مشکل مایکل راننده
دو داستان انگیزشی
قبل از آنکه تلهموشی بسازیم، ببینیم اصلاً آیا موشی در کار است.
مایکل راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح با اتوبوسش در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همهچیز مثل همیشه بود و تعدادی مسافر پیاده میشدند و چند نفر هم بالا میآمدند. در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافهای خشن و رفتاری عجیب سوار شد. او درحالیکه به مایکل زل زده بود گفت: «تام هیکل، پولی نمیده!» و رفت و نشست.
مایکل که تقریباً جثه کوچکی داشت و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت، اما راضی هم نبود. روز بعد دوباره همین اتفاق افتاد و مرد گنده، سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست و روز بعد و روز بعد.
این اتفاق که به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود، خیلی او را آزار میداد. بعد از مدتی مایکل دیگر نمیتوانست این جریان را تحمل کند و باید با آن مرد برخورد میکرد. اما چه طور از پس آن هیکل گنده برمیآمد؟
بالاخره رفت و در چند کلاس بدنسازی، کاراته و جودو.. ثبتنام کرد. در پایان تابستان، مایکل بهاندازه کافی آمادهشده و اعتمادبهنفس لازم را هم پیدا کرده بود.
بنابراین روز بعد که هیکل سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هیکل، پولی نمیده!» مایکل ایستاد. به او زل زد و فریاد کشید: «برای چه؟»
هیکل با چهرهای متعجب و ترسان گفت: «تام هیکل کارت استفاده رایگان داره.»
نتیجهگیری اخلاقی: پیش از اتخاذ هر اقدام و هر تلاشی برای حل مسائل، ابتدا مطمئن شوید که آیا اصلاً مسئلهای وجود دارد یا خیر.
و…
پادشاهی میخواست صدراعظمش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور را احضار کرد.
همه را به اتاقی بردند و پادشاه به آنان گفت که درِ اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل آن، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد. تا زمانی که آن جدول را حل نکنید، نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید میتوانید در را باز کنید و بیرون بیایید.
پادشاه بیرون رفت و در را بست.
سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنها اعداد را نوشتند و با آن اعداد شروع به کار کردند.
اما نفر چهارم در گوشهای نشسته بود!
آن سه نفر فکر کردند که آن مرد دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشهای نشسته بود و کاری نمیکرد. پس از مدتی او برخاست و به طرف در رفت، در را هل داد و باز شد. بعد بیرون رفت.
و آن سه تن همچنان مشغول کار بودند. آنها حتی متوجه بیرون رفتن نفر چهارم نشدند!
وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت گفت: «کار را متوقف کنید. آزمون پایان یافته و من صدراعظمم را انتخاب کردم.»
آن سه دانشمند متوجه قضیه نشدند و پرسیدند: «چه اتفاقی افتاده؟ او کاری نمیکرد، فقط در گوشهای نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل کند؟»
آن مرد گفت: «مسئلهای در کار نبود. من فقط نشستم و به نخستین سؤال فکر کردم. نکته اساسی این بود که آیا در قفل است یا نه؟ با این احساس، فقط لحظاتی را به کشف و مراقبه مشغول بودم. در سکوت به خودم میگفتم باید از کجا شروع کنم؟ نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید، این است که آیا واقعاً مسئلهای وجود دارد و چگونه میتوان آن را حل کرد؟ اگر بکوشی آن را حل کنی تا بینهایت به قهقرا خواهی رفت و هرگز از آن بیرون نخواهی آمد. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در اتاق واقعاً قفل است یا نه که متوجه شدم باز است!»
پادشاه گفت: «نکته انحرافی در همین بود. در قفل نبود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بکند. ولی شما خود را به حل مسئله مشغول کردید و در همینجا بود که دچار غفلت شدید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار میکردید، نمیتوانستید آن را حل کنید. این مرد میداند که چگونه باید در یک موقعیت، هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد.