مجموعه اشعار، سرودهها و غزلهای سیمین بهبهانی
متن کامل
فهرست اصلی مجموعه اشعار و سروده های سیمین بهبهانی
فهرست اشعار بخش سوم
گفتم که میخواهم تو را، باور مکن، باور مکن
از جمع یاران پا مکش، با من به یاری سر مکن
گر همچو گل در خندهام، دام ِ فریب افکندهام
در حسرت دامی چنین، بیهوده دامن تر مکن
از عاشق پاکیزه خو، وصل من رسوا مجو
همبستر هر سفله را، با خویش هم بستر مکن
شهد لب می رنگ من، آلوده با نیرنگ من
این جام افسون در مکش، این باده در ساغر مکن
چشمم اگر دارد نَمی، ریزد به پای عالمی
زین گوهر بی آبرو، زنهار، انگشتر مکن
نه، نه که جز آغوش من، جز لعل ساغر نوش من
در خلوت خاموش من، اندیشهٔ دیگر مکن
اینک تو و اینک لبم، این شور و این تاب و تبم
صد بوسه بر لعلم بزن، وز صد یکی کمتر مکن.
در ما نمانده زان همه شادی نشانه یی
ماییم و دلشکستگی ی ِ جاودانه یی
خاموش مانده معبد متروک سینهام
دراو نه آتشی، نه ز گرمی نشانه یی
دامان دوستی ز چه برچیدهای زما؟
دانی که نیست آتش ما را زبانه یی
خندد بهار خاطر من، زانکه در دلم
هر لحظه می زند غمی ز نو جوانه یی
شد سینه، خانهٔ پریان خیال تو
رقصد پری چو کس ننشیند به خانه یی
خفته است در تنم همه رگهای آرزو
ای پاسدار عشق؟ بزن تازیانه یی
چون بوی عود، از پی خودسوزی ی ِ شبم
مانَد سحر به دفتر سیمین ترانه یی.
بگذشت مرا، ای دل! با بی خبری عمری
با بی خبری از خود، کردم سپری عمری
چون شعله سرانجامم، خاموشی و سردی شد
هر چند ز من سر زد، دیوانه گری عمری
نرگس نشدم، دردا! تا تاج زرم باشد
چون لاله نصیبم شد، خونین جگری عمری
دل همچو پرستویی، هردم به دیاری شد
آخر چه شدش حاصل، زین دربدری عمری؟
دلدار چه کس بودم، یا دل به چه کس دادم
از شور چه کس کردم، شوریده سری عمری؟
تا روی نکو دیدم، آرام ز کف دادم
سرمایهٔ رنجم شد، صاحب نظری عمری
پیوند تن و دل را، پیوسته جدا دیدم
دل با دگران هر دم، تن با دگری عمری.
بر گو که چه میجویم، بنما که چه میخواهم؛
چون شد که در این وادی، سرگشته و گمراهم؟
از عشق اگر گویی، میجویم و میجویم
وز یار اگر پرسی، میخواهم و میخواهم
در عالم هشیاری، از بی خبری مستم
در گوشهٔ تنهایی، از بیخودی آگاهم
گر مهر نیم آخر، هر شب ز چه میمیرم؟
گر ماه نیم آخر، هر دم ز چه میکاهم؟
در دامنی افتادم، گفتی که مگر اشکم
از خویش برون رفتم، گفتی که مگر آهم
ویرانهٔ متروکم: نه بام و نه دیواری
آرام نگیرد کس، در سایه کوتاهم
آن اختر شبگردم، سیمین! که درین دنیا
دامان سیاهی شد، میدان نظرگاهم.
بود عمری به دلم با تو که تنها بِنِشینم
کامم کنون که برآمد بنشین تا بنشینم
پاک و رسوا همه را عشق به یک شعله بسوزد
تو که پاکی بِنِشین تا منِ رسوا بنشینم
بی ادب نیستم اما پی یک عمر صبوری
با تو امشب نتوانم که شکیبا بنشینم
شمع را شاهد احوال من و خویش مگردان
خلوتی خواستهام با تو که تنها بنشینم
من و دامان دگر از پی دامان تو؟ حاشا!
نه گیاهم که به هر دامن صحرا بنشینم
آن غبارم که گرَم از سر دامن نفشانی
برنخیزم همهٔ عمر و همین جا بنشینم
ساغرم، دورزنان پیش لبت آمدم امشب
دستگیری کن و مگذار که از پا بنشینم.
همچو نور، از چشمم، رفتی و نمیآیی
بی تو دیدهٔ جان را، بستهام ز بینایی
تا زمن شدی غافل، سرزدم به هر محفل
بی تو عاقبت کارم، میکشد به رسوایی
از دورنگی ی ِ یاران، وزفریب عیاران
دیدم و چه ها دیدم، یک به یک تماشایی
آفتاب را دیدم، هفت رنگ و فهمیدم
اینکه نیست بی رنگی، زیر چرخ مینایی
حال من اگر خواهی، لاله دارد آگاهی
زان که جان او سوزد، همچو من ز تنهایی
گر دعا کنم شاید، خواهم اینکه افزاید
درتو آن جفا کیشی، در من این شکیبایی
دانم اینکه از دوری، خستهای ّ و رنجوری
سینه کردهام بستر، تا بر او بیاسایی
دمبدم لب سیمین، پرسد از خیالت این:
ـ بینم آن که بازآیی، بینم آن که بازآیی؟
بازگو، ای به کنار دگری خفتهٔ من!
چه کند با غم تو این دل آشفتهٔ من؟
وه که امروز پرکندهتر از بوی گل است
خاطر جمعتر از غنچهٔ نشکفتهٔ من!
آفتاب ِ نگه ِ گرم تو را میجوید
این دل ِ سردتر از بر ف ِ فروخفتهٔ من
یاد از آن روز که انگشت تو اشکم بسترد
خاتم دست تو شد گوهر ناسُفتهٔ من
شاهد آتش عشق تو که گرم است هنوز
شعلههایی ست که سر میکشد از گفتهٔ من
چه کنم؟ دل به که بندم؟ به کجا روی کنم؟
بازگو، ای به کنار دگری خفتهٔ من!
خرمن زلف من کجا؟ شاخهٔ یاسمن کجا؟
قهر ز من چه میکنی، بهر تو همچو من کجا؟
صحبت باغ را مکن، پیش بهشت روی من
سبزهٔ عارضم کجا، خرّمی ِ چمن کجا؟
لاله و من؟ چه نسبتی! ساغر او ز می تهی:
ساق فریبزن کجا؟ ساقی ی ِ سیمتن کجا؟
غنچه دهان بسته یی، پیش لب شکفتهام
گرمی ی ِ بوسهام کجا،؟ سردی ِ آن دهن کجا؟
نرگس و دیدگان من؟ وای از این ستمگری!
در نگهم ترانهها، در نگهش سخن کجا؟
بر سر و سینهام مکش، دست که خسته میشود!
نرمی ی ِ پیکرم کجا؟ خرمن نسترن کجا؟
این همه هیچ، بهر تو، یار ز خود گذشته یی؟
دوستی ی ِتو خواسته، دشمن خویشتن کجا؟
میروی و خطاست این، شیوهٔ نابجاست این
قهر ز من چه میکنی، بهر تو همچو من کجا؟
شوریدهٔ آزرده دل ِ بی سر و پا، من
در شهر شما عاشق انگشت نما، من
دیوانهتر از مردم دیوانه اگر هست
جانا، به خدا من… به خدا من… به خدا من
شاه ِهمه خوبان سخنگوی غزل ساز
اما به در خانهٔ عشق تو گدا من
یک دم، نه به یاد من و رنجوری ی ِ من تو
یک عمر، گرفتار به زنجیر وفا من
ای شیر شکاران سیه موی سیه چشم!
آهوی گرفتار به زندان شما من
آن روح پریشان سفرجوی جهانگرد
همراه به هر قافله چون بانگ درا، من
تا بیشتر از غم، دل دیوانه بسوزد
برداشته شب تا به سحر دست دعا من
سیمین! طلب یاریم از دوست خطا بود
ای بی دل آشفته! کجا دوست؟ کجا من؟
ننوازی به سرانگشت مرا، ساز خموشم
زخمه بر تار دلم زن که درآری به خروشم
چون صدف مانده تهی سینهام از گوهر عشقی
ساز کن، ساز غم امشب که سراپا همه گوشم
کم ز مینا نیم، ای دوست! که گَردش بزدایی
دست مهری چه شود گر بکشی بر بر و دوشم
من زمین گیر گیاهم، تو سبک سیر نسیمی
که به زنجیر وفایت نکشم هر چه بکوشم
تا به وقت سحرم چون گل خورشید برویی
دیده صد چشمه فروریخت به دامن شب دوشم
بزمی آراسته کن تا پی تاراج قرارت
تن چون عاج به پیراهن مهتاب بپوشم
چو خُم باده، در این شوق که گرمت کنم امشب،
همه شادی، همه شورم، همه مستی، همه جوشم
تو و آن الفت دیرین، من و این بوسهٔ شیرین
به خدا باده پرستی به خدا باده فروشم.
دیشب که خفته بودی، در بستر خیالم
میسوخت از تمنّا، پا تا ز سر خیالم
من جامها کشیده، از بادهٔ وصالت
تو کامها گرفته، از دختر خیالم
شب چون به آتش تو، اندیشه پر بسوزد
شعر و ترانه گردد، خاکستر خیالم
ای تشنه کام عاشق، بس کن هوس، که ترسم
غیر از جنون ننوشی، از ساغر خیالم
تا موج خیز ِ چشمم، دُردانه پرور آمد
پیرایه بست عالم، با گوهر خیالم
گر سوی کس به جز تو، روزی گشوده گردد
پیوسته بسته بادا، بال و پر خیالم
جز نام دوست، سیمین! حرفی دگر نخواندم
چندان که خیره ماندم، در دفتر خیالم.
