مجوعه شعر جنگ برای کودکان با عنوان گل-اینه-قران (15)

مجموعه شعر کودکانه جنگ: گل، آینه، قرآن / مجموعه شعر جنگ برای کودکان

مجموعه شعر جنگ برای کودکان و نوجوانان گل، آینه، قرآن

مجموعه شعر کودکانه جنگ

گل، آینه، قرآن

مجموعه شعر جنگ برای کودکان

چاپ اول: 1367

به نام خدا

خبر پیروزی

ناگهان از مسجد،
خبری تازه رسید.
مادرم نقل به دست،
به سر کوچه رسید.
خواهرم با شادی،
گلی از گلدان چید،
زد به پیراهن من
گفت: «عید آمده‌، عید!»
پدر از راه رسید،
آمد و شاد نشست.
گفت با خنده‌ی شاد:
کمر دیو شکست!
از دل خاک شکفت،
غنچه‌ی نوروزی
گفت: به‌به، آمد
لحظه پیروزی!

جعفر ابراهیمی

 

گل و رنگین کمان

نامه‌ی پدر از جبهه

از سنگرم در جبهه‌ی جنگ،
اول سلامت می‌رسانم.
می‌بوسمت از راه دوری،
فرزند خوب و مهربانم.
ای نور چشمانم، عزیزم،
نوروز تو پیروز باشد.
باشی همیشه شاد و زنده،
هر روز تو نوروز باشد.
من هم در اینجا خوب خوبم،
با دشمنان در حال جنگم.
می‌گیرم آن‌ها را نشانه،
با تیربار و با تفنگم.
می‌آید اینجا بوی نوروز،
ما هم در اینجا عید داریم.
ما هم در اینجا، توی سنگر،
در انتظار نوبهار.

جعفر ابراهیمی

 

 

نامه‌ی پدر از جبهه

تمام غصه‌ها پر

نشسته‌ام، پدر جان،
کنار حوض خانه.
دلم گرفته امروز،
برای تو بهانه.
گرفته‌ام به دستم
مداد و کاغذی را،
جواب می‌نویسم
به نامه‌ی تو، بابا.
نوشته بودی آنجا
بهار نو رسیده،
زمین جبهه سبز است،
شکوفه‌ها دمیده.
ولی پدر، در اینجا
بهار و سبزه‌ای نیست،
چراکه جای بابا
میان خانه خالی است.
پدر نوشته بودی:
«پسر نباش غمگین،
که پیش روی ما هست
بهارهای شیرین.»
خوشم از این‌که امروز
به جبهه‌هاست جایت،
تفنگ یک شهید است
میان دست‌هایت.
بهانه از دلم پَر،
تمام غصه‌ها پَر.
خوشم پدر که هستی
تو در میان سنگر.

مصطفی رحمان دوست

 

خوشم پدر که هستی تو در میان سنگر.

 

مرغ و گل و ماهی

جز خاک و ویرانه،
اینجا چه می‌بینی؟
آیا نشانی از
یک خانه می‌بینی؟
اما به‌جای آن
یک خانه، اینجا بود.
آن خانه کوچک بود
آن خانه زیبا بود،
با این‌که کوچک بود
دالان و ایوان داشت،
سرسبز و خوش‌بو بود.
گل داشت، گلدان داشت.
یک گوشه، حوضی بود،
شش دانه ماهی داشت.
یک گوشه هم بابا
مرغ سیاهی داشت.
خانه درختی داشت،
پر شاخه و تنها،
رویش کلاغی داشت،
یک لانه‌ی زیبا.
حالا از آن لانه
دیگر نشانی نیست.
از خانه‌ی ما هم
این خاک‌ها باقی است.
با آتش دشمن،
آن خانه ویران شد.
مرغ و گل و ماهی
در خاک پنهان شد.
این خاک‌ها حالا
یک کوه دل‌تنگی است،
از هرچه در آن بود
جز خاطراتی نیست.
نفرین بر این بیداد،
نفرین بر آن دشمن.
در دست خود حالا
دارم تفنگی من.

مصطفی رحمان دوست

 

جز خاک و ویرانه، اینجا چه می‌بینی؟

 

تقدیم به بچه‌های عزیزی که در حملات موشکی دشمن به شهادت رسیدند

پرواز

آن شب عروسک ناز،
وقتی‌که خواب بودی،
وقتی کنار زهرا
در رختخواب بودی،
باهم نشسته بودید
بر ابر پاره‌پاره،
در خواب می‌دویدید
دنبال یک ستاره.
وقتی‌که شاد بودی
از خنده‌های مهتاب،
ناگاه با صدایی
بیدار گشتی از خواب.
دیدی که از کنارت
پرواز کرده زهرا،
هم‌بازی قشنگت
رفته به آسمان‌ها.
شد مثل یک ستاره
هم‌بازی تو آن شب،
وقتی به آسمان رفت
او خنده داشت بر لب.

افسانه شعبان نژاد

 

آن شب عروسک ناز، وقتی‌که خواب بودی،

لبخند بابا

در چشم من امروز
خورشید غمگین بود،
چون دوری از بابا
بسیار سنگین بود.
در چشم من گل‌ها
یک‌باره پژمردند،
پروانه‌ها رفتند،
همراه گل مردند.
ناگاه چشمانم
بر غنچه‌ای افتاد،
آرام خم می‌شد
با دست‌های باد.
انگار او چون من
غمگین و تنها بود،
با فکر پروانه،
با فکر بابا بود.
نزدیک او رفتم،
بوسیدمش با شور،
خندان شدم ناگاه،
غم‌ها شد از من دور.
آن غنچه هم خندید،
وا کرد لب‌ها را،
در خنده‌اش دیدم
لبخند بابا را.

افسانه شعبان نژاد

 

آن غنچه هم خندید، وا کرد لب‌ها را، در خنده‌اش دیدم لبخند بابا را.

گل، آینه، قرآن

در کنج اتاقش،
بی‌بی تک‌وتنهاست،
آرام نشسته،
پشتش به متکاست
یک عینک کهنه
بر صورت ماهش،
از آن‌ور عینک
پیداست نگاهش.
زیباست اتاقش،
یک طاقچه در آن،
بر طاقچه‌اش هست
گل، آینه، قرآن.
سینی و سماور
آن‌سوی اتاق است،
نزدیک بخاری،
یک گربه‌ی چاق است.
آن گوشه‌ی دیگر
یک بقچه‌ی آبی است،
آن بقچه‌ی زیبا
سجاده‌ی بی‌بی است.
یک ساعت کوکی
بالای سر اوست،
در قاب قشنگی
عکس پسر اوست.
عکس پسر او
در قاب، قشنگ است،
اما خودش الآن
در جبهه‌ی جنگ است.

افشین علا

 

عکس پسر او در قاب، قشنگ است،

دارا تفنگ دارد

یک‌عمر خوانده بودیم:
دارا انار دارد،
در دست کوچک خود
سارا انار دارد.
ما مشق می‌نوشتیم
با شور و شادمانی،
غافل از این‌که دارا
حتی نداشت نانی.
گلوله‌ای خورد
وقتی شعار می‌داد،
هنگام مرگ، خونش
بوی بهار می‌داد.
در دست‌هایش امروز
دارا تفنگ دارد،
با دشمنان سارا
او قصد جنگ دارد.
دارا که مشق ما بود
در جبهه‌هاست امروز،
درس شجاعت او
سرمشق ماست امروز.

افشین علا

 

دارا که مشق ما بود در جبهه‌هاست امروز،

سیاه و قرمز و زرد

ببین نقاشی من
چه عالی و قشنگ است،
سیاه و زرد و قرمز،
بله، میدان جنگ است.
ببین آن مرد بدبخت *
چطوری اخم کرده،
گلوله خورده انگار
سرش را زخم کرده.
ببین آن تانک دشمن
چطوری می‌گریزد،
همین یک ساعت پیش
به ما او تیر می‌زد.
در اینجا غنچه و گل،
در آنجا آتش و دود،
چه بود؟ آه این صدا از
هواپیمای ما بود.
تمام بمب‌ها را
به روی دشمنان ریخت،
گمانم زخم شد باز
سر آن مرد بدریخت. *

محمدکاظم مزینانی

* مرد بدبخت = سرباز متجاوز دشمن

 

ببین آن مرد بدبخت چطوری اخم کرده، گلوله خورده انگار سرش را زخم کرده.

این شعر را برای همه‌ی فرزندان شهدا، مخصوصاً برای مسیح و مهدی، پسرهای شهید شاه‌چراغی گفتم.

شبنم و عسل

مهربان بود و دلش
مثل یک دریا بود،
عکس مرغابی‌ها
توی آن پیدا بود.
وقتی او می‌خندید
دل ما، وا می‌شد،
مثل این‌که قلبش
خانه‌ی ما می‌شد.
حرف او مثل عسل
ساده و شیرین بود،
او برای گل‌ها
یک‌کمی غمگین بود.
غنچه‌ی چشمانش
یک سبد شبنم داد،
شاخه‌ی دستانش
یک قناری کم داشت.
او کجا رفته، بگو
غنچه‌ها می‌پرسند،
حال او را از ما
یک‌صدا می‌پرسند.
مثل یک مرغابی
رفت و در مِه گم شد،
قصه‌ی گم‌شدنش
غصه‌ی مردم شد.

محمدکاظم مزینانی

 

مهربان بود و دلش مثل یک دریا بود، عکس مرغابی‌ها توی آن پیدا بود.

نهضت ادامه دارد

به‌به چه حرف خوبی
آن شب امام ما گفت!
حرفی که خواب دشمن
از آن شکست و آشفت!
حرف امام این بود:
«در سرزمین ایران،
پاینده است اسلام
تا هست شور و ایمان.»
ما بچه‌های ایران
جنگیم تا رهایی،
ترسی به دل نداریم
از رنج و بی‌غذایی.
از توپ و تانک دشمن
هرگز نمی‌هراسیم،
دشمن گیاه هرزه است،
ما مثل تیغ و داسیم.
دشمن خیال کرده
ما نوگل بهاریم،
اما امام ما گفت
«ما مرد کارزاریم.»

وحید نیکخواه آزاد

 

دشمن خیال کرده ما نوگل بهاریم، اما امام ما گفت «ما مرد کارزاریم.»

پیشکش به بسیجی‌ها

وداع

چمنِ پا خورده،
حوض گِرد میدان،
دو سه تا فواره
در هوا سرگردان.
غلغل جمعیت،
بوی میدانکِ شهر،
همه‌جا درهم سو
این‌ور و آن‌ور نهر
پنج شش تا اتوبوس
ایستاده به‌ردیف،
چندتایی شُسته
بعضی یک‌خرده کثیف.
راهیان جبهه،
همگی آماده،
در لباس یک‌شکل،
سبزرنگ و ساده.
همه جمع‌اند، همه
مرتضی خان‌زاری،
محسن و اسماعیل،
مصطفی و هادی،
حسن محرابی،
کامران و مسعود،
اسم این یادم نیست
آن که خطش بد بود.
مادران و پسران،
دست در گردن هم،
بوسه‌ها پی‌درپی،
بر سر و بر تن هم.
– مادرم گریه نکن،
– گریه‌ام از غم نیست،
غصه‌دارم، اما
شادی‌ام هم کم نیست!
– پسرم محکم باش
نامه یادت نرود،
– باز جا نگذاری
ساک خود را، ممّد.
آخرین توصیه‌ها،
اشک غم، خوشحالی!
صلوات و حرکت،
شهر، خالی، خالی!
با خودم می‌گویم:
باز تنها ماندم،
رهسپاران رفتند،
من ولی جا ماندم.

وحید نیکخواه آزاد

 

رهسپاران رفتند، من ولی جا ماندم.
متن پایان قصه ها و داستان

(این نوشته در تاریخ 6 سپتامبر 2024 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *