌های پاره!»

بعد از مدتی درد دل، باهم قرار گذاشتند به اولین شهری که رسیدند، صحنه‌ی راز و نیازهای مهتابی رومئو و ژولیت را نمایش بدهند. جوان که اسمش گریک بود نقش رومئو را بازی می‌کرد و پیرمرد که اسمش

کین بود، نقش ژولیت را بازی می‌کرد. آن‌ها روی قایق تمرین می‌کردند و شمشیربازی‌شان خیلی خنده‌دار بود.

یک روز آن‌ها از من پرسیدند که چرا روزها روی قایق را می‌پوشانیم و آیا جیم فراری است، یا نه؟ من گفتم: «خدایا، مگر فراری‌ها به جنوب می‌روند؟»

سرانجام به شهر کوچکی رسیدیم. سه شب آنجا ماندیم و تمام دیوارهای شهر را از آگهی نمایش‌های خودمان پر کردیم. مردم حالشان از نمایش ما به‌هم‌خورده بود. شب سوم، همان مردمی که در دو شب قبل به دیدن نمایش آمده بودند، بازهم به تماشا آمدند؛ اما این بار هرکدامشان یک پاکت تخم‌مرغ و گوجه‌فرنگی گندیده همراهشان آورده بودند. دوک و لویی که این را دیدند یواشکی دررفتند. من و جیم هم که جز این چاره‌ای نداشتیم پا به فرار گذاشتیم. وقتی‌که به قایق رسیدیم، من خوابیدم؛ اما جیم وقتی‌که نوبت کشیک من رسید، از خواب بیدارم نکرد. وقتی‌که از خواب بیدار شدم دیدم صبح است و جیم نشسته است و سرش را میان زانوهایش گذاشته است و دارد با خودش از زن و بچه‌هایش حرف می‌زند. او همیشه هر وقت که خیال می‌کرد من خوابم، به فکر زن و بچه‌هایش می‌افتاد.

فردای آن روز پیش از تاریک شدن هوا، در وسط‌های راه به یک ساحل شنی کوچک رسیدیم. در هر طرف رودخانه یک دهکده بود. جیم را با طناب به قایق بستیم تا همه خیال کنند که او را دستگیر کرده‌ایم؛ اما چون جیم خوشش نمی‌آمد که به طناب بسته باشد، دوک فکری کرد، نشست و لباس عرب‌ها را به جیم پوشاند. بعد یک تابلو نوشت و پهلویش گذاشت:

«یک مرد عرب بیمار – وقتی دیوانه شود، خطرناک است.»

هاکلبری فین: یک رمان پرماجرا به زبان ساده و کوتاه || جلد 49 از مجموعه کتاب‌های طلایی 6

و آن را با میخ به قایق کوبید. بعد به ده رفتیم. آنجا هم دوک و لویی حقه‌های قدیمی‌شان را به کار بستند و سر مردم را شیره مالیدند و وقتی‌که قضیه بیخ پیدا کرد، پا به فرار گذاشتیم.

تا مدتی جرئت نمی‌کردیم توی هیچ شهری بمانیم. همین‌که دوک و لویی فکر کردند که دیگر کسی از کارهای آن‌ها خبر ندارد باز کارهایشان را از سر گرفتند. در یک ده از بدی‌های مشروب حرف می‌زدند و از مردم پول می‌گرفتند و در جای دیگر کلاس رقص باز می‌کردند؛ اما به‌اندازه‌ی بک الاغ هم بلد نبودند برقصند. نسخه می‌نوشتند و کف‌بینی می‌کردند؛ اما انگار بخت یارشان نبود. چون پولی گیرشان نمی‌آمد.

یک روز صبح، ما قایق را دو کیلومتر پایین‌تر از دهی به اسم پیکس ویل در کنار ساحل پنهان کردیم. لویی به ما گفت که بمانیم تا او به ده برود و سروگوشی آب بدهد و گفت: «اگر من تا ظهر برنگشتم شما بروید.»

وقتی‌که ظهر شد و لویی نیامد خوشحال شدم. با دوک به ده رفتیم تا ببینیم چطور شده. لویی را مست پیدا کردیم. نمی‌توانست حرف بزند. دوک و لویی باهم بنای ناسزاگویی را گذاشتند و شروع کردند به بگومگو. یکی این می‌گفت یکی آن. من از فرصت استفاده کردم و آهسته دررفتم و خودم را به قایق رساندم و فریاد زدم: «طناب را باز کن جیم. از دستشان خلاص شدیم.» اما جوابی نیامد. جیم آنجا نبود! این‌طرف و آن‌طرف دویدم؛ اما فایده‌ای نداشت؛ جیم رفته بود. نشستم و بنای گریه و زاری را گذاشتم. اصلاً نمی‌توانستم آرام بگیرم. رفتم توی جاده و روانه‌ی ده شدم. در راه به پسری برخوردم و از او پرسیدم که یک سیاه غریبه را با این لباس و این قیافه آن‌طرف‌ها دیده است یا نه؟

پسر جواب داد: «آره. تو مزرعه‌ی سایلاس فلپ، دو کیلومتر آن‌طرف‌تر. این سیاهی که تو می‌گویی یک فراری است که دستگیرش کرده‌اند. دویست دلار جایزه برایش گذاشته بودند.»

پرسیدم: «کی گرفتش؟»

جواب داد: «یک پیرمرد غریبه. دویست دلار را به چهل دلار فروخت و گفت که عجله دارد و باید برود.»

دوباره به قایق برگشتم و نشستم و توی فکر رفتم. عاقبت نقشه‌ای کشیدم. سوار قایق شدم. به یک جزیره رفتم و خوابیدم. نزدیکی‌های سحر از خواب بیدار شدم، صبحانه خوردم و سوار قایق شدم و به نزدیکی‌های محلی رفتم که خیال می‌کردم مزرعه‌ی فلپ آنجا باشد. یک بقچه برداشتم و خرت‌وپرت‌هایم را تویش گذاشتم و زیر بوته‌های نزدیک ساحل قایم کردم. بعد قایق را هم غرق کردم و در جاده به راه افتادم. از یک آسیاب گذشتم. تابلویی بالایش بود، نوشته بود: «آسیاب فلپ.» کمی سیر و سیاحت کردم و بعد روانه‌ی مزرعه فلپ شدم. همه‌چیز آرام بود. کارگرها توی مزرعه کار می‌کردند. از کنار نرده‌های مزرعه به‌سوی آشپزخانه رفتم. خدا را شکر که توانستم زبانم را نگه دارم. زنی که نزدیک چهل‌وپنج سالش بود، از خانه بیرون دوید. یک عده بچه هم دنبالش می‌آمدند. خیلی خوشحال بود. گفت: «بالاخره آمدی؟» مرا گرفت و بغل کرد و گفت: «آن‌قدرها هم که فکر می‌کردم شبیه مادرت نیستی؛ اما عیبی ندارد. از دیدنت خیلی خوشحالم! بچه‌ها این پسردایی‌تان تام است. ازش احوالپرسی کنید.» بچه‌ها پشت دامنش قایم شده بودند. او به‌طرف خانه رفت، دست مرا گرفت و با خودش برد. بچه‌ها هم دنبالمان می‌آمدند. مرا روی یک صندلی نشاند. خودش هم روی یک صندلی روبروی من نشست. «حالا بگذار حسابی نگاهت کنم. منتظر بودیم. چرا دیر کردی؟»

گفتم: «موتور کشتی خراب شده بود، خانم.» گفت: «به من نگو خانم، بگو عمه سالی، عمویت هرروز می‌آمد به شهر تا تو را بیاورد. مگر توی جاده او را ندیدی؟ یک پیرمرد با یک -» اما من حرفش را قطع کردم و گفتم کسی را ندیده‌ام. بعد گفت: «هنوز از خواهرت و بر و بچه‌ها حرفی نزدی. حالشان چطور است؟ چه‌کار می‌کنند، پیغامی ندادند؟» بازهم بخت یارم بود. تا خواستم دهان باز کنم، او مرا زیر تخت برد و گفت: «فلپ دارد می‌آید. می‌خواهم سر به سرش بگذارم. نگذار بفهمد که تو آمدی.» وقتی‌که فلپ آمد عمه سالی پرسید: «امروز هم نیامد؟» پیرمرد جواب داد: «نه، نمی‌دانم چه به سرش آمده است. دلم برایش شور می‌زند.» عمه سالی گفت: «بایستی آمده باشد، تو او را توی جاده ندیدی؟ به دلم برات شده که او آمده. از پنجره نگاه کن، مثل‌اینکه یک نفر دارد می‌آید.» تا پیرمرد رویش را برگرداند، عمه مرا از زیر تخت بیرون کشید. وقتی‌که پیرمرد سرش را برگرداند خشکش زد. پیرمرد محکم با من دست داد. عمه گفت: «نگاه کن، این هم تام سایر.» دیگر از خوشحالی توی پوستم نمی‌گنجیدم. بعد پیش خودم فکر کردم که باید پیش از اینکه تام برسد به شهر بروم و از جریان باخبرش کنم. سوار گاری شدم و به‌طرف شهر راه افتادم. به نیمه‌های راه که رسیدم دیدم یک گاری از دور دارد می‌آید. تام بود. کنار جاده ماندم تا رسید. گفتم: «بایست.» تام که فکر می‌کرد من مرده‌ام با دیدن من دهانش از تعجب باز ماند و دو سه بار آب دهانش را قورت داد و گفت: «من که به تو کاری ندارم، چرا برگشتی اذیتم کنی؟» گفتم: «اما من که نمرده بودم.» گفت: «جدی می‌گویی؟ تو روح نیستی؟ تو را نکشته بودند؟»

هاکلبری فین: یک رمان پرماجرا به زبان ساده و کوتاه || جلد 49 از مجموعه کتاب‌های طلایی 7

بعد جریان را برایش تعریف کردم. پس‌ازآن گفتم که می‌خواهم جیم را بدزدم، او هم قبول کرد که کمکم کند. بعد قرار گذاشتیم که او خودش را پیش آن‌ها سیدنی معرفی کند. وقتی‌که به خانه رسیدیم، عمه سالی آن‌قدر خوشحال شد که حد نداشت. او گفت که خبر نداشت سید هم می‌آید. سر شام خیلی باهم حرف زدیم. بعد پیرمرد تعریف کرد که دو نفر حقه‌باز به شهر آمده‌اند تا نمایش بدهند؛ اما سیاه فراری که همان جیم باشد، آن‌ها را لو داده و مردم هم می‌خواهند آن‌ها را بیرون کنند. بعد از شام من و تام برای خواب به اتاق خودمان رفتیم؛ اما از پنجره‌ی اتاق‌خواب بیرون رفتیم تا دوک و لویی را نجات بدهیم. به شهر که رسیدیم دیدیم کار از کار گذشته است و آن‌ها را گرفته‌اند. ناامید به خانه برگشتیم.

نشستیم و فکر کردیم که چه بکنیم. آخرسر تام گفت: «بین، هاک. عجب کله‌پوک‌هایی هستیم تا حالا به فکرمان نرسیده بود! می‌دانم جیم کجاست! توی آن اتاقک پایین آشپزخانه. وقتی‌که داشتیم شام می‌خوردیم تو ندیدی که مردی با غذا توی آن اتاقک برود؟» گفتم: «چرا!» گفت: «وقتی ما از سر سفره بلند شدیم، یارو یک کلید آورد و داد به عمو. حتماً جیم توی آن اتاق زندانی است. حالا بایستی نقشه بکشیم که چطور بدزدیمش.»

بعد از مدتی، تام نقشه‌اش را به من گفت و من قبول کردم. به‌این‌ترتیب جیم پاک آزاد می‌شد؛ اما این کار زیاد هم بی‌خطر نبود؛ چون ممکن بود در این راه جانمان را از دست بدهیم. به‌طرف اتاقک رفتیم. تام یک کبریت روشن کرد. در کنار اتاقک یک انبار بود که پر از اسباب نجاری بود. آنجا کبریت خاموش شد. ما هم بیرون آمدیم و برگشتیم و از در عقب خانه داخل شدیم؛ چون شب‌ها در پشت خانه را نمی‌بستند.

صبح که شد پا شدیم رفتیم تا سگ‌ها را با خودمان دوست کنیم و سیاهی را هم که برای جیم غذا می‌برد با خود همدست کنیم. تام یک سکه به مرد سیاه که اسمش «نات» بود داد و نات هم قول داد که به کسی نگوید که ما به اتاقک جیم می‌رویم. وارد اتاقک جیم شدیم. تام آهسته به جیم گفت: «طوری بازی کن که انگار ما را نمی‌شناسی. اگر شب صدای کندن زمین را شنیدی، بدان که ما هستیم و می‌خواهیم نجاتت بدهیم.» بعد کمی اتاق را بازرسی کردیم و بیرون رفتیم.

هنوز یک ساعت تا صبحانه وقت داشتیم. برای همین، به جنگل رفتیم. چون تام یادآوری کرد که ما روشنایی لازم داریم تا بدانیم که کجای زمین را بکنیم و آوردن فانوس دردسر دارد، یک پشته چوب و ترکه که به آن‌ها آتش روباه می‌گفتند جمع کردیم. این چوب و ترکه‌ها توی تاریکی مثل الماس می‌درخشند. تام که همیشه در دلش هوای دردسر و ماجرا داشت گفت: «خیلی مزخرف است. نه سگی هست که آزادش کنیم و نه پاسبانی که دوای بیهوشی به خوردش بدهیم. یک پای جیم را با زنجیر به یک پای تختش بسته‌اند. ما می‌توانیم تخت را بلند کنیم و زنجیر را از دور پایه باز کنیم. عمو سایلاس از همه خاطرجمع است، هیچ‌کس را برای پاسبانی نمی‌فرستد. بایست خودمان کارها را مشکل کنیم.» بعد گفت که یک اره پیدا کنیم تا پایه‌ی تخت را اره کنیم و خاک‌اره‌ها را هم قورت بدهیم تا کسی نفهمد که چوب بریده شده است. آن‌وقت باید از ملافه‌ها طناب درست کنیم و بدهیم جیم زیر تشکش پنهان کند تا وقتی‌که فرار کرد، یک برگه به دست مردم بدهد که چطور فرار کرده است. من رفتم و یک پیراهن و یک ملافه از روی بندهای توی حیاط دزدیدم. بعد تام گفت که دو سه تا چاقو گیر بیاورم تا به‌جای استفاده از بیل و کلنگی سنگ‌های دیوار را با چاقو از زیر دیوار دربیاوریم.

آن شب همین‌که فهمیدیم همه خوابیده‌اند، از میله‌ی برق‌گیر پایین رفتیم و خود را به انبار رساندیم. چوب‌ها را بیرون آوردیم و قسمتی از دیوار را پاک کردیم. تام گفت که حالا درست پشت تختخواب جیم هستیم.

تا نصف شب همین‌طور می‌کندیم، دست‌هایمان تاول زده بود، بعد تام گفت که فایده‌ای ندارد و باید از بیل و کلنگی استفاده کنیم و وانمود کنیم که داریم با چاقو دیوار را می‌کنیم.

او با کلنگی می‌کند و من با بیل خاک‌ها را درمی‌آوردم. نیم ساعت کار کردیم. سوراخ بزرگی در دیوار درست شد. بعد به خانه برگشتیم.

فردا شب، کمی بعد از ساعت ده، از میله‌ی برق‌گیر پایین رفتیم و خودمان را به پنجره‌ی اتاق جیم رساندیم. دو ساعت و نیم دیوار را کندیم تا خودمان را به اتاق جیم رساندیم. اول یک شمع روشن کردیم. بعد جیم را از خواب بیدار کردیم. جیم از دیدن ما آن‌قدر خوشحال شد که نمی‌دانست چه بکند. به جیم گفتیم که چکار بایستی بکند.

جیم چند تا چپق داشت که از چوب ذرت درست کرده بود. نشستیم و چپق کشیدیم و بعد به خانه برگشتیم. وقتی‌که به خانه رسیدیم تازه فهمیدیم که دست‌هایمان حسابی زخم‌وزیلی شده است.

هاکلبری فین: یک رمان پرماجرا به زبان ساده و کوتاه || جلد 49 از مجموعه کتاب‌های طلایی 8

فردای آن روز تام گفت که سراغ سنگ آسیاب برویم تا نشان خانوادگی جیم را بکَشیم و رویش هم کمی چیز بنویسیم. بعد با چند تا قاشق قلم درست کردیم و یک سوهان به جیم دادیم که تا ما می‌رویم سنگی آسیاب را بیاوریم او هم قلم‌ها را سوهان کند. خودمان رفتیم سراغ سنگ آسیاب؛ اما تکان دادن سنگ از جایش کار دشواری بود. طوری که نفسمان را بند آورد. سرانجام با هر جان کندنی بود آن را تا نیمه‌های راه آوردیم؛ اما دیگر از شدت خستگی نمی‌توانستیم تکانش بدهیم. بعد رفتیم جیم را از اتاقش آزاد کردیم تا کمکمان کند که سنگ را به آنجا ببریم. من و جیم سنگ را می‌غلتاندیم و تام ما را راهنمایی می‌کرد. سنگ را توی انبار بردیم. سوراخ دیوار انبار آن‌قدر بزرگی نبود که بشود سنگی را از درونش رد کرد. جیم، بیل را برداشت و مشغول کندن دیوار شد. تام هم با قلم‌هایی که درست کرده بودیم این جملات را روی سنگ می‌کند:

1- در اینجا قلب یک زندانی بزرگ که مردم او را از یاد برده بودند، شکست.
۲- در اینجا یک قلب شکسته در مدت سی‌وهفت سال پوسید و از بین رفت.
3- در اینجا یک غریبه‌ی بی‌خانمان و بی‌یار و یاور پس از سی‌وهفت سال رنج از دنیا رفت.

بعد سنگی را از سوراخ دیوار، داخل اتاق بردیم و روی تخت گذاشتیم و تشک را هم رویش گذاشتیم تا جیم روی آن بخوابد.

*

خلاصه پس از سه هفته، همه‌چیز حاضر شد. پایه‌ی تخت را اره کرده بودیم. خاک‌اره‌ها را خورده بودیم و به دل‌درد افتاده بودیم و فکر می‌کردیم که دیگر به پایان عمرمان چیزی نمانده است. پیراهن را توی ظرف آش جیم گذاشتیم و برایش فرستادیم تا با آن طناب درست کند.

یک روز عمو سایلاس گفت هرچه کاغذ نوشته که بیایند سیاه فراری را ببرند، نیامده‌اند و حالا می‌خواهد توی روزنامه آگهی کند. این حرف ما را به وحشت انداخت، تصمیم گرفتیم هر چه زودتر کار را تمام بکنیم. تام گفت: «حالا موقع نوشتن کاغذهای بی امضاست.»

تام نامه را بی امضا نوشت و من هم همان‌طور که تام یادم داده بود آن را از زیر در توی خانه انداختم. تام در نامه نوشته بود:
«خوب مواظب باشید. خطر در کمین است، چشم‌هایتان را باز کنید.»
                                                                «دوست ناشناس»

شبِ دیگر تام با خون خودش عکسی از یک کله‌ی مرده که دو استخوان رویش ضربدر شده بودند، نقاشی کرد و آن را به در خانه چسباندیم. فردای آن شب عکس یک تابوت را به در عقبی خانه چسباندیم. هیچ‌وقت ندیده بودم افراد یک خانواده این‌همه دسته‌جمعی بترسند. حتی اگر خانه پر از ارواح هم می‌شد آن‌ها این‌قدر نمی‌ترسیدند.

فردا صبح یک نامه‌ی دیگر حاضر کردیم. سر میز شام، عمو سایلاس گفت که برای هر درِ خانه یک نگهبان گذاشته است.

وقتی‌که به اتاقمان رفتیم، تام از میله‌ی برق‌گیر پایین رفت و دید نگهبان در عقبی خوابیده. آن‌وقت کاغذی را روی یقه‌ی او سنجاق کرد. توی کاغذ نوشته بود:

«یک دسته آدمکش می‌خواهند امشب برده‌ی فراری شما را بدزدند. آن‌ها شما را ترسانده‌اند تا در خانه بمانید و جرئت نکنید بیرون بیایید. من هم یکی از افراد آن دسته‌ام؛ اما به خدا ایمان آورده‌ام و می‌خواهم از این به بعد زندگی صادقانه‌ای را در پیش بگیرم و به همین جهت نقشه‌ی آن‌ها را فاش می‌کنم. آن‌ها می‌خواهند نیمه‌شب از روی نرده‌های طرف شمال بیایند و با کلیدی که ساخته‌اند توی اتاقک سیاه فراری بروند. قرار است من مواظب باشم و اگر خطری دیدم بوق بزنم؛ اما من به‌جای این کار همین‌که آن‌ها داخل خانه شدند، مثل گوسفند بع‌بع می‌کنم. آن‌وقت همین‌طور که آن‌ها دارند زنجیر را از پای سیاه باز می‌کنند، شما آهسته داخل شوید و آن‌ها را دستگیر کنید و بکُشید. همین کارهایی را که به شما گفتم درست انجام دهید. اگر نکنید آن‌ها می‌فهمند و کارها خراب می‌شود. من جایزه‌ای نمی‌خواهم. به‌جز اینکه بدانم همه‌ی کارها درست انجام شده است.»        «دوست ناشناس»

صبح فردای آن روز، من و تام به ماهیگیری رفتیم و برای شام دیر برگشتیم. وقتی‌که برگشتیم تمام خانه را در چنان نگرانی و وحشتی دیدیم که سابقه نداشت. همین‌که شام را تمام کردیم آن‌ها وادارمان کردند که به رختخواب برویم و یک کلمه هم به ما حرف نزدند. همین‌که به نصفه‌های راه‌پله رسیدیم و پشت عمه سالی به ما شد، آهسته به زیرزمین رفتیم. ناهار فردا را درست کردیم و به اتاقمان بردیم. بعد به رختخواب رفتیم و تا ساعت یازده و نیم خوابیدیم. وقتی بیدار شدیم، تام ناهار را برداشت و پرسید: «پس کره کو؟» گفتم: «بی کره هم کارها درست می‌شود.» تام گفت: «با کره هم کار درست می‌شود. برو انبار و کره را بیاور. بعد بیا پهلوی من.» من به انبار رفتم. یک قالب کره برداشتم. همین‌که خواستم بیرون بیابم دیدم عمه سالی با یک شمع دارد می‌آید. کره را توی کلاهم گذاشتم و کلاه را هم به سرم کردم. عمه سالی مرا دید و پرسید: «این وقت شب اینجا چکار می‌کنی؟» گفتم: «نمی‌دانم خانم!»

پرسید: «نمی‌دانی؟ برو تو اتاق نشیمن تا من بیایم ببینم این وقت شب اینجا چکار می‌کردی؟» من در را باز کردم و توی اتاق نشیمن رفتم. یک عالم آدم آنجا جمع شده بودند. پانزده نفر دهقان بودند و هرکدام یک تفنگ داشتند و وانمود می‌کردند که ناراحت نیستند، اما بودند. من خدا خدا می‌کردم هر چه زودتر عمه سالی برگردد تا من پیش تام برگردم و جریان را برایش تعریف کنم و هر چه زودتر جیم را خلاص کنیم. عمه سالی بالاخره آمد و از من بازپرسی کرد؛ اما من نمی‌توانستم به او جواب بدهم. خیلی به خودم می‌پیچیدم. چون بعضی از دهقان‌ها می‌خواستند کارشان را شروع کنند و بعضی‌ها هم می‌گفتند که بهتر است صبر کنند و منتظر شنیدن صدای بع‌بع شوند. عمه هم مدام از من چیز می‌پرسید و من هم می‌لرزیدم و می‌خواستم زمین دهان باز کند. ناگهان یکی از دهقان‌ها گفت: «من می‌خواهم توی اتاقک بروم و وقتی آن‌ها می‌آیند بگیرمشان.» دیگر از ترس زیاد داشتم می‌افتادم. مقداری از کره‌ها آب شده بود و داشت از زیر کلاهم بیرون می‌ریخت. عمه همین‌که این را دید، صورتش مثل گچ سفید شد و گفت: «خدایا، چت شده بچه؟ نکنه تب کردی؟ ببین مغزش هم دارد بیرون میزند!» همه دویدند که ببینند چه خبر شده است.

عمه سالی کلاه را برداشت و… بعد مرا دعوا کرد و گفت به رختخواب بروم و تا صبح بیرون نیایم. من مثل برق دویدم و در عرض یک ثانیه توی اتاق بودم و یک دقیقه بعد داشتم از میله‌ی برق‌گیر پایین می‌رفتم. از نگرانی زیاد نمی‌توانستم حرف بزنم؛ اما با شتاب هرچه بیشتر جریان را برای تام تعریف کردم. وقت آن‌قدر کوتاه بود که نبایستی یک دقیقه هم معطل می‌شدیم. خانه پر از مردهای مسلح بود. چشم‌های تام از شنیدن حرف‌های من گشاد شد. گفتم: «زود باش. زود باش. جیم کجاست؟» تام گفت: «پهلوی من است. همه‌چیز حاضر است. حالا باید مثل گوسفند بع‌بع کنیم.» اما در همین موقع صدای پای روستایی‌ها را شنیدیم که به‌طرف درمی‌آمدند. به در که رسیدند دیدند قفل است. یکی از آن‌ها گفت: «من که گفتم. ما زود آمدیم. آن‌ها هنوز نیامده‌اند. در بسته است. حالا خوب است چند نفرتان توی اتاقک بروید و در تاریکی منتظرشان بشوید و وقتی آمدند آن‌ها را بکُشید. بقیه هم این‌طرف و آن‌طرف پراکنده می‌شویم.» آن‌وقت چند نفر داخل اتاقک شدند؛ اما در تاریکی ما را ندیدند. وقتی‌که ما داشتیم از زیر تخت بیرون می‌رفتیم، نزدیک بود لگدمان کنند؛ اما ما آهسته از اتاق بیرون رفتیم و به انباری رسیدیم. صداهای پا را شنیدیم. تام گفت که «جیم اول باید بیرون برود.» جیم یک‌کمی گوش داد. صدای پا این‌طرف و آن‌طرف به گوش می‌خورد. آخرسر ما را هل داد و ما هم پریدیم بیرون و یواشکی به‌طرف نرده رفتیم. جیم و من از روی نرده‌ها پریدیم؛ اما شلوار تام به میخ گیر کرد. صدای پایی به گوش خورد. تام خودش را کشید و همین کار او سروصدا بلند کرد. یک نفر فریاد زد: «کیست؟ جواب بده وگرنه آتش می‌کنم.»

اما ما جوابی ندادیم و با سرعت هرچه بیشتر دویدیم. بعد صدای تیراندازی بلند شد: تررق! تررق! تررق! گلوله‌ها از بالای سرمان سوت می‌کشیدند! بعد شنیدیم که فریاد می‌زدند: «رفتند به‌طرف رودخانه، دنبالشان کنید بچه‌ها! سگ‌ها را بفرستید به دنبالشان!» ما با شتاب به‌طرف آسیاب دویدیم. وقتی‌که دیگر خیلی نزدیک ما رسیده بودند، پریدیم توی بوته‌ها و پشت آن‌ها قایم شدیم. سگ‌ها را دنبالمان فرستادند؛ اما سگ‌ها همان‌هایی بودند که با آن‌ها دوست شده بودیم. آن‌ها ما را بو کشیدند و بعد راهشان را گرفتند و رفتند. بعد ما دویدیم تا نزدیک آسیاب رسیدیم و توی جنگل رفتیم و خودمان را به کنار رودخانه رساندیم. سوار زورق شدیم و خودمان را به محلی که قایق را پنهان کرده بودیم رساندیم. وقتی‌که سوار قایق شدیم من گفتم: «خوب جیم، تو بازهم آزاد شدی.» ما همه‌مان خوشحال بودیم، اما تام از همه خوشحال‌تر بود، چون یک گلوله به پایش خورده بود. وقتی‌که جیم و من این را شنیدیم، جیم گفت: «من تا پزشک نیاید و پای تام را خوب نکند، یک‌قدم هم برنمی‌دارم.»

بعد تام به من گفت که بروم و چشم‌های پزشک را ببندم و او را به قایق بیاورم. من هم گفتم که همین کار را می‌کنم و سوار زورق شدم و راه افتادم. جیم می‌بایستی وقتی‌که پزشک می‌آمد قایم می‌شد. پزشک مرد خوش‌قلبی به نظر می‌رسید. من به او گفتم که حتماً برادرم توی خواب که بوده، دست به تفنگ برده. چون یک گلوله به پایش خورده است. کنار رودخانه رسیدیم، دکتر گفت که من همان‌جا بایستم تا برگردد. من به میان یک پشته چوب رفتم و تا صبح خوابیدم. وقتی‌که بیدار شدم آفتاب بالای سرم آمده بود. من با شتاب به خانه‌ی پزشک رفتم؛ اما گفتند که هنوز برنگشته است. گفتم: «بیچاره تام.» من برگشتم و سر یک پیچ، یک‌راست رفتم توی شکم عمو سایلاس!

هاکلبری فین: یک رمان پرماجرا به زبان ساده و کوتاه || جلد 49 از مجموعه کتاب‌های طلایی 9

او فریاد زد: «چطوری تام؟ تا حالا کجا بودی بدجنس؟» گفتم: «داشتیم با سید دنبال… دنبال سیاه فراری می‌گشتیم.» گفت: «خوب، کجا رفتی؟ عمه‌ات خیلی دلواپس بود.» بعد من یک داستان برایش سرهم کردم و گفتم که سید رفته است به پستخانه تا خبر بگیرد. با عمو ما به پستخانه رفتیم؛ اما خبری نبود. به خانه رفتیم. عده‌ی زیادی برای ناهار مهمان بودند. وقتی‌که مهمان‌ها رفتند، من برای عمه سالی گفتم که من و سید سروصدایی شنیدیم و از میله‌ی برق‌گیر پایین رفتیم تا ببینیم چه خبر شده است و بعد داستانی را که به عمو سایلاس گفته بودیم، تعریف کردم. او هم گفت که ما را می‌بخشد. چون از دو تا بچه‌ی بازیگوش غیرازاین نمی‌شود انتظار داشت. بعد سخت توی فکر فرورفت. مدتی بعد از جا پرید و گفت: «وای. خدایا، چیزی به تاریک شدن هوا نمانده است. چه به سر این پسرک آمده؟» من گفتم که برای پیدا کردن او به شهر می‌روم؛ اما او گفت: «بهتراست عمو سایلاس برود. تو همین‌جا بمان.»

من هرچه ماندم خبری از تام نشد. عمه سالی به من گفت: «تام، در را قفل نمی‌کنم. این پنجره و این هم میله‌ی برق‌گیر، اما پسر خوبی باش، خوب؟ به خاطر من جایی نرو.»

خدا می‌داند که می‌خواستم بروم، اما بعد از شنیدن حرف‌های عمه سالی اگر دنیا را هم به من می‌دادند نمی‌رفتم. به‌زور خوابیدم. دو بار از پله‌ها پایین رفتم و دیدم عمه نشسته است. دفعه س سوم، سَحَر بود که از خواب بیدار شدم. بازهم آنجا نشسته بود. شمعی که روشن کرده بود خاموش شده بود. سرش را روی دست‌هایش گذاشته و خوابیده بود.

بیچاره عمو سایلاس پیر یک‌بار دیگر هم پیش از صبحانه به شهر رفت، اما خبری نبود. او و عمه سالی نشستند و عقل‌هایشان را روی‌هم گذاشتند که چه بکنند و گاه‌گاهی آهی هم می‌کشیدند. پس از مدتی پیرمرد گفت: «راستی نامه‌ای را که دیروز از پستخانه گرفتم بهت دادم؟» عمه سالی گفت: «نه، نامه‌ای به من ندادی.» عمو سایلاس رفت و نامه را آورد. عمه سالی گفت: «اوه! این نامه از شهر سنت پیترزبورگ است، از خواهرم!» اما پیش از اینکه بتواند نامه را باز کند، آن را به زمین انداخت و دوید، چون چیزی دیده بود. من هم دیدم. تام سایر را روی یک تخت روان گذاشته بودند و پزشک و جیم و عده‌ی زیادی داشتند به‌طرف خانه می‌آمدند.

دست‌های جیم را از پشت بسته بودند. من نامه را برداشتم، قایم کردم و بیرون دویدم. عمه سالی خودش را روی تام انداخت و گریه و زاری را سر داد. فریاد می‌زد: «وای، مُرده، مُرده، می‌دانم، مرده!» تام سرش را کمی برگرداند و زیر لب هذیان گفت، عمه سالی دست‌هایش را به هوا بلند کرد و گفت: «خدا را شکر، زنده است! همین هم بس است!» و تام را بوسید و مثل برق به خانه دوید تا رختخواب او را آماده کند. او چپ و راست می‌رفت و به نوکر و کلفت‌ها دستور می‌داد. من بقیه‌ی مردها را دنبال کردم تا ببینم چکار می‌خواهند بکنند. حکیم و عمو سایلاس توی خانه رفتند. آن‌های دیگر هم جیم را به زندان خودش بردند و یک عالم فحش نثارش کردند.

پزشک به اتاق آمد و گفت: «آن سیاه را ناراحت نکنید، چون آدم خوبی است. وقتی‌که به محلی که پسر خوابیده بود، رسیدم، متوجه شدم که نمی‌توانم بدون کمک یک نفر دیگر گلوله را از پایش بیرون بیاورم؛ و خوب هم نبود که او را تنها بگذارم. نمی‌گذاشت نزدیکش بروم. دیدم نمی‌توانم کاری بکنم، به صدای بلند فریاد زدم و کمک خواستم. آن‌وقت همین سیاه از یکجا بیرون آمد و کمکم کرد و خیلی هم خوب کمک کرد. البته من فهمیدم که بایست یک فراری باشد. من آنجا بودم و مجبور بودم تمام شب را آنجا بمانم، جرئت نمی‌کردم بروم، چون ممکن بود فرار کند، اما بعد از خودم خجالت کشیدم، چون این باوفاترین پرستاری بود که در عمرم دیده بودم. آزادی‌اش را به خطر انداخته بود و تازه، خسته هم شده بود. بعد دیدم که با چه حرارتی کار می‌کند. امروز صبح چند نفر با قایق ازآنجا می‌گذشتند. خوشبختانه جیم خواب بود. من آن‌ها را خبر کردم، زورق را به قایقشان بستیم و راه افتادیم. وقتی هم که می‌آمدیم هیچ کاری به کارها نداشت. خلاصه بهتان بگویم آقایان، جیم مثل یک تکه جواهر است.» همه پذیرفتند که جیم کار خوبی کرده است و باید به او پاداش بدهند.

صبح روز دیگر، شنیدم که حال تام بهتر است و عمه سالی تازه از کنار تخت او بلند شده و رفته و خوابیده. من پهلوی تام رفتم و منتظر نشستم. آخرسر چشم‌هایش را باز کرد: «سلام! چطوری؟ من در خونه ام؟ چطور شده؟ زورق کجاست؟» گفتم: «صحیح و سالم است.» بعد از حال جیم پرسید و من گفتم که او هم صحیح و سالم است. بعد پرسید: «به عمه گفتی؟» تا خواستم جواب بدهم، عمه سررسید و پرسید: «چه چیز را به عمه بگوید، سید» تام گفت: «درباره‌ی اینکه من و تام، جیم را آزاد کردیم.» عمه گفت: «خدایا! چه‌حرف‌های بچگانه‌ای؛ خدایا، خدایا، باز دارد هذیان می‌گوید.» تام باز گفت: «من و تام آزادش کردیم. نقشه‌ی این کار را کشیدیم و کار را تمام کردیم.» دیگر دهن تمام باز شده بود، همه‌چیز را تعریف کرد. عمه هم نشست و گوش داد. وقتی‌که حرف‌های تام تمام شد، عمه گفت: «خوب، از روزی که به دنیا آمدم تا حالا یک همچو حرف‌هایی نشنیده بودم. پس شما بودید؟ شما بدجنس‌های کوچولو بودید که ما را توی دردسر انداختید؟ صبر کن تا حالت خوب بشود، آن‌وقت، هر دوتان را زنده‌زنده پوست می‌کنم! حالا هر چه دلتان می‌خواهد کیف کنید. اگر ببینم بازهم در کارهای آن سیاه فضولی کرده‌اید…»

هاکلبری فین: یک رمان پرماجرا به زبان ساده و کوتاه || جلد 49 از مجموعه کتاب‌های طلایی 10

تام با تعجب پرسید: «در کارهای چه کسی؟» خاله هم از دهنش پرید و گفت: «همان کاکا سیاه فراری. پس خیال کردی چه کسی را می‌گویم؟» تام روی رختخواب نشست. چشم‌هایش برق می‌زد. پره‌های دماغش تکان می‌خورد. فریاد زد: «حق ندارند او را زندانی‌اش کنند. برو، یک دقیقه هم معطل نشو! آزادش کن. او هم مثل همه‌ی آدم‌های دیگری که تو این دنیا هستند، آزاداست!» عمه گفت: «چه حرف بچگانه‌ای!»

بعد تام عمه سالی را تهدید کرد که اگر کسی جیم را آزاد نکند او خودش می‌رود. او گفت که دوشیزه واتسُن دو ماه پیش مرده است و چون شرم داشته که جیم را بفروشد او را در لحظات پیش از مرگش آزاد کرده است. عمه سالی پرسید: «پس می‌خواستی جیم را آزاد کنی که ببینی آزاد است؟» تام گفت: «من می‌خواستم ماجراجویی بکنم. وای خدایا! خاله پولی!»

این را گفت و سرش را برگرداند. خاله پولی تازه از راه رسیده بود و دم در ایستاده بود. عمه سالی به‌طرف او دوید، من زیر تخت قایم شدم. خاله پولی از بالای عینکش به تام نگاه کرد: «بله، بهتر است سرت را برگردانی، من هم اگر جای تو بودم همین کار را می‌کردم، تام.» عمه سالی گفت: «خدایا، یعنی این پسر آن‌قدر عوض شده است؛ این‌که تام نیست، این سیدنی است. تام آنجاست. تام، تام، خدایا تام کجاست؟ همین یک دقیقه پیش اینجا بود.» خاله پولی گفت: «منظورت این است که هاک فین کجاست. هاک فین! از زیر تخت بیا بیرون.»

از زیر تخت بیرون آمدم؛ اما خیلی دلواپس بودم. بعد خاله پولی مرا به عمه سالی معرفی کرد، من هم همه‌چیز را از سیر تا پیاز تعریف کردم. خاله پولی گفت که تام راست می‌گوید و دوشیزه واتسُن مرده و جیم را آزاد کرده است؛ و تام تمام سعی‌اش این بوده که یک برده‌ی آزاد را آزاد کند. بعد گفت که وقتی نامه‌ی عمه سالی به او رسید که نوشته بود تام و سید رسیده‌اند، به خودش گفته بود: «باید فرسنگ‌ها راه بروم تا ببینم این بار دیگر این پسر چه کلکی سوار کرده است.» بعد گفت که دو بار هم نامه نوشته است، اما جوابی دریافت نکرده. سپس رو به تام کرد و گفت: «تام! نامه‌ها را رد کن بیاید.»

در اولین فرصتی که تام را تنها گیر آوردم، از او پرسیدم که چرا وقتی می‌دانست جیم آزاد است این‌همه نقشه کشید. او هم جواب داد: «خوب، من دنبال ماجرا و ماجراجویی بودم!»

حالا نوبت آزادی جیم بود.

با شتاب او را آزاد کردیم و وقتی‌که خاله پولی و عمه سالی و عمو سایلاس فهمیدند که جیم چقدر به تام کمک کرده است، هر چه می‌خواست به او دادند. تام هم چهل دلار به جیم داد. جیم خیلی خوشحال شد. بعد تام گفت که باید یک‌شب برویم و چندهفته‌ای نزد سرخ‌پوست‌ها بمانیم؛ اما من گفتم که پول ندارم و بابام هم حتماً شش هزار دلار را از قاضی گرفته است؛ اما تام گفت که شش هزار دلار صحیح و سالم است. بعد جیم گفت: «هاک! بابات دیگر برنمی‌گردد.» پرسیدم: «چرا، جیم؟»

بعد گفت: «اگر یادت باشد، در آن خانه‌ی قایقی شکسته‌ای که توی رودخانه پیدا کردیم، یک نفر مُرده بود. هاک، اون مُرده بابات بود. خوب، هر وقت بخواهی می‌توانی پولت را از قاضی ثاچر بگیری.»

حالا دیگر حال تام خوب شده است و گلوله‌ای را که به پایش خورده بود، توی یک قاب کوچولو گذاشته و آن را به سینه‌اش آویزان کرده است.

عمه سالی می‌خواهد مرا به پسرخواندگی خودش قبول کند؛ اما من نمی‌خواهم. به نظرم بهتر باشد بروم پهلوی سرخ‌پوست‌ها. چون طاقتِ توی خانه ماندن را ندارم. همان مدتی که پیش بیوه‌ی دوگلاس بودم برای خودم و همه‌ی اجدادم کافی بود.

دوستدار همه – هاک فین

پایان 98



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *