هابیت
مترجم: رضا علیزاده
نگارش و بازخوانی: گروه فرهنگ و ادبیات ایپابفا
آغاز رمان:
فصل 1
میهمانی غیرمنتظره
روزی روزگاری یک هابیت در سوراخی توی زمین زندگی میکرد؛ نه از آن سوراخهای کثیف و نمور که پر از دُم کِرم است و بوی لجن میدهد و باز نه از آن سوراخهای خشکوخالی و شنی که تویش جایی برای نشستن و چیزی برای خوردن پیدا نمیشود؛ سوراخ، از آن سوراخهای هابیتی بود و این یعنی آسایش.
یک درِ کاملاً گرد داشت، مثل پنجره کشتی که رنگ سبز خورده بود، با یک دستگیره زرد و براق و برنجی، درست در وسط. در به یک تالار لوله مانند شبیه تونل باز میشد: یک تونل خیلی دنج، بدون دودودم، با دیوارهای تخته کوب و کف آجرشده و مفروش، مجهز به صندلیهای صیقلخورده و یک عالمه، یک عالمه گلمیخ برای آویختن کت و کلاه: این هابیت ما دلش غنج میزد برای دیدوبازدید.
تونل پیچ میخورد و تقریباً، اما نه کاملاً مستقیم در دامنه تپه – آنطور که همه مردم دور و اطراف به فاصله چندین و چند مایل به آن میگفتند تپه – پیش میرفت و میرفت و تعداد زیادی در گرد کوچک، اول از اینطرف و بعد از طرف دیگرش رو به بیرون باز میشد.
این هابیت ما بالاخانه نداشت: اتاقخوابها، حمامها، سردابه های شراب، انباریها) یک عالمه از این انباریها)، جامه خانهها) کلی از اتاقها را اختصاص داده بود به لباس(، آشپزخانه، اتاقهای نهارخوری، همه توی همان طبقه بود و راستش را بخواهید، توی همان دالان، بهترین اتاقها) وقتی داخل میشدی( همه دست چپ بود، چون اینها تنها اتاقهای پنجره دار بودند، پنجرههای گرد قرنیز دار مشرفبه باغ خانه و مرغزار آنسو، روی شیبی که بهطرف رودخانه میرفت.
هابیت ما، هابیتی بود که خیلی دستش به دهانش میرسید و اسمش بگینز بود. بگینزها از عهد بوق توی محلۀ تپه زندگی میکردند و مردم خیلی حرمت و احترامشان را داشتند، نهفقط به خاطر آنکه ثروتمند بودند، بلکه برای اینکه ماجراجو نبودند یا کارهای غیرمنتظره ازشان سر نمیزد: میتوانستی بیآنکه زحمت پرسیدن به خودت بدهی، حدس بزنی که یک بگینز به سؤالت چه جوابی میدهد.
این داستان، داستان بگینزی است که دست به ماجراجویی زد و یکدفعه دید کارهایی از او سر میزند و چیزهایی میگوید که پاک غیرمنتظره است. درست است که شاید احترامش را پیش دروهمسایه از دست داد، اما در عوض، خوب، حالا بعد میبینیم که آخرسر درعوض، چیزی نصیب اش شد، یا نشد …
(این نوشته در تاریخ 5 مارس 2021 بروزرسانی شد.)