مجموعه شعر کودکانه
پیامبر عزیز ما
تصویرگر: مجید ذاکری
ویراستهی مصطفی رحماندوست
بچهها سلام!
پیامبر عزیز ما
وقتی میرفت تو کوچهها
خنده به لب، سلام میداد
به هر که، حتی بچهها
گلپسر عزیز سلام
غنچهی خوب من سلام
حمید سلام، سعید سلام
حسین سلام، حسن سلام
دختر کوچکم سلام
غنچهی ناز من سلام
زهره سلام، زهرا سلام
سارا سلام، سوسن سلام
بچهها از سلام او
خوشحال و خندان میشدند
کوچهها از سلام او
مثل گلستان میشدند
دوستم کجاست؟
پیامبر عزیز ما
با هر که میشد آشنا
گاهی میرفت به پیش او
گاهی میگفت: پیشم بیا
اگر سه روز خبر نداشت
از حالوروز یک نفر
از اینوآن سؤال میکرد
از رفیق ما چه خبر؟
اگر که بیمار شده بود
فوری میرفت به دیدارش
سفر که رفته بود، میگفت:
خدا! خودت نگه دارش
مثل نسیم
پیامبر عزیز ما
با روی پر خنده و شاد
همیشه و در همهجا
به هرکسی سلام میداد
سلامهای قشنگ او
همیشه بود شنیدنی
مثل گل محمدی
ناز و لطیف و چیدنی
از آسمان لبهایش
سلام و خنده جاری بود
هوای کوچههای شهر
از سلامش بهاری بود
خندهی او همیشه بود
مثل نسیم، بیصدا
مثل عبور شاپرک
میان باغ لالهها
پرندهی سلام
پیامبر عزیز ما
وقتی میرفت تو کوچهها
به دوستانش سلام میکرد
سلام گرم و باصفا
تو خانه و کوچه و شهر
هر که به آن گل میرسید
هنوز نگفته بود سلام
سلام او را میشنید
پرندهی سلام او
پر میکشید از آشیان
تا برسد تند و سریع
به باغ قلب دوستان
بفرما!
یک روزی باغبانی رفت
پیش پیامبر خدا
روی سرش گذاشته بود
سینی پر خرمایی را
سینی را برد نزدیک و گفت:
«بفرمایید که نوبر است
خرمای خوب باغ من
شیرینتر است و بهتر است.»
پیامبر عزیز ما
نگاهی کرد به دوروبر
دید که نشسته یک پسر
بهتنهایی کنار در
کنار او آمد و گفت:
«بفرما خرما، کوچولو
تازه و خوب و نوبر است
بردار از اینها کوچولو»
گلپسر از جا زود پرید
لبها را پاک کرد با زبان
خرمایی را گرفت و زود
با شادی انداخت تو دهان
خرما را خورد و رفت نشست
پیش پیامبر خدا
توی دل خودش میگفت:
«کاشکی میخوردم دو سه تا»
کار
پیامبر عزیز ما
با دوستانش تو صحرا بود
سراسر صحرا پر از
شنهای نرم و زیبا بود
همانجا گفتند همگی:
«رسیده است وقت ناهار
باهم غذا درست کنیم
هرکسی بردارد یه کار.»
اولی آب آورد و دیگ
دومی سنگی پیدا کرد
آنیکی هم چادری را
کنار آنها بر پا کرد
چهارمی گوشتها را شست
پنجمی رفت نمک آورد
آنیکی هم با چاقویی
گوشتها را تکهتکه کرد
پیامبر عزیز ما
گفت که من هم مثل شما
کار میکُنم، خار میکَنم
برای پختن غذا
یواشیواش قدم میزد
تا ببیند بوتهی خار
از جای پاش صحرا میشد
فرش پر از نقش و نگار
بوسه
پیش پیامبر خدا
کارِگری نشسته بود
دو دستش از کار زیاد
حسابی پینه بسته بود
پیامبر عزیز ما
همینکه دست او را دید
قطرههای زلال اشک
بر روی صورتش چکید
لبهای خود را خیلی زود
گذاشت رو دست خستهاش
با مهربانی بوسه زد
به دست پینهبستهاش