محمد قاضی و زوربای ایرانی
مقدمهای بر رمان زوربای یونانی نوشته نیکوس کازانتزاکیس
نگارش و بازخوانی: گروه فرهنگ و ادب ایپابفا
ده سال پیش، وقتی انتشارات خوارزمی ترجمه چند اثر معروف از نیکوس کازانتزاکیس نویسنده بزرگ یونانی را به من پیشنهاد کرد، من پس از خواندن پنج شش اثر از آن نویسنده، موقتاً سه شاهکار او یعنی زوربای یونانی، آزادی یا مرگ و مسیح باز مصلوب را برگزیدم و به سبب هماهنگی عجیب روحی و فکری و اخلاقی که با قهرمان کتاب زوربا داشتم – و مواردی در اثبات این مدعا در این مقدمه آوردهام – کار خود را با زوربا شروع کردم.
هنوز فصلی پیش نرفته بودم که به ترجمهای بهصورت جیبی برخوردم و همین مرا در کار خود دلسرد کرد. ترجمه را گرفتم و خواندم و بیآنکه قصد تخطئه کار مترجم محترم را داشته باشم دیدم که متأسفانه نثر کتاب، عاری از ظرافتهای زبان شیرین فارسی است و بههیچروی، با روحیه شادوشنگول و رقصنده قهرمانی چون زوربا و نثر روان و رقصان نویسنده کتاب متناسب نیست.
بههرحال، بهناچار ترجمه زوربا را موقتاً کنار گذاشتم و به آزادی یا مرگ و سپس به مسیح باز مصلوب پرداختم و در اثبات توفيق کارم، کافی است بگویم داستانهایی با آن حجم و آن بهای سنگین – خاصه برای بودجه کتابخوانان واقعی – هربار با تیراژ زیاد چاپشدهاند و اکنون چاپ چهارم آنها با تیراژ بیشتری همزمان با زوربا منتشر شده است.
باری، بر طبق پیمانی که با انتشارات خوارزمی داشتم، بااینکه در ضمن کار من، چاپ تازهای از ترجمه قبلی بیرون آمد و ترجمه تازهای نیز از زوربا به بازار عرضه شد، بیشتر به خاطر علاقه به خود کتاب و به سبب همان پیوند روحی و فکری خاص با زوربا، ترجمه خود را به پایان رساندم و اینک به ذکر مواردی میپردازم که نزدیکی مرا با قهرمان کتاب بهروشنی نشان میدهند:
آن روح اپیکوری – خیامی شدیدی که در زوربا هست در من نیز وجود دارد. من هم مانند زوربا ناملایمات زندگی را گردن نمیگیرم و در قبال بدبیاریها، روحیه شادوشنگول خود را از دست نمیدهم. من نیز نیازهای واقعی انسان فهمیده را در چیزهایی اندک و ضروری «که خورم یا پوشم» میدانم و خود فروختن و دویدن به دنبال کسب جاه و جلال و ثروت و مال را اتلاف وقت میشمارم و میکوشم تا ازآنچه به دست میآورم، به نحوی که فکر و روح و وجدان اجتماعیام را اقناع کند، استفاده کنم.
فراموش نمیکنم که تا چند سال پیش که در یوسفآباد منزل داشتم هفتهای یک یا دو شب بزمی در خانه ترتیب میدادم و رفیقان هنرمند و یکدل را به دور خود جمع میکردم. سخنی بود و سازی و آوازی و چون سرها گرم میشد، من زورباوار به رقص برمیخاستم و آنچه را به زبان نتوانسته بودم بگویم با رقص میگفتم. گاه اوج این بزم و شادی به درجهای میرسید که همسایههای خوش ذوق نیز از آن لذت میبردند و صبح به من میگفتند که تا چه ساعتی از شب در کیف و لذت بزم عارفانه ما سهیم بودهاند.
یادم هست که روزی غریبی از شهرمان به دیدنم به محلهمان آمد و از همسایهها سراغ خانه مرا گرفت. همسایه نزدیکتر از او پرسیده بود: «همان که هر شب بزمی دارد و میزند و میخواند؟» و این نشانی، موجب تعجب همشهری من شده بود زیرا از این وضع من آگاهی نداشت.
چند سال پیش شبی با عدهای از دوستان زن و مرد به کافه «سرداب» رفته بودیم. در آن فضای بسته دمکرده من چنان شور و حالی از خود نشان داده بودم که یک وقت دیدم از چندین میز دوروبرمان که مواظب تجلیات روحی من بودند جامها بود که به سلامتیام بلند کردند و دستها بود که برایم تکان دادند.
در وسطهای معرکه که به حاجتی مجبور شدم تا ته تالار دراز و باریک کافه بروم، در کناری میز کوچکی دیدم که زن و مردی پشت آن نشسته بودند و پیدا بود که زن خارجی است. مرد بی مقدمه خواهش کرد دو سه دقیقهای کنارشان بنشینم و آن زن خارجی را به عنوان دوست خود معرفی کرد.
سپس افزود: این خانم امریکایی نه ماه است که در ایران به سر میبرد و تقریباً همه محافل و مجالس ایرانیها را دیده است. امشب که بهدقت مراقب شور و نشاط عجیب و حال جالب توجه شما بود، به من گفت در این مدت نه ماه، این نخستین بار است که در جامعه شما آدمی با شور و حال میبینم و بسیار مایلم که یک دور با او رقص ایرانی بکنم.
باکمال میل پذیرفتم و در بازگشت به سر میز خودمان ماجرا را برای دوستان نقل کردم و از ارکستر هم خواهش کردم آهنگی ایرانی و شاد بزند و آن بانوی امریکایی را به پیست رقص بردم. نمیدانم این ناقلا رقص ایرانی را از کجا به آن خوبی آموخته بود.
کاری کردیم کارستان! وقت رفتن از من تشکر کرد و مرا بوسید. فراموش نکردهام که مدتها پس از نیمهشب که کافه تعطیل شد، دم در، سرنشینان هر یک از اتومبیلها اصرار داشتند مرا از همراهانم جدا کنند و با خود ببرند و قسم میخوردند که هرگز چنین شور و حالی حتی در زوربای یونانی هم ندیدهاند.
باز در همان چند سال پیش، شبی با یک گروه خانوادگی به یکی از همان کافههای شبانه رفته بودیم. کافه پیست رقصی داشت و ارکستری و زوجها به وسط پیست میرفتند و میرقصیدند. خانمی از همراهان خودمان را به رقص دعوت کردم – درست مثل زوربا که وقتی خونش به جوش میآمد سنتورش را برمیداشت یا به رقص درمیآمد – نیم ساعتی نگذشت که دیدم پیست را برای ما دو نفر خالی کردهاند و از میزهاست که شعارهای تشویق و تمجید میدهند.
آن شب من با نوای چندین آهنگ مختلف رقصیدم و چون «پارتنر» م خسته شد و رفت، دختری خوش رقص و ناشناس آمد و مرا از تنهایی درآورد. بیاغراق بیش از یک ساعت رقصیدیم.
وقتی پس از تشکر از دوشیزه ناشناس بهطرف میز خودمان برمیگشتم و از کنار میزی که عدهای زن و مرد به دور آن نشسته بودند میگذشتم، مردی که معلوم بود رئیس خانواده است از جا برخاست، با من دست داد، آفرینها گفت و آخر پرسید: شما چند سال دارید؟
گفتم ماه دیگر از شصت میگذرم.
گفت: حاشا که چنین حرفی از شما بعید است؛ شما حداکثر بیستوپنج سال دارید. بنا به مثل معروف، هر کس همانقدر سن و سال دارد که حس میکند؛ مگر شما در خود احساس جوانی نمیکنید؟
گفتم نه.
به اعتراض گفت: چطور نه؟ مگر جوانان چه میکنند که شما نمیکنید و اصلاً جوانهای امروزی کجا میتوانند کاری را که شما امشب کردید بکنند و کجا چنین شور و حالی دارند؟
گفتم: من هنوز به آن پایه نرسیدهام که احساس جوانی کنم، من فعلاً احساس بچگی میکنم. غش غش خندید و گفت: بااینهمه دلزندگی پیدا است که بسیار هم باذوقید؛ و به اصرار او سر میزشان نشستم و جامی بهسلامتی هم زدیم.
دو سال پیش، به شهر خودمان مهاباد و ازآنجا به سقز رفته بودم. عروسی دختر برادر ناتنیام بود که به پزشک جوانی در بوکان شوهر میکرد.
شبی که بنا بود از بوکان بیایند و عروس را ببرند، تمام رؤسای ادارات سقز به خانه برادرم دعوت شده بودند. رؤسا در تالار «مؤدب و موقر» نشسته بودند و درباره چیزهایی که به قول «شازده کوچولو» برای آدمبزرگها مهم است، سخن میگفتند. در حیاط خانه هم که فضای وسیعی بود عدهای از خوانین و محترمین شهر نشسته بودند و در جلوشان بساط مزه و باده نهاده؛
و اما زنها و دخترهای جوان را در سه اتاق بالا به معنای درست کلمه «تپانده» بودند و بیچارهها که دلشان برای مجالست با مردان و رقص و چوپی لک زده بود درست بهمثابه بلبلهایی بودند در قفس که حال و مجال خواندن نداشتند.
هر چه فکر کردم این چه جور عروسی است که نه سازی هست و نه آوازی و نه رقص و شورونشاطی، عقلم بهجایی نرسید. چنددقیقهای به احترام برادرم در تالار پیش رؤسا نشستم، از صحبت هاشان دلم به هم خورد و با خود گفتم اینها که برای مجالس عزاداری خوباند، اینجا چه میکنند.
به حیاط، پیش مهمانان دیگر برگشتم و دیدم که ایشان نیز بهجز اینکه می و مزه را حرام کنند، کاری نمیکنند. پیش خانمها رفتم و پرسیدم این چه وضعی است و چه عروسیای؟ چرا به حیاط نمیآیید و با مردها نمیرقصید؟
گفتند: برادرت اجازه نمیدهد.
گفتم مگر عروسی دخترش نیست؟
گفتند چرا؛ ولی اینجا رسم است که در خانه عروس خبری نباشد و الان همه خبرها، از رقص و سازوآواز، در خانه داماد است.
برادرم را خواستم و این سؤال را از او هم کردم. او نیز همان جواب بیمنطق را به من داد.
گفتم: این رسم بسیار چرندی است که من لازم میدانم همین امشب خط بطلان بر آن بکشم. هماکنون بفرستید یک دسته ارکستر کردی برای چوپی حاضر کنند، وگرنه عروسی دخترت شگون نخواهد داشت.
خواست عذر بیاورد و آداب و سنن محلی را به رخم بکشد، گفتم به جان زوربا، اگر کاری که گفتم نکنی همین امشب به مهاباد برمیگردم؛ من که به مجلس عزا نیامدهام، به عروسی آمدهام. اول خیال کرد شوخی میکنم و راه افتاد که باز به خدمت رؤسا برود ولی وقتی دید چهره من درهم رفت و به سراغ چمدانم رفتم، فهمید که مطلب خیلی جدی است و چارهای بهجز اطاعت ندارد.
یک ربع بعد، دستهای نوازنده کردی مرکب از دهل و سرنا و خواننده در حیاط شروع به ترنم کردند. ناگهان مجلس از آن رخوت و سکوت کسالتبار به درآمد و روح شور و نشاط در آن دمیده شد؛ بی شک آن روح زوربایی، خود من بودم که در عروق و شرایین همه، چون خونی گرم و تازه دویدم. خودم رفتم و دخترها و زنها را ریسه کردم و به حیاط کشاندم. جوانها را نیز از پشت بطریها و بشقابهای غذا به چوپی بردم.
صدای سازوآواز کردی و طنین بلند پایکوبی در دایرهای به شعاع دو سه کیلومتر در شهر پیچد و کوچهها و خیابانها و پشتبامها پر از جمعیت شد. عدهای نیز در میدان آخر خیابان، با نوای دهل و سرنا به رقص درآمدند و حس کردم که یک تنه شهری را به رقص و شور درآوردهام.
لحظهای چند نگذشت که یخ تفرعن رؤسا کمکم آب شد، چنانکه «قدم رنجه فرمودند» و در حیاط به مردم پیوستند و با لبخندهای ریاست مآبانه خود بر حاضران منت نهادند! من آن شب واقعاً شور و حال زوربایی خود را به حد اعلا نشان دادم و چنان رقصی کردم که همه مات و مبهوت به شادابی و زندهدلی من حسرت خوردند.
خانمها چقدر شاد شدند که ایشان را از قیدوبند آداب و سنن و از زندان حرمسرای خانی رهاندم و با مردم آمیزششان دادم. بزم و پایکوبی همراه با غریوهای شور و شادی تا دو ساعت پس از نیمهشب که از بوکان برای بردن عروس آمدند ادامه یافت و آن شب، به تصديق همگان، از شبهای خوش و فراموش ناشدنی سقز بود.
و باز همین چند ماه پیش که به دعوت دوست عزیز و زورباصفتم کوروش کاکوان به رامسر رفته بودم، شبی مرا با خود به یک عروسی محلی برد. باغ بزرگی بود و میهمانان زن و مرد فراوان، دستهای نوازنده هم از تهران آورده بودند. همراه من و کاکوان دو تن از دوستان جوان و پرشورم نیز بودند. ساعت که از نه شب گذشت و کلهها گرم شد، وقتی دیدم عدهای به رقص برخاستهاند زورباوار سر از پا نشناختم و به وسط حیاط پریدم و تا ساعت یک بعد از نصف شب که موقع تعطیل نوازندگی بود چندین «پارتنر» عوض کردم.
از جوانان پرشور همراه ما بخاری بلند نشد و تا آخر، مظلوم و بیصدا در گوشهای نشستند. تنها کاکوان بود که زورباوار به وسط پرید و به رقص درآمد. بعدها وقتی علت این بی حالی را از دوستان جوانمان پرسیدم به خنده گفتند: مگر شما به کسی مجال دادید که حالی از خود نشان بدهد و مگر شما «پارتنر» ی برای ما گذاشتید که با او برقصیم.
باری، این سه چهار ساعت رقص متوالی من باعث حیرت و تحسین همه شده بود. در پایان کار، مردی از محترمین محلی ضمن اعلام پایان برنامه از پشت بلندگو، گفت که صاحب عروسی دستور داده است از طرف خودش به دو نفر از کسانی که در عروسی فرزند او بهترین رقص را کردهاند به نفر اول یک سکه طلا و به نفر دوم صد تومان پول به تشخیص هیئتداوران جایزه داده شود. چیزی که من اصلاً فکر نمیکردم این بود که من برنده جایزه شوم، چون نه بهرسم شرکت در مسابقهای، بلکه صرفاً برای غلیان شور و حال دل خود رقصیده بودم. پس از چند دقیقه به شور نشستن «داوران» – که نمیدانم کهها بودند – اعلام شد که جایزه اول به آن «آقای موسفید» که به طرز خستگیناپذیر، بهترین رقص را کرده است تعلق گرفته و مرا نشان دادند. پیش رفتم و در میان کف زدنهای شدید حضار جایزه خود را گرفتم.
آن شب یکی از نویسندگان بزرگ و از جامعه شناسان نامدار کشورمان نیز که چندین سال از من جوان ترست در آن مجلس حضور داشت. ازآنجاکه مخلص را میشناختند اظهار لطفی کردند و تعارفی که چه خوب رقصیدم. گفتم: استاد، شما چرا به وسط نیامدید و قدری از خستگیهای نوشتن و بی حرکت در هوای کثیف شهر ماندن را در این هوای لطیف شمال از تن به درنکردید؟ شکسته نفسی کرد که رقص نمیدانم و حتی فرمود: «من و رقص؟» و معلوم بود که چنین حرکاتی را دون شأن و شهرت علمی و ادبی خود میداند.
به یاد زوربا افتادم که به ارباب نویسندهاش لقب «موش کاغذ خوار» داده بود و همیشه سرزنشش میکرد که لذتهای زندگی همهاش در خواندن و نوشتن و مدام در میان کاغذها لولیدن نیست؛ آدم تنها کارخانه کود سازی نیست و باید نان و گوشت و شرابی را که میخورد تبدیل به شور و حال و رقص و شادی کند، وگرنه نعمتهای طبیعت را حرام کرده است.
دوست نویسنده و دانشمندم دکتر «مصطفی رحیمی» دوستی دارند که اکنون در آمریکا زندگی میکند. این دوست گویا مرا در خانه دکتر رحیمی دیده بود و بعدها به ایشان گفته بود که فلان عیناً خصوصیات روحی و اخلاقی زوربا را دارد و تنها چنین کسی باید زوربای یونانی را ترجمه کند. هنوز هم که از امریکا برای دکتر نامه مینویسد به من که به قول خودش «زوربای ایرانی» هستم سلام میرساند؛ و بی شک بسیار خوشحال خواهد شد اگر بفهمد که زوربایی هم به ترجمه من به بازار آمده است.
نمیدانم خوانندگان عزیز خاطره فراموش ناشدنی ده شب شعر پارسال را که در باغ انجمن فرهنگی ایران و آلمان تشکیل میشد و طی آن نویسندگان نطقها کردند و شاعران شعرها خواندند به یاد دارند؟ مُخلص نیز در یکی از آن شبها خطابه مختصری نوشته بودم که چون خودم به علت عمل جراحی گلو و نداشتن صدا نتوانستم بخوانم، دخترم مریم آن را برای مردم خواند.
دو سه ماه بعدازآن جلسات، روزی با بانوی جوانی از دوستان خود برای صرف ناهار به یکی از رستورانهای خیابان شاهرضا رفته بودیم. به هنگام بیرون آمدن از رستوران، دوست بانوی من به دستشویی رفت و من دم در به انتظار برگشتنش ایستاده بودم. در همین دم جوانکی ریشو از درون رستوران شتابان خودش را به من رساند و پس از سلام و تعارف پرسید:
ببخشید، شما آقای فلان نیستید که در شبهای شعر خطابهای خطاب به مردم داشتید و دخترتان بهجای شما خواند؟
گفتم: بله خودمم.
پرسید: این دخترخانم که با شما بودند همان مریم دخترتان هستند؟
گفتم: نه؛ و طرف رفت.
به یاد زوربا افتادم که وقتی در یکی از خیابانهای شهر کاندی با دوست زنش «لولا» گردش میکرد، پسربچهای به ایشان رسیده و به زوربا گفته بود: آی پدربزرگ، نوهات را کجا میبری؟ و زوربا عصبانی شده و رفته بود موهای سفیدش را سیاه کرده بود. ولی من چنین نکردم، فقط در دل به ریش سیاه آن جوان خندیدم و رنگ نقرهای موهای خود را همچنان نگاه داشتهام.
زوربا در عین سرزندگی و بیعاری، در کارش جدی است و در موقع کار، گویی جزئی از نقش کار میشود، چنانکه هیچ چیز بهجز کار نمیفهمند. این خصلت را من نیز به حد اعلی در خود میبینم. باور کنید که بسا وقتها، به هنگامی که در اداره یا در خانه سرگرم ترجمه یا مطالعه هستم کسانی به اتاقم درآمدهاند و من نفهمیدهام و حتی سلامشان را هم نشنیدهام و آنها ناگزیر شدهاند شانهام را تکان بدهند تا مرا متوجه حضور خود کنند. عجیب آنکه در بیست سال پیش که جوان بود، م در منزلم بچههای خودم و بچههای همسایهام در اتاق من، یا در اتاق وصل به اتاق من، با سروصدا و داد و بیداد به بازی مشغول میشدند و من نه تنها هیچ اهمیتی به سروصدای ایشان نمیدادم، اصلاً حواسم هم پرت نمیشد؛ بهراستی چون زوربا در کار خود مستغرق میشدم و بهجز کارم پروای هیچ چیز نداشتم. بیخود نیست که دوست عزیز و مترجم دانشمند، سروش حبیبی، کتاب «اوبلموف» خود را به من به عنوان «پیر همیشه جوان» هدیه کرده است.
در پایان سخن، ممکن است خواننده عزیز با خود بگوید: «اینکه مقدمهای بر کتاب زوربا نیست بلکه بر مترجم زوربا است»، ولی من میگویم با شرحی که از خود دادم بهجز در نحوه کار چندان فرقی بین خود و زوربا نمیبینم، بنابراین، مقدمهای بر خود من، مقدمهای بر زوربا ست؛ و حتی معتقدم که حق این بود پشت جلد کتاب بهجای اسم مترجم بنویسم: زوربای یونانی به ترجمه زوربای ایرانی.
محمد قاضی