مجموعه قصه های جک غول کش
ترجمه: دادبه
چاپ اول: 1343
چاپ چهارم: 1354
نگارش، بازخوانی، بهینه سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: گروه فرهنگ و ادب ايپابفا
قصه های این مجموعه:
جک غول کش
در دورانی که «آرتور شاه» بر انگلستان فرمانروایی میکرد، در استان «کرنوال» نزدیک «لندزاند»، برزگر توانگری میزیست که فقط یک پسر داشت.
اسم این پسر «جک» بود. «جک» پسر زرنگ و چابکی بود و هوش سرشاری داشت، بهطوریکه هر کاری را که نمیتوانست با زور و قوت بازو انجام بدهد باهوش بسیار و خرد و کاردانی خود صورت میداد. هرگز شنیده نشده بود که کسی بتواند جک را شکست بدهد. او غالباً حتی دانشمندان را هم با کارهای زیرکانهی خود مات و مبهوت میکرد.
در آن روزها، «کوه کرنوال» در دست هیولای غولپیکری بود که درازای قدش به شش متر و پهنای بدنش تقریباً به سه متر میرسید. این غول چهرهای خشمگین و ترسناک داشت و مردم شهرها و روستاهای آن حدود از او میترسیدند. غول «کرنوال» میان غار بزرگی در کوه زندگی میکرد و بهقدری خودخواه بود که فرسنگ به فرسنگ، کسی را یارای زندگی در کنار آن کوه نبود. غذای او گاو و گوسفندهای مردم بود. غول «کرنوال» گاو و گوسفندهای مردم را شکار میکرد و هر وقت که دلش غذا میخواست به دشت و جلگه میرفت و هرچه سر راهش میدید، برمیداشت و با خودش میبرد.
وقتی غول «کرنوال» نزدیک میشد، مردم از ترس، خانههای خود را رها میکردند و پا به فرار میگذاشتند و غول هم به آسودگی گاو گوسفندهای آنها را به تاراج میبرد. این غول بهقدری پرزور بود که در یکچشم برهم زدن ده دوازده گاو نر را به کولش میانداخت و گوسفندها و خوکها را بهآسانی به دور کمرش، میبست و میبرد. غول «کرنوال»، سالها بهاینترتیب رفتار کرده بود، بهطوریکه قسمت بزرگی از روستاها به سبب آزمندیهای او ویران شده بود.
روزها گذشت تا یک روز که «جک» در تالار شهر حضور داشت و مردم راجع به غول حرف میزدند، جک حس کنجکاویاش تحریک شد و پرسید:
– «اگر کسی این غول را بکشد، چه جایزهای به او میدهند؟»
مردم گفتند: «جایزهٔ این آدم، گنج و ثروت خود غول است» و جک بیدرنگ این کار را قبول کرد.
جک برای اینکه کارش را آغاز کند، یک بوق، بک بیل و یک تبر برداشت و غروب یکی از روزهای زمستان، همینکه هوا تاریک شدن به کوه رفت و سرگرم کار شد و پیش از آنکه هوا روشن شود، گودالی به عمق هفت متر و تقریباً به همین پهنا کند و سر آن را با چوبهای بلند و کاه پوشاند. سپس کمی خاک و خاشاک روی گودال پاشید و آن را به شکل زمین همواری درآورد.
جک، وقتی این کار را انجام داد، در آنطرف گودال که با غار غول فاصلهی بیشتری داشت، ایستاد و همینکه هوا روشن شد، بوق را به دهان گذاشت و با تمام نیرو در آن دمید. جک، باآنکه پسر کوچولویی بود و صدایش رسا نبود، توانست آنقدر سروصدا راه بیندازد که غول را از خواب بیدار کند و خشم او را برانگیزد.
ازاینرو، غول با شتاب از غارش بیرون دوید و فریاد کشید:
– «آهای کوچولوی شرور نفرتانگیز! آمدهای که خواب و آسایش مرا به هم بزنی؟ این کار برای تو گران تمام میشود. الآن تو را میگیرم و برای صبحانهام کباب میکنم!»
هنوز غول حرفش را تمام نکرده بود که با کله توی گودال افتاد و با افتادن او، تمام پایههای کوه به لرزه درآمد.
جک داد زد: «آهای غول، حالا کجایی، باور کن توی چاهی که من کنده بودم افتادهای و حالا به خاطر حرفهای تهدیدآمیزی که زدی، پوستت را میکنم. خوب میخواستی مرا کباب کنی، ها؟ مگر جز جک بیچاره، غذای دیگری به دردت نمیخورد؟»
بهاینترتیب جک کوچولو با حرفهای کنایه آمیزش، غول بزرگ را بیشازپیش میآزرد، درست مثل گربهای که وقتی میداند موش نمیتواند فرار کند، او را آزار میدهد. جک پسازآن که از این تفریح خسته شد، با تبرش ضربهی محکمی به سر غول زد و او را جابهجا کشت. جک وقتی از مردن غول مطمئن شد، گودال را با خاک پر کرد و رفت که غار را جستوجو کند و در آنجا، گنج بزرگی پیدا کرد.
بزرگان شهر از خبر کشته شدن غول بزرگ خوشحال شدند و اعلام کردند که جک ازاینپس «جک غول کش» نامیده خواهد شد و به او یک شمشیر و یک کمربند گل بته دار دادند. روی کمربند این کلمات با طلا نوشتهشده بود:
«مرد دلیر و نیرومندی که غول کرنوال را کشته است.»
خبر پیروزی جک – همانطور که انتظار میرفت – بهزودی در تمام باختر انگلیس پیچید، اما وقتی این خبر به گوش غول دیگری به نام «تاندربور» رسید، از آن روی که به همنژادش علاقهٔ بسیار داشت، سوگند خورد که اگر بخت با او یاری کند و به جک بربخورد، از قهرمان کوچولو انتقام بگیرد. این غول، فرمانروای یک قلعهی طلسم شده بود و قلعه، در جنگلی دورافتاده جای داشت.
حالا از جک بشنوید. نزدیک چهار ماه پس از کشتن غول «کرنوال» یک روز که جک به «ویلز» سفر میکرد، از نزدیک قلعهی تاندربور رد شد و چون خیلی خسته بود، کنار چشمه قشنگی نشست و از شدت خستگی، خوابش برد. وقتی جک خواب بود، غول برای آب خوردن به کنار چشمه آمد و او را دید و از نوشته روی کمربندش او را شناخت و فهمید که این پسر کوچولو، همان دشمن غولهاست. غول، جک را روی کولش انداخت و بهسوی قلعه طلسم شده راه افتاد؛ اما وقتی از توی یک بیشه رد میشد، خشخش شاخهها، جک را از خواب بیدار کرد و همینکه خود را در چنگال غول اسیر دید، در شگفت ماند و سخت به هراس افتاد. پسازآن که وارد قلعه شدند، جک بیشتر ترسید، چون دید که حیاط قلعه پر از استخوان آدم است.
غول، کینهجویانه به جک گفت: «چیزی نخواهد گذشت که استخوانهای توهم بر تودهی این استخوانها افزوده خواهد شد.» آنگاه جک بیچاره را توی یکی از اتاقهای طبقه بالای قلعه زندانی کرد و او را آنجا گذاشت و رفت تا غول دیگری را که در همان جنگل زندگی میکرد بیاورد. او میخواست وقتی دشمن خودشان را میکشد، این غول همراهش باشد.
وقتی غول رفت، جیغها و نالههای هراسانگیزی، جک را به وحشت انداخت، مخصوصاً صدایی که پیاپی میگفت:
– «به هر وسیلهای که میتوانی، فرار کن.
وگرنه شکار غول خواهی شد!
او رفته که برادرش را بیاورد.
و او تو را آزار خواهد داد و خواهد کشت.»
این هشدار، جک بینوا را تقریباً گیج و آشفته کرد. بهسوی پنجره رفت و آن را باز کرد و دید که دو غول به قلعه نزدیک میشوند. به خودش گفت: «حالا مرگ یا آزادی من نزدیک است.»
معلوم شد این گفته، خیلی درست است؛ برای اینکه غولهای آن زمان باآنکه قوی بودند، بسیار ابله و کودن بودند و بهآسانی با یک نیرنگ، حتی سادهترین نیرنگ، شکست میخوردند.
اتفاقاً، در اتاقی که جک زندانی بود ریسمانهای قرص و محکمی وجود داشت. جک دوتا از ریسمانها را برداشت و با هریک از ریسمانها کمند نیرومندی ساخت و وقتی غولها سرگرم باز کردن دروازه آهنی قلعه بودند، ریسمانها را روی سر آنها انداخت سپس پیش از آنکه غولها بدانند که او میخواهد چهکار بکند، سر دیگر ریسمانها را روی یک تیر چوبی بزرگ انداخت و با تمام نیرو کشید. جک آنقدر گلوی غولها را با ریسمان فشار داد که صورتشان سیاه شد. سپس از ریسمان به پایین سرخورد و بالای سر غولها رفت و چون غولها نمیتوانستند از خودشان دفاع کنند با شمشیرش بهآسانی آنها را کشت.
وقتی این کار تمام شد، جک زنها و دخترهای زیبایی را که در قلعه زندانی بودند آزاد کرد، کلیدهای قلعه را به آنها داد و مثل یک سلحشور واقعی، بیآنکه چیزی برای خودش بردارد به سفر ادامه داد.
مدتی نگذشت که پولهای جک ته کشید، ازاینروی ناگزیر شد تا آنجا که میتواند، در سفر شتاب کند، اما راهش را گم کرد. وقتی شب نزدیک شد، فهمید پیش از تاریک شدن هوا نمیتواند به مسافرخانه برسد. سرانجام به دره خلوتی رسید. در آنجا خانه بزرگی یافت و به خودش جرئت داد که در بزند. چقدر تعجب کرد وقتی دید که غول هیولا هیکل دوسری از دروازه بیرون آمد. باوجوداین، غول دو سر مثل آن غولهای دیگر تندخو به نظر نمیرسید، برای اینکه این غول، یکی از غولهای اهل «ویلز» بود و هر کاری را از راه تزویر و با چهرهٔ خندان انجام میداد.
جک ماجرای خود را برای غول شرح داد. غول او را به اتاقخواب راهنمایی کرد و در آنجا جک نصفههای شب شنید که میزبان او در اتاق دیگر این کلمات ترسآور را بر زبان میآورد:
– «گرچه امشب، با من همخانهای،
اما روشنی صبح دیگر را نخواهی دید.
چماق من، مغزت را پریشان میکند!
جک در دلش خطاب به غول گفت:
– «هر چه دلت میخواهد بگو، هر نیرنگ «ویلز» ی که بلدی بزن؛ اما من تمام نقشههایت را نقش بر آب خواهم کرد.
جک، فوری از رختخواب بیرون آمد، در تاریکی، کورمالکورمال به اینجاوآنجا دست کشید تا آنکه بک تکه چوب کلفت پیدا کرد و آن را بهجای خودش در رختخواب گذاشت و خودش در یک گوشهٔ تاریک اتاق پنهان شد…
دو سه دقیقهٔ بعد، غول «ویلزی» آمد توی اتاق و با چماق خود تکهٔ چوب را کاملاً کوبید و خیال کرد که تمام استخوانهای جک را خرد کرده است.
اما صبح روز بعد، در برابر چشمهای حیرتزده غول، جک مثل کسی که هیچ حادثهای برایش اتفاق نیفتاده، به اتاق طبقه پایین آمد و از اینکه غول به او منزل داده از او سپاسگزاری کرد.
غول گفت: «خوب خوابیدید؟ نیمههای شب، چیزی احساس نکردید؟»
جک برای اینکه غول را خشمگین کند جواب داد:
– «نه چیزی احساس نکردم؛ اما چرا! نیمههای شب بود که حس کردم یک موش دارد با دمش دو سه بار به کلهام میزند.»
غول گیج شده بود، اصلاً نمیتوانست از این موضوع سر دربیاورد و البته، این حرف جک را همهچیز تلقی کرد، جز شوخی. باوجوداین تا آنجا که میتوانست، شگفتی خود را پنهان کرد و جک را سر میز صبحانه برد و جلوی او یک کاسه گذاشت و جلوی خودش یکی. توی هرکدام از کاسهها هجده من شیر برنج بود. جک نمیخواست غول خیال کند که او نمیتواند اینهمه غذا را بخورد. ازاینرو یک کیسه بزرگ چرمی زیر کت گشادش آویزان کرد، بهطوریکه میتوانست بدون اینکه دیده شود بیشتر شیر برنجها را توی آن بریزد. وقتیکه صبحانه تمام شد، جک پیشنهاد کرد که چشمبندی دیگری به غول نشان بدهد. کاردی برداشت و با آن کیسه چرمی را از توی کتش درید و البته تمام شیر برنجهایی که آنجا پنهان کرده بود بر زمین ریخت. غول، هیچ نفهمید که این کار یک نیرنگ است. ازآنجاکه نمیخواست کسی را نیرومندتر از خودش ببیند، او هم فکر کرد که میتواند شکم خود را پاره کند و آسیبی نبیند؛ پس کارد را برداشت و شکمش را درید و جابهجا کشته شد.
جک، در تمام ماجراهایی که تاکنون برای او پیش آمده بود، بهقدری موفق بود که نمیتوانست برای مدت درازی بیکار بنشیند؛ بنابراین یک اسب نیرومند، یک «کلاه دانش»، یک شمشیر تیز، یک جفت کفش بادپیما و یک جبّه نامرئی با خودش برداشت و به این طریق برای مقابله با ماجراهای خطرناکی که ممکن بود سر راهش پیش بیاید، کاملاً مجهز شد.
مدت دو روز، از تپهها و درهها گذشت و روز سوم به جنگل بزرگ و انبوهی رسید. راه او از میان این جنگل میگذشت. همینکه پا به جنگل گذاشت، دید که یک غول بزرگ، موهای یک جنگجو و معشوقهاش را گرفته، آنها راکشان کشان با خودش میبرد. جک فوری اسبش را نگاهداشت، از زین پایین پرید، اسبش را به شاخه یک درخت بلوط بست، جبه نامرئیاش را پوشید و شمشیر تیزش را زیر آن گرفت و پیش رفت.
قد غول آنقدر بلند بود که جک نمیتوانست سروصورت او را زخمی کند، بلکه فقط میتوانست رانهای غول را کمی خراش بدهد، اما با دودست شمشیر را گرفت و تا آنجا که قادر بود، بالا را هدف قرارداد و شمشیر را با تمام قوت خود پایین آورد و هر دو ساق غول را قطع کرد. آنگاه، درحالیکه پایش را روی گردن غول گذاشته بود، شمشیرش را توی قلب او فروکرد و غول را کشت.
شوالیه سلحشور و معشوقهاش، از اینکه جک توانسته بود آنها را از چنگال غول برهاند بینهایت سپاسگزاری کردند و از او خواستند تا به خانهشان برود و برای کمکی که به آنها کرده بود پاداش شایستهای بگیرد؛ اما جک نمیتوانست با آنها برود و گفت: «تا وقتی محل زندگی این غول را پیدا نکنم نمیتوانم آرام بگیرم.» و به روی اسبش پرید و از راهی که سلحشور نشان داده بود تاخت. هنوز راه زیادی نرفته بود که به غول دیگری برخورد، این غول روی یک کندوی بزرگ نشسته بود و منتظر برادرش بود.
جک از اسب پیاده شد و دوباره جبه نامرئیاش را پوشید، بهسوی غول رفت و سر او را هدف قرار داد، اما دستش خطا کرد و فقط بینی غول را برید. در این وقت، غول که از شدت خشم و درد به خود میپیچد چماقی برداشت و تمام دوروبرش را با چماق کوبید. جک زیر لب گفت: «من باید کلک تو را هم بکنم.»
آنوقت روی کنده پرید و غول را با یک ضربه شمشیر سحرآمیزش کشت.
جک بازهم به سفرش ادامه داد. از تپهها و درهها گذشت تا بهپای کوه بلندی رسید و در آنجا یک کلبه تکوتنها دید و در زد. پیرمردی او را به درون کلبه برد.
وقتی جک نشست، پیرمرد به او گفت:
«پسرم، بالای این کوه یک قلعه طلسم شده هست. در این قلعه، غول «گالی گانتوس» و یک جادوگر بدجنس، زندگی میکنند. من دلم برای دختر «دوک» که در قلعه زندانی است کباب شده. غول و جادوگر، این دختر را وقتی در باغ خانهٔ پدرش گردش میکرد گرفتند و به قلعه بردند و در آنجا او را بهصورت
بک گوزن درآوردند.»
جک بیدرنگ بر آن شد تا دخترک را نجات بدهد و طلسم را بشکند. روز بعد، پس از یک خواب راحت، جبه نامرئیاش را پوشید و آماده حمله شد.
جک از کوه بالا رفت. وقتی نزدیک قلعه رسید، دو «شیر دال» آتشمزاج را دید؛ ولی بهسلامت از میان آنها گذشت. «جبه سحر آمیزش» تنش بود و شیر دالها نمیتوانستند او را ببینند. روی دروازه قلعه اعلانی دید، بالای آگهی یک شیپور طلایی قرار داشت. اعلان این بود: «هرکس بتواند این شیپور را به صدا درآورد غول را سرنگون خواهد کرد.»
جک فوری شیپور را برداشت و با صدای بلند نواخت. از صدای شیپور دیوارهای قلعه لرزید و تمام درهای آن باز شد.
دیگر، غول و جادوگر بدجنس فهمیدند که عمر آنها به سر رسیده و از ترس میلرزیدند و انگشتهای خود را گاز میگرفتند. جک بهراحتی با شمشیر تیزش غول را کشت؛ ولی جادوگر را، گردبادی با خود برد. آنگاه، تمام جنگجویان و دخترانی که به پرنده یا جانور تبدیل شده بودند به شکل اول درآمدند. قلعه دود شد و به هوا رفت و جک، سر غول «گالی گانتوس» را برید و برای آرتور شاه فرستاد.
دختران و جنگجویان، آن شب را در خانه پیرمرد به سر بردند و روز بعد راهی دربار آرتور شدند.
جک با آنها رفت و تمام وقایعی را که در جنگهای سخت او با غولها اتفاق افتاده بود برای آرتور شاه تعریف کرد. شهرت جک در سراسر کشور پیچید و دوک، بنا به میل شاه، دخترش را به او داد و تمام مردم از این رویداد شادمان شدند. پس از عروسی، آرتور شاه ملک بزرگی به جک داد و او و همسرش بازمانده عمر را به شادکامی و خوشی گذراندند.
دیک ویتینگتون
در زمان سلطنت «ادوارد سوم» پادشاه پرآوازه انگلستان، پسر کوچکی به نام «دیک ویتینگتون» زندگی میکرد. پدر و مادر دیک وقتیکه او خیلی کوچولو بود مرده بودند. ازاینروی، دیک از آنها خاطرهای نداشت. او حالا پسر کوچک ژندهپوشی بود که توی کوچههای ده پرسه میزد. زندگی دیک بینوا خیلی بهسختی میگذشت؛ چون سنش آنقدر نبود که بتواند کار کند. برای ناهار فقط کمی غذا به دست میآورد و گاهی برای صبحانه هم چیزی گیرش نمیآمد، برای اینکه مردمی که در آن ده زندگی میکردند، بسیار تهیدست بودند و نمیتوانستند جز پوست سیبزمینی و بعضی وقتها یک تکه نان خشک، چیز دیگری به او بدهند.
با همهٔ اینها، «دیک ویتینگتون» پسر بسیار باهوشی بود و همیشه گوش میداد تا ببیند مردم درباره چه چیزهایی حرف میزنند. روزهای یکشنبه که روستاییان، پیش از آمدن کشیش در حیاط کلیسا، روی سنگقبرها مینشستند و حرف میزدند و درد دل میکردند، دیک میرفت کنار آنها میایستاد و به حرفهای آنها گوش میداد. هفتهای یکبار «دیک» کوچولو را میدیدید که به تیری که تابلوی آبجو فروشی ده را روی آن کوبیده بودند تکیه داده و به حرفهای مشتریهای آبجو فروشی گوش میدهد.
آنسوی ده، شهر کوچکی بود که مردم کالاهای خود را در آنجا میفروختند و بازار مکارهای داشت. مردم وقتی به این شهر میآمدند، سر راهشان به این آبجو فروشی سر میزدند تا آبجو بخورند و وقتی در دکان سلمانی باز بود، دیک به تمام خبرهایی که مشتریهای سلمانی برای هم میدادند گوش میکرد.
بهاینترتیب، دیک چیزهای عجیب زیادی راجع به شهر بزرگی که اسمش لندن است شنید، چون روستاییان ساده و بیخبر آن زمان فکر میکردند که مردم لندن همه، آقایان و خانمهای پولدار و خوشلباسی هستند و تمام خیابانهای لندن را با طلا سنگفرش کردهاند و نواهای دلانگیزی، سراسر روز، در خیابانها میپیچد.
یک روز، وقتیکه «دیک» کنار تیر تابلو آبجو فروشی ایستاده بود و به جاده نگاه میکرد، ارابهی بزرگی که هشت اسب داشت و روی سر تمام اسبها زنگوله بسته بودند، وارد ده شد. «دیک» پیش خودش فکر کرد که این ارابه حتماً به شهر قشنگ لندن میرود، ازاینروی به خودش جرئت داد تا از ارابهران خواهش کند به او اجازه بدهد که با او به لندن برود. ارابهران ابتدا روی ترش کرد، اما وقتی پی برد که «دیک» یتیم است و بسیار تهیدست، پذیرفت که او را با خود به لندن ببرد. معلوم نیست «دیک کوچولو» چگونه توانست درراه، نانوآب به دست بیاورد و باز معلوم نیست که او چگونه توانست مقدار زیادی از راه را پیاده برود و شبها را کجا خوابید. شاید در شهرهایی که «دیک» از آن میگذشت، آدمهای خوبی پیدا میشدند که به او چیزی میدادند که بخورد و شاید ارابهران شبها به او اجازه میداد توی ارابه برود و روی یکی از جعبهها یا بستههای بزرگ چرتی بزند.
بههرحال «دیک» سالم به لندن رسید و برای دیدن خیابانهای قشنگی که تماماً با طلا سنگفرش شده بود آنقدر شتاب داشت که حتی نایستاد تا از ارابهران مهربان هم سپاسگزاری کند، بلکه تا جایی که پاهایش قوت داشت، توی خیابانها دوید و هرلحظه خیال میکرد همین حالا به خیابانهایی که با طلا سنگفرش شده میرسد.
دیک درده کوچک خودشان، سه دفعه سکه طلا دیده بود و یادش بود که هرکدام از آن سکهها را با چه پول زیادی عوض کرده بودند؛ بنابراین خیال میکرد که کار دیگری جز این ندارد که دو سه تکهای کوچک از سنگفرشهای طلا را بردارد و آنگاه هرقدر پول که دلش بخواهد میتواند به دست بیاورد.
دیک بینوا آنقدر دوید تا خسته شد و دوست ارابهران خود را بهکلی از یاد برد.
اما سرانجام، وقتیکه دید هوا دارد تاریک میشود و چیزی جز خاک نمیبیند، در گوشهای نشست و آن قدر گریه کرد تا خوابش برد.
صبح روز بعد، چون خیلی گرسنه بود از جا بلند شد و شروع کرد به پرسه زدن. به هر کس که میرسید، تقاضا میکرد که نیم شاهی به او بدهد تا از گرسنگی نمیرد؛ اما کسی نمیایستاد که جواب او را بدهد؛ فقط دو سه نفر یک نیم شاهی به او دادند. چیزی نگذشت که پسر بیچاره به سبب بیغذایی حال زاری پیدا کرد.
سرانجام رهگذر مهربانی که مرد خوشقلبی به نظر میرسید متوجه شد «دیک» چقدر گرسنه است. او به دیک گفت: «پسرم، چرا نمیروی کار بکنی؟»
دیک جواب داد: «دلم میخواهد کار بکنم، اما نمیدانم که چطوری کار پیدا کنم.»
آقای محترم گفت: «اگر مایلی کار کنی، با من بیا» و او را به یک یونجهزار برد. در آنجا دیک بهچابکی کار کرد و زندگی خوشی داشت تا یونجهها را چیدند و خشک کردند.
اما پسازاین کار، وضع «دیک» باز به همان بدی روزهای پیش شد و چون داشت از گرسنگی میمرد، بهطرف خانه مرد سرشناس و پولدار شهر آقای «فیتزوارن» رفت و پشت در منزل او دراز کشید.
زنی که آشپز آقای «فیتزوارن» بود، زن بدخویی بود و اتفاقاً درست در همان وقت داشت برای آقا و خانمش ناهار میپخت و سرش خیلی شلوغ بود. این زن تا چشمش به «دیک» افتاد از توی خانه سر دیک بیچاره داد زد: «آهای تنبل بی کاره، آنجا چهکار داری؟ اینجا چیزی پیدا نمیشود، اگر گورت را گم نکنی، آب ظرفشویی را روی کلهات میریزم. این آب آنقدر داغ است که تو را به ورجهوورجه وامیدارد.»
درست در همین وقت، خود آقای «فیتزوارن» برای ناهار به خانه آمد. وقتی دید که یک پسربچه کثیف ژندهپوش پشت در دراز کشیده است، به او گفت: «پسرم، اینجا چرا دراز کشیدهای؟ به نظرم سنت آنقدر هست که بتوانی کار بکنی؟ نکند دلت میخواهد تنبل باشی؟»
«دیک» به او گفت: «نه حضرت آقا. قضیه این نیست، چون از خدا میخواهم که کار بکنم؛ ولی هیچکس را نمیشناسم و حالا هم از شدت گرسنگی دارم از حال میروم.» تاجر به مهر بانی گفت: «طفلک بیچاره، بلند شو، چرا ناراحتی؟»
در این وقت «دیک» سعی کرد از جا بلند شود اما نتوانست و پاهایش لرزید و افتاد. بهقدری سست و بیحال شده بود که نمیتوانست سرپا بایستد. چون سه روز بود که هیچچیز نخورده بود و دیگر قدرت نداشت که توی کوچهها و خیابان بگردد و از مردم نیم شاهی گدایی کند؛ بنابراین تاجر مهربان دستور داد که دیک را توی خانه ببرند و به او غذای خوبی بدهند و در خانه نگاهش دارند و پادوی آشپز بشود.
اگر آشپز، بدجنس و بدخو نبود، «دیک» کوچولو میتوانست در این خانواده خوب، زندگی بسیار خوش و راحتی داشته باشد؛ اما این آشپز بدجنس از صبح تا شب از دیک، ایراد میگرفت و او را سرزنش میکرد و بعلاوه، بهقدری از کوبیدن و کتک زدن خوشش میآمد که وقتی گوشتی نداشت آن را بکوبد، با جارو با هر چیز دیگری که به دستش میافتاد به سروکلهٔ دیک بیچاره میکوبید. سرانجام بدرفتاری آشپز با «دیک»، به گوش «آلیس» دختر آقای «فیتزوارن» رسید. آلیسی به آشپز گفت که اگر با دیک رفتار خوبی در پیش نگیرد او را بیرون خواهد کرد.
پسازاین هشدار رفتار آشپز کمی بهتر شد؛ ولی گذشته از این موضوع، دیک مشکل دیگری داشت که میبایستی از پیش پای خود بردارد. تختخواب او توی یک اتاق زیرشیروانی بود و کف و دیوارهای اتاق آنقدر سوراخ داشت که هر شب موشهای کوچک و بزرگ زیادی از سرو کولش بالا میرفتند و عذابش میدادند. آقای محترمی که پیشازاین «دیک» کفشهایش را پاککرده بود، یک شامی به او داده بود. «دیک» فکر کرد که با این یک شاهی یک گربه بخرد. صبح روز بعد، دختری را دید که یک گربه دارد. از دختر پرسید که آیا گربهاش را در برابر یک شاهی به او میفروشد؟ دختر گفت که میفروشد و درعینحال گفت که این گربه، یک موش گیر عالی است.
«دیک» گربهاش را توی اتاق زیرشیروانی پنهان کرد و همیشه قسمتی از خوراکش را برای او میبرد. پس از مدت کوتاهی از دست موشهای بزرگ و کوچک راحت شد و شبها به آسودگی میخوابید. کمی پسازاین قضیه، ارباب دیک، یک کشتی حاضر کرد که برای فروش مقداری کالا به سفر بفرستند و چون فکر میکرد که تمام خدمتکاران او هم باید سهمی از خوشبختی ببرند همه را نزد خویش فراخواند و از آنها پرسید دوست دارند چه کالایی را برای فروش بفرستند.
تمام آنها چیزی که دلشان میخواست بفروشند، داشتند؛ مگر «دیک» بینوا که نه پول داشت و نه کالا و ازاینروی نمیتوانست با کشتی آقای «فیتزوارن» چیزی برای فروش بفرستد.
به همین دلیل به اتاق مهمانخانه نرفت؛ اما آلیس خانم حدس زد که مطلب از چه قرار است و دستور داد که او را صدا کنند. آلیس خانم گفت که برای «دیک»، از کیسهٔ خودش مقداری پول میدهد تا جنس بخرند و با کشتی بفرستند؛ اما پدرش به او گفت که این کار عملی نیست، برای اینکه «دیک» باید چیزی را که مال خودش باشد بفرستد.
وقتی «دیک» بیچاره این حرف را شنید، گفت که جز یک گربه، چیزی ندارد و این گربه راهم چند وقت پیش به قیمت یک شاهی از دختر کوچولویی خریده است.
آقای «فیتزوارن» گفت: «پسر خوبم، پس برو گربهات را بیاور و او را بفرست.»
دیک به بالاخانه رفت و با چشمهای اشکآلود، گربهی بیچاره را آورد و به ناخدای کشتی داد و گفت ازاینپس باز باید تمام شب را از دست موشها بیدار بماند.
تمام کسانی که آنجا جمع بودند، از کالای عجیب دیک که برای فروش میفرستاد خندیدند و آلیس خانم که دلش برای پسر بیچاره میسوخت کمی پول به او داد تا گربهٔ دیگری بخرد.
این مهربانی و محبتهای بسیار که آلیس خانم به «دیک» میکرد، سبب شد که آشپز بدجنس به دیک حسودیاش شود. ازاینروی، رفتارش نسبت به دیک بدتر از پیش شد. همیشه او را دست میانداخت و از اینکه گربهاش را با کشتی برای فروش فرستاده بود، او را مسخره میکرد. او مرتب از «دیک» میپرسید:
-«فکر میکنی گربهات را آنقدر بفروشند که با پول آن بشود یک چوب خرید و تو را کتک زد؟»
سرانجام دیک بیچاره که به ستوه آمده بود نتوانست این رفتار را تحمل کند و به فکر افتاد که از منزل اربابش فرار کند؛ بنابراین، خرتوپرتهایی را که داشت جمع کرد و در «روز عزیز» که اول ماه نوامبراست، صبح خیلی زود راه افتاد. دیک تا «هالووی» رفت و در آنجا روی سنگی که تا امروز به اسم «سنگ ویتینگتون» نامیده میشود، نشست و شروع کرد به فکر کردن. به خودش میگفت: «وقتی جلوتر رفتم، باید از کدام راه بروم!» همینطور که غرق در افکار خودش بود، زنگهای کلیسای «باو» (کلیسای باو در آنوقت فقط شش زنگ داشت) شروع کرد به زدن و «دیک» خیال کرد که صدای زنگها این حرف را به او میگوید:
«ویتینگتون، شهردار لندن، برگرد.»
«دیک» به خودش گفت: «شهردار لندن! پس ازاینپس با هر سختی و بدبختی میسازم که وقتی بزرگ شدم، شهردار لندن بشوم و در یک کالسکهٔ قشنگ بنشینم! اما اگر میخواهم شهردار لندن بشوم باید برگردم و به کتکها و سرزنشهای آشپز پیر اهمیتی ندهم.»
دیک برگشت و ازقضا بختش زد. پیش از آنکه آشپز پیر از بالاخانه به حیاط بیاید، وارد منزل شد و کار روزانهاش را شروع کرد.
کشتیای که گربهی «دیک» را میبرد، مدتها در دریا سفر کرد، عاقبت باد آن را به قسمتی از ساحل «بربرستان» راند. اهالی بربرستان «عربهای مغربی» بودند و پیش از آن انگلیسیها هرگز آنها را ندیده بودند و نمیشناختند. کشتی به کرانهٔ «بربرستان» رسید.
مردم دستهدسته به تماشای دریانوردها آمدند، چون رنگ پوست آنها با رنگ چهره بربرها تفاوت داشت. مردم بربرستان با دریانوردها بسیار مؤدبانه رفتار کردند و وقتی با آنها بهتر آشنا شدند، بسیار مشتاق شدند که کالاهای قشنگ کشتی را بخرند.
وقتی ناخدا این اشتیاق مردم را دید، نمونهٔ بهترین چیزهایی را که در کشتی داشت برای امیر آنجا فرستاد و امیر از آن کالاها بهقدری خوشش آمد که ناخدا را به کاخ خود دعوت کرد. در قصر، امیر همانطور که رسم مردم «بربرستان» است، ناخدا و دریانوردها را روی قالیهای گرانبها که گلهای طلایی و نقره داشت نشاندند. امیر و بانویش، بالای اتاق نشسته بودند. برای ناهار، ظرفهای فراوانی که پر از غذا بود به تالار آوردند. هنوز درست سر سفره ننشسته بودند که دسته بزرگی از موشهای کوچک و بزرگ، دوان آمدند تو و به غذاها یورش بردند. ناخدا، از این موضوع خیلی تعجب کرد و از نزدیکان امیر پرسید: «مگر شما از این حیوانهای موذی بدتان نمیآید؟»
نزدیکان امیر گفتند: «اوه، بدمان میآید. موشها به ما خیلی آسیب میرسانند. امیر حاضر است نصف ثروتش را بدهد که از شر موشها خلاص بشود برای اینکه موشها – همانطور که میبینید – نهتنها غذای او را خراب میکنند و از بین میبرند، بلکه نمیگذارند. امیر حتی خواب راحتی بکند. بهطوریکه از ترس موشها، ناگزیر است وقتی میخوابد چند نفر نگهبان اطراف رختخوابش بگذارد.»
ناخدا از شادی زیاد از جا پرید! «ویتینگتون» بیچاره و گربهی او را به یاد آورد و به امیر گفت در کشتی جانوری دارد که در یکچشم برهم زدن تمام این جانوران را تارومار میکند. از خوشی این خبر، قلب امیر چنان تپید که عمامه از سرش افتاد. به ناخدا گفت:
-«این جانور را پیش من بیاور. در قصر یک امیر، وجود جانوران موذی وحشتانگیز است و اگر این جانور کاری را که تو میگویی، انجام بدهد، در عوض او من کشتی تو را پر از طلا و جواهر خواهم کرد.»
ناخدا که درس خودش را خوب روان بود، از این فرصت برای بیان کردن هنرها و لیاقتهای «پیشی خانم» استفاده کرد. به امیر گفت که جدا شدن از پیشی خانم، سبب دردسر و ناراحتی او خواهد شد. چون وقتی پیشی خانم از توی کشتی برود، موشهای کوچک و بزرگ، کالاهای کشتی را از بین خواهند برد… باوجوداین، برای پیروی از امر امیر، پیشی خانم را میآورد.
در این وقت بانوی امیر گفت: «بدو، بدو! برای دیدن این جانور عزیز، بیقرارم.»
همان وقت که میز ناهار دیگری را در کاخ پادشاهی میچیدند، ناخدا به کشتی رفت. پیشی خانم را توی بغل گرفت و درست وقتی رسید که سفره پر از موش بود.
همینکه چشم پیشی خانم به موشها افتاد، دیگر منتظر فرمان نشد. مثل تیر شهاب از بغل ناخدا پرید و در یک چشم به هم زدن، از کشته پشته ساخت. بقیه موشها، سراسیمه و هراسان، به سوراخهایشان گریختند. امیر و بانویش، وقتی دیدند که به این آسانی از شر چنان موجودات شرور و مزاحمی رها شدهاند، از شادی قند توی دلشان آب شد و علاقهمند شدند پیشی را به نزد آنها ببرند؛ بنابراین تمایل، ناخدا صدا کرد: «پیشی پیشی! پیشی!» و پیشی خانم پیش او رفت. آنوقت ناخدا، پیشی خانم را به بانوی امیر تقدیم کرد ولی بانوی امیر خودش را عقب کشید و ترسید به جانوری که چنان کشتار وحشتناکی در میان موشها کرده است بزند. باوجوداین، وقتی ناخدا دست به پشت پیشی کشید و صدا کرد: «پیشی، پیشی!» بانوی امیر هم به او دست زد و فریاد کرد: «پوتی، پونی» برای اینکه بانوی امیر زبان انگلیسی بلد نبود. آنگاه ناخدا پیشی خانم را توی دامن بانوی امیر گذاشت. پیشی خانم توی دامن بانوی امیر خرخری کرد و با دست او به بازی پرداخت و سپس به خواب رفت.
امیر وقتی کارهای برجسته و بزرگ پیشی خانم را دید و باخبر شد که بچههای پیشی خانم تمام سرزمینش را پر خواهند کرد، تمام کالاهای کشتی را از ناخدا خرید و برای پیشی خانم، بهاندازهٔ دو برابر بهای تمام اجناس دیگر طلا و جواهر داد.
آنوقت ناخدا با امیر و بانوی او خداحافظی کرد و بادبان کشید و با باد موفق، راهی انگلستان شد و پس از یک سفر خوشی، صحیح و سالم به لندن رسید.
یک روز صبح، آقای «فیتزوارن»، تازه وارد دفتر کار خود شده بود و پشت میز نشسته بود که یکی تاپ و تاب، آمد پشت در.
آقای «فیتزوارن» پرسید: «اون جا کیست؟»
آدمی که در پشت در بود گفت: «یک دوست. آمدهام که از کشتی «یونیکورن» خبرهای خوشی به شما بدهم.»
آقای «فیتزوارن» بیدرنگ از جا بلند شد و در را باز کرد.
خیال میکنید پشت در جز ناخدا و کارگزار شرکت، کس دیگری هم منتظر ایستاده بود؟ نه! ناخدا، یک جعبه پر از جواهر زیر بغلش زده بود و کارگزار شرکت، بارنامهٔ کشتی توی دستش بود. آقای «فیتزوارن» تاجر، وقتی چشمش به جواهرات افتاد، سر را رو به آسمان گرفت و خدا را سپاس گفت که کشتی او چنین سفر پربرکتی کرده است.
بعد ناخدا و کارگزار شر کت، داستان گربه را تعریف کردند و هدیههای گران بهایی را که امیر «بربرستان» به خاطر گربه برای «دیک» فرستاده بود، نشان دادند. همینکه بازرگان این را شنید، خدمتکارها را صدا زد و گفت:
– «بروید او را بیاورید و یادتان باشد که ازاینپس او را آقای «ویتینگتون» صدا کنید».
در این وقت، آقای «فیتزوارن» نشان داد که مرد خوبی است؛ چون وقتی چند نفر از خدمتکارهای او گفتند که بک چنین گنج بزرگی برای دیک خیلی زیاد است، او جواب داد:
– «ممکن نیست که من او را حتی از یک شاهی این ثروت نیز محروم کنم.»
بعد فرستاد پی «دیک». پسرک بینوا در آنوقت سرگرم ریگ مال کردن و شستن دیگها برای آشپز بود و سرتاپایش کثیف بود.
آقای فیتزوارن دستور داد که برای او صندلی بگذارند و ازاینروی «دیک» به این فکر افتاد که آقای «فیتزوارن» و نزدیکانش او را مسخره میکنند. به این خیال به آنها التماس کرد که سربهسر بیچاره سادهای مثل او نگذارند و اجازه بدهند که به آشپزخانه، سرکارش به برگردد.
بازرگان گفت: «آقای «ویتینگتون» همه ما با شما کاملاً جدی حرف میزنیم و من از خبرهایی که این آقایان برای شما آوردهاند بیاندازه خوشحالم زیرا ناخدا، گربه شمارا به امیر «بربرستان» فروخته و بهجای آن ثروتی آورده که خیلی بیشتر از ثروتی است که من در همهٔ دنیا دارم. من آرزو دارم که شما سالیان دراز از این ثروت استفاده کنید و لذت ببرید!»
آنوقت آقای «فیتزوارن» به مستخدمان خود گفت که در صندوق گنج بزرگی را که با خود آورده بودند باز کنند و گفت: «آقای «ویتینگتون» کاری جز این ندارند که این گنج را در جای امنی بگذارند.»
«دیک» بینوا از خوشحالی زیاد نمیدانست که چگونه خودش را نگه دارد. میخواست از خوشحالی جستوخیز کند.
از اربابش خواهش کرد که از آن گنج هرقدر که میخواهد بردارد، زیرا آن را مدیون مهربانی اوست. آقای «فیتزوارن» جواب داد: «نه نه همه آن مال شماست و من اطمینان دارم که شما از این ثروت بهخوبی و بهدرستی استفاده خواهید کرد.»
دیک، سپس از زن ارباب خود و از آلیس خانم خواست که بخشی از ثروت بزرگ او را بپذیرند؛ ولی آنها نیز نپذیرفتند و درعینحال به او گفتند که از پیروزی بزرگ او احساس شادمانی فراوان میکنند؛ اما «دیک» آنقدر خوشقلب و مهربان بود که نمیتوانست تمام این ثروت را برای خودش بردارد. ازاینرو به ناخدا و به بقیه مستخدمان آقای «فیتزوارن» و حتی به آشپز پیر بدجنس، از گنج خود هدایایی داد.
پسازاین کار، آقای «فیتزوارن» به «دیک» اندرز داد که دنبال بازرگان شایستهای بفرستد و با کمک این بازرگان، تجارت کند. بعد به او گفت: «تو از این به بعد باید مثل یک آقا لباس بپوشی و تا هر وقت که بخواهی خانهٔ بهتری پیدا کنی، در منزل خودم باکمال میل از تو پذیرایی میکنم»
وقتی «ویتینگتون» صورت خود را شست، موهایش را حلقهحلقه کرد و کلاهش را کج گذاشت و یکدست لباس قشنگ پوشید، به همان زیبایی و آقایی مردانی شد که به خانهٔ آقای «فیتزوارن» رفتوآمد میکردند، بهطوریکه آلیس خانم که همیشه به او مهربانی میکرد، حالا توی دلش میگفت: «خدایا! کاشکی دیک شوهر من بشود.»
تا حالا دیگر «ویتینگتون» در این فکر بود که چهکار کند تا محبتهای آلیس خانم را جبران کند و به همین جهت قشنگترین هدایا را برای او میآورد.
آقای «فیتزوارن» بهزودی پی برد که آنها همدیگر را دوست دارند و پیشنهاد کرد که باهم عروسی کنند؛ چیزی نگذشت که روز عروسی تعیین شد و شهردار لندن، اعضای انجمن شهر، بزرگان، وعدهٔ زیادی از بازرگانان بسیار ثروتمند شهر همراه آقای «ویتینگتون» و آلیس خانم به کلیسا رفتند و پس از مراسم عقدکنان، آقای «ویتینگتون» و بانو «ویتینگتون» بهافتخار مهمانهای خود جشن بسیار باشکوهی ترتیب دادند.
«تاریخ» به ما میگوید که آقای «ویتینگتون» و همسر ایشان، با سرفرازی و شادکامی بسیار، زندگی کردند و صاحب چندین بچه شدند. آقای «ویتینگتون» فرماندار و همچنین شهردار لندن شد و از طرف هانری پنجم پادشاه انگلستان عنوان «نجیبزاده» را کسب کرد.
مجسمهی سنگی «سر ریچارد ویتینگتون» که گربه خود را در بغل داشت تا سال ۱۷۸5 بالای سردر زندان قدیم «دروازهی نو» که در خیابان «دروازه نو لندن» قرار داشت، دیده میشد.
گاو سیاه نروژ
سالها پیش، پادشاهی بود که سه و دختر داشت. دو دختر بزرگتر، خودخواه و زشت بودند؛ اما دختر کوچک، آرامترین و مهربانترین و قشنگترین دختری بود که تا آن زمان به دنیا آمده بود. دختر کوچک نهتنها مایه سربلندی پدر و مادرش بود، بلکه تمام کشور هم به وجودش افتخار میکردند.
یکشب، این سه شاهزاده درباره شوهران آیندهشان گفتوگو میکردند. بزرگترین شاهزاده خانم گفت: «شوهر من باید حتماً شاهزاده باشد.» خواهر دومی گفت به یک «کنت» یا به یک «دوک» بزرگ شوهر خواهد کرد. شاهزاده خانم کوچک سرش را تکان داد و خندید و گفت: «شما هردوتان خیلی خودخواه هستید. من به «گاو سیاه نروژ» قانع و راضی هستم!»
بله این حرفها را زدند و دیگر تا صبح راجع به این موضوع فکری نکردند؛ اما صبح، وقتی سرگرم خوردن صبحانه بودند یک کالسکه شش اسبه دم در آمد. توی کالسکه یک شاهزاده نشسته بود که از دختر بزرگ خواستگاری کرد. چند روز بعد، عروسی مجللی بر پا شد و شاهزاده خانم با شوهرش سوار کالسکه شدند و رفتند؛ و کمی بعد، یک کالسکه چهاراسبه پیدا شد. توی آن یک «کنت» نشسته بود. کنت از دختر میانی خواستگاری کرد. برای این شاهزاده خانم هم عروسی باشکوهی بر پا کردند و چند روز بعد، شاهزاده خانم میانی هم سوار شد و با شوهرش رفت.
حالا تنها دختر کوچک در خانه مانده بود و او، از همه شادابتر و دوستداشتنیتر بود. یک روز، وقتی با پدر و مادرش پشت میز صبحانه نشسته بودند، دم در نعره بسیار وحشتناکی بلند شد. «گاو سیاه» آمده بود تا عروسش را ببرد.
گفتوگو ندارد که همه از این موضوع خیلی خیلی ترسیدند، برای اینکه «گاو سیاه» بسیار قویهیکل بود و شاخهای بزرگ و پهنی داشت؛ اما دختر گفت که باید به قول خود وفا کند. به این جهت، باآنکه پادشاه و ملکه حالشان به هم خورده بود، شاهزاده خانم را پشت «گاو سیاه» سوار دم کردند و گاو با شاهزاده خانم راه افتاد و رفت.
«گاو سیاه» از جنگلها و کوهها و دشتهای بسیاری گذشت؛ اما خیلی سعی میکرد از آسانترین راهها و جادهها برود تا ترس شاهزاده خانم از او، رفتهرفته بریزد. شاهزاده خانم خیلی خیلی گرسنهاش شده بود، ازاینرو «گاو سیاه» با صدای نرم و نازکی که شاهزاده خانم را هیچ نترساند به صدا درآمد و شروع کرد به حرف زدن. گاو به شاهزاده خانم گفت که از گوش راستش بخورد و از گوش چپش بیاشامد و آنچه را باقی میماند، نگاه دارد. شاهزاده خانم همین کار را کرد و خوراک و نوشابه خوشمزهای خورد و برای چندین روزش هم نگاه داشت.
شاهزاده خانم، سوار بر «گاو سیاه»، از بیابانهای برهوت و کوههای بلند گذشت تا سرانجام به قلعه قشنگی که مردم زیادی در آنجا گرد آمده بودند، رسید. همه از اینکه دختر زیبایی را بر پشت یک گاو بزرگ میدیدند بسیار تعجب کردند؛ اما او را به قلعه بردند. شاهزاده خانم خواهش کرد که گاو را در طویله نگاه دارند و از او مواظبت کنند.
صبح روز بعد، ساکنین قلعه، شاهزاده خانم را بر پشت گاو سوار کردند و گاو دوباره با ملایمت راه افتاد و از کوهها و تپهها و جنگلهای انبوه گذشت. شاهزاده خانم از گوش راست گاو غذا خورد و از گوش چپش آشامید، ولی خود گاو چیزی نخورد.
سرانجام، نزدیک قلعهای رسیدند که از قلعهٔ اول هم قشنگتر بود و مردم شاد و خندان آنجا از دیدن «گاو سیاه» بزرگ و سوار زیبایش در شگفت شدند و مردم، شاهزاده خانم را در پایین آمدن از پشت گاو کمک کردند و به قلعه بردند و میخواستند گاو را شب به کشتزار بفرستند؛ اما شاهزاده خانم که به یاد مهربانیهای گاو بود خواهش کرد گاو را در طویله ببندند و خوراک خوبی به او بدهند.
صبح، گاو منتظر شاهزاده خانم بود. شاهزاده خانم سوار شد و راه افتاد. این بار، شاهزاده خانم از اینکه همدم گاو است شاد و خندان بود. گاو و شاهزاده خانم از جنگل و بیابان و دره و از روی تپههای بسیاری گذشتند تا اینکه شبهنگام به قلعهٔ قشنگی که از تمام قلعههای پیشین زیباتر بود رسیدند و یکبار دیگر انبوه مردم قلعه، شاهزاده خانم را از پشت گاو بلند کردند و زمین گذاشتند و میخواستند گاو را به یک کشتزار بفرستند؛ اما ازآنجاکه شاهزاده خانم بهتازگی پی برده بود که گاو مدتی است میلنگد، با یادآوری مهربانیهای او، خم شد و در پای او تیغ بزرگی پیدا کرد و تیغ را بیرون کشید. در یکلحظه، در برابر شگفتی و حیرت همه، گاو بزرگ سیاه ناپدید شد و بهجای او، یکی از جذابترین و وارستهترین شاهزادههایی که همانندش را کسی ندیده بود در برابر چشم همه نمایان شد.
شاهزاده بهپای شاهزاده خانم افتاد و از او سپاسگزاری کرد که طلسم وحشیانهٔ او را شکسته است. باید بگوییم که شاهزاده را یک جادوگر بدجنس طلسم کرده بود و طلسم وقتی میشکست که دوشیزه زیبایی، بنا به میل و اراده خود، به شاهزاده طلسم شده محبت و مهربانی میکرد؛ اما افسوس که تمام خطرها از بین نرفته بود. طلسم فقط برای شبها شکسته بود و میبایستی کاری کرد که روزها هم بشکند.
ازاینرو، روز بعد، شاهزاده دوباره بهصورت گاو سیاه نمایان شد و دوباره مردم قلعه، شاهزاده خانم را پشت او سوار کردند و گاو و شاهزاده خانم باهم راه افتادند و رفتند و رفتند و رفتند… تا رسیدند به یک دره باریک و تاریک و در آنجا، گاو دختر را پیاده کرد و به او گفت: «تو باید اینجا بمانی تا من بروم جادوگر را پیدا کنم و با او بجنگم. روی آن تختهسنگ بنشین و تا وقتیکه من برنگشتهام، نه دستت را تکان بده، نه پایت را، وَالا من دیگر هیچوقت تو را پیدا نخواهم کرد. اگر در اطراف تو، همهچیز به رنگ آبی دربیاید بدان که من جادوگر را شکست دادهام؛ اما اگر در اطراف تو، همهچیز به رنگ قرمز دربیاید، بدان که شکستخوردهام.» آنگاه شاهزاده خانم را تنها گذاشت و رفت.
شاهزاده خانم روی تختهسنگ نشست، نه دستش را تکان داد و نه پایش را. آنقدر چشمبهراه ماند تا سرانجام در اطراف او، همهچیز رفتهرفته به رنگ آبی درآمد و او از این فکر که محبوب او سالم است، آنقدر خوشحال شد که بیهوا، یکپایش را روی پای دیگر انداخت.
گاو برگشت که او را پیدا کند؛ اما هرچه گشت نتوانست. شاهزاده خانم، همانجایی که بود نشست و منتظر شد؛ اما از گاو خبری نشد. شاهزاده خانم از اینکه شاهزادهی طلسم شکسته او را تنها گذاشته و برنگشته به گریه افتاد و ساعتها گریست و سرانجام از جا بلند شد و اشکریزان و سرگردان راه افتاد. حالا یک دختر دلشکسته شده بود. تصمیم گرفت تمام دنیا را بگردد تا شاهزاده را پیدا کند. افتانوخیزان، به بسیاری جاها رفت. روزهای بسیار میگذشت و او هنوز نتوانسته بود از شاهزادهٔ قشنگش خبری به دست بیاورد.
یک روز که از جنگل تاریکی میگذشت، راهش را گم کرده و چون شب نزدیک میشد، پیش خود فکر کرد که این دفعه حتماً از سرما و گرسنگی خواهد مرد؛ اما از میان انبوه درختها نوری دید. پیش رفت تا به کلبهٔ کوچکی رسید. در این کلبه، پیرزنی زندگی میکرد. پیرزن او را به کلبه برد و به او هم غذا داد و هم جا. صبح که شد پیرزن به شاهزاده خانم سه گردو داد و گفت این گردوها را تا وقتیکه خیلی خیلی دلشکسته نشدهای، نشکن. بعد راه را به او نشان داد و برایش آرزوی موفقیت کرد. بار دیگر، شاهزاده خانم به سفر خستهکننده خود ادامه داد.
سرانجام جاده به یک تپه بلورین رسید و بند آمد. شاهزاده خانم هرچه کوشید نتوانست از تپه بالا برود. دورتادور دامنه تپه را گشت تا راهی پیدا بکند، ولی از هیچ راهی نتوانست به بالای تپه برسد. بعد به یک دکان آهنگری رسید و آهنگر به او گفت که اگر قول بدهد هفت سال و هفت روز بدون چشمداشتی به او خدمت کند، یک جفت کفش آهنی برایش میسازد که بتواند از تپه بلوری بالا برود. شاهزاده خانم قول داد و هفت سال طولانی و هفت روز کوتاه، صادقانه برای آهنگر کار کرد. آنوقت، آهنگر یک جفت کفش آهنی به او داد و او کفشها را پوشید و از تپه بلوری که مثل یخ لیز بود، بالا رفت.
در بالای تپه، هنوز چند قدمیها نرفته بود که یک دسته زن و مرد، سوار بر اسب، از کنارش گذشتند. همه آنها با خوشحالی راجع به چیزهای قشنگی حرف میزدند که انتظار داشتند در عروسی «دوک» نروژ ببینند. سپس به گروهی برخورد که داشتند انواع و اقسام اسباب و اثاثیه قشنگ را میبرند. اینها هم به عروسی دوک میرفتند. سرانجام به قلعهای رسید. توی قلعه جز آشپزها و نانواها کسی دیده نمیشد. یک دسته از آشپزها و نانواها اینطرف میدویدند و یک دسته آنطرف و چنان درگیر کارهایشان بودند که نمیدانستند کدام کار را اول انجام بدهند و کدام را بعد.
همان وقت که شاهزاده خانم داشت این چیزها را تماشا میکرد، از پشت سر صدای شکارچیها بلند شد و یکی فریاد زد: «برای دوک نروژ و نامزد دوک، راه را بازکنید!» حدس میزنید این دوک جوان و آراسته کی بود؟ او کسی جز همان شاهزاده نبود که در کنار زنی، اسب میتاخت. شاهزاده خانم از دیدن این منظره «خیلی خیلی دلشکسته شد.» ازاینروی، یکی از گردوها را شکست و از توی گردو، یک زن کوچولوی کوچولو که داشت پشم شانه میکرد بیرون آمد. شاهزاده خانم رفت توی قلعه و تقاضا کرد قلعه را ببیند. همینکه چشم نامزد دوک، به آن زن کوچولو که داشت توی گردو، پشم شانه میکرد افتاد، به شاهزاده خانم گفت که حاضر است هر چه در قلعه دارد بدهد تا آن گردو را بگیرد.
شاهزاده خانم گفت: «این را به شما میدهیم؛ ولی به یک شرط. شرطش این است که عروسی خودتان را با دوک نروژ یک روز عقب بیندازید و بگذارید که من امشب، تنها، به اتاق دوک بروم.»
خانم، برای گردو آنقدر دستپاچه بود که راضی شد و وقتی شب شد و دوک خوابید، شاهزاده خانم را تکوتنها توی اتاق او بردند، شاهزاده خانم کنار رختخواب دوک نشست و شروع کرد به آواز خواندن:
– «از راه دور، جست و جو کنان
به کنار تو رسیدهام دوک عزیز نروژ!
رو برنمیگردانی و با من حرف نمیزنی؟»
شاهزاده خانم باآنکه اینها را چند بار با آواز خواند، دوک اصلاً بیدار نشد؛ زیرا خانم، شربتی به او خورانده بود که تمام شب را بخوابد و بیدار نشود. شاهزاده خانم بهناچار صبح از پیش شاهزاده برخاست و از اتاق بیرون آمد.
روز دوم، شاهزاده خانم که سخت غمگین بود، گردوی دوم را شکست و از توی گردو، یک زن کوچولوی کوچولو که داشت پشم میرشت بیرون آمد. خانم از دیدن زن کوچولو بهقدری شادمان شد که بیدرنگ پذیرفت عروسی خود را با دوک یک روز دیگر هم عقب بیندازد و در عوض، این گردو را بگیرد؛ اما شاهزاده خانم این بار هم نتوانست دوک را با آوازهای خود از خواب بیدار کند؛ چون خانم به دوک شربت خوابآور داده بود و او تا صبح بیدار نشد.
شاهزاده خانم، تقریباً با ناامیدی، گردوی سوم را شکست و از توی گردو یک زن کوچولوی کوچولو که داشت پشم به چرخک میپیچید بیرون آمد و خانم بازهم مثل دو بار پیش، آن گردو را از شاهزاده خانم گرفت و عروسی را یک روز عقب انداخت.
صبح روز دوم وقتیکه دوک داشت لباس میپوشید، پیشخدمتش از او پرسید که معنی آوازهای عجیب و صدای آه و نالهای که دو شب است از اتاق او شنیده میشود چیست. دوک گفت: «من چیزی نشنیدم. این صدا که تو میگویی، فقط نتیجه فکر و خیال خود توست.»
پیشخدمت گفت: «امشب شربت خوابآور نخورید و سنگین نخوابید آنوقت شما هم همان صداها را خواهید شنید.»
دوک همین کار را کرد و شاهزاده خانم به اتاق او آمد و کنار رختخواب او نشست و شروع کرد به آه کشیدن و پیش خودش فکر میکرد این آخرین بار است که شاهزاده را میبیند. از آنطرف بشنوید که وقتی خانم شربت خوابآور را برای دوک آورد، دوک به بهانه اینکه شربت تلخ است، از خوردن آن خودداری کرد. وقتی خانم رفت که قدری عسل بیاورد، شربت را دور ریخت؛ و خانم، پسازآن که برگشت، خیال کرد که دوک شربت را نوشیده است.
بنابراین، وقتی شاهزاده خانم کنار دوک نشست، دوک کاملاً بیدار بود و همینکه صدای او را شنید از جا پرید؛ شاهزاده خانم را در آغوش گرفت.
این بار، تمام طلسمها برای همیشه شکست و «خانم» که درواقع یک جادوگر بود، از آن سرزمین فرار کرد و دیگر کسی از او نشانی نیافت. در قلعه، همه به جنبوجوش افتادند و عروسی بزرگ و باشکوهی را تهیه دیدند. عروسی بهخوبی و خوشی سر گرفت و به تمام ماجراهای «گاو سیاه نروژ» و به تمام سرگردانیهای دختر پادشاه پایان داد.
غولی که در سینهاش قلب نداشت
یکی بود یکی نبود … پادشاهی بود که هفت پسر داشت و پسرهایش را آنقدر دوست داشت که هیچوقت دلش نمیآمد همه آنها باهم از پیش او بهجایی بروند و بایست حتماً یکی از پسرها همیشه پیش او بماند. وقتی پسرها بزرگ شدند قرار شد شش نفر آنها برای خواستگاری بروند؛ اما پسر کوچکتر را پدر در خانه نگاه داشت و بنا شد پسرهای دیگر برای او هم خواستگاری کنند و شاهزاده خانمی را به قصر بیاورند. پادشاه نایابترین و قشنگترین لباسها را به شش پسرش داد. این لباسها بهقدری خوب و قشنگ بود که از دور میدرخشید. هر یک از پسرها یک اسب گرفت. هرکدام از این اسبها هزارها تومان میارزید؛ باری، پسرها راه افتادند.
آنها، پسازآن که به خیلی جاها رفتند و شاهزاده خانمهای زیادی را دیدند، سرانجام پیش پادشاهی رفتند که شش دختر داشت. دخترها آنقدر خوشگل بودند که پسرهای پادشاه هرگز به زیبایی آنها دختری ندیده بودند. هرکدام از پسرها عشق خود را به یکی از شاهزاده خانمها آشکار کرد و از او خواستگاری کرد و وقتیکه با شاهزاده خانمها عروسی کردند، بهسوی سرزمین خود به راه افتادند، اما فراموش کردند که قرار بود برای «ہوتز»، برادر کوچکشان هم که در خانه بود یک عروس بیاورند. علتش این بود که به یکدل بلکه صد دل عاشق عروسهای خودشان شده بودند.
پسرها و «عروسهای» پادشاه، پسازآن که راه زیادی پیمودند، به پرتگاهی رسیدند که مثل دیوار بود. در آن پرتگاه، غولی خانه داشت. غول از خانهاش بیرون آمد. چشم به آنها دوخت و همه را بهصورت سنگ درآورد؛ شاهزادهها و شاهزاده خانمها و همه همراهان آنها را.
حالا از پادشاه بشنوید! پادشاه چشمبهراه شش پسرش شد و مدتهای زیادی انتظار کشید؛ اما هرچه ماند از پسرها خبری نشد؛ بنابراین خیلی دلواپس و نگران شد و پیش خودش گفت که پسازاین دیگر رنگ شادمانی را نخواهیم دید و یک روز که خیلی دلگیر بود رو به پسر کوچکش کرد و گفت: «اگر میگذاشتم تو هم بروی، دیگر زنده نمیماندم، چون برای گمشدن برادرهایت خیلی خیلی غمگینم.»
«بوتز» گفت: «ولی من همین الآن در این فکر بودم که از شما اجازه بگیرم و بروم و برادرهایم را پیدا کنم؛ و این چیزی است که به آن فکر میکنم.»
پدرش گفت: «نه! نه! من هرگز چنین اجازهای به تو نخواهم داد، برای اینکه میترسم توهم بروی و برنگردی.»
اما بوتز بر آن شد که هر طوری هست، برود؛ بنابراین آنقدر از پدرش خواهش و تمنا کرد که پادشاه ناگزیر شد به او اجازه سفر بدهد. حالا باید بدانید که پادشاه، دیگر جز یک یابوی پیر ناتوان اسب دیگری نداشت که به بوتز بدهد؛ چون شش پسر او و همراهان آنها تمام اسبهای او را برده بودند؛ اما بوتز از این موضوع یک سرسوزن هم ناراحت نشد. روی یابوی پیر ناتوان پرید و گفت:
– «بدرود، پدر! مطمئن باش برمیگردم، هیچ نگرانی نداشته باش و بهاحتمالزیاد شش برادرم را با خودم خواهم آورد.» با این حرف راهش را گرفت و رفت.
پسازآن که مدتی راه رفت، به کلاغسیاهی برخورد. کلاغ میان جاده ایستاده بود و بالهایش را به هم میزد؛ اما نمیتوانست از میان جاده کنار برود چون از گرسنگی داشت میمرد.
کلاغ به بوتز گفت: «ای دوست عزیز! یککمی غذا به من بده، در عوض، وقتی خیلی خیلی به کمک احتیاج داشته باشی به تو کمک خواهم کرد.»
شاهزاده گفت: «من خوراک زیادی ندارم و نمیفهمم که تو چه طوری میتوانی کمک زیادی به من بکنی؛ ولی باوجوداین، میتوانم یککمی غذا به تو بدهم. چون میبینم که به آن نیاز داری.»
آنگاه از غذایی که با خود آورده بود، مقداری به کلاغ داد.
وقتی یککمی دیگر پیش رفت، به جویی رسید. در این جو، یک ماهی آزاد بزرگ زندگی میکرد که حالا روی خشکی افتاده بود و خودش را به اینسو و آنسو تکان میداد؛ اما نمیتوانست توی آب بپرد.
ماهی آزاد به شاهزاده گفت: «دوست عزیز! مرا توی آب بینداز. در عوض، وقتی خیلی خیلی به کمک احتیاج داشته باشی به تو کمک خواهم کرد.»
شاهزاده گفت: «چه خوب! هرچند کمکی که تو به من خواهی کرد کمک بزرگی نخواهد بود؛ اما حیف است که تو اینجا بیفتی و خفه بشوی.» با گفتن این حرف ماهی را دوباره توی آب انداخت.
پسازآن، شاهزاده رفت و رفت و رفت تا رسید به گرگی که از بس گرسنه بود کنار راه افتاده بود و روی شکم میخزید و پیش میرفت.
گرگ به بوتز گفت: «دوست عزیز! بگذار اسبت را بخورم، آنقدر گرسنهام که باد از توی دندههای من رد میشود و سوت میکشد؛ دو سال است که چیزی پیدا نکردهام که بخورم و حالا از شدت ناتوانی نای حرف زدن ندارم.»
بوتز گفت: «نه من دیگر نمیتوانم چنین کاری بکنم؛ اول به کلاغی برخوردم و ناگزیر شدم غذای خودم را به او بدهم؛ سپس به ماهی آزادی برخوردم و بهجای آنکه او را بخورم به او کمک کردم و توی آب انداختمش و حالا تو میخواهی اسبم را بخوری. این کار را نمیتوانم بکنم، نمیتوانم؛ چون آنوقت چیزی ندارم که سوارش بشوم.»
گرگ که اسمش «پا خاکستری» بود، گفت: «اما دوست عزیز، تو میتوانی به من کمک بکنی، خودت هم میتوانی پشت من سوار بشوی و مرا، به هر جا میخواهی بری و وقتی هم خیلی خیلی به کمک احتیاج داشته باشی، من در عوض این محبتی که حالا به من میکنی به تو کمک خواهم کرد.»
شاهزاده گفت: «کمکی که تو به من بکنی بزرگ نخواهد بود؛ ولی میتوانی اسب مرا بخوری؛ چون خیلی گرسنهای»
وقتی گرگ اسب را خورد، «بوتز» دهنه اسب را برداشت و به دهان گرگ زد و زین را به پشت او بست. گرگ پس از خوردن اسب چنان قوی شد که مثل باد به راه افتاد. گرگ بهقدری تند میرفت که «بوتز» هیچگاه سوار چهارپایی به آن تندرویی نشده بود.
«پا خاکستری» گفت: «وقتی یککمی دیگر جلوتر برویم، به خانه یک غول میرسیم. آنجا را به تو نشان خواهم داد.»
کمی بعد، به منزل غول رسیدند.
گرگ گفت: «ببین. اینجا خانه غول است. نگاه کن! شش برادر تو را سنگ کرده. شش عروس آنها هم اینجا هستند و آنطرف تر، درِ خانهی غول است. تو باید از آن بگذری و وارد منزل غول بشوی.»
شاهزاده گفت: «ولی من جرئت ندارم وارد خانهٔ غول بشوم. او مرا هم سنگ میکند.»
گرگ گفت: «نه! نه! وقتی وارد منزل بشوی، شاهزاده خانمی را میبینی و او بهتر خواهد گفت که چهکار بکنی تا غول را از بین ببری؛ اما سخت مراقب باش و هرچه شاهزاده خانم میگوید همان کار را بکن.»
باری، بوتز، ترسان و لرزان با به درون خانه غول گذاشت و خوب به دور و برش نگاه کرد. غول بیرون رفته بود؛ اما دریکی از اتاقها شاهزاده خانم زیبایی نشسته بود. درست همانطور که گرگ گفته بود. این شاهزاده خانم بهقدری قشنگ بود که بوتز هرگز زنی به قشنگی او ندیده بود.
شاهزاده خانم همینکه چشمش به بوتز افتاد گفت: «اوه! خدا پشتیبان تو باشد. از کجا آمدهای؟ حتماً کشته میشوی. هیچکس نمیتواند غولی را که در اینجا زندگی میکند بکشد؛ برای اینکه او در سینهٔ خود قلب ندارد.»
بوتز گفت: «خوب، خوب؛ اما حالا که اینجا هستم، باید ببینم که با غول چهکار میتوانم بکنم و ببینم آیا برادرهایم را که سنگ شدهاند میتوانم آزاد کنم یا نه. تو را هم باید آزاد کنم».
شاهزاده خانم گفت: «بسیار خوب؛ اگر تصمیم داری که این کارها را بکنی، بکن؛ اما بهتر است پیشتر نقشهایی برای این کار بکشم. تو پیش از آنکه غول بیاید برو زیر تختخواب و گوشبهزنگ حرفهای من با غول باش؛ اما مبادا سروصدا راه بیندازی که غول هردوی ما را لقمه چپش خواهد کرد».
بوتز زیر تختخواب خزید و هنوز خوب زیر تختخواب نرفته بود که سروکله غول پیدا شد.
غول فریاد زد: «آهای! بوی آدمیزاد میآید!».
شاهزاده خانم گفت: «بله میدانم، چون یک کلاغزاغی که استخوان آدم به منقارش بود اینجا آمد و استخوان را از سوراخ بخاری انداخت پایین. من با شتاب بسیار استخوان را بیرون آوردم؛ اما هرچه کوشش میکنم این بو از بین نمیرود.»
بهاینترتیب غول دیگر حرفی دراینباره نزد و وقتی شب شد، شاهزاده خانم به غول گفت:
– «خیلی دلم میخواهد مطلبی را از تو بپرسم؛ اما میترسم.»
غول پرسید: «آن مطلب چیست؟»
شاهزاده خانم با خوشرویی و مهربانی پرسید:
– «میخواستم بپرسم تو قلبت را کجا میگذاری، چون آن را با خودت نداری.»
غول گفت: «آه، این چیزی است که راز آن را نباید کسی بداند؛ اما اگر دلت میخواهد بدانی، بدان که قلب من زیر پاشنه در است.»
بوتز زیر تختخواب به خودش گفت: «هو! هو! ما بهزودی میتوانیم آن را پیدا کنیم.»
سپیده سحر، غول از خواب بیدار شد و شلنگاندازان به جنگل رفت؛ اما هنوز از منزل بیرون نرفته بود که بوتز و شاهزاده خانم دستبهکار شدند تا قلب او را زیر پاشنه در پیدا کنند؛ ولی هر چه بیشتر کندند و هرچه بیشتر گشتند، نتوانستند آن را پیدا کنند.
شاهزاده خانم گفت: «این بار ما را ناامید کرد؛ اما یکبار دیگر از او میپرسم.» آنگاه شاهزاده خانم و بوتز پاشنه در را سر جای اولش گذاشتند و شاهزاده خانم قشنگترین گلهای باغ را چید و در آستانه در پخش کرد.
اما وقتی موقع آمدن غول به خانه شده، بوتز زیر تختخواب خزید. درست وقتیکه خوب زیر تخت جا گرفته بود، غول به خانه برگشت.
غول شروع کرد به بو کشیدن و بعد گفت: «ایدادبیداد، این بوی آدمیزاد چیست که ازاینجا میآید
شاهزاده خانم گفت: «یک کلاغزاغی که استخوان آدم به منقار بود اینجا آمد و استخوان را از سوراخ بخاری انداخت پایین. من با تلاش زیاد توانستم استخوان را بیرون آورم. خیال میکنم این بوی همان استخوان است که تو حس میکنی.»
این بار هم غول ساکت شد و دیگر حرفی نزد. کمی بعد پرسید که گلها را چه کسی در آستانه در پاشیده.
شاهزاده خانم گفت: «جز من کسی این کار را نکرده است.»
غول گفت: «خواهش میکنم به من بگو که معنی این کارها چیست؟»
شاهزاده خانم گفت: «آه! من آنقدر دوستت دارم که وقتی فهمیدم قلب تو آنجا مدفون است نتوانستم روی آن گل نریزم.»
غول گفت: «این حرفها را نزن؛ چون قلب من اصلاً در آنجا نیست!»
باز، وقتی شب شد، شاهزاده خانم دوباره از غول پرسید: «قلب تو در کجاست، چون خیلی دلم میخواهد جای آن را بدانم تا گلبارانش کنم!»
غول گفت: «بسیار خوب، حالا که دلت میخواهد جای آن را بدانی، به تو میگویم که قلب من در گنجهای است که آنسوی اتاق به دیوار تکیه دارد.»
بوتز و شاهزاده خانم به خودشان گفتند: «خوب، خوب! دیگر روزهای آخر زندگی غول فرارسیده.»
فردای آن روز، پیش از سپیدهدم، غول از خواب بیدار شد و شلنگاندازان به جنگل رفت. همینکه غول پایش را از خانه بیرون گذاشت ہوتز و شاهزاده خانم توی گنجه رفتند و دنبال قلب او گشتند؛ اما هر چه بیشتر گشتند کمتر یافتند.
شاهزاده خانم گفت: «بسیار خوب، یکمرتبهٔ دیگر از او میپرسم.»
پس شاهزاده خانم گنجه را با تاج گلها آراست و وقت آمدن غول به خانه، ہوتز دومرتبه زیر تختخواب خزید.
غول برگشت و گفت: «پیف! پیف! این بوی آدمیزاد چیست که ازاینجا میآید؟»
شاهزاده خانم گفت: «یک دقیقه پیش، یک کلاغزاغی که استخوان آدم به منقارش بود، اینجا آمد و استخوان را از دودکش بخاری انداخت پایین. من استخوان را فوری از توی خانه بیرون انداختم و حالا این بویی که حس میکنی از همان استخوان است»
وقتی غول این را شنید، دیگر حرفی نزد؛ یک دقیقه بعد، وقتی سر گنجه رفت، دید تمام گنجه با تاج گلها آراسته شده. پرسید که این کار را چه کسی کرده. شاهزاده خانم جواب داد: «معلوم است، این کار را من کردهام.»
غول پرسید: «تو را به خدا، معنی این کارهای احمقانه چیست؟»
شاهزاده خانم گفت: «آه، من آنقدر دوستت دارم که وقتی فهمیدم قلب تو توی گنجه است آن را غرق در گل کردم.»
غول گفت: «تو چقدر احمقی که این حرفها را باور میکنی»
شاهزاده خانم گفت: «آه، وقتی تو این حرفها را میزنی چطور میتوانم باور نکنم؟»
غول گفت: «تو آدم سادهلوحی هستی، قلب من درجایی است که پای تو هیچوقت به آنجا نخواهد رسید.»
شاهزاده خانم گفت: «بسیار خوب؛ ولی با همهٔ اینها خیلی خیلی دلم میخواهد که بدانم قلب تو واقعاً در کجاست.»
غول بیش از این نتوانست در برابر خواهشهای شاهزاده خانم پایداری کند و ناگزیر شد راستش را بگوید. غول گفت:
– «آن دور دورها، توی دریاچهای، یک جزیره هست. توی آن جزیره یک کلیسا هست، توی آن کلیسا، یک چاه است، توی آن چاه یک اردک شنا میکند. توی شکم آن اردک، یک تخممرغ است و عزیزم! توی آن تخممرغ قلب من جای دارد.»
صبح خیلی زود، وقتیکه هوا هنوز تاریک و روشن بود، غول، شلنگاندازان به جنگل رفت.
بوتز به خودش گفت: «حالا من هم باید بروم؛ اما چه قدر خوب بود که راه را میدانستم.» آنگاه با شاهزاده خانم خداحافظی کرد و به او گفت که سفر دورودرازی در پیش دارد. وقتی از در خانهٔ غول بیرون آمد، گرگ منتظر او ایستاده بود. بوتز تمام چیزهایی را که توی خانه غول رویداده بود برای او تعریف کرد و گفت حالا میخواهد سر چاه که در کلیسا قرار دارد برود؛ اما افسوس که راه را نمیداند.
گرگ به او گفت که بر پشتش سوار شود؛ او شاهزاده را به همانجا که میخواهد میبرد. آنگاه گرگ مانند باد به راه افتاد و از روی دشت و دمن و کوه و چمن گذشت. آنها آنچنان برقآسا میرفتند که باد، پشت سرشان سوت میکشید. پسازآن که روزهای خیلی زیادی راه پیمودند، سرانجام به دریاچه رسیدند؛ اما شاهزاده نمیدانست چگونه از روی آن رد بشود. گرگ به او گفت که نترس و محکم بنشین! و آنوقت درحالیکه شاهزاده بر پشت او نشسته بود توی آب پرید و شناکنان به جزیره رفت. بعد به کلیسا رسیدند، اما کلیدهای کلیسا در جای بلند بلندی، روی نوک برج کلیسا آویزان بود. شاهزاده نمیدانست که کلیدها را چطوری پایین بیاورد.
گرگ گفت: «باید کلاغ را صدا کنی.»
شاهزاده کلاغ را صدا کرد و در یکچشم به هم زدن، کلاغ آمد و بالای برج کلیسا پرواز کرد و کلیدها را آورد و بهاینترتیب، شاهزاده رفت توی کلیسا و وقتی به چاه رسید اردک آنجا بود، شنا میکرد و اینسو و آنسو میرفت، درست همانطوری که غول گفته بود. شاهزاده سر چاه ایستاد و آنقدر اردک را ریشخند کرد تا اردک پیش او آمد و شاهزاده او را محکم توی دستهایش گرفت؛ ولی درست در همان وقت، اردک تخممرغ را توی چاه انداخت. عقل از کله ہوتز پرید؛ چون نمیدانست چهکار کند تا تخممرغ را دوباره از توی چاه بیرون بیاورد.
گرگ گفت: «بسیار خوب، حالا باید حتماً ماهی آزاد را صدا کنی.» و شاهزاده هم همین کار را کرد و ماهی آزاد آمد و تخممرغ را از ته چاه بیرون آورد و به شاهزاده داد.
آنگاه گرگ به بوتز گفت که تخممرغ را فشار بده. همینکه شاهزاده تخممرغ را فشار داد، غول فریاد دلخراشی کشید.
گرگ گفت: «دوباره فشار بده!» و وقتی شاهزاده این کار را کرد، غول با صدای رقتانگیزتری فریاد کشید و با گریه و زاری زیاد، التماس و درخواست کرد که کاری به کارش نداشته باشند. گفت که حاضر است هر کاری که شاهزاده بخواهد، برای شاهزاده انجام بدهد، بهشرط آنکه فقط قلب او را تکهپاره نکند.
گرگ به بوتز گفت: «به او بگو شش برادر تو و عروسهای آنها را که سنگ کرده زنده کند.» غول این کار را کرد و شش برادر را بهصورت پسرهای پادشاه درآورد و عروسهای آنها را تبدیل به دخترهای پادشاه کرد.
گرگ به شاهزاده گفت: «حالا تخممرغ را دوتکه کن». بهاینترتیب بوتز تخممرغ را شکست و غول پس از لحظهای از پا درآمد.
بوتز پسازآن که کار غول را ساخت، پشت گرگ سوار شد و دوباره بهسوی خانه غول حرکت کرد. وقتی به آنجا رسید، دید که هر شش برادرش با عروسهایشان، زنده و خندان پایین منزل غول ایستادهاند. آنوقت بوتز برای آوردن عروس خودش توی پرتگاه رفت و با این ترتیب، همه شاهزادهها بهسوی خانه و کاشانهٔ پدرشان راه افتادند. شما میتوانید پیش خودتان حدس بزنید که پادشاه پیر وقتی دید هر هفت پسرش، با عروسهایشان، برگشتهاند چقدر خوشحال شد.
پادشاه گفت: «توی تمام عروسها قشنگتر از همه، عروس بوتز است، بوتز باید پشت میز غذا، بالادست همه، بنشیند و عروسش را کنارش بنشاند.»
آنگاه پادشاه جشن عروسی بزرگی راه انداخت که هفت شب و هفت روز ادامه داشت و اگر مردم و شاهزادهها دست از جشن و پاکوبی برنمیداشتند، شاید تا حالا هم ادامه داشت!
«پایان»