عشقش ز جان تیرهٔ من سر کشیده بود
در سنگلاخ خاطر من گل دمیده بود
چون سبز جامه، غنچه صفت، پیکر مرا
از چشمها نهفته و در بر کشیده بود
ای باغبان عشق! تو تا با خبر شدی
لبهاش از لبم گل صد بوسه چیده بود
عشقم هزار پردهٔ پرهیزْ سوخته
شوقم هزار جامهٔ تقوا دریده بود
بر لوح سادهٔ دل دیرآشنای من
رنگ هزار باغ و بهار آرمیده بود
جانم همه شرار و به پیکر نشسته گرم
خونم همه شراب و به رگها دویده بود
میسوخت شمع عشق به فانوس چشم من
وان روشنی به خلوتم از نور دیده بود
از بوسه واگرفت و هم از بوسه باز داد
جان را که دور از او به لبانم رسیده بود.
چندی به قهر گر چه زما رخ نهفته بود
دیشب ز آشتی به برم تنگ خفته بود
شب تا سحر نخفته و در پیش روی ماه
گه بوسه وام داده و گاهی گرفته بود
بودم بهار حُسن که از همّت لبش
گلهای بوسه بر سر و رویم شکفته بود
در پایش اوفتادم و دانست عاشقم
این راز اگرچه در دل تنگم نهفته بود
خاموش بود و قصهٔ او را به گوش من
آن دل که میطپید به صد شور گفته بود
سیمین نثار مقدم پر مهر دوست کرد
آن دانههای دُر که شب هجر سفته بود.
نه نام کس به زبانم نه در دلم هوسی
به زنده بودنم این بس که میکشم نفسی
جهان و شادی ی ِ او کام دوستان را باد
پر شکستهٔ ما باد و گوشهٔ قفسی
از آن به خنجر حسرت نمیدرم دل خویش
که یادگار بر او مانده نقش ِ عشق کسی
بهار عمر مرا گر خزان رسد، که در او
نرُست لالهٔ عشقی، شکوفهٔ هوسی
سکوت جان من از دشت شد فزون که به دشت
درای قافله یی بود و نالهٔ جرسی
شکیب خویش نگه دار و دم مزن، سیمین!
که رفت عمر و ز اندوه او نمانده بسی.
امشب اگر یاری کنی، ای دیده توفان میکنم
آتش به دل میافکنم، دریا به دامان میکنم
میجویمت، میجویمت، با آن که پیدا نیستی
میخواهمت، میخواهمت، هر چند پنهان میکنم
زندان صبرآموز را، در میگشایم ناگهان
پرهیز طاقت سوز را، یکسر به زندان میکنم
یا عقل تقوا پیشه را، از عشق میدوزم کفن
یا شاهد اندیشه را، از عقل عریان میکنم
بازآ که فرمان میبرم، عشق تو با جان میخرم
آن را که میخواهی ز من، آن میکنم، آن میکنم.
با آن که از صفا چو بهاری نشستهام
پنهان ز چشمها به کناری نشستهام
تا شهسوار من رسد و خیزم از پِیش
در پیش راه او چو غباری نشستهام
نازک تنم، ولی نه چو گلهای بامداد
گرد غمم، به چهرهٔ یاری نشستهام
گر خوب و گر نه خوب؟ نوازشگرم تویی
چون نغمهٔ نهفته به تاری نشستهام
اشک سیاه شِکوه ز شبهای دوریم
بر نوک کلک نامه نگاری نشستهام
در چشم تو سیاهی بخت من اوفتاد
در پیش روی اینه داری نشستهام
با خون دل خیال ترا نقش میکنم
تا باور آیدت که به کاری نشستهام.
ای مرغ نفرین! گوش من، آزرده شد از وای تو
ای بار سنگین! دوش من، با خستگی شد جای تو
ای وحشت! ای آغشته تن، با خون من با جان من
در هر تپیدن از دلم، آید صدای پای تو
ای ساقهٔ برف آشنا! امید گل کردن کجا
تا خون سبز زندگی، یخ بسته در رگهای تو؟
ای خشک سال جاودان! ای کوری ی ِ گلزار جان!
از لاله چشمی وانشد، تا سینه شد صحرای تو
کابوس وحشت زا تویی، خواب جنون افزا تویی
هر شب به کامم میکشد، درد آفرین دنیای تو
گر لحظه یی همچون پری، خندم به ناز و دلبری
سیلی زند بر چهرهام، اهریمن سودای تو
طبعم ز جورت خسته شد، شعرم به بندت بسته شد
لب را فروبست از سخن، زنجیری ی ِ گویای تو
نه نطفهٔ میلی در او، نه باردار از آرزو
سنگی ست ۰۰۰ درنقش زنی، همبستر نازای تو.
ای آن که گاه گاه ز من یاد میکنی
پیوسته شاد زی که دلی شاد میکنی
گفتی: «برو!» ولیک نگفتی کجا رود
این مرغ پر شکسته که آزاد میکنی
پنهان مساز راز غم خویش در سکوت
باری، در آن نگاه، چو فریاد میکنی
ای سیل اشک من! ز چه بنیاد میکنی؟
ای درد عشق او! از چه بیداد میکنی؟
نازکتر از خیال منی، ای نگاه! لیک
با سینه کار دشنهٔ پولاد میکنی
نقشت ز لوح خاطر سیمین نمیرود
ای آن که گاه گاه ز من یاد میکنی.
سرخوش و خندان ز جا برخاستم
خانه را همچون بهشت آراستم
شمعهای رنگ رنگ افروختم
عود و اسپند اندر آتش سوختم
جلوه دادم هر کجا را با گلی
نرگسی یا میخکی یا سنبلی
کودکم آمد به برخواندم ورا
جامههای تازه پوشاندم ورا
شادمان رو جانب برزن نهاد
تا بداند عید، یاران را چه داد
ساعتی بگذشت و باز آمد ز در
همچو طوطی قصه ساز آمد ز در
گفت: «مادر! جامهام چرکین شده
قیرگون از لکههای کین شده
بس که بر او چشم حسرت خیره شد
رونقش بشکست و رنگش تیره شد
هر نگاه کینه کز چشمی گسست
لکه یی شد روی دامانم نشست
از حسد هر کس شراری برفروخت
زان شرر یک گوشه از این جامه سوخت
مانده بر این جامه نقش چشمشان
کینه و اندو ه و قهر و خشمشان»
گفتمش: «این گفته جز پندار نیست»
گفت: «مادر! دیدهات بیدار نیست
جامه تنها نه که جان فرسوده شد
بس که با چشمان حسرت سوده شد
از چه رو خواهی که من با جامه یی
افکنم در برزنی هنگامه یی
جلوه در این جامه آخر چون کنم
کز حسد در جام خلقی خون کنم
شرمم اید من چنین مست غرور
دیگران چون شاخهٔ پاییز، عور
همچو ماهی کش نباشد هاله یی
یا چو شمعی کو ندارد لاله یی
بر تنم این پیرهن ناپاک شد
چون دل غمدیدگان صد چاک شد
یا مرا عریان چو عریانان بساز
یا لباسی هم پی آنان بساز!»
این سخن گفت و در آغوشم فتاد
کاکلش آشفت و بر دوشم فتاد
اشک من با اشک او آمیخت نرم
بوسههایم بر لبانش ریخت گرم
گفتمش: «آنان که مال اندوختند
از تو کاش این نکته میآموختند
کاخشان هر چند نغز و پربهاست
نقش دیوارش ز خشم چشمهاست
گر شرابی در گلوشان ریخته
حسرت خلقی بدان آمیخته
شاد زی، ای کودک شیرین من
از رخت باغ و گل و نسرین من!
از خدا خواهم برومندت کند
سربلند و آبرومندت کند
لیک چون سر سبز، شمشادت شود
خود مبادا نرمی از یادت شود
گر ترا روزی فلک سرپنجه داد
کس ز نیرویت مبادا رنجه باد!»
بی تو، ای روشنگر شبهای من!
بوسه میزد ناله بر لبهای من
در دلم از وحشت بیگانگی
خنده میزد لالهٔ دیوانگی
دیدهام چون نرگس غم میشکفت
وندرو برقی ز شبنم میشکفت
در بلور اشک من یاد تو بود
در سکوت سینه فریاد تو بود
مخمل سرخ شفق رنگ تو داشت
پردههای ساز، آهنگ تو داشت
موج خیز سبزه دامان تو بود
خفتنم آنجا به فرمان تو بود
هر کجا بر تخته سنگی آبشار
میشکست و پیکرش میشد غبار؛
در غبارش باغ رؤیا میشکفت
وز گلش رنگ تمنا میشکفت
از تو دوری کردنم بیهوده بود
بی تویی جان مرا فرسوده بود
بی تو بودم لیک اکنون باتوأم
خود نمیدانم که این من یا توأم
چون نسیمی بگذر از پیراهنم
تا درآمیزی چو گرمی با تنم
بی تو غمگینم، دمی بی من مباش
جان شیرینم! جدا از تن مباش
بی تو آرامم به جز آزار نیست
بی تو بالینم به غیر از خار نیست
تا دلم بازیچهٔ ایام شد
بادهٔ عشق ترا چون جام شد
گر توانی جامهام ساز و بپوش
گر توانی بادهام ساز و بنوش
نه، که ما را رخصت دیدار نیست
ور بود، دانی که جز پندار نیست
تو نسیم سرزمین دیگری
بر کویر جان من کی بگذری؟
من شب ِ پایان پذیر هستیم
لحظه یی دیگر نپاید مستیم
تو فروغ آفتاب روشنی
من چو میمیرم تو سر بر میزنی
من خزان ِ در بهار افتادهام
آفت ِ در کشتزار افتادهام
لالهها از جور من بر باد رفت
هر چه رفت از من همه بیداد رفت
آفتاب گرم عمرم سرد شد
خوشههای آرزویم زرد شد
چهرهام دارد صفای نوبهار
در دلم اندوه پاییز استوار
گرد اندوهم، مشو خواهان مرا
از سر دامان خود بفشان مرا
شعلهٔ رنجم ز من دامن بکش
بند دردم پای خود از من بکش.
جوجههایم! نغمه خوانیها کنید
د رکنارم شادمانیها کنید
باز هم بوی بهار آورده باد
آشیان را غرق گلها کرده باد
با شما گر خامشی بگزیدهام
بشنوید این نغمه را از دیدهام:
روزگاری جفت جویی بودهام
گرمْ سوز نرمْ خویی بودهام
بر سریر شاخههایم بوده جای
بر حریر سبزههایم بوده پای
آبدان در کاسهٔ گل جستهام
سینه با الماس شبنم شستهام
پرنیان آفتابم کرده خشک
بر پرم دست صبا افشانده مشک
خواندهام بس نغمههای دلنواز
جستهام دلدادهٔ خود را به ناز
کامجویی های شیرین کردهام
عیشها با یار دیرین کردهام
روزگاری بودهام سرگرم کار
آشیان آوردهام در کشتزار
یک سحرگه دیده را واکردهام؛
چند مروارید، پیدا کردهام؛
چند مروارید غلتان سپید
یک سحر در آشیانم شد پدید
آن گهرها را به جان پروردهام
گرمشان از گرمی ی ِ خود کردهام
چند گاهی پیش ایشان خفتهام
وان گهرها را به نرمی سفتهام
تا گهر سُفتم، شما را یافتم
…
گر شما را نیست پر، اینک پرم
بر شما این بال و پر میگسترم
گر شما را ناتوان این دست و پاست
در تنم تاب و توان بهر شماست
گرچه گه در آب و گه در آتشم
با شما یاران و دلبندان خوشم
در دلم سور از شما شور از شما
چشم بد دور از شما، دور از شما…
نیستم باده تا نشاط مرا
بِرُبایی ز جام و نوش کنی
نیستم شعله تا لهیب مرا
با نفسهای خود خموش کنی
نیستم عطر گل که راه برم
با نسیمی به سوی خوابگهت
نیستم رنگ شب که بنشینم
با سکوتی به دیدهٔ سیهت
نیستم شعر نغز تا یک شب
بر لبت بوسههای گرم زنم
نیستم یاد وصل تا یک دم
بر رخت رنگ شوق و شرم زنم
نیستم نغمه یی که پُر سازم
جام گوش ترا ز مستی خویش
نیستم ناله یی که نیم شبی
با خبر سازمت ز هستی خویش
نیستم جلوهٔ سحر که با ناز
تن بسایم به پردههای حریر
گرم، روی ترا ببوسم و نرم
گویم: «ای شب! مرا ببین و بمیر»
نیستم سایهٔ تو تا از شوق
سرگذارم به خاک رهگذرت
ور شوم پایمال رهگذران
گویم: «ای نازنین! فدای سرت»
گره کور سرنوشتم من
پنجهٔ روزگار بست مرا
بگذر از من که نیک می دانم
نگشاید کسی به دست، مرا
آرزویی تو، آرزوی محال
با منی هر زمان و دور از من
بی تو، ای آشنا! چه میخواهد
این دل تنگ ناصبور از من؟
بودی آن نازنین عروسک عشق
که تو را ساختم ز موم ِ خیال
بر تنت ریخت دست پندارم؛
صافی و لطف ِ چشمههای زلال
تن ِ نرم ترا نهان کردم
در پرند ِ سپید جامهٔ شعر
بر رخ پاکتر ز مرمر تو
خط و خالی زدم به خامهٔ شعر
وه! چه شبها که با نوک مژگان
ز آسمانها ستاره دزدیدم
تا که آویز گردنت سازم
یک به یک را کنار هم چیدم
تا بشویم تن سپید ترا
شبنم از لاله زار آوردم
تا دهم بوی خوش به سینهٔ تو
عطر صبح بهار آوردم
صبح چون خنده زد، ز خندهٔ او
از برای تو وام بگرفتم
شب درآمد، برایت از مویش
طره یی مشکفام بگرفتم
خوب آن سان شدی که چون رخ تو
هیچ گل دلفریب و نرم شد
لیک افسوس هر چه کوشیدم
پیکر مومی ی ِتو گرم نشد
روزی از روزهای گرم خزان
بِنِشاندم در آفتاب، تو را
رفتم و آمدم چه دیدم… آه
کرده بود آفتاب، آب، تو را
تو شدی آب و جامهٔ شعرم،
غرق در پیکر زلال تو ماند
بر پرند ِ سپید او جاوید
لکهٔ مومی ی ِ خیال تو ماند
کیستیای دوست که با یاد تو
بادهی اندیشهام آمیخته
ای لب گرمت ز تن سرد من
شعلهی صد بوسه برانگیخته
خندهی من، شوخی ی ِمن، ناز من
برده قرار تو و آرام تو
فتنهی عشاق هوسباز من
زهر حسد ریخته در کام تو
من گل صحرایی ی ِ خود رستهام
عطر مرا رهگذری نوش کرد
خوب چو از بوی تنم مست شد
رفت و مرا نیز فراموش کرد
چون تو کسی بود و مرا دوست داشت
چون تو کسی عاشق و دیوانه بود
چون تو کسی با لب من آشنا
وز دگران یکسره بیگانه بود
او همه چون مستی ی ِ یک جرعه می
در سر من، در تن من، میدوید
او چو شفق من چو شب تیره فام
سر زده بر دامن من، میدوید
آن که مرا عاشق دیوانه بود
با که بگویم ز برم رفت رفت
روز شد و شب شدم و کوهسار
پرتو مهرش ز سرم رفت رفت
کیستیای دوست که با یاد تو
بادهی اندیشهام آمیخته
ای لب گرمت ز تن سرد من
شعلهی صد بوسه برانگیخته
خلوتی آراسته کردم بیا
تا شب خود با تو به روز آورم
از دل سرد تو برون شعلهها
با نگهی شعله فروز آورم
بید برآورده پَر از شاخ خشک
مهر برآورده سر از کوهسار
آن به زمرّد زده بر تن نگین
این ز طلا ریخته هر جا نثار
گرمی ی ِ آغوش مرا بازگیر
گرمی ی ِ صد بوسه به من بازده
مرغک ترسیدهی پَر خسته را
زنده کن و پرده و پروازده
لیک مبادا که چو آن دیگری
برگ ِ سیه مشق به دورافکنی
مست شوی عربده جویی کنی
جام تهی مانده ز می بشکنی
شبی از در آمد دختر من
لبش پُر شِکوه، جانش پُر زغم بود
که در مهمانی ی ِ یارانم امروز
سر شرمندهام بر سینه خم بود
چو دانستی که مهمانم به بزمی
مرا چون گل چرا زیبا نکردی
چرا با جامه یی رنگین و پرچین
مرا با دیگران همتا نکردی
«مهین» خندید و در گوش «پریچهر»
نهان از من به صد افسون سخن گفت
نمیدانم چه گفت، اما شنیدم
که در نجوا سخن از پیرهن گفت
چرا اندیشه از حالم نکردی
مگر در دیده شرمم را ندیدی
چرا خاموش ماندی؟ چاره یی کن
مگر این اشک گرمم را ندیدی
به او گفتم کهای فرزند من کاش؛
ترا دیوانه یی مادر نمیشد
نمیبودی اگر دردانهٔ من
ز اشک شرم، چشمت تر نمیشد
من آن آشفته در بند خویشم
که جز با خود سر و کاری ندارم
به جز اندیشهٔ بی حاصل خویش
خبر از حال دیاری ندارم
من آن روح گریزان غمینم
که پیوند از همه عالم گسستم
چو شعر آمد به خلوتگاه رازم
گسستم از همه، با او نشستم
تو می گویی سخن از بزم رنگین
مرا اندیشهٔ رنگینتری هست
برو، تنها مرا با خود رها کن
مگو دیگر که اینجا مادری هست.
گفتی که: «کاش چون تو مرا، ای دوست!
گویا، زبان شعرو سخن میبود
تا قصه ساز آتش پنهانم
شعر شکفته بر لب من میبود»
گویم به پاسخ تو که: «آیا هست
«شعری ز چشمهای تو زیباتر؟
«یا من شنیدهام ز کسی هرگز
«حرفی از آن نگاه، فریباتر؟
«دریای سرکشی ز غزل خفته است
در آن نگاه خامش دریا رنگ
یک گوشه از دو چشم کبود تست
ای آسمان روشن مینا رنگ»
«ای کاش بود پیکر من شعری
تا قصه ساز بزم شبت میشد
میخواندی و چو بر دو لبت میرفت
سرمست بوسههای لبت میشد»
«میمرد کاش بر لب من آن شعر
کاو شرح بیقراری ی ِ من میگفت
اما چو دیدگان تو چشمانم
در یک نگه هزار سخن میگفت»
خدایا چوبهٔ دار است جسمم
چه پیکرها به بالایم درآویخت
چه آتشها به خاموشی گرایید
چه گرمیها که با سردی در آمیخت
چه دلها کز هوس میسوخت پنهان
چو با من آشنا شد سرد شد، مُرد
بَرَم هر نغمهٔ شیرین که خواندند
به گوشم ناله یی از درد شد، مُرد
دو چشمم مستی ی ِ مینای میداشت
چه سود آخر به کس جامی نبخشید
لبم آشفتگان دربدر را
ندانم از چه فرجامی نبخشید؟
چه شبها مرغکان در نور مهتاب
نوای شادی از دل برکشیدند
سحر سرمست غوغای شب دوش
به سوی دشت و صحرا پر کشیدند
من آزرده تنها خفته بودم
به چشمم اشک و بر لب هام آهی
کنارم دفتری همچون دلم ریش
به تشویش شب دوشم گواهی
تن من چوب دار عشقها بود
هوسها را به پای مرگ بردم
اگر کس بوسه از لبهای من خواست
گلویش را به بند غم فشردم
خدایا در سکوت صبحدم باز
به بندم بینوایی اوفتاده
ز ما بر سنگفرش جادهها باز
به نرمی سایههایی اوفتاده
خدایا چوب دارم، کاش ناگاه
به طوفان بلایی میشکستم
مرا ای دوستان یک شب بسوزید
که من از خویشتن در بیم هستم.
آمدی و آمدی و آمدی
نرم گشودی در کاشانه را
خنده به لب، بوسه طلب، شوخ چشم
شیفته کردی دل دیوانه را
سایه صفت آمدی و بیقرار
خفت سراپای تو در بسترم
نرگس من بودی و جای تو شد
جام بلورین دو چشم ترم
یک شرر از مجمر لبهای تو
جست و سراپای مرا سوخت… سوخت
بوسهٔ دیگر ز لبت غنچه کرد
غنچهٔ لبهای مرا دوخت… دوخت
گرمی ی ِ آغوش ترا میچشید
اطلس سیمابی ی ِ اندام من
عطر نفسهای ترا میمکید
مخمل گیسوی سیه فام من
مست ز خود رفتم و باز آمدم
دیدهٔ من دید کهتر دامنم
عشق تو را یافت که چون خون شرم
از همه سو ریخته بر دامنم
رعد خروشید و زمینها گداخت
کلبهٔ تاریک، دهان باز کرد
سینهٔ من ساز نواساز شد
نغمهٔ نشنیده یی آغاز کرد
رقص کنان پیکر اهریمنی
جست و برافشاند سر و پای و دست
خندهٔ او تندر توفنده شد
در دل خاموشی و ظلمت شکست
نعره برآورد که دیدی چه خوب
خرمن پرهیز ترا سوختم؟
شعلهٔ شهوت شدم و بی دریغ
عشق دل انگیز ترا سوختم؟
دیدهٔ من باز شد و بازتر
دیدمت آنگاه که شیطان تویی!
در پس آن چهرهٔ اهریمنی
با رخ افروخته پنهان تویی!
ناله برآمد ز دلم کای دریغ
از تو چنینتر شده دامان من؟
وای خدایا ز پی سرزنش
رقص کنان آمده شیطان من…
آه، ای پیک، پیک شادی بخش!
نامه آوردهای ز همسر من
نامه از او، که روزگاری داشت
سایهٔ لطف و مهر بر سر من
نامه از اوست، او که از تن او
بسترم گرم بود و رؤیایی
او که از بوسه بر رخم میزد
نقش صدگونه عشق و شیدایی
او که میگفت: «دوستت دارم»
او که میگفت: «نگسلم پیوند»
او که میگفت: «با وفای توأم»
او که میگفت: «نشکنم سوگند»
نامه از اوست، او که رفت و شکست
عهد و پیمان مهر و یاری را
او که در گوش دیگران سر داد
نغمهٔ عشق و بیقراری را
او که آگه نشد که همسر او
از کجا میخورد، چه میپوشد
او که آگه نشد که کودک او
خون ز پستان رنج مینوشد
نامه از اوست، او که سوی رهش
باز هم چشم انتظار من است
آه! میبخشمش که با همه عیب
پدر طفل شیرخوار من است
نامه از اوست، ای خدا! از اوست
بی وفا بر سر وفا آمد
او که بیجا ز کوی یاران رفت
عاقبت آمد و به جا آمد
میتپد دل درون سینهٔ من
نامه را واکنم؟ بگو… چه کنم؟
نامه واشد ببوسمش یا نه؟
با خط دلفریب او چه کنم؟
چه؟ در این نامه چیست؟ هان! این چیست؟
وای… فرمان افتراق من است
مهر واخوردگی، خط بطلان
بر من و هستیم، طلاق من است.
آبشار بلند، چون مسواک
تن به دندان صخرهها میزد
رشتههای سپید سیمینش
بر تن صخرهها جلا میزد
سنگها چون شکسته دندانها:
نامرتب، سیاه، افتاده
بستر آبشار، چون دهنی
از غریبی به زجر جان داده
ماه چون شمع بی فروغ عزا
دشت چون مرده خفته در نورش
مرده شو بود و دمبدم میریخت
بر تن دشت، گـَرد کافورش
رود مجروح وار، در بستر
گریه میکرد و ناله سر میداد
محتضروار، پیچ و تاب تنش
گویی از مردنش خبر میداد
در دل سخت کوه، مردی چند
در پی صخره یی گران کندن
سنگشان سخت و کارشان سنگین
کوه کندن نه… بلکه جان کندن
نه همه روز بلکه شبها نیز
کوه کاویده سنگ ساییده
هر کجا بازمانده بیل و کلنگ
ناخن و مشت و چنگ ساییده
کارْ بسیار و مزدْ بی مقدار
نه فراخورد کارشان پاداش
به تمنّای نان بی خورشی
روز در التهاب و شب به تلاش
در دل کوه، کنده دالانی
سخت بی انتها و سخت دراز
تا از آن ره، گروه رهگذارن
سوی دریا برند راه به ناز
لیک ایام، سفله کیشی کرد
کوه لرزید و صخرهها افتاد
چند فریاد و بعد… خاموشی
زندگی مُرد و از صدا افتاد
چند پیکر، شکسته سینه و سر
خاکشان تخت و سنگ بالین بود
مرده ریگی که ماند از آنان
کاسه و کوزهٔ سفالین بود
ای مرد! یار بودهام و یاورت شدم
شیرین نگار بوده و شیرینترت شدم
بی من نبود اوج فلک سینه سای تو
پرواز پیش گیر که بال و پرت شدم
یک عمر همسر تو شدم، لیک در مجاز؛
اینکه حقیقت است اگر همسرت شدم
هم دوش نیز هستم و هم گام و هم طریق
تنها گمان مدار که هم بسترت شدم
بی من ترا، قسم به خدا، زندگی نبود
جان عزیز بودم و در پیکرت شدم
یک دست بودهای تو و یک دست بی صداست
دست دگر به پیکر نام آورت شدم
بیرون ز خانه، همره و همگام استوار
در خانه، غمگسار و نوازشگرت شدم
دیگر تو در مبارزه بی یار نیستی
یار ظریف و یاور سیمین برت شدم.
شب نخفت و تا سحر بیدار ماند
نفرتی ذرّات جانش را جوید
کینه یی، چون سیلی از سُرب مذاب
در عروق دردمند او دوید
همچو ماری، چابک و پیچان و نرم
نیمه شب بیرون خزید از بسترش
سوی بالین زنی آمد که بود
خفته در آغوش گرم همسرش
زیر لب با خویش گفت: «آن روزها
همسر من همدم این زن نبود –
این سلیمانی نگین تابناک
این چنین در دست اهریمن نبود!»
«آه! این مردی که این سان خفته گرم
در کنار این زن آشوبگر
جای میداد اندر آغوشش مرا
روزگاری گرمتر، پرشورتر»
«زیر سقف کلبه یی تاریک و تنگ
زیستن نزدیک دشمن، مشکل است
من سیه بخت و غمین و تنگدل
او دلش از عشق روشن، مشکل است…»
«آن چه کردم از دعا و از طلسم
رو سیاهی بهر او حاصل نشد
آن چه جادو کرد او از بهر من
با دعای هیچ کس باطل نشد!»
«طفل من بیمار بود، اما پدر
نقل و شیرینی پی این زن خرید
من به سختی ساختم تا بهر او
دستبند و جامه و دامن خرید»
«وه، چه شبها این دو تن سر مست و شاد
بر سرشک حسرتم خندیدهاند
پیش چشمم همچو پیچکهای باغ
نرم در آغوش هم پیچیدهاند»
لحظه یی در چهر آن زن خیره ماند
دیدهاش از کینه آتشبار بود
در سیاهی، چهر خشم آلودهاش
چون مس ِ پوشیده از زنگار بود
دست لرزانش به سوی آب رفت
گَرد ِ بی رنگی میان جام ریخت
قطعههای گرم و شفاف عرق
از رخ آن دیو خون آشام ریخت
«باید امشب، بی تزلزل، بی دریغ
کار یک تن زین دو تن یکسر شود
یا مرا همسر بماند بی رقیب
یا رقیب سفله بی همسر شود»
پس به آرامی به بستر بازگشت
سر نهان در زیر بالاپوش کرد
دیده را بر هم فشرد اما به جان
هر صدایی را که آمد، گوش کرد
ساعتی بگذشت و کس پنداشتی
جام را بگرفت و بر لبها نهاد
جان میان بستر از جسمش گریخت
لرزه بر آن قلب بی پروا فتاد
دیده را بگشود تا بیند کدام
جامهٔ مرگ و فنا پوشیده بود
همسرش را با رقیبش خفته دید
لیک طفلش، جام را نوشیده بود
چون سپند از جای و جست و، بی درنگ
ماندههای جام را، خود سرکشید
طفل را بر دوش افکند و دوید
نعرهها از پردهٔ دل بر کشید
«وای!… مَردم! مادری فرزند کشت!
رحم بر چشمان گریانش کنید
طفل من نوشیده زهری هولناک –
همتی! شاید که درمانش کنید…»
مهر، بر سر چادر ماتم کشید
آسمان شد ابری و غمگین و تار
باز خشم آسمان کینه توز
باز باران، باز هم تعطیل کار…
قطرههای اول باران یأس
روی رخسار پر از گردی چکید
دیده یی بر آسمان، اندوه ریخت
سینه یی آه پر از دردی کشید
خسته و اندوهگین و ناامید
بر زمین بنهاد دست افزار خویش
در پناه نیمه دیواری خزید
شسته دست از کار محنت بار خویش
باز، انگشتان خشکی، شامگاه
شرمگین، آهسته میکوبد به در
باز، چشم پر امید کودکان
باز، دست خالی از نان پدر…
آه! ای پیک دل انگیز بهار
که صفا همره خود می آری
با توأم! با تو که در دامن خود
سبزه و سنبل و سوسن داری
دم به دم بر لب جوی وسرِ کشت
مینشینی ّ و گلی میکاری
آه! ای دخترک افسونکار
پای هرجای نهی، سبزه دمد
دست هرجای زنی، گل روید
در تنت پیچد امواج نسیم
لطف و خوشبویی و مستی جوید.
با بناگوش تو، مهتاب بهار
قصهٔ بوسهٔ عاشق گوید.
آمدی باز و سپاس است مرا.-
دوش تا صبح در آن باغ بزرگ
همه دانند که مهمان بودی،
گاه، سرمست و صراحی در دست
پای کوبان و غزلخوان بودی،
گاه افتاده در آغوش نسیم
شرم ناکرده وعریان بودی.
تا سحر هیچ نیارامیدی.-
خوب دیدم که در آن باغ بزرگ
همه شب ولوله بر پا کردی،
در چمن، زان همه بی آزرمی
چشم و گوش همه را وا کردی!
غنچهها وقت سحر بشکفتند:
باغ را خرم و زیبا کردی.
هر چه کردی همه زیبایی بود.-
لیک، از خانهٔ همسایه چرا
گوشت آوای تمنا نشنید؟-
در پس دیدهٔ چندین کودک
دیدهات بارقهٔ شوق ندید،
وین سرانگشت تو در باغچهشان
هیچ نقش گل و سوسن نکشید
از چه پای تو بدانجا نرسید؟
آه از آن کوزه که با شوق و امید
دستی اندود بر او تخم ِگیاه؛
رفت و آورد سپس کهنهٔ سرخ
تا بدوزد پی آن کوزه، کلاه!
کودکان در بر او حلقه زدند
خیره، بر کوزه فکندند نگاه!
-آخر آن کوزه چرا سبز نشد؟
از چه در خانهٔ آنان اثری
ننهادی ز دل افروزی ی ِخویش؟
از چه در باغچه شا ن ساز نکرد
بلبلی نغمهٔ نوروزی ی ِ خویش؟
گرم کاویدن و پای افشانی ست
ماکیانی ز پی روزی ی ِ خویش…
یکه تاز سر این سفره همه اوست.-
دانم ای پیک! در آن خانهٔ تنگ
جز غم و رنج دلازار نبود،
این چنین خانهٔ اندوه فزای
در خور آن گل بی خار نبود!
لیک با این همه، این دل شکنی
به خدا از تو سزاوار نبود،
کودکان دیده به راهت دارند…
ای دختر فقیر سیه چردهٔ ملیح!
نام تو- ای شکفته گل ِکوچه گرد!- چیست؟
در گردن برهنهٔ چون آبنوس تو
این مهرههای آبی گلگون زرد چیست،
در دیدهٔ درشت تو- ای دلفریب شوخ!
پنهان، نشان گمشدهٔ رنج و درد چیست؟
تو کیستی؟ – برهنهٔ با درد همسری.
نادیده شانه گیسوی زیبای خویش را
رندانه زیر پوشش گلگون نهفتهای
ای نوگل شکفته به مرداب زندگی!
با کس ز راز خود، ز چه حرفی نگفتهای؟
نشکفته غنچهای که ز شاخت بریدهاند،
اینک به خاک راه غم و درد، خفتهای:
در بوستان عمر، تو آن شاخ بی بری!
دانی تو را که زاده؟ – نه! اما بدان که او
مانند تو، به خاک تباهی نشسته بود.
او هم ز تازیانهٔ بیداد، پیکرش
چون پیکر نحیف تو، رنجور و خسته بود.
او چون تو بود و، چون تو درین گیر و دار عمر
با سنگ یأس، جام امیدش شکسته بود:
بدبخت زاد، زادهٔ بدبخت دیگری!
از صبح تا به شام به هر سوی میدود
از بهر نان دو چشم سیاه درشت تو…
بر کفشهای کودک من بوسه میزنی
شاید که سکه یی بگذارم به مشت تو.
خم کردهای ز بس بر هر رهنورد، پشت،
باز نیاز و عجز دو تا کرده پشت تو:
از بار خویش دیدهای ایا گرانتری؟
زنها به نفرت از تو نهان میکنند روی
کاینجا نمیکند اثری آه سرد تو،
در جان مردها هوس و شور میدمد
زیبایی ی ِنهفته به زنگار ِ گَرد تو.
وان سکه یی که گاه به مشت تو مینهند
پاداش حسن توست، نه درمان درد تو.
اینش سزاست مرغک بی بال و بی پری!
دردا! درین خرابهٔ دلگیر جانگداز
هرگز تو را به منزل مقصود راه نیست.
هرگز تو را به مدرسه یی یا به مکتبی
یا دامن محبت پاکی، پناه نیست.
بیدادگر نشسته بسی در کمین تو
اما، هزار حیف! کسی دادخواه نیست-
نه راد مردی و نه کریم توانگری…
پزشک داند و من نیز دانم این مستی
ز بیخ میکند آخر نهال هستی را،
پزشک داند و من هم، ولی چه سود؟ چه سود؟
که من ز کف ندهم نقد میپرستی را.
مرا ز کوی خود ای پیر میفروش، مران!
که جز به کوی توام، هیچ سوی، راهی نست.
به جرم عربده جویی مران، که از در تو
به هر کجا روم از دست غم پناهی نیست.
بریز، ساقی ی ِ ترسا، بریز جام دگر…
که باز شور ز مستی به دل پدید کنم.
بریز تا جسد آرزو به گور نهم
بده پیاله که خون در دل امید کنم!
بریز تا رود از یاد من خیال زنی
که تنگدستی و فقر مرا بهانه گرفت؛
پرید از قفس تنگ درد پرور من،
به گلشن دگران رفت و آشیانه گرفت.
بریز تا نکند بیش ازین مرا آزار
خیال مردن آن مادری که بیمارست
خیال او که، در آن کلبهٔ کثیف، هنوز
برای کودک بی مادرم پرستار است…
ببَر ز خاطر من رنج و درد طفل مرا
چه غم خورم که سرانجام او چه خواهد شد؟
خوش است در کف نسیان سپارم این دستان-
بگو حکایت ما با سبو چه خواهد شد؟
بریز تا شود آسوده، سر ازین سودا
که از چه نیست درین گیر و دار سامانش.
بریز تا نکنم خون دل به ساغر خویش
ازین فسانهٔ پر غم که نیست پایانش…
مکن حدیث که «این آتش است و آن جگر است!»
که این حکایت دیرین دگر نمیخواهم:
هزار داغ به دل دارم و، علاجش را
به غیر آتش می بر جگر، نمیخواهم.
بریز باده! میندیش کاین عطای ِ تو را
فزون ز دِرهم و دینار من بهایی هست،
بریز! دِرهم و دینار اگر نبود، چه غم؟
هنوز در تن من جامه و قبایی هست…
شنیدم که کشتی به دریای ژرف
چو آزرده از خشم توفان شود،
چو بر چهر دریای نیلوفری
شکنها و چینها نمایان شود،
براید ز هر سوی موجی چو کوه
که شاید به کشتی شکست آورد،
گشاید ز هر گوشه گرداب کام
که شاید شکاری به دست آورد.
بپیچد چو زرینه مار آذرخش
دمی روشنایی زند آب را.
خروشنده تندر بدزدد ز بیم
ز دلها توان و زتن تاب را.
ز دل برکشد هر کسی ناله یی،
براید ز هر گوشه فریادها،
بیامیزد اندر دل تیره شب
به فریادها نالهٔ بادها…
پس آنگاه کوشش کند ناخدای
که بر خستگان ناخدایی کند:
به دریا نهد زورق و ساز و برگ
کسان را بدان رهنمایی کند…
چو آسوده شد زانچه بایست کرد،
به بالای کشتی رَوَد مردْوار-
بر آن سینهٔ قهرمان دلیر
نشانهای مردانگی، استوار
فروغی در آن دیدهٔ دلپذیر،
سرودی به لبهای پر شور او…
دمی این چنین چون بر او بگذرد،
دل ژرف دریا شود گور او!
چو فردا به بام سپهر بلند
شود مهر، چون گوی زر، تابناک،
نویسد به پهنای دریا به زر
که: «دریا دلان را ز مردن چه بک؟…»
چنین است ایین مردانگی
که تا بود، این بود و جز این نبود
ز من برچنان قهرمانان سپاس!
ز من بر چنان ناخدایان درود!
مزد کار سخت طاقت سوز را
از پی یک ماه، آوردم به چنگ
با دلی از آرزو سرشار و گرم
سوی منزل، روی کردم بی درنگ،
لیک – آوخ – کار مزد اندکم
جملگی، با دست بستانکار، رفت!
تا گشودم دیده را، دیدم که آه
آنچه بود از درهم ودینار، رفت!
کودکم آمد به چشمم خیره ماند-
آن دو چشم چون دو الماس سیاه.
شعلههای سینه سوز آرزو
سر کشید از آن نگاه بی گناه:
«- آه، مادر! گفته بودی ماه پیش
جامه یی بهرم فراهم آوری.
وعده را تمدید کردی، بی گمان
باید اینک هر چه خواهم آوری
جامههایم پاره شد، آخر کجاست
جامههای نغز و دلخواه دگر؟
شرمگین، آهسته، گفتم زیر لب:
«صبرکن فرزند من! ماه دگر…»
گفتند: «شام تیرهٔ محنت سحر شود،
خورشید بخت ما ز افق جلوه گر شود.»
گفتند: «پنجههای لطیف نسیم صبح
در حجله گاهِ خلوت گل پرده در شود.»
گفتند: «برگهای سپید شکوفهها
با کاروانیان صبا همسفر شود.»
گفتند: «این شرنگ که دارم به جام خویش
روزی به کام تشنه، چو شهد و شکر شود.»
گفتند: «نغمههای روان پرور امید
زین وادی ی ِ خموش به افلاک بر شود.»
گفتند: «ساقی از می باقی چو در دهد،
گوش فلک ز نغمهٔ مستانه کر شود.»
گفتند: «هست خضری و او رهنمای ماست؛
ما را به کوی عشق و وفا راهبر شود.»
گفتند: «بی گمان بُت چوبین زور و زر
از شعلههای آه کسان شعله ور شود»
گفتند: «جغد نوحه گَر از بیم جان دهد؛
قُمری میان بزم چمن نغمه گر شود»
گفتند و، گفتهها همه رنگ فریب داشت-
شاخ فریب و حیله کجا بارور شود؟
آنان که دم ز پاکی دامان خود زدند،
ننگین ز ننگشان همهٔ بحر و بر شود.
نام آوران خالق فریبند و نامشان
دشنام کودکان سر رهگذر شود.
اندوهشان نبود ز خود کامی و عناد
کاین بی پدر بماند و آن بی پسر شود.
ای آفتاب عشق و امید! از حجاب ابر
ترسم به در نیایی و جانم به در شود.
ای شام قیرگون که سحر از پی تو نیست.
دانم به سر نیایی و عمرم به سر شود!…
ای چشم خونفشان، مددی! تا ز همتت
انشای این چکامه به خون جگر شود.
سیمین! حکایت غم خود بیش ازین مکن-
بگذار شرح ماتم ما مختصر شود.
ای امید، ای اختر شبهای من!
نغمهات افسرد بر لبهای من.
