مسخ
ترجمه: صادق هدایت
نگارش و بازخوانی: گروه فرهنگ و ادب ایپابفا
آغاز داستان:
یک روز صبح، همینکه گره گوار سامسا از خواب آشفتهای پرید، در رختخواب خود به حشرهٔ تمامعیار عجیبی مبدل شده بود. به پشت خوابیده و تنش، مانند زره، سخت شده بود. سرش را که بلند کرد، ملتفت شد که شکم قهوهای گنبد مانندی دارد که رویش را رگههایی به شکل کمان، تقسیمبندی کرده است. لحاف که بهزحمت بالای شکمش بند شده بود، نزدیک بود به کلی بیفتد و پاهای او که به طرز رقتآوری برای تنهاش نازک مینمود جلو چشمش پیچوتاب میخورد.
گره گوار فکر کرد: «چه به سرم آمده؟» مع هذا در عالم خواب نبود. اتاقش درست یک اتاق مردانه بود. گرچه کمی کوچک، ولی کاملاً متین و بین چهار دیوار معمولیاش استوار بود. روی میز کلکسیون، نمونههای پارچه گسترده بود. گره گوار شاگرد تاجری بود که مسافرت میکرد. گراووری که اخیراً از مجلهای چیده و قاب طلایی کرده بود، بهخوبی دیده میشد. این تصویر، زنی را نشان میداد که کلاه کوچکی به سر و یخهٔ پوستی داشت و خیلی شقورق نشسته و نیم آستین پرپشمی را که بازوی اش تا آرنج در آن فرومیرفت، به معرض تماشای اشخاص باذوق گذاشته بود.
گره گوار به پنجره نگاه کرد. صدای چکههای باران که به حلبی شیروانی میخورد، شنیده میشد؛ این هوای گرفته او را کاملاً غمگین ساخت. فکر کرد: «کاش دوباره کمی میخوابیدم تا همه این مزخرفات را فراموش بکنم!» ولی این کار به کلی غیرممکن بود؛ زیرا وی عادت داشت که به پهلوی راست بخوابد و با وضع کنونی نمیتوانست حالتی را که مایل بود به خود بگیرد. هرچه دست و پا میکرد که به پهلو بخوابد، با حرکت خفیفی مثل الاکلنگ، هی به پشت میافتاد. صدبار دیگر هم آزمایش کرد و هر بار چشمش را میبست تا لرزش پاهایش را نبیند. زمانی دست از این کار کشید که یک نوع درد مبهمی در پهلویش حس کرد که تا آنگاه مانند آن را درنیافته بود.
فکر کرد: چه شغلی، چه شغلی را انتخاب کردهام! هر روز در مسافرت! دردسرهایی که بیشتر از معاشرت با پدر و مادرم است! بدتر از همه این زجر مسافرت، یعنی: عوض کردن ترنها. سوارشدن به ترنهای فرعی که ممکن است از دست برود، خوراکیهای بدی که باید وقت و بی وقت خورد! هر لحظه دیدن قیافههای تازهٔ مردمی که انسان دیگر نخواهید دید و محال است که با آنها طرح دوستی بریزد! کاش این سوراخی که تویش کار میکنم به درک میرفت! بالای شکمش کمی احساس خارش کرد. به چوب تخت خواب کمی بیشتر، نزدیک شد. به پشت میسرید؛ برای اینکه بتواند بهتر سرش را بلند کند و در محلی که میخارید یکرشته نقاط سفید به نظرش رسید که از آن سر درنمیآورد، سعی کرد که با یکی از پاهایش آن محلی را لمس کند ولی پایش را بهتعجیل عقب کشید، چون این تماس لرزش سردی در او ایجاد میکرد
به وضع قبلی خود درآمد. فکر میکرد: هیچ چیز آن قدر خرف کننده نیست که آدم همیشه به این زودی بلند بشود، انسان احتیاج به خواب دارد. راستی، میشود باور کرد که بعضی از مسافران مثل زنهای حرم زندگی میکنند؟ وقتیکه بعدازظهر به مهمانخانه برمیگردم تا سفارشها را یادداشت بکنم، تازه این آقایان را میبینیم که دارند چاشت خودشان را صرف میکنید. میخواستم بدانم اگر من چنین کاری میکردم رئیسم به من چه میگفت؟ فوراً مرا بیرون میانداخت؟ کی میداند. شاید هم این کار عاقلانه باشند. اگر پای بند خویشانم نبودم، مدتها بود که استعفای خودم را دادم بود. میرفتم رئیسمان را گیر میآوردم و مجبور نبودم که فرمایشهای او را قورت بدهیم. در اثر این کار لابد از روی میز دفترش میافتاد. این هم اطوار غریبی است: برای حرف زدن با کارمندانش روی میز دفتر صعود میکند. مثل این که به تخت نشسته؛ آنهم با گوش سنگین که باید کاملاً نزدیکش رفت. درهرحال، هنوز امیدی باقی است. هر وقت پولی را که اقوامم به او بدهکارند پسانداز کردم این هم پنج شش سال وقت لازم دارد حتماً این ضربت را وارد میآورم. بعد هم حرف حساب یک کلمه و ورق برمیگردد. درهرحال، باید برای ترن ساعت پنج بلند شوم.
به ساعت شماطه که روی دولابچه تیک وتاک میکرد نگاهی انداخته و فکر کرد: «خدا به داد برسد!» ساعت شش و نیم بود و عقربک ها بهکندی جلو میرفتند. از نیم هم گذشته بود: نزدیک شش و سه ربع بود. پس ساعت شماطه، زنگ نزده بود؟ مع هذا، از توی رختخواب، عقربک کوچک دیده میشد که روی ساعت چهار قرارگرفته بود: شماطه حتماً زنگ زده بود. پس در این صورت، باوجود سرو صدایی که اثاثیه را به لرزه درمیآورد، گره گوار به خواب خوشی بوده؟ خواب خوش! نه او به خواب خوش نرفته، ولی غرق خواب بوده. بله؛ اما حالا؟ ترن اول ساعت هفت حرکت میکرد. برای این که بتواند به آن ترن برسد باید دیوانه وار عجله بکند. از این گذشته، کلکسیون نمونهها هم در پاکت پیچیده نشده بود؛ اما آنچه مربوط به خود گره گوار میشد این که او کاملاً سر دماغ نبود. بر فرض هم که خودش را به ترن میرسانید، اوقاتتلخی اربابش مسلم بود؛ زیرا پادوی دوچرخه سوار، سر ساعت پنج، دم ترن انتظار گره گوار را کشیده و مسامحهٔ او را به تجارتخانه اطلاع داده بود. این آدم مطیع و احمق، یک نوع غلام حلقهبهگوش و تحتالحمایهٔ رئیس بود اما اگر خودش را به ناخوشی میزد؟ این هم بسیار کسلکننده بود و به او بدگمان میشدند؛ زیرا پنج سال میگذشت که در این تجارتخانه کار میکرد و هرگز کسالتی به او عارض نشده بود. حتماً رئیس با پزشک بیمه میآمدند و پدر و مادرش را از تنبلی پسرشان سرزنش میکردند و اعتراضات را به اتکای قول پزشک که برای او هرگز ناخوش وجود نداشت و فقط تنبل وجود داشتنه رد میکرد. آیا ممکن بود، طبیب در این مورد بخصوص اشتباه کند؟ گره گوار حس میکرد که کاملاً حالش بهجا است. فقط این احتیاج بیهوده به خوابیدن، آنهم در چنین شب طولانی، او را از کار باز داشته بود. اشتهای غریبی در خود حس میکرد.
در همان موقع که این افکار را به سرعت در مغزش زیرورو میکرد بیآنکه تصمیم بگیرد از رختخواب بلند بشود، شنید که درِ پهلوی بسترش را میکوبند و در هماندم، ساعت زنگ سه ربع را زد. مادرش او را صدا میکرد: «گره گوار، ساعت هفت ربع کم است. آیا خیال نداری به ترن برسی؟!» طنین صدایش گوارا بود! گره گوار از آهنگ جواب خودش به لرزه افتاد. در این که صدایش شناخته میشد شکی در بین نبود، او بود که حرف میزد؛ اما یک جور زق زق دردناکی که ممکن نبود از آن جلوگیری کند و به نظر میآمد که از ته وجودش بیرون میآمد و در صدایش داخل میشد و کلمات، صوت حقیقی خود را نداشتند؛ مگر در لحظه اول و سپس صوت مغشوش میشد؛ بهطوریکه آدم از خودش میپرسید، آیا درست شنیده است یا نه؟ گره گوار خیال داشت جواب مفصلی بدهد؛ اما با این شرایط به همین اکتفا کرد که بگوید: «بله بله مادرجان، متشکرم، بلند میشوم.» …
(این نوشته در تاریخ 5 مارس 2021 بروزرسانی شد.)