خر آوازخوان
ترجمه: نازیلا قریب
مجموعه کتابهای طلایی – جلد 34
چاپ سوم: 1351
چاپ چهارم: 1354
تايپ، بازخوانی، بهینه سازی تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
این داستان:
به نام خدا
خر آوازخوان
دهقانی الاغی داشت که سالهای زیاد صادقانه به او خدمت کرده بود؛ اما حالا الاغ خیلی پیر شده بود و روزبهروز هم ناتوانتر و پیرتر میشد و دیگر کاری از دستش برنمیآمد. بنابراین صاحب الاغ از نگهداری او خسته شده بود و در فکر آن بود که از دست او راحت شود؛ اما الاغ که از دسیسهی دهقان باخبر شده بود، خودش با زیرکی بیرون رفت و بر آن شد تا به شهر بزرگی برود تا شاید با علاقه ایی که به موسیقی داشت، موسیقیدان مشهوری بشود.
الاغ، به راه افتاد و رفت و رفت تا به سگی رسید که در کنار جاده نشسته بود و نفسنفس میزد. الاغ پرسید: «رفیق، چرا اینقدر نفسنفس میزنی؟»
سگ گفت: «صاحبم مرا بیرون کرده است؛ چون من پیر و ناتوان شدهام، و مدتی است که برای او فایده ایی ندارم و نمیتوانم شکار کنم؛ برای همین بیرون آمدم؛ اما نمیدانم چطور غذایی به دست بیاورم!»
الاغ گفت: «گوش کن! من به شهر میروم تا موسیقیدان شوم؛ همراه من بیا، و تو هم سعی کن همین راه را در پیش بگیری.»
سگ گفت: «موافقم.» و هر دو به راه افتادند.
هنوز راه زیادی نرفته بودند که دیدند گربه ایی میان جاده نشسته و خیلی هم غمگین است.
الاغ گفت: «پیشی خانم خواهش میکنم بگو ببینم چه اتفاقی برایت افتاده؟ خیلی افسرده به نظر میرسی.» گربه گفت: «وای بر من! آخر چطور ممکن است وقتی کسی زندگیاش درخطر است، افسرده نباشد؟ چون من پیر شدهام و بیشتر وقتها کنار بخاری لم میدادم و کمتر دنبال موش میدویدم، صاحبم مرا برداشت و بیرون انداخت. باوجوداینکه خوشحالم که از منزل او بیرون آمدهام؛ نمیدانم چطور زندگیام را بگذرانم؟»
الاغ گفت: «اینکه غصه خوردن ندارد، بیا با ما به شهر برویم؛ تو شبها خوشآوازی و شاید بتوانی از راه موسیقی زندگی کنی.»
گربه از این فکر خوشش آمد و به آنها پیوست و باز به راه افتادند و رفتند و رفتند تا به یک مزرعهی بزرگ رسیدند.
در آنجا چشمشان به خروسی افتاد که روی دری نشسته بود و با همهی نیرویی که داشت، سرگرم آواز خواندن بود.
الاغ گفت: «آفرین آقای خروس! چه صدای قشنگی داری. خواهش میکنم دربارهی آواز خواندن هرچه میدانی به ما بگو!»
خروس گفت: «چطور؟! من فقط داشتم میگفتم که هوای امروز برای لباس شستن خوب است؛ باوجوداین اربابم و آشپزش، نهتنها قدر زحمات مرا نمیدانند، بلکه میخواهند فردا صبح سرم را ببرند و مرا برای مهمانانشان – که روز یکشنبه به اینجا میآیند – بپزند.»
خر گفت: «خدا نکند! با ما بیا و رهبر ارکستر بشو! بههرحال این کار بهتر از آن است که اینجا بمانی و سرت را ببرند. کسی چه میداند! شاید اگر ما درست آواز بخوانیم، بتوانیم گروه خوبی درست کنیم. پس با ما بیا»
خروس گفت: «از ته قلب با شما موافقم.» و هر چهارتا راه افتادند.
هوا تاريك شده بود که به يك جنگل بزرگ رسیدند و چون دیگر شب بود بهتر دیدند که در جنگل بخوابند. خر و سگ زیر درخت بزرگی خوابیدند و گربه روی یکی از شاخههای آن درخت پرید، و آنوقت، خروس که فکر میکرد هرچه بالاتر برود سالمتر خواهد ماند، روی بلندترین شاخه پرید و بر نوك آن نشست و مثل همیشه پیش از آنکه بخوابد، دور و برش را نگاه کرد تا از همهچیز مطمئن شود، که ناگاه چشمش به نوری خورد که در دوردستها میدرخشید. رفقایش را صدا زد و گفت:
«در این نزدیکیها باید خانه ایی باشد؛ برای آنکه من نوری را از اینجا میبینم.»
خر گفت: «اگر اینطور است، پس بهتر است جایمان را عوض کنیم و به آنجا برویم.»
سگ افزود: «بهعلاوه، شاید تکه استخوانی و یا لقمه نانی در آنجا برای من پیدا بشود.»
بنابراین باهم بهسوی نقطهی روشنی که «رهبر ارکستر» دیده بود، راه افتادند؛ هرچه نزدیکتر میشدند، لکهی نور بزرگتر و روشنتر میشد، تا آنکه به خانه ایی رسیدند که راهزنها در آن زندگی میکردند.
خر که بلندتر از دوستانش بود، بهطرف پنجره رفت و جستی زد.
«رهبر ارکستر» گفت: «خوب! الاغ جان! چه میبینی؟»
خر جواب داد: «بهبه، چه چیزهایی میبینم. میزی میبینم که روی آن انواع و اقسام خوراکی را چیدهاند و راهزنهایی دور آن نشستهاند و خوشگذرانی میکنند.»
خروس گفت: «اینجا برای ما منزل خوبی میشود.»
خر گفت: «بله، ولی بهشرط آنکه بتوانیم برویم توی خانه.»
آنوقت به کناری رفتند و مشورت کردند که چطور راهزنها را بیرون کنند، و سرانجام با کمک هم نقشه ایی کشیدند و برگشتند. خر دستهایش را بلند کرد و به پنجره تکیه کرد، سگ پشت او سوار شد و گربه روی شانههای سگ جستی زد و خروس روی سر گربه پرید. آنوقت همه آماده شدند و علامتی داده شد و ناگهان آوازشان را سردادند. خر، عرعر میکرد، سگ پارس میکرد، گربه «میو۔ میو» میکرد و خروس هم «قوقولیقوقو». آنوقت همگی شیشهی پنجره را شکستند و توی اتاق پریدند. شیشهها با صدای عجیبی خرد شد. راهزنها که اول از آواز آنها زیاد نترسیده بودند، حالا دیگر شکی نداشتند که جانوران ترسناکی شیشهها را شکستهاند. بنابراین با شتاب زیاد فرار کردند.
همینکه خانه خلوت شد، مسافران ما نشستند و با اشتهای زیاد هرچه از خوراکی دزدها بازمانده بود خوردند، و چنان با اشتها میخوردند که گویی تا يك ماه دیگر دستشان به غذا نمیرسید. وقتیکه سیر شدند چراغ را خاموش کردند. خر روی تودهی کاهی در حیاط غلت زد و سگ روی يك پادری دراز کشید و گربه در کنار اجاق – که هنوز خاکسترش گرم بود – لمید و خروس بر سردر خانه پرید و چون همگی خستهوکوفته بودند، خیلی زود به خواب رفتند.
در نیمههای شب، وقتیکه راهزنها از دور دیدند چراغ خاموش شده و همهجا ساکت است، ایستادند و به فکر فرورفتند. عاقبت، یکی از آنها که جسورتر از همه بود، برگشت ببیند که قضیه از چه قرار است. همهجا را آرام یافت. آهسته وارد آشپزخانه شد و کورمالکورمال به دنبال کبریت گشت تا شمعی روشن کند.
در این وقت چشمهای براق و آتشین گربه را دید و آنها را با زغال گداخته عوضی گرفت. کبریت را بهطرف آنها پیش برد تا روشن کند؛ اما گربه که از این شوخیها خوشش نمیآمد، به صورت او جستی زد و پنجههایش را بیرون آورد و او را ناخن زد. راهزن با فریادی پس دوید و خواست بهسوی در برود که سگ از خواب بیدار شد و به او یورش برد و پای او را گاز گرفت. راهزن بینوا به هر زحمتی بود خودش را به در حیاط منزل رساند که خر از خواب برخاست و لگدی به طرفش پراند و خروس هم که به هیجان آمده بود به سر و کول راهزن پرید و نوکش زد.
راهزن بهشتاب ازآنجا دور شد تا به دوستانش رسید و برای آنها تعریف کرد که چطور گرفتار جانوران ترسناكی شده بود. سپس دستوپا و صورت خراشیدهاش را نشان داد و گفت که یکی پشت در آشپزخانه او را با چاقو زخمی کرد و یکی نزديك در پایش را گاز گرفت و دیگری او را لگد زد و یکی هم که بالای سردر عمارت نشسته بوده با سروصدای وحشتناکی او را بیرون کرده. پسازآن دیگر دزدها جرئت نداشتند که به خانهی خودشان برگردند.
و اما موسیقیدانها، آنقدر از جایی که پیدا کرده بودند، خشنود بودند که در همانجا به زندگی پرداختند. میتوانم قسم بخورم که هنوز هم که هنوز است در آنجا هستند.
مشعل آبی
سالها پیش، جنگجویی بود که مدت درازی، در خدمت یك فرمانروا مانده بود. وقتیکه صلح اعلام شد، فرمانروا به او گفت: «حال باید به سرزمینت برگردی؛ چون دیگر نیازی به تو ندارم و ازاینپس نمیتوانم هیچ مزدی به تو بدهم، و فقط به آنهایی پول میدهم که برایم کار کنند.»
مرد بینوا نمیدانست چه کار کند؛ زیرا نمیتوانست در کشوری ناشناس، بیکار و بیپول به سر برد، پس پیاده به راه افتاد تا پس از سفری دراز به خانهاش برسد. خانهی این مرد در نقطه ایی کوهستانی قرار داشت، او در راه خود به جنگل انبوهی رسید. کمکم شب فرا میرسید و همهجا تاریك میشد؛ اما او هنوز از جنگل نگذشته بود.
نوری از بین درختها میدرخشید. مرد جنگجو هرچه نزدیکتر میشد، بهتر میتوانست ببیند که این نور از پنجرهی بك کلبهی کوچک روستایی بیرون میآید.
سرانجام به کلبه رسید و در زد. پیرزنی که در آنجا زندگی میکرد، لای در را باز کرد و او را سرتاپا ورانداز کرد.
سرباز گفت: «لطفاً جایی به من بدهید که بخوابم و چیزی بدهید تا بخورم و بنوشم. از خستگی و گرسنگی دارم میمیرم!».
پیرزن جواب داد: «به شرطی تو را راه میدهم که هر چه میگویم انجام بدهی.»
مرد جنگجو با احتیاط زیاد پرسید: «چهکاری؟»
پیرزن جواب داد: «فردا باید باغ مرا شخم بزنی!»
سرباز برای آنکه جایی داشته باشد، از کار کردن خوشحال شد و بیدرنگ پذیرفت. فردای آن شب، تمامروز را به شیار کردن باغ سرگرم شد و تا غروب به کارش ادامه داد و شب، آنقدر خسته شده بود که دیگر نمیتوانست به روی پا بایستد. بنابراین از پیرزن خواهش کرد که برای این کار هم که شده، یک شب دیگر به او جا بدهد.
پیرزن پذیرفت، ولی گفت: «به شرطی تو را در منزلم جا میدهم که این درختها را برای اجاق من ریزریز کنی»
مرد جنگجو قول داد و تمام روز بعد را به ریز کردن چوبهای درختان سرگرم شد.
مرد جنگجو آن شب، باز، خیلی خسته شد و باز از جادوگر خواهش کرد که يك شب دیگر هم در خانهاش به او جا بدهد.
پیرزن گفت: «فردا وظیفهی دیگری داری. باید توی چاه خشکی که پشت منزل است بروی و مشعل آبی مرا بیاوری. من چند وقت پیش آن را توی چاه انداختم و دیگر نتوانستم پیدایش کنم.»
روز بعد، پیرزن او را به سر چاه برد و توی زنبیلی گذاشت و با ریسمان به ته چاه فرستاد. مرد جنگجو بیدرنگ مشعل آبی را پیدا کرد و ریسمان را تکان داد تا پیرزن او را بالا بکشد. پیرزن گفت:
«اول مشعل را بفرست بالا بعدخودت بیا!»
سرباز فهمید که آن زن میخواهد مشعل را بگیرد و او را توی چاه باقی بگذارد. این بود که گفت: «نه! تا وقتی پایم سالم به زمین نرسد، مشعل را به تو نخواهم داد.»
پیرزن خشمگین شد و ریسمان را رها کرد و مرد با مشعل به ته چاه افتاد.
سرباز، در ته چاه، محکم به زمین خورد؛ اما خوشبختانه آسیبی ندید. مشعل آبیرنگ هنوز میدرخشید؛ اما سرباز وضع راحتی نداشت، برای آنکه هیچ وسیله ایی نبود تا از چاه بالا بیاید و بالای سرش جز سیاهی مرگ چیزی نمیدید. نشست و به فکر فرو رفت.
با ناامیدی، دست به جیبش برد تا چپقش را بیرون بیاورد.
عجیب بود. چپق، توی جیبش بود و تا نیمه پر از توتون بود. سرباز به خودش گفت: «بالاخره این آخرین لذت را خواهم برد!» و چپفش را با مشعل آبی روشن کرد.
همینکه دود از چپق در آمد، مرد کوتاهقدی نمایان شد و گفت: «آقای من چه امری داشتید؟»
سرباز چنان در شگفت شده بود که یکلحظه صدایش بند آمد. آیا خواب میدید؟ اما واقعیت داشت؛ چون مرد کوتاهقد به حرف خود ادامه داد: «وظیفهی من برآوردن خواهشهای شما است!» مرد جنگجو که نفسش را تازه کرده بود، گفت: «خواهش میکنم مرا از این چاه بیرون بیاورید.»
مرد کوتاهقد دست او را گرفت و از راه يك نقب دراز به انبار طلاهای پیرزن برد. سرباز که مشعل آبی را با خودش آورده بود، نگاهی به طلاها انداخت و تا توانست جمع کرد و با خودش آورد. مرد کوتاهقد سرباز را از زیرزمین بیرون برد. سرباز به او گفت:
«برو پیرزن را پیدا کن، دستوپایش را ببند و او را به دست قاضی بده.»
مرد کوتاهقد ناپدید شد و پس از لحظه ایی دوباره نمایان شد و در همان وقت صدای فریادی شنیده شد و دست و پای بستهی پیرزن تبدیل به يك دسته جارو شد.
مرد کوتاهقد گفت: «قاضی با او چنان رفتار کرد که شایسته بود! امر دیگری ندارید؟»
مرد جنگجو لحظه ایی در فکر فرو رفت و گفت: «فعلاً کاری ندارم، برو به منزلت؛ ولی هر وقت به تو احتیاج داشتم آماده باش!»
مرد کوتاهقد گفت: «کافی است که شما چپق خودتان را با مشعل آبی روشن کنید. من بیدرنگ حاضر خواهم شد.» و در یکچشم برهم زدن ناپدید شد.
مرد جنگجو به شهر رفت. وارد مسافرخانهی بسیار زیبایی شد و بهترین اتاق را اجاره کرد. آنگاه بهوسیلهی مشعل آبی و چپق، مرد کوتاهقد را فراخواند و به او گفت: «من به فرمانروا صادقانه خدمت کردم؛ ولی او مرا درحالیکه گرسنه بودم بیرون کرد؛ حالا دلم میخواهد انتقامم را از او بگیرم.»
کوتوله پرسید: «من چه کار باید بکنم؟»
مرد جنگجو گفت: «امشب به قصر او برو و دخترش را بیاور تا خدمتکار من بشود.»
کوتوله گفت: «این کار برای من سخت نیست، ولی برای شما کمی خطرناك است؛ چون ممکن است کسی شما را بشناسد.» و درست وقتیکه زنگ ساعت بزرگ شهر نیمهشب را اعلام کرد، کوتوله، دختر فرمانروا را آورد، و مرد جنگجو به او گفت: «آه، تو هستی؟ برو جارو را بیاور و اتاق را جارو کن!»
وقتیکه دختر فرمانروا جارو کردن را تمام کرد، مرد جنگجو به او دستور داد که کفشهایش را در بیاورد و تمیز کند. دختر هم بیدرنگ این کار را کرد. وقتی دختر کار میکرد، چشمهایش خوابآلود بود. وقتیکه خروس خواند، کوتوله آمد و او را به قصرش برد و در تختخواب خودش خواباند.
صبح روز بعد، دختر برای پدرش تعریف کرد که خواب بسیار عجیبی دیده است، و گفت: «خواب دیدم که از توی خیابانها پرواز کردم و به اتاق مرد جنگجویی وارد شدم و کف اتاق او را جارو کردم و پوتینهای آن مرد را تمیز کردم. میدانم که خواب دیدهام اما آنقدر خستهام که گویی همین حالا این کارها را کردهام»
فرمانروا، از خشم سرخ شد و گفت: «جیبهایت را پر از نخود کن و بعد جیبت را سوراخ کن. اگر واقعاً تو را از قصر ببرند، نخودها در خیابان میریزد و ما میفهمیم که به کجا رفته ایی.»
در تمام مدتی که فرمانروا حرف میزد کوتوله نزديك در ایستاده بود و هیچکس نمیتوانست او را ببیند؛ اما او تمام حرفهای فرمانروا را میشنید.
شب، باز دختر فرمانروا از خیابانها گذر کرد و به اتاق مرد جنگجو برده شد. نخودها از جیبش در سرتاسر راه به زمین ریخته بود، اما کوتولهی زيرك پیشتر حساب همهچیز را کرده بود و نخودها را روی زمین ولو کرده بود. بههرحال، دختر فرمانروا تمام کارها را مانند یک پیشخدمت انجام داد و وقت سحر دوباره به قصرش بازگردانده شد.
صبح، فرمانروا نگهبانانش را دنبال نخودها فرستاد، اما مردم فقير تمام نخودها را جمع کرده بودند و با خود میگفتند: «شاید شب پیش نخود باریده است.»
فرمانروا بیشتر از هر وقتی خشمگین شد و گفت: «ما باید در فکر نقشهی دیگری باشیم. امشب وقتیکه از اینجا رفتی، یکی از لنگهکفشهایت را در همانجایی که میروی، جا بگذار. آنوقت من نگهبانها را میفرستم که لنگهکفشت را پیدا کنند.»
کوتوله از نقشه باخبر شد و آن شب وقتیکه مرد جنگجو از او خواست دختر فرمانروا را بیاورد به او گفت: «وضع دارد تغییر میکند و نقشههایمان خراب میشود. دختر فرمانروا کفشهای مخصوصی میپوشد و من نمیتوانم نظیر آنها را گیر بیاورم. اگر این کفش توی اتاق شما پیدا شود، وضع بدی به وجود خواهد آمد.»
سرباز گفت: «هرچه میگویم بکن. میخواهم دختر فرمانروا را همین امشب به اینجا بیاوری.»
بهاینترتیب، دختر فرمانروا به اتاق مرد جنگجو آمد و کار کرد، اما پیش از رفتن به قصر کفشش را زیر تختخواب مرد جنگجو گذاشت.
فرمانروا بیدرنگ دستور داد که سربازانش در شهر دنبال کفش بگردند و آن را پیدا کنند. آنها گشتند و گشتند و سرانجام کفش را زیر تختخواب مرد جنگجو یافتند. مرد جنگجو به راهنمایی کوتوله از شهر فرار کرد؛ اما بهزودی دستگیر شد و به زندان افتاد. افسوس که مشعل آبی را به سبب شتابی که داشت جا گذاشته بود. حتی فراموش کرده بود که کمی از جواهرات پیرزن جادوگر را بیاورد و فقط چند سکه پول داشت.
یک روز همینطور که از پنجرهی زندان بیرون را نگاه میکرد، یکی از دوستان قدیمیاش را دید و آنوقت خودش را به نزديك پنجره رساند و به او گفت: «اگر به اتاق من در مسافرخانه بروی و بقچهی کوچکم را که در آنجا گذاشتهام بیاوری، چیزی به تو خواهم داد که به دردت بخورد.»
آن مرد بهشتاب رفت و در مدت کمی با بقچه برگشت و مرد جنگجو به او پولی داد و همینکه دوباره تنها شد، چپقش را با مشعل آبی روشن کرد. مرد کوتوله پدیدار شد و به او گفت: «ترسی نداشته باش. تو را به دادگاه میبرند. آرام باش؛ اما فراموش نکن که مشعل آبی را همراه ببری.»
روز بعد، مرد جنگجو به دادگاه فراخوانده شد، اما قضات به او اجازه ندادند از خودش دفاع کند و او محکوم شد که به دار آویخته شود. فردای آن روز او را به میدان بردند تا دارش بزنند و او همینطور که بهسوی چوبهی دار میرفت، از فرمانروا خواست تا اجازه دهید برای آخرین بار چپقی بکشد. فرمانروا پذیرفت و به او اجازه داد. مرد جنگجو چپقش را بیرون آورد و با مشعل آبی روشن کرد. همینکه دود چپق بلند شد، کوتوله با چماق بسیار بزرگی پدیدار شد و پرسید: «ارباب چه امری داشتید؟»
مرد جنگجو فرمان داد: «این قاضیهای دروغگو را نقش زمین کن!»
کوتوله چماقی را که همراه داشت دور سرش چرخاند و فوراً همهی قضات به خاك افتادند. فرمانروا تقاضای بخشش کرد و در عوض قول داد دختر و فرمانروایی همهی سرزمینش را به مرد جنگجو بدهد.
آنگاه، جنگجوی دلاور با دختر فرمانروا عروسی کرد و آنها سالهای زیادی را به خوشی گذراندند و با دادگری بر آن سرزمین حکومت کردند.
لباس دوز کوتولهی دلیر
يك روز گرم تابستان بود، خياط قدکوتاهی که از صبح زود روی میز کارش سرگرم دوخت و دوز بود، گرسنهاش شد و رفت از گنجه برای خودش کمی نان و عسل آورد؛ اما چون دلواپس بود مبادا جلیقه ایی را که میدوزد پیش از غروب تمام نشود، بیشتر از یکی دو لقمه از نان و عسل نخورد.
چون بوی خوش عسل هوا را پر کرده بود مگسها دوروبر آن میلولیدند.
لباس دوز رو به مگسها کرد و گفت: «آهای! کی شما را دعوت کرده؟» آنوقت تکه پارچهای برداشت و محکم به آنها زد. دید که هفت تا مگس لتوپار شده. بادی به غبغب انداخت. مشتهایش را گره کرد و گفت:
«عجب مرد دلیری هستم. نه، دیگر فروتنی بس است. وقتش رسیده که همهی مردم به قهرمانی من پی ببرند!»
پس دست به کار شد و روی پارچه یی نوشت: «هفت تا، به يك فوتم بند است!»، آنگاه پارچه را دور کمرش بست و بهسوی شهر راه افتاد.
پیش از آنکه راه بیفتد، دور و بر منزلش را گشت تا چیزی با خودش ببرد اما هرچه جست و جو کرد چیزی جز يك قطعه پنیر و يك کبوتر اهلی پیدا نکرد. آنهارا توی جیبش گذاشت و راه افتاد.
خیاط، از جادهی کوهستانی کنار خانهاش گذشت و هنگامی که به بالای تپه رسید، غول نیرومندی را دید. خیاط به غول نزديك شد و به او گفت: «رفیق، سلام! من دنبال بخت و ثروت میگردم، میخواهی با من بیایی؟»
غول نگاه تحقیر آمیزی به خیاط کوتوله کرد و جواب داد:
«با تو على ورجه! با تو بیچارهی نیم وجبی!»
خیاط دکمهی کتش را باز کرد و نوار پارچه ایی را نشان داد و گفت:
«این هم دلیلش! بیا اینجا را بخوان تا بدانی من چه جور آدمی هستم.»
غول دید روی پارچه نوشته شده: «هفت تا به يك فوتم بند است!» و خیال کرد معنی آن این است که لباس دوز هفت دیو را به يك فوت از بین برده.
غول تصمیم گرفت زور بازوی لباس دوز را آزمایش کند. تخته سنگی را برداشت و آن قدر آن را چلاند تا از آن قطره ایی آب در آمد. بعد رو به خیاط کرد و گفت:
«حالا تو هم، اگر به همان اندازه که می گویی قوی هستی، این کار را بکن!»
لباس دوز پوزخندی زد و گفت: «فقط این کار را بکنم؟ اینکه از دست یك بچه هم بر میآید» و آنوقت دستش را توی جیبش کرد و پنیر را در آورد و آنقدر فشار داد تا آب آن، چکه چکه، چکید روی زمین.
غول خیال کرد پنیر، سنگ است و باورش شد که این کوتوله خیلی زور دارد. بعد، سنگی را از زمین برداشت و آن را به هوا پرت کرد. سنگ آن قدر بالارفت که لباس دوز به سختی توانست آن را با چشم ببیند. غول خندهی بلندی سرداد و گفت:
«خب… حالا چه می گویی؟ اگر مردی بیشتر بینداز!»
لباس دوز گفت: «اینکه خیلی ساده است، سنگ تو به زمین برگشت. حالا من سنگی به هوا پرت میکنم که دیگر هیچ وقت به زمین برنگردد.» و دست به جیبش برد و کبوتر را بیرون کشید و در هوا پروازش داد. کبوتر پرواز گرفت و دیگر بازنگشت.
لباس دوز نگاهی به سرتا پای غول کرد و درحالیکه دستهایش را به کمرش زده بود گفت: «عقیدهات در این باره چیست؟» غول با قیافهی شگفت زدایی گفت: «البته شما خوب سنگ میپرانید؛ ولی حالا ببینم در وزنه برداری چطورید!» آنوقت خیاط را بهسوی درخت بلوط بزرگی برد و گفت: «اگر خیلی زورداری، به من کمک کن تا این درخت را از جنگل بیرون ببریم.»
کوتوله درجوابش گفت: «با کمال میل، تو تنهی درخت را روی شانهات بگذار، من هم شاخ و برگهایش را میآورم.»
غول تنهی درخت را روی دوشش گذاشت و خیاط به یکی از شاخهها آویزان شد و در تمام راه سواری خورد و باخوشحالی سوت زد. چون غول نادان نمیتوانست از لای شاخههای انبوه خیاط را ببیند، تمام سنگینی درخت را به تنهایی بر دوش داشت و حتی خیاط کوتوله را هم سواری میداد. غول پس از مدتی خسته شد و فریاد زد: «بس است؟ باید درخت را به زمین بگذارم.»
خیاط آهسته به زمین پرید و شاخههای درخت را با هردو دستش گرفت، چنآنکه گویی درخت را حمل میکرده و به غول گفت: «چطور آدمی به بزرگی تو نمیتواند درختی به این کوچکی را حمل کند؟!»
آنها درخت راهمانجا به زمین گذاشتند و به راه خود ادامه دادند تا در اطراف جاده چشمشان به درخت گیلاسی افتاد. غول سر درخت را که پر از میوههای رسیده بود گرفت و آن را خم کرد و به دست خیاط داد و دستور داد آنها را بخورد. همینکه خياط شاخه را گرفت، غول آن را ول کرد. درخت خمیده به حال اول برگشت و خیاط کوتوله به هوا رفت و آن طرف درخت به زمین افتاد.
غول غريد: «هان! آنقدر زور نداشتی که یك شاخه را نگهداری؟»
خیاط جواب داد: «من زور داشتم؛ ولی مخصوصاً از روی درخت پریدم! اگر تو هم میتوانی بپر!»
غول جستی زد اما پایش به شاخه ایی گرفت و افتاد، و این بار هم از خياط شکست خورد. از این رو گفت: «چون تو خیلی نیرومند هستی، به غار ما بیا و شب را با من و شش برادرم بگذران.»
لباس دوز پذیرفت و به دنبال او راه افتاد تا به غار رسید. شش برادر غول در کنار بخاری نشسته بودند. پس از خوردن شام، غول رختخواب بزرگی را به لباس دوز نشان داد که شب را روی آن بخوابد اما چون رختخواب خیلی بزرگ بود، لباس دوز توی متکایی فرو رفت و خوابید.
درست پیش از سر زدن آفتاب، غول به خیال آنکه لباس دوز در رختخواب خوابیده، گرز آهنین را برداشت و آنقدر روی رختخواب کوبید که لحاف تکه تکه شد، و بعد وقتیکه مطمئن شد آن مرد خطرناك را کشته با شش برادرش به جنگل رفت.
هنوز مدت زیادی نگذشته بود که لباس دوز سوت زنان و خندان، چنآنکه گویی اتفاقی نیفتاده، بیرون آمد. دیگر برای غولها شکی نماند که او میتواند آنها را به يك فوت بکشد؛ بنابراین همگی فرار کردند و لباس دوز دیگر هیچ وقت آنها را ندید..
خیاط به راه خود ادامه داد و پس از سفری دراز، به يك قصر رسید. چون خیلی خسته بود، روی چمنهای کنار قصر دراز کشید و خوابش برد. در این وقت مردم به او نزديك شدند و روی نوار پارچه ایی کمربندش این جمله را خواندند: «هفت تا به يك فوتم بند است» و با خود گفتند: «آه، چه مرد دلیری!» و با شتاب رفتند و به پادشاه خبر دادند.
پادشاه با خودش فکر کرد که چنین جنگجوی زورمندی در زمان جنگ به دردش خواهد خورد و سبب پیروزی او در جنگ با دشمنان خواهد شد. بیدرنگ یکی از نگهبانهایش را فرستاد تا از کوتوله بخواهد که فرماندهی سپاه پادشاه را بپذیرد. فرستادهی شاه مدتی به انتظار ماند تا لباس دوز بیدار شد و آنوقت پیام شاه را به او رساند.
خیاط کوتوله که حالا دیگر کاملاً به زور و شجاعت خودش ایمان آورده بود و پاك از یاد برده بود که او فقط هفت مگس را کشته است، جواب داد: «من هم برای همین به اینجا آمدهام و کاملاً آمادهام که فرمانده سپاهیان پادشاه بشوم.»
اما هفت سردار سپاه به این خیاط کوتوله حسد میبردند و آرزو میکردند که هزاران فرسنگ از آنجا دورش کنندوو به خود میگفتند: «چه باید کرد؟ اگر ما با او جنگ کنیم، او هر هفت نفر مارا يكدفعه از بین خواهد برد. ما نباید بی احتیاطی بکنیم.» بنابر این همگی نزد پادشاه رفتند و خواهش کردند که از خدمت بر کنار شوند و گفتند: «ما نمیتوانیم با مردی که به يك فوت هفت نفر را میکشد در يك سپاه باقی بمانیم.»
فرمانروا از اینکه هفت افسر قدیمی و وفادار میخواستند او را ترك كنند، غمگین شد و آرزو کرد که کاش این مرد بیگانه را هرگز ندیده بود؛ اما جرئت نمیکرد او را از کار برکنار کند؛ زیرا میترسید که خیاط او و همهی افرادش را بکشد و جانشین او بشود.
سرانجام، پادشاه نقشه ایی کشید تا شاید از این راه از دست لباس دوز رهایی یابد. بنابراین کسی را پیش او فرستاد و گفت که در جنگل نزديك آنجا دو غول زندگی میکنند که خیلیها را کشتهاند و هیچکس جرئت ندارد به آنها نزديك شود. اگر لباس دوز بتواند این غولها را بگیرد و بکشد پادشاه یگانه دخترش را به او خواهد داد و نیمی از سرزمینش را هدیهی عروسی او خواهد کرد.
خیاط با خودش فکر کرد: «خوب! بد نشد. برای کسی مثل من، دختر زیبای يك فرمانروای نیرومند و نیمی از سرزمینش زیاد بد نیست. من همچو هدیه ایی را هیچ گاه نمیتوانم به دست بیاورم.»
بنابراین جواب داد: «من به نیروی بازوانم همهی دیوها را از بین خواهم برد. برای من که میتوانم هفت تا را به يك فوت از میان ببرم، دیگر دو تا که ترسی ندارد.»
خیاط کوتوله با صد سوار راه افتاد؛ اما در نزدیکی جنگل به آنها گفت: «اینجا منتظر من بمانید. بهتر است به تنهایی با آنها روبرو بشوم.» آنگاه قدم زنان و آهسته به راه افتاد، به دور و برش نگاه کرد و بعد از مدتی غولها را پیدا کرد. آنها زیر درختی خوابیده بودند و چنان خرناسه میکشیدند که درختها تکان میخورد.
خیاط هردو جیب خودرا پر از سنگ کرد و از درخت بالا رفت و درست روی همان شاخه ایی که غولها زیرش خوابیده بودند، قرار گرفت و سنگها را یکی پس از دیگری روی سینهی یکی از غولها انداخت.
غول، غرشی کرد و سنگها را کنار زد و سرانجام بیدار شد و لگدی بهطرف غول دیگر انداخت و گفت: «دست از شوخی بردار!»
دیگری گفت: «داری خواب میبینی. من دست به تو نزدم.» و دوباره خوابیدند.
این بار لباس دوز سنگی بهسوی دومی انداخت و او جستی زد و از خواب بیدار شد و فریاد کشید: «این چی بود؟ دستت را از روی سینهام بردار!»
دیگری سراسیمه از خواب پرید و گفت: «چه می گویی! حتماً داری خواب میبینی.»
آنها مدتی به سر و کلهی هم زدند؛ اما چون خسته و خواب آلود بودند سرانجام هرکدام به گوشه ایی رفتند و دوباره خوابیدند. همینکه خرناسشان بلند شد، لباس دوز سنگ بزرگتری را محکم به سینهی غول اولی زد. ناله ایی کرد و گفت: «آخ!» و دیوانه وار جستی زد و خودش را روی رفیقش انداخت و سعی کرد او را پاره پاره کند. آنها به طرز وحشیانه ایی به جان هم افتادند و درختها را از ریشه کندند و به سر و روی هم کوبیدند، اما پس از مدتی درگیری هردو بی جان روی زمین افتادند.
لباس دوز از کمینگاه خود، از روی درخت، پایین آمد و به خود گفت: «بخت یارم بود که آنها درختی را که من رویش نشسته بودم، از جا نکندند.» و شمشیرش را بیرون آورد و غولها را زخمی کرد. آنگاه بهسوی سواران آمد و گفت: «خوب، این کار هم تمام شد اما خیلی وقت گرفت؛ چون غولها درختها را از جا میکندند تا از خودشان دفاع کنند؛ ولی آنها در مقابل مردی که هفت تا را به يك فوت کشته، خیلی كوچك بودند!»
سوارآنکه نمیتوانستند ماجرا را باور کنند، به جنگل رفتند، تا به چشم خود غولها را ببینند. و در آنجا بود که دیدند غولها به زمین افتادهاند و درختها از ریشه کنده شده. آنوقت حرف او را باور کردند.
خیاط کوتوله خواست پاداشی را که وعده کرده بودند به او بدهند. اما پادشاه ادعا کرد که هنوز معامله تمام نشده و گفت: «پیش از آنکه با دخترم ازدواج کنی و نیمی از سرزمین مرا بگیری باید وظیفهی دیگری را هم انجام بدهی. تو باید اسب وحشی تك شاخی را که در جنگل است بگیری.»
لباس دوز لاف زنان گفت: «من اسب وحشی را زودتر از دو غولی که کشتم، اسیر خواهم کرد. هفت تا به يك فوت، شعار من است!» آنوقت ریسمان و تبری برداشت و به جست وجوی اسب تک شاخ رفت و دستور داد که همراهانش در خارج از جنگل منتظر بمانند.
اسب خیلی زود نمایان شد و ناگهان بهسوی خیاط یورش برد. کوتوله به چالاکی پشت يك درخت بلوط پرید و اسب يك شاخ، که خیلی تند میدوید به درخت شاخ زد و شاخش چنان در میان تنهی درخت فرو رفت که نتوانست آن را بیرون بیاورد.
خیاط گفت: «آهان. حالا تو در اختيار منی!» و پاهای اسب تك شاخ را به یکدیگر بست تا نتواند فرار کند. آنوقت با تبر تنهی درخت را شکست وشاخ او را آزاد کرد و اسب اسیر را نزد فرمانروا برد.
با این حال، فرمانروا باز هم دستاویز دیگری را پیش کشید و گفت: «میخواهم یك گراز وحشی را که کشتزارهای مارا از بین برده، اسیر کنی»
لباس دوز گفت: «اینکه کاری ندارد! همین حالا این کار را میکنم» آنگاه بی آنکه حتی يك نفر از شکارچیان دربار را با خود ببرد به تنهایی رفت. وقتی گراز وحشی، خیاط را دید به او حمله کرد. گراز بسیار تنومند بود و دندانهای دراز و تیزی داشت، لباس دوز همینکه دید گراز بهسوی او یورش آورده است، بیدرنگ به کلبهی هیزم شکنی که در آن نزدیکی بود رفت و از پنجرهی آن بهسوی دیگر کلبه پرید و در را بست. گراز که در پی خیاط وارد کلبه شده بود. دیگر نتوانست از توی کلبه بیرون برود. شکارچیان آمدند تا از نزديك با چشمهای خودشان گراز گرفتار را ببینند. پهلوان ما پیش فرمانروا رفت و فرمانروا ناگزیر به خاطر قولی که داده بود تاج پادشاهی و دخترش را به او سپرد. مراسم عروسی با شکوه زیاد برپا شد و خیاط به پادشاهی رسید.
شبی زن او صدای شوهرش را شنید که در خواب حرف میزد و میگفت: «بدوز… جلیقه… این شلوارها را تمام کن … آن متر آهنی را بده به من!» آنوقت دختر فرمانروا فهمید که شوهرش آدم مهمی نیست و پیشتر به کار لباس دوزی سرگرم بوده. روز بعد نزد پدرش شکایت کرد و التماس کرد که او را از شر شوهرش که یك لباس دوز معمولی است، نجات بدهد.
پدرش او را دلداری داد و از او خواست تا شب بعد در را باز بگذارد و گفت: «نگهبانهای من بیرون منتظر خواهند شد تا او خوابش ببرد. آنوقت اورا توی کیسه ایی میبندند و توی یک کشتی میگذارند و تو از دستش راحت میشوی.»
زن جوان از این حرف خوشش آمد؛ اما خدمتکار خیاط از دسیسه شاه و دخترش باخبر شد و همهچیز را به اربابش گفت. لباس دوز گفت: «ترسی نداشته باش. من نقشهی آنها را به هم خواهم زد.» و آن شب هم مثل همیشه توی رختخواب رفت و وانمود کرد که به خواب عمیقی فرو رفته. زن که میپنداشت خیاط خوابیده، آهسته بلند شد و در را باز کرد؛
اما لباس دوز زیرک که خودش را به خواب زده بود، با صدای بلند فریاد کشید: «بچه! اینجا را بدوز. این شلوارها را رفو کن وگرنه با متر آهنی توی سرت میزنم! من هفت نفر را با يك فوت کشتم، دو غول را به قتل رساندم، يك اسب شاخدار و يك گراز وحشی را اسیر کردم. پس چطور از تو و آنهایی که بیرون در منتظرم هستند بترسم؟»
همینکه نگهبانهای پدر دختر این کلمات را شنیدند، سخت هراسان شدند و چنان به سرعت فرار کردند که گویی يك حيوان وحشی دنبال سرشان است. دیگر هیچکس جرئت نکرد عليه لباس دوز کاری بکند، و لباس دوز با قدرت بسیار فرمانروایی میکرد. زنش از او باردار شد و آنها سالهای دراز با خوشبختی زندگی کردند.
شاهزاده خانم و قورباغه
یکی بود، یکی نبود. سالها پیش شاهزاده خانم زیبایی در قصر باشکوهی در کنار جنگل به سر میبرد.
يك شب، شاهزاده خانم به جنگل رفت و در کنار چشمه ساری نشست و با توپ طلایی گران بهای خود سرگرم بازی شد. او توپ را از کنار درختی بالا میانداخت و همینکه توپ پایین میآمد آن را میگرفت. شاهزاده خانم هربار توپ را بالاتر میانداخت تا آنکه یك بار توپ را چنان محکم بالا انداخت، که باوجودی که دستش را برای گرفتن آن دراز کرد، توپ کمی دورتر بر زمین افتاد و توی چشمه غلتید.
شاهزاده خانم چنان به سختی به گریه افتاد که قورباغه ایی که در آب شنا میکرد دلش به حال او سوخت و سرش را از آب بیرون آورد و گفت:
«شاهزاده خانم قشنگ، چرا اینطور گریه میکنی؟»
و او گفت: «افسوس! توپ طلایی من توی چشمه افتاده است. من حاضرم تمام جواهراتم را بدهم، به شرط آنکه این توپ دوباره به دستم برسد.»
قورباغه گفت: «من جواهرات تو را نمیخواهم؛ اما اگر مرا دوست داشته باشی و با من عروسی کنی و اجازه بدهی از بشقاب طلاییات غذا بخورم و روی تختخوابت بخوابم، توپت را برایت میآورم.»
شاهزاده خانم با خودش فکر کرد: «من چطور زن اینجانور کثیف شوم؟» اما از آنجا که خیلی توپش را دوست داشت فریاد زد: «خیلی خوب، خیلی خوب، قول میدهم. فقط توپ مرا بیاور!»
قورباغه به ته آب رفت و بهزودی توپ را آورد و روی زمین انداخت. شاهزاده خانم بیدرنگ آن را از زمین برداشت و بهشتاب بهسوی قصر دوید. قورباغه از پی او فریاد زد: «شاهزاده بایست! به قولی که به من داده ایی وفا کن!» و چندبار تکرار کرد؛ اما شاهزاده خانم حتی نیم نگاهی هم به او نکرد.
همان شب، وقتیکه شاهزاده خانم سرگرم خوردن غذا بود، صدای عجیبی شنید: «تاپ، تاپ، تاپ» مثل اینکه کسی روی پلکان مرمر لی لی میکرد. بهزودی کسی نرم نرمك در زد و صدایی آمد:
«شاهزاده خانم عزیزم در را باز کن.
برای دلدادهات که اینجاست در را باز کن.
قولی را که به من داده ایی به یاد بیاور و در را باز کن.
آن قولی را که وقتی زیر درخت کهنسال بلوط با توپت بازی میکردی به من دادی، به یاد بیاور و در را باز کن!»
شاهزاده خانم بهسوی در دوید و آن را باز کرد و در آنجا همان قورباغه را، که کاملاً فراموشش کرده بود، دید و به شدت ترسید. در را بیدرنگ بست و سرجایش برگشت و پشت میز نشست. پدرش از او پرسید: «چرا این قدر ترسانی؟» دختر گفت:
«قورباغهی زشتی پشت در است. آن قورباغه توپ مرا امشب از چشمه بیرون آورد. من هم قول دادم که با او زندگی کنم؛ چون فکر میکردم هرگز نمیتواند از چشمه بیرون بیاید؛ اما حالا آمده اینجا و پشت در است و میخواهد توی اتاق بیاید.»
وقتیکه دختر داشت حرف میزد، قورباغه دوباره در زد و خواند:
«شاهزاده خانم عزیزم در را باز کن.
برای دلدادهات که اینجاست در را باز کن.
قولی را که به من داده ایی به یاد بیاور و در را باز کن.
آن قولی را که وقتی زیر درخت کهنسال بلوط با توپت بازی میکردی به من دادی، به یاد بیاور و در را باز کن!»
پادشاه به شاهزاده گفت: «اگر قول داده ایی، باید انجام بدهی. برو و بگذار قورباغه بیاید توی اتاق.»
شاهزاده خانم گریه و زاری کرد؛ اما ناگزیر بود دستور پدرش را اطاعت کند.
قورباغه توی اتاق جست زد و بهسوی میز آمد و به شاهزاده خانم گفت: «خواهش میکنم مرا بلند کن و کنارت بنشان!» شاهزاده خانم ناگزیر قورباغهی لیز و سرد را بلند کرد. آنوقت قورباغه گفت: «بشقابت را نزديك من بگذار تا من بتوانم غذا بخورم!» شاهزاده خانم همین کار را کرد؛ گرچه میلی نداشت. وقتیکه قورباغه سیر شد گفت: «من خستهام، مرا به طبقهی پایین ببر و توی تختخواب کوچکت بخوابان.»
شاهزاده خانم او را پایین برد و توی گنجه گذاشت ولی قورباغه آنقدر سر و صدا راه انداخت که او از ترس آنکه مبادا پدرش صدای قورباعه را بشنود و او را تنبیه کند، قورباغه را بیرون آورد. قورباغه روی بالش جستی زد و تمام شب را در آنجا خوابید و همینکه هوا روشن شد پایین پرید و بیرون رفت.
شاهزاده خانم به خود گفت: «خوب… او رفت. شاید دیگر هیچ وقت مزاحم من نشود.»
اما اشتباه میکرد؛ برای آنکه وقتی شب شد، همان صدای ورجه ورجه را از روی پلکان شنید و بعد از آن کسی در زد. وقتی شاهزاده خانم در را باز کرد، قورباغه داخل شد و رفت روی بالش او و تاصبح خوابید. سه شب تمام کار قورباغه همین بود؛ اما يك روز وقتیکه شاهزاده خانم از خواب بیدارشد، چشمهایش از شگفتی گرد شد؛ چون به جای قورباغه، شاهزادهی زیبایی در کنار او نشسته بود که چشمهای بسیار قشنگی داشت و هرگز کسی چنین چشمهایی ندیده بود!
شاهزاده خانم با لکنت زبان گفت: «شما، شما همان قورباغه هستید؟»
و او جواب داد: «بله! قورباغهی شما، شاهزاده از آب در آمد!»
آنوقت او تعریف کرد که چگونه پیرزنی او را به آن شکل در آورده بود و طلسم، وقتی میشکست که شاهزاده خانمی بیاید و به او اجازه بدهد که از بشقاب او غذا بخورد و سه شب در تختخوابش بخوابد. بعد شاهزاده گفت: «شما باید این طلسم را میشکستید و حالا من هیچ آرزویی ندارم جز اینکه شما عروس من بشوید و با من به کشورم بیایید؛ برای آنکه شما را بی نهایت دوست دارم.»
شاهزاده خانم سخت خوشحال شد؛ زیرا شاهزاده ایی به آن زیبایی دیگر پیدا نمیشد که روی بالش او بخوابد. کالسکهی بسیار زیبایی که که هشت اسب با دهانههای طلا آن را میکشیدند، آماده شد. شاهزاده و شاهزاده خانم با خوشحالی زیادی توی کالسکه نشستند و بهسوی سرزمین شاهزاده رهسپار شدند و در آنجا سالهای زیادی باخوشی و شادمانی به سر بردند.
دلبر و جانور عجیب
در روزگاران پیش، بازرگان توانگری بود که سه پسر و سه دختر داشت. آنها زندگی خوشی داشتند تا آنکه روزی به پدر خبر رسید که همهی کشتیهایش در دریا غرق شده، و همهی پولهایش هم با کالاهایش به باد رفته است و از داراییاش جز يك منزل قدیمی در يك ده دورافتاده چیزی نمانده.
بازرگان از اینکه خانهی خرابه ایی برایش مانده بود شکرگزار و خوشحال بود اما بچههای او از صبح تا شام ناله و شکایت میکردند. پسرها از کار در مزرعه ناراحت بودند و دخترها از کار در منزل ناراضی. همه ناله و زاری میکردند. اما کوچکترین دختر که اسمش «دلبر» بود، همهی کارها را با خوشرویی انجام میداد و خم بر ابرو نمیآورد.
روزی به بازرگان نامه ایی رسید که یکی از کشتیهایش سلامت به ساحل رسیده و کمی از دارایی او از خطر در امان مانده است. بازرگان بیدرنگ دست به کار شد و بر آن شد به شهر برود و کالایش را بفروشد. وقتیکه میخواست برود، از هريك از دختران پرسید که چه میخواهند تا برایشان بیاورد. دختر بزرگتر الماس و مروارید خواست و دختر میانی پیراهن و لباسهای ابریشمین گرانبها؛ اما دلبر از پدرش فقط يك گل سرخ خواست.
پدر از فرزندانش خداحافظی کرد و راه افتاد؛ اما وقتی به شهر رسید به او خبردادند عده ایی دزد، کشتی او را تاراج کردهاند. بازرگان احساس کرد که از همیشه نادارتر شده است. با دلی گرفته بهسوی خانهاش به راه افتاد و شبها و روزهای بسیاری پیاده راه رفت. يك شب جاده را گم کرد و پس از مدتی سرگردانی سر از قصری در آورد که غرق نور بود. به خودش گفت: «شاید اینجا پناهگاهی برای من باشد!»
و در قصر را کوبید؛ اما جوابی نیامد، آنوقت دور قصر گشت و به دری در پشت قصر رسید و آن را کوبید. باز هم هیچکس در را باز نکرد. همه جا را گشت و هیچ موجود زنده ایی ندید. بار دیگر بهسوی در به راه افتاد و دید که در باز است، داخل شد. هیچکس در آنجا دیده نمیشد؛ اما روی میز غذای اشتهاآوری گذاشته بودند. بازرگآنکه خیلی گرسنه بود، نشست و سرگرم خوردن شد. باز هم کسی نیامد. آنوقت در اتاق پهلویی رختخوابی پهن کرد و شب را به آسودگی خوابید.
صبح بیدار شد و بهطرف منزلش راه افتاد؛ اما همچنآنکه از آن جا میگذشت، چشمش به يك بوتهی گل سرخ زیبا افتاد و یادش آمد که به دلبر قول داده گلی برایش ببرد و يك گل چید.
در همان لحظه ایی که او دست به گل زد، صدای خشنی گفت: «دست نزن، دزد!»
بازرگان هراسان برگشت و جانور عجیبی را دید که بهسوی او میآید.
جانور غرید که: «چطورجرأت کردی گلهای مرا بچینی؟ من به تو غذا و منزل دادم. اینطور پاداش مرا میدهی؟! باید برای این کارت بمیری!»
بازرگان زبانش به لکنت افتاد: «من- من- من!» و دیگر نتوانست حرف بزند ولی هر طوری بود دوباره زبانش باز شد و همهچیز را دربارهی «دلبر» کوچك و مهربان برای او تعریف کردکه چطور او فقط گل سرخی را خواسته بود، درحالیکه خواهرانش تقاضای زر و زیور و جواهر و لباس کرده بودند.
آن جانور عجیب به فکر فرو رفت و غرش کنان گفت: «پس برو. من تو را بخشیدم. گل را ببر؛ اما بعد از يك ماه تو باید دلبر را به اینجا بفرستی تا بامن زندگی کند.»
بازرگان گل را گرفت و با اندوه زیاد بهسوی خانهاش به راه افتاد، وقتی به منزلش رسید همهچیز را برای فرزندانش تعریف کرد و گل سرخ را به دلبر داد و گفت: «کوچولو، تو نمیتوانی فکر کنی که این گل برای من چقدر گران تمام شده.»
دلبر گفت: «پدرجان غصه نخور. من به قصر آن جانور عجیب خواهم رفت»
پدر و برادرانش نمیخواستند چنین حرفی را بشنوند؛ اما دلبر گفت: «شما قول داده ایید و من باید آن را انجام بدهم.»
بنابراین وقتی يك ماه گذشت، دلبر و پدرش بهسوی قصر راه افتادند. وقتی به قصر رسیدند، کسی در آن دیده نمیشد. آنها توی قصر رفتند و دیدند که میز برای دو نفر آماده است. وقتی غذا خوردنشان تمام شد، آن موجود آمد. به دلبر و پدرش خیلی تعارف کرد و به بازرگان گفت باید به منزل بر گردد و دخترش را در قصر بگذارد و گفت: «نترس، من آزاری به او نمیرسانم.»
بنابراین بازرگان ناگزیر شد با دخترش خداحافظی کند و بدون او به منزل بر گردد.
دلبر بهطرف دری راه افتاد که نوشته یی روی آن آویخته بودند: «اتاق دلبر». او داخل شد. اتاق پر از چیزهایی بود که هر دختری آرزوی داشتن آنها را دارد؛ اما دلبر کتابی را برداشت و باز کرد و خواند: «همه به فرمان توهستیم. تو ملکهی تمام اشیاء این قصر هستی» دختر با صدای غمناکی به خودش گفت: «من هیچ آرزویی به جز دیدن پدرم ندارم.» و همینکه چشمهایش را بهسوی آیینهای بزرگ بالا برد، چنآنکه گویی خواب میبیند، پدرش را دید که بهطرف منزل میرود؛ اما بیش از يك لحظه ایی نپایید.
آن شب وقتیکه برای شام رفت، جانورعجیب هم آمد و پرسید که آیا میتواند با او غذا بخورد یا نه. او نتوانست خواهش جانور را رد کند. اما از قیافهی او سر تا پایش میلرزید.
جانور پرسید: «فکر میکنید من خیلی زشتم؟»
دلبر رك و راست جواب داد: «بله، من اینطور فکر میکنم!» اما فوراً اضافه کرد: «ولی مطمئن هستم که شما قلب مهربانی دارید.»
پس از آنکه غذاخوردنشان تمام شد، جانور گفت: «دلبر، میل داری با من عروسی کنی؟»
دختر به گریه افتاد و با لکنت زبان گفت: «نه، من نمیخواهم با شما ازدواج کنم.»
جانور خیلی غمگین شد و شب به خیری گفت و از اتاق بیرون رفت. دلبر حرفی نزد، ولی دلش به حال اوسوخت.
دلبر مدتی در آن قصر زندگی کرد. در تمام روز کسی رانمی دید؛ اما همیشه موقع غذاخوردن، آن جانور میآمد. هرشب از او میخواست که با او عروسی کند و هرشب دختر جواب رد میداد؛ ولی رفته رفته دلبر به آن جانور علاقه پیدا کرد؛ چون همیشه با محبت و احترام با او رفتار میکرد.
روزی، وقتی دلبر به آیینهی سحرآمیز نگاه میکرد، دید پدرش بیمار است. به جانور التماس کرد که به او اجازه بدهد تا به منزلش برود. جانور قبول کرد؛ اما گفت: «باید پس از يك ماه به قصر برگردی و اگر تا يك ماه برنگردی، من خواهم مرد.» و بعد، آنچه را برای برگشتن به قصر لازم بود به دلبر یاد داد. دختر باید پیش از خواب انگشترش را سه بار دور انگشتش میچرخاند و صبح، وقتی از خواب بیدار میشد، باز در قصر بود.
روز بعد، دلبر خودش را در منزل پدرش دید. پدرش آنقدر خوشحال شد که حالش دوباره خوب شد.
روزها چنان به دلبر خوش میگذشت که پیش از آنکه حساب روزها را داشته باشد ماه گذشت. او رفتنش را عقب انداخت و هر شب به خودش میگفت: «یك روز دیگر؛ یك روز که تأثیری به حال آن جانور ندارد.»
شبی در خواب دید که آن جانور مهربان به حالت نیمه جان در باغ از هوش رفته است. او گریه کنان از خواب بیدار شد و بیدرنگ حلقه را سه بار دور انگشتش چرخاند و صبح روز بعد خودش را در قصر یافت.
جانور مهربان در آنجا نبود. دلبر هم انتظار نداشت که قبل از موقع غذا خوردن او را ببیند. بنابراین هیچ ناراحت نشد؛ اما موقع غذا خوردن رسید و باز هم جانور نیامد. دلبر دلواپس و ناراحت شد و به صدای بلند گفت: «آه من… من او را با حق ناشناسیام کشتم.»
بهطرف باغ دوید و دنبال جانور مهربان گشت و او را که روی زمین افتاده و از حال رفته بود، پیدا کرد. فوراً از چشمه آب آورد به صورت او زد. عاقبت جانور چشمانش را باز کرد و گفت: «تو قولی را که داده بودی فراموش کردی. آخر من بی تو نمیتوانم زنده بمانم؛ اما حالا میتوانم با خوشحالی بمیرم؛ چون يك بار دیگر تو را دیدم.»
هق هق گریهی دلبر بلند شد: «نه! نه! تو نباید بمیری. تو باید زنده بمانی و شوهر من بشوی؛ چون حالا میفهمم که تو را دوست دارم.»
همینکه دلبر این حرف را زد، قصر غرق در نور شد و نوای موسیقی فضا را پر کرد و جانور زشت ناپدید شد و در جای و شاهزاده ایی زیبا پدیدار شد.
دلبر پرسید: «پس آن موجود بدبخت من کجا رفت؟»
شاهزاده در جوابش گفت: «من همان هستم، پیرزنی مرا به این صورت در آورد و محکوم کرد که آنقدر به شكل يك جانور زندگی کنم، تا يك دختر زیبا و خوب باوجود زشتی صورتم، از ته دل مرا دوست بدارد.»
دلبر که سخت خوشحال شده بود به گریه افتاد و شاهزاده او را در آغوش کشید و به قصر برد. پدر دلبر آنجا بود. او برای آنها دعا کرد و ترتیب عروسیشان را داد و ازآنپس، سالهای سال به خوشی باهم زندگی کردند.
«پایان»