شمع من آغاز خاموشی گرفت،
عشق من گرد فراموشی گرفت.
در نگاهم شعلههای شوق مرد،
در درونم آتش پنهان فسرد.
غنچهٔ شاداب من بی رنگ شد،
گوهر نایاب من چون سنگ شد.
روزگاری بود و روزم سر رسید؛
روزها بگذشت و شامم در رسید.
کس چه میداند شبم چون میرود،
از دو چشمم جویی از خون میرود.
دوستان! فریاد من فریاد نیست؛
غیر آهی از دل ناشاد نیست.
تا ز یاران بی وفایی دیدهام،
جسم و جان را در جدایی دیدهام.
آشنایان آشناییشان کجاست؟
همدمان از هم جداییشان چراست؟
عشق را وقف هوسها ساختند،
گاه ِ سختی دوستی نشناختند.
ای امید، ای اختر شبهای من!
نغمهات افسرد بر لبهای من.
ای امید، از نو شبم را روز کن؛
روز کن وان روز را پیروز کن!
راحتی ده این روان خسته را،
گرم کن این پیکر یخ بسته را.
همچو مهتاب از دل شامم درآ،
ورنه میمیرم درین ظلمت سرا.
وه! که دیگر نغمههایم زنده نیست؛
از من اینسان نغمهها زیبنده نیست.
چون مُرکب رنگ زن بر خامهام؛
اندک اندک جلوه کن در نامهام.
باز در گوشم نواها ساز کن،
این چنین با من سخن آغاز کن:
کان دلت از دشنههای درد، ریش!
بی محابا میخوری از خون خویش.
گر دو تن پیمان خود بگسستهاند
دیگران پیمانه را نشکستهاند
گر دو تن آلوده دامان زیستند
دیگران آلوده دامان نیستند.
باوفا یاران فراوانند باز
همچو مَه پاکیزه دامانند باز
مهربانان مهربانی میکنند
گاه ِ سختی سخت جانی میکنند.
ای امید، ای اختر شام دراز!
گر نسازم من، تو با دردم بساز.
ای امید، ای گلشنم را آفتاب؛
رخ متاب از من- خدا را- رخ متاب!
ای امید، ای جان من قربان تو،
بعد ازین دست من و دامان تو…
دلم، یاران! ز غم در اضطراب است
امیدم نقش بی حاصل بر آب است.
دگر از چشمهٔ خورشید قهرم
که آبش – آنچه دانستم – سراب آست.
حریف آشناییها غریب است؛
همای نیکبختیها غُراب است.
دریغا! رهبر مستان کسی بود
که خود از جام خودکامی خراب است.
درخشیدن، گذر کردن، خموشی،
خدایا! نیست اختر، این شهاب است.
سخن از «تابش خورشید» گویی،
کجا این تشت پر خون آفتاب است؟
ز پشت پرده خنجر میدرخشد،
تو می گویی: «هلال اندر سحاب است»!
بر آهن میخراشد پنجه را دیو،
تو میرقصی که: «این بانگ رباب است»!
به جامت بس شرنگ تلخ کردند،
تو مینوشی که: «این شهد و شراب است»!
جگرها بر سر آتش ز کف رفت،
تو میخندی که: «این بوی کباب است»!
رفیقان جمله از ره بازگشتند،
تو می گویی که: «این راه صواب است»!
به گوشم قصهٔ امّید خوانی-
فغان! کاین قصه یی پُر آب و تاب است.
امیدی من نمیبینم، دریغا! –
عروس قصههایت در حجاب است؟
خداوندا! مگر کور است چشمم؟
خداوندا! مگر عقلم به خواب است؟
«خدایا زین معما پرده بردار»،
دعای دردمندان مستجاب است.
تو می دانی که جانم بی شکیب است،
تو می دانی که دردم بی حساب است.
نه کس را گفته یی با کرده همراه،
نه کس را سوی مقصودی شتاب است
مرا، ای دوست، پند و قصه کافی است
که جانم زین سخنها در عذاب است.
«شتابی، کوششی، جهدی، تلاشی…»
مرا- گر عاقلی – اینها جواب است.
کبوتر جان، کبوتر جان، کبوتر
تنت مرمر، نُکت مرجان، کبوتر
بزن بالی که برخیزد نسیمی
که دارم آتشی بر جان، کبوتر.
کبوتر جان، برآور یکریمی
که دارم طُرفه کاری با کریمی
مکرّر کن مگر گوید جوابم
درین دنیای وانفسا کریمی.
کبوتر، دانه برچین، دانه برچین
بِچَم در آفتابِ پشتِ پَرچین
مرا دیدی، ندیدی، کورو کر باش
که میگردد به دنبالم خبرچین.
کبوتر جان، دلیری کن، خطر کن
شبی با آدمی زادان سحر کن
که شب عاشق، سحر فارغ ز عشقند
جز این دیدی اگر، ما را خبر کن.
کبوتر، کاکلت را تاب دادی
ز گردن سوی بالا خواب دادی
به سر یک خوشه سنبل حلقه کردی
که در آغوش برفش آب دادی.
کبوتر، دیده بانی کن به بامم
خبر ده گر اجل پرسد ز نامم
اجل گو محلتم بخشد که چندان
نمیرم تا بگیرم انتقامم.
شب مهتاب و ابر پاره پاره
به وصل از سوی یار آمد اشاره
حذر از چشم بد، در گردنم کن
نظر قربانی از ماه و ستاره.
دلی دارم به وسعت آسمانی
درو هر خواهشی چون کهکشانی
نمیری، شور ِ خواهشها، نمیری
بمانی، عشق ِ خواهش زا، بمانی!
نسیم کاکل افشان توأم من
پریشان گرد ِ سامان توأم من
پریشان آمدم تا آستانت
مران از در! که مهمان توأم من.
فلک با صدهزاران میخ ِ نوری
نوشته بر کتیبه شرح ِ دوری
اگر خواهی شب دوری سراید
صبوری کن، صبوری کن، صبوری…
شب مهتاب اگر یاری نباشد
بگو مهتاب هم، باری، نباشد
نه تنها مهر و مه، بل چشم ِ روشن
نباشد، گر به دیداری نباشد.
زمین پوشیده از گُل، آسمان صاف
میان ما جدایی، قاف و تا قاف
به امید تو کردم زیب ِ قامت
حریر ِ خامه دوز و تور ِ گلبافت.
شب مهتاب یارم خواهد آمد
گُلم، باغم، بهارم خواهد آمد
به جام چِل کلید گل زدم آب
گشایشها به کارم خواهد آمد.
چو از در آمدی، رنگ از رُخم رفت
نه تنها رنگ ِ رخ، بل رنگِ «هر هفت»
چنان لرزد دلم در سیم ِ سینه
که لرزد سینه در دیبای زربفت.
شب مهتاب یارم از در آمد
چو خورشید فلک روشنگر آمد
به خود گفتم شبی با او غنیمت
به محفل تا درآمد شب سرآمد.
هنگام ناشناس دلی، دارم بگو، بگو چه کنم؟
پرهیز عاشقی نکند، پروای آبرو چه کنم؟
این ساز پر شکایت من، یک لحظه بی زبان نشود
ای خفتگان، درین دل شب، با نالههای او چه کنم؟
گوید که وقت دیدن او دست تو باد و دامن او
گویم که میکشد ز کفم، با آن ستیزه جو چه کنم؟
گرید چنین خموش ممان، از عمق جان برآر فغان
گویم که گوش کرده گران، بیهودههای و هو چه کنم؟
۰۰۰
جوشیده و گذشته ز سر، صهبای این سبو، چه کنم؟
معشوق کور باطن من، پروای رنجشم نکند
من نرمتر ز برگ گلم، با این درشت خو چه کنم؟
ای عشق، دیر آمدهای، از فقر خویشتن خجلم
در خانه نیست ما حضری، بیهوده جست و جو چه کنم؟
سبز و بنفش و نارنجی، زرد و کبود و گلناری
آویز لالهها لرزان، جوبار رنگها جاری
رقص هزار پروانه، بر سبزههای پر شبنم
نقش هزار نیلوفر، بر موجهای زنگاری
با پلک نیمه باز امشب، خیل سیاه مژگانم
نخها کشیده در سوزن، از جنس خواب و بیداری
از نور پیکری دارم، با پای نرم چابک پو
سرگرم سرسرک بازی، در پهنهٔ سبکباری
ای عشق، نوجوان بودم، هفده بهار گل با من
هفده بهار یغما شد، در ترکتاز تاتاری
مردی ز راه دور آمد، پوزار قرنها با او
هفده بهار با او شد، هفتاد سال بیزاری
من چند سالهام امشب، می دانم و نمیدانم
با این شراب میباید، دفع بلای هشیاری
ای عشق جای رویا کن، این پلک نیمه بازم را
تا ماه و تیلههایش را، از آسمان فرود آری
ای تلیه باز سرگردان، من بکر خانه پروردم
مینای سر به مهرم را، سر ناگشوده نگذاری
ای عشق در سرم امشب، گرداب نور میچرخد
سبز و بنفش و نارنجی، زرد و کبود و گلناری
که چی؟ که بمانم دویست سال، به ظلم و تباهی نظر کنم
که هی همه روزم به شب رسد، که هی همه شب را سحر کنم
که هی سحر از پشت شیشهها، دهن کجی ی آفتاب را
ببینم و با نفرتی غلیظ، نگاه به روزی دگر کنم
نبرده به لب چای تلخ را، دوباره کلنجار پیچ و موج
که قصهٔ دیوان بلخ را، دوباره مرور از خبر کنم
قفس، همه دنیا قفس، قفس، هوای گریزم به سر زند
دوباره قبا را به تن کشم، دوباره لچک را به سر کنم
کجا؟ به خیابان؟ نه؟ کجا؟ میان فساد و جمود و دود
که در غم هر بود یا نبود، ز دست ستم شکوه سر کنم
اگر چه مرا خواندهاید باز، ولی همه یاران به محنتند
گذارمشان در بلای سخت، که چی؟ که نشاطی دگر کنم
که چی؟ که پزشکان خوبتان، دوباره مرا چاره یی کنند
خطر کنم و جامه دان به دست، دوباره هوای سفر کنم
بیایم و این قلب نو شود، بیایم و این چشم بی غبار
بیایم و در جمعتان ز شعر، دوباره به پا شور و شرکنم
ولی نه چنان در غبار برف، فرو شدهام تا برون شوم
گمان نکنم زین بلای ژرف، سری به سلامت به در کنم
رفیق قدیمم، عزیز من، به خواب زمستان رهام کن
مگر به مدارای غفلتی، روان و تن آسودهتر کنم
اگر به عصبهای خشک من، نسیم بهاری گذر کند
به رویش سبز جوانهها، بود که تنی بارور کنم
از عشق وسوسه میسازی، تا پیش پام بیندازی
یعنی: بزن! و نمیدانی کز یاد رفته مرا بازی
در این چمن به گل افشانی، بس دیدهای که چه میکردم
خشکم کنون و نمیدانم، کز چوب خشک چه میسازی
زین اعتراف نپرهیزم، کاین دل هنوز نفس دارد
اما نه این که تو بتوانی، بازش به کار بیندازی
می بایدم دگری جز تو، پر شور و پر شرری جز تو
افسوس، رانده مرا از دل، آن طرفه مرشد شیرازی
با یاد او چه کبوترها، پر میگشود ازین دفتر
من خیره مانده و در حیرت، زین گونه شعبده پردازی
آن شعر و نامه نوشتنها، نقش بهار به دل میزد
اندیشه جفت صبا میشد، در باغ گل به سبکتازی
کنون تو شور منت در سر، بازیچه می فکنی در پا
بس کودکانه هوس داری، تا ناشیانه بیاغازی
بر بام خانه مبند آذین، من با تو عشق نمیبازم
گر صد چراغ برافروزی، گر صد درفش برافرازی
تازگی چه خبرها؟ کهنه هم خبری نیست
جز گرفتن و بستن، کار تازهتری نیست
شور و شوق و تحرک؟ طرفه یی که ندیدیم
هر چه بود، همان هست، تحفهٔ دگری نیست
پیش بینی ی فردا؟ تلخ کامی ی دیروز
در مجال تصور، شهدی وشکری نیست
کو کرامت و عصمت، دم مزن که درین شهر
غیر ناخن و دامن، هیچ خشک و تری نیست
عصمتی به دو تا نان؟ گر گرسنه بمانی
در معامله دانی، آنچنان ضرری نیست
شهر نکبت و خواری، بی مجامله آری
جز عفونت ازین گند، سودی و ثمری نیست
شب به روز رسد باز؟ روز؟ هرگز و هرگز
در تلاطم ظلمت، ساحل سحری نیست
ساز کن قوقولی قو، کو تسلط و تاجم؟
من کلاغم و با من، این چنین هنری نیست
ای کلاغ بدآواز، با شمایل ناساز
گرچه آیهٔ یأسی، در منت اثری نیست
باش تا نفس صبح، درفساد بگیرد
بیشه زار خشونت، خالی از شرری نیست
به کاسهٔ این خالی، چه بوده، که دیگر نیست؟
تفکر و هشیاری، که نیست، سرم سر نیست
تفکر و هشیاری؟ چه بیهوده می گویی
که دشمن آسایش، ازین دو فراتر نیست
خوشا که چنین مستم، ز خویش برون هستم
به کو به مفرسا در، که کس پس این در نیست
که خفته چنین با من، تو پیرهنی یا تن
که با تو مرا خفتن، پذیرهٔ باور نیست
ز باور وناباور، به یاوه سخن گفتم
مراد من از معنا، به لفظ میسر نیست
تمامی ی تن حسم، و در تب آغوشت
به منطقم از عصیان، خلاص مقدر نیست
به کاسهٔ این خالی، کنون ز جنون سرشار
تجاسر کودک هست، تعقل مادر نیست
سزد که تو از یاری، حریم نگه داری
نیاز عطشناک، به خون کبوتر نیست
هی قرص، هی دوا، ول کن، این زندگی ست؟ آری؟ نه
بهبود جسم ویران را، هیچ انتظاری داری؟ نه
فردا چگونه خواهد بود؟ دنیا درست خواهد شد؟
خورشید رقص خواهد کرد، از بعد سوگواری؟ نه
مهتاب در سرابستان، هر شب حریر خواهد بافت؟
صبح از ستیغ خواهد تافت، با شال نقره کاری؟ نه
فقر و فساد و فحشا را، از این خرابه خواهی راند
تا عیش و امن و تقوا را، سوی سرا بیاری؟ نه
مقتوله های مسکین را، کز بغض خویش نان خوردند
بر گور اگر گذر کردی، نان دگر گذاری؟ نه
هی قرص، هی دوا، بس کن، این شرق شرق شلاق است
هر ضربه را یقین دارم، با نبض میشماری، نه؟
بالا بلند پویا را، ننگ است ضعف و بیماری
گر آخرین دوا خواهی، مرگ است و شرمساری، نه؟
برخیز و چهره رنگین کن، تا باز نوجوان باشی
پیش عدوی بدخواهت، خواری مباد و زاری نه
در آخرین نبرد، ای زن، فرمان پذیز آتش باش
دست به خود گشودن هست، گر پای پایداری نه
گوشهٔ چشمم ستاره یی ست، دیدهای آن را؟ ندیدهام
حبهٔ انگور از آسمان، دست فرا برده، چیدهام
حبهٔ انگور از آسمان؟ پس تو زمین را ندیدهای
بستر خون است و آتش است، این که در او آرمیدهام
گوشهٔ چشم مرا ببین، خنجر بهرام سرخ ازوست
روی زمین از چکیدههایش، نقشهٔ دریا کشیدهام
گریهٔ خونبار توست؟ نه، بحر گدازان دوزخ است
من همه شب در گدازه هاش، همچو حبابی تپیدهام
دود جسدها ز روی خاک، تا دل افلاک میدود
رقص کنان در فضای آن، سایهٔ ابلیس دیدهام
پیش نگاهم تمام شب، چشم ز وحشت دریده یی ست
از دل آوار هر سحر، جیغ جنون زا شنیدهام
دست تو انگور چیده است، از دل من خون چکیده است
گر تو بهشت آفریدهای، من به جهنم رسیدهام
برای انسان این قرن، چه آرزو میتوان کرد
که در نخستین فراگشت، خراب و خون ارمغان کرد
ببین که در مغز پوکش، چه فتنه یی شعله انگیخت
ببین که در دست شومش، چه کوهی آتشفشان کرد
ببین که با خون و وحشت، عجین به چرک و عفونت
به هر کلان شهر عالم، چگونه سیلی روان کرد
تنورهٔ آتشینش، شرارهها بر زمین ریخت
خراش در عرش افکند، خروش در آسمان کرد
گرسنهٔ نیمه جان را، گلولهها در شکم ریخت
گروه لب تشنگان را، گدازهها در دهان کرد
نه ساقی و جام عدلی، نه غیرتی با گدایی
یکی ستم از جهان برد، یکی ستم بر جهان کرد
هجوم رایانهها را، به فال فرخ نگیرم
که در پساپشت هر یک، نحوستی آشیان کرد
به فتح نیروی ذرات، چگونه خرسند باشم
بسا که معموره ها را، خرابه و خاکدان کرد
خدای من! این چه قرنی ست، که بخش دیباچهاش را
به خون و زرداب زد مهر، به ننگ و نفرت نشان کرد
به عرصهٔ جنگ و وحشت، فکنده سجاده بر خون
برای انسان این قرن، چه آرزو میتوان کرد؟
یک رودخانه تحرک، یک بامداد جوانی
یک آفتاب درخشش، یک ماه نقره فشانی
دل: با هزار کبوتر، در جنبش و تپش و شور
تن: با هزار تمنا، در التهاب نهانی
یک اتفاق: که هرگز از خاطرم نگریزد
یک اعتماد: وزان پس، آنی که افتد و دانی
لب: با هزار شراره، شب: با هزار ستاره
بر گیسوان من و شب، از بوسه مانده نشانی
عریان دو روح که بودیم، در هم تنیده دو اندام
چونان دو لپهٔ بادام، تفسیر این دو همانی
ای ذهن خسته، مدد کن، گویی به عالم خوابم
از روی آینه برگیر، گردی، اگر بتوانی
امشب کجای جهانم؟ نی بر زمین و نه بر ابر
ای عشق گمشدهٔ من، امشب کجای جهانی؟
ای چتر پیچک پر گل، با عطر زرد و سپیدت
کو راه چاره که ما را، در سایهات بنشانی؟
مطرب! به سیم جنونت، آهنگ جامه دران کن
کامشب ز حسرت عشقی، ماییم و جامه درانی
وقتی زمانه جوان است، حس میکنم که جوانم
آبم که روشن و لغزان، در رودخانه روانم
حس میکنم که سرا پا، شور و شتاب و تلاشم
موجم که در دل دریا، جانی پر از هیجانم
فوارهام که به صورت، همتای بید بلورم
رقصان و شاد و غزلخوان، پیوسته در فورانم
دارم هوای دویدن، همپای باد سبک پو
بر آن سرم که برایم، از آزمون توانم
صد بوسه دارم و یک لب، کو آن غنچه بچیند
مات از بلوغ بهاری، در برگ ریز خزانم
سیاره یی که زمین است، خواهم که سعد بچرخد
وز نحس دور بماند، این جرم و آن دگرانم
چشمم به راه که پیکی، با صلحنامه دراید
جنگ یهود و مسلمان، آتش فکنده به جانم
من جز یگانه ندیدم، پروردگار جهان را
هم جز یگانه نیامد، در دیده خلق جهانم
ای هر که نام و به هر جا، پیشانی از تو لب از من
بگذار از دل تنگت، شیطان و کینه برانم
تمام دلم دوست داردت، تمام تنم خواستار توست
بیا و به چشم قدم گذار، که این همه در انتظار توست
چه خوب و چه خوبی، چه نازنین، تو خوبترینی، تو بهترین
چه بخت بلندی ست یار او، کسی که شبی در کنار توست
نظر نه به سود و زیان کنم، هر آنچه بگویی همان کنم
بگو که بمان، یا بگو بمیر، ارادهٔ من اختیار توست
به گوشهٔ چشمی نگاه کن، ببین چه به پایت فکندهام
مگر به نظر کیمیا شود، دلی که چنین خاکسار توست
خموشی ی شبهای سرد من، چرا نشود پر ز شور عشق
که لغزش آن دستهای گرم، به سینهٔ من یادگار توست
ز میوهٔ ممنوع حیف و حیف، که ماند و به غفلت تباه شد
وگرنه تو را میفریفتم، که سابقه یی در تبار توست
چنین که ملنگم، چنین که مست، که برده حواس مرا ز دست؟
بدین همه جلدی و چابکی، غلط نکنم، کار کار توست
به دار و ندارم نگاه کن، که هیچ به جز عاشقی نماند
تمام وجودم همین دل است، تمام دلم بی قرار توست
آیات مصحف عشقم، کس خواندنم نتواند
وان کس که مدعیم شد، غیر از دروغ نخواند
چونان سیاوش پاکم، از دود و شعله چه باکم
آتش به رخت سفیدم، خاکستری نفشاند
دل را برابر یاران، چون گل به هدیه نهادم
دیوانه آن که به تهمت، خون از گلم بچکاند
آن شبنمم که سراپا، در انتظار طلوعم
گو آفتاب براید، وز من نشانه نماند
جان را به هیچ شمردم، این است رمز حضورم
دشمن بداند و دردا، کاین نکته دوست نداند
رویای باغ بهشتم، در نقش پردهٔ خوابت
شیطان به کینه مبادا، این پرده را بدراند
چون صبح آیت حقم، تصویر طلعت حقم
عاقل طلیعهٔ حق را، در گل چگونه کشاند؟
جز آفتاب و به جز من، ظلمت زدا و صلا زن
پیغام نور و صدا را، سوی شما که رساند؟
گفتی چرا نکشندم، زیرا هر آن که به کشتن
جسم مرا بتواند، شعر مرا نتواند
صدای تو گرم است و مهربان، چه سحر غریبی درین صداست
صدای دل مرد عاشق است، که این همه با گوشم آشناست
صدای تو همچون شراب سرخ، به گونهٔ زردم دوانده خون
چنین که مرا مست میکنی، نشانی ی میخانهات کجاست؟
به قطرهٔ شبنم نگاه کن، نشسته به گلبرگ مخملی
به مخمل آن نیمتخت سرخ، اگر بنشانی مرا به جاست
صدای تپشهای قلب من، به گوش تو میگوید این سخن
که عاشقم و درد عاشقی، چگونه ندانی که بی دواست؟
ز جک جک گنجشکهای باغ، تداعی صد بوسه میکنم
بیا و ببین در خیال من، چه شور و چه هنگامه یی به پاست
چه بی دل و بی دست و پا منم، چنین که شد از دست دامنم
چرا به کناری نیفکنم، ز چهره حجابی که از حیاست
دلم همه شد آب، آب آب، که سر بگذارم به شانهات
مگر بنوازی و دل دهی، که فاش کنم آنچه ماجراست
به زمزمه گوید زمان عمر، که پای منه در زمین عشق
به غیر هوای تو در سرم، زمین و زمان پای در هواست
با قهر چه میکشی مرا، من کشتهٔ مهربانیَم
یک خنده و یک نگاه بس، تا کشتهٔ خود بدانیم
ای آمده از سرابها، با خواب و خیال آبها
دارد ز تو بازتابها، آیینهٔ زندگانیم
گر نیست به شانهام سرت، یا از دگری ست بسترت
غم نیست که با خیال تو، همبستر شادمانیم
شادا! تن بی نصیب من، افسون زدهٔ فریب من
مست است و ملنگ و بی خبر، از دست و دل خزانیم
انگار درون جان من، سازی ست همیشه نغمه زن
گوید به ترانه صد سخن، از تاب و تب جوانیم
افتاده چنین به بند تو، میخواست مرا کمند تو
گفتی که رهات میکنم، دیدم که نمیرهانیم
ای یار، تبم ز عشق تو، شورم، طلبم ز عشق تو
اما ز پیت نمیدوم، بیهوده چه میکشانیم
فریاد، که جمله آتشم، تا عرش لهیب میکشم
با این همه نیست خواهشم، تا شعله فرو نشانیم
نزدیکترین من! همان، در فاصله از برم بمان
تا پاکترین بمانمت، تا دوستترین بمانیم
تا زنده هستم زنده هستم، تا زنده بر انصار بیداد
با اسبی از توفان و تندر، با نیزه یی از شعر و فریاد
هر چند در میدان نبودم، با دیو و دد جنگ آزمودم
بس قصه کز میدان سرودم، زانجا که باروت است و پولاد
پیرم ولی از دل جوانم، خوش میرود با کودکانم
من مامک پر مهرشانم، گیرم که دیگر مامشان زاد
ای عمر احمدزاده پربار، ای بخت روشن با جهاندار
وان خیل دلبندان هشیار، پیروز مندی یارشان باد
جمعی که این سان مهربان بود، یک روزه ما را میزبان بود
فصل نشاط اصفهان بود، در اعتدال ماه خرداد
رفتیم و مأمن بی امان شد، پر شور و شر نیم جهان شد
از فتنهٔ انصار بیداد، ای اصفهان، ای اصفهان، داد
در گیر و دار ترکتازی، آموخت ما را سرفرازی
سروی که در آشوب توفان، سر خم نکرد از پا نیفتاد
من کاج پیر استوارم، از روزگاران یادگارم
حیران نظر دارد به کارم، بیدی که میلرزد ز هر باد
بنیان کن اکوان دیوم، در شعر میتوفد غریوم
از هفتخوان خواهم گذشتن، با کولهٔ هفتاد و هشتاد
خواب و خیالی پوچ و خالی، این زندگانی بود و بگذشت
دوران به ترتیب و توالی، سالی به سال افزود و بگذشت
هر اتفاقی چشمه یی بود، از هر کناری چشم بگشود
راهی شد و صد جوی و جر شد، صد جوی و جر، شد رود و بگذشت
در انتظار عشق بودم، اوهام رنگینم شتابان
گردونه شد بر گل گذر کرد، دامان من آلود و بگذشت
عمری سرودم یا نوشتم، این ظلم و این ظلمت نفرسود
بر هر ورق راندم قلم را، گامی عبث فرسود و بگذشت
اندیشهام افروخت شمعی، در معبر بادی غضبناک
وان شعلهٔ رقصان چالاک، زد حلقه یی در دود و بگذشت
کردم به راهش گلفشانی، وان شهسوار آرمانی
چین بر جبین، خشمی، عتابی، بر بندگان فرمود و بگذشت
با عمر خود گفتم که دیری، جان کندهای، کنون چه داری
پیش نگاهم مشت خالی، چون لعنتی بگشود و بگذشت
پیر ماه و سال هستم، پیر یار بی وفا، نه
عمر میرود به تلخی، پیر میشوم، چرا نه؟
پیر میشوی؟ چه بهتر، زود میرسی به مقصد
غیر از این به ماحصل هیچ، بیش ازین به ماجرا، نه
هان، چگونه مقصد است این؟ مرگ؟
پس تولدم چیست؟ آمدیم تا بمیریم؟ این حماقت است، یا نه؟
زاد و مرگ ما دو نقطه ست، در دو سوی طول یک خط
هر چه هست، طول خط است، ابتدا و انتها نه
در میان این دو نقطه، میزنی قدم به اجبار
در چنین عبور ناچار، اختیار و اقتضا نه
نه، قول خاطرم نیست، میتوان شکست خط را
میتوان مخالفت کرد، با همین کلام: با نه
زاد ما به جبر اگر بود، مرگ ما به اختیار است
زهر، برق رگ زدن، دار، هست در توان ما، نه؟
نه، به طول خط نظر کن، راه سنگلاخ سختی ست
صاف میشود، ولیکن، جز به ضرب گامها، نه
گر به راه پا گذاری، از تو بس نشانه ماند
کاهلان و بی غمان را، مرگ میبرد تو را، نه
گر ز راه بازمانی، هر که پرسد از نشانت
عابر پس از تو گوید، هیچ، هیچ، کو؟ کجا؟ نه
دوباره میسازمت وطن، اگر چه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو میزنم، اگر چه با استخوان خویش
دوباره میبویم از تو گل، به میل نسل جوان تو
دوباره میشویم از تو خون، به سیل اشک روان خویش
دوباره یک روز روشنا، سیاهی از خانه میرود
به شعر خود رنگ میزنم، ز آبی آسمان خویش
اگر چه صد ساله مردهام، به گور خود خواهم ایستاد
که بردرم قلب اهرمن، زنعره آنچنان خویش
کسی که عزم رمیم را، دوباره انشا کند به لطف
چو کوه میبخشدم شکوه، به عرصه امتحان خویش
اگر چه پیرم ولی هنوز، مجال تعلیم اگر بود
جوانی آغاز میکنم، کنار نوباوگان خویش
حدیث حب الوطن زشوق، بدان روش سازمیکنم
که جان شود هر کلام دل، چو بربرگشایم دهان خویش
هنوز در سینه آتشی به جاست، کز تاب شعلهاش
گمان ندارم به کاهشی، ز گرمی دودمان خویش
دوباره میبخشم توان، اگر چه شعرم به خون نشست
دوباره میسازمت به جان، اگر چه بیش از توان خویش
دخترم تاریخ را تکرارکن
قصه ساسانیان را بازگفت
تا بخاطر بسپرد آن قصه را
چون به پایان آمد, از آغازگفت
بر زبانش همچو طوطی میگذشت
آنچه با او گفته بود استاد او
داستان اردشیربابکان
قصه نوشیروان و داد او
قصه یی از آن شکوه و فر وکام
کز فروغش چشم گردون خیره شد
زان جلال ایزدی کز جلوهاش
مهر و مه در چشم دشمن تیره شد
تا بدانجا کز گذشت روزگار
داستان خسروان از یاد رفت
تا بدانجا کز نهیب تند باد
خوشههای زرنشان بر باد رفت
اشک گرمی در دو چشمش حلقه بست
بر کلامش لرزهٔ اندوه ریخت
تا نبینم در نگاهش یاس را
دیدهاش از دیده من میگریخت
گفت: دیدی