مورچه ها را چو بود اتفاق
یک قصه مصری
بازنوشته: محمد سمير عبدالحميد
نقاشی: هوشنگ محمدیان
تاریخ چاپ: شهریور ۱۳۵۶
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوان
تهیه، تایپ ، تنظیم تصاویر و تنظیم آنلاین: انجمن تایپ ایپابفا
( این داستان، چهارمین قصه از کتاب « باهم زندگی کنیم» است که در شهریور ماه 1356 تحت عنوان مجموعه ای از قصه های مردم جهان برای کودکان ، توسط سازمان انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوان به چاپ رسیده است.)
مورچه یکی از پرکارترین موجودات دنیاست، هر مورچه چنان سرگرم کارش است که نه راحتی دارد و نه می تواند حتی نصف روز استراحت کند، مورچه فقط کار را دوست دارد. مورچه های بزرگ تر و نیرومند تر برای خود شهری درست می کنند تا از بالای شهر حمله ی دشمنان را در هم شکنند، در این شهرها انبارهای بزرگی ست که مورچه ها خورد و خوراك خود را در آن ذخیره می کنند و جایی را هم برای تربیت بچه های کوچکتر اختصاص می دهند.
شما گروه مورچه ها را دیده اید که چگونه با هم هستند و با هم کار می کنند؟ يك يا دو مورچه به تنهایی نمی تواند کاری انجام دهد، اگر از گروه مورچه ها جا بماند غمگین و افسرده می شود اما وقتی میان جمع باشد شاد و خوشحال است.
در روزگاران پیش، روزی از روزها دو مورچه با خود فکر کردند که دیگر با جمع مورچه ها همکاری نکنند و هر چه دلشان خواست همان را انجام دهند. آنها به این فکر افتادند که سوراخ بزرگی در زمین بکنند و از آن دالان بزرگی بسازند و سراسر دنیا را بگردند و با این کارشان همه را به تعجب بیندازند.
قرار شد که این دو مورچه هر کدام از يك طرف زمین را بکند و بعد آخر سر هر دو به هم برسند. آن ها شروع به کار کردند اما نمی دانستند که هر کدام در خط مستقیمی دارند زمین را می کنند و این دو خط هیچوقت بهم نمی رسند .
زمان گذشت و روزها سپری شد و آنها به کندن زمین سرگرم بودند اما هیچگاه بهم نرسیدند. يك روز مورچه ی اولی فهمید که این کاری بیهوده و اشتباه است. باشتاب از راه طولانیش برگشت، به جایی آمد که از آنجا با دوستش کندن زمین را شروع کرده بودند، در طول راه، مثل همیشه، هزارها مورچه را دید که به سختی داشتند با هم کار می کردند.
به مورچه کوچکی برخورد که برگ بزرگی را با خود می کشید. از او پرسید:
-«تو دوست مرا ندیده ای، همان که دارد دالانی می کند؟ »
مورچه کوچک جواب داد:
-«نه، من چیزی نمی دانم، فقط مورچه ای را دیدم که او را روی تخته چوبی به بیمارستان می بردند، شاید آن مورچه دوست تو بود.»
مورچه ی ما تا این حرف را شنید به سرعت به بیمارستان مورچه ها رفت، اما آنجا دوستش را پیدا نکرد. نگرانیش بیشتر شد و به گورستان مورچه ها رفت.
از رئیس گورستان پرسید:
– «دوست ما را اینجا نیاورده اند، همان مورچه که می خواست دالانی بکند؟»
– نه من دوست ترا ندیده ام از کجا فکر می کنی او مرده است؟
– او با من در ساختن دالانی دور دنیا همکاری می کرد، مدتی است از او خبری ندارم، فکر کردم نکند بلائی به سرش آمده باشد.
مورچه ما که ناامید شده بود دوباره طرف دالان خودش برگشت، اما دیگر دست و دلش به کار نمی آمد. همینطور که دور و برش را نگاه می کرد چشمش به يك کرکس درشت افتاد. سراغ دوستش را از او گرفت.
کرکس گفت:
-«من نمی دانم آن مورچه دوست تو بود یا نه، اما دیروز مورچه ای را دیدم که می گفت همه مورچه ها جمع شوند.»
مورچه پرسید:
-«چرا می خواست مورچه ها را دور خودش جمع کند؟»
کرکس گفت:
– «آن مورچه ادعا می کرد که به تنهائی دور دنیا را گشته است و بخاطر این کار باید رئيس مورچه ها شود.»
مورچه گفت: «نه او نباید چنین کاری کند.» و با خود گفت: «نکند من اشتباه می کنم، بهتر است مورچه ها را جمع کنم و فکر خود را با آن ها در میان بگذارم.»
پس مورچه ی ما به باغ رفت و به جماعت مورچه ها گفت:
«من می خواهم با کندن دالانی در زیر زمین، دور دنیا را بگردم، به من فرصتی بدهید، بعد بیائید و نتیجه ی کارم را ببینید. اگر می خواهید، شما هم با من در این کار کمک کنید.»
کر کس که این خبر را شنید پرید و سراغ مورچه دومی رفت. مورچه دوم با خود فکر کرد که دوستش به او نارو زده است و می خواهد خودش به تنهائی دور دنیا را بگردد. این بود که او هم جماعتی از مورچه ها را به یاری خواند.
هر دو مورچه هر کدام از سویی دوباره شروع به کندن زمین کردند.
مدت زمانی گذشت تا اینکه یک روز هردو مورچه در صحرایی باهم روبرو شدند. هردو غمگین بودند چون هر کدام فکر می کرد که دیگری به او نارو زده است. تنها کرکس که از داستان آگاه بود، خوشحال بود که این دو را به جان هم انداخته است و وقتی کار بالا بگیرد بین این مورچه ها و یارانشان جنگی در می گیرد و او می تواند از پشته های کشته های جنگ، غذای چندین ماهش را فراهم کند.
دعوای مورچه ها داشت بالا می گرفت که مورچه پیری چنین گفت:
-« همه ی این مشکلات را شما دو مورچه ی سرکش درست کرده اید، هر کدامتان از جمع بریده اید و به تنهائی راهی به شیوه ی خود پیش گرفته اید، اگر شما با یاری یکدیگر و کمک و همکاری بقیه مورچه ها کاری را شروع می کردید چنین مشکلی پیش نمی آمد و کار به جنگ و دعوا نمی کشید.
من پیشنهاد می کنم در آینده در هیچ کجای دنیا یك مورچه به تنهائی کار نکند. همه ی مورچه ها باید دست دوستی و همکاری به هم بدهند و در گروه های بزرگ با هم کار کنند.»
دو مورچه ی سرکش و تنی چند از دوستانشان از این حرف خوششان نیامد. بنا شد این پیشنهاد دريك شور عمومی مطرح شود و هر کس نظر خود را بگوید.
این پیشنهاد در شورای عمومی مورچه ها به تصویب رسید.
از آن روز تاکنون هیچ مورچه به تنهایی کار نمی کند. اگر دوست داشتی می توانی به باغی بروی و ببینی که چطور انبوه مورچه ها با همکاری هم کارهایشان را انجام می دهند.
اما فکر کندن دالانی در زیر زمین به نتیجه ای نرسید چرا که آن دو مورچه از آن روز به بعد همراهان زیادی نیافتند که در این کار بزرگ یاریشان دهند. درست است که چند مورچه این فکر را پذیرفتند، اما برای چنان کار بزرگی، چنین گروه کوچکی کافی نبود.
«پایان»
این قصه قدیمی، توسط انجمن تایپ ایپابفا از روی متن PDF قدیمی آن ، استخراج، تایپ و تنظیم شده است.
شما هم به تایپ و احیای کتاب های قدیمی علاقمند هستید؟ به ما بپیوندید!
(این نوشته در تاریخ 22 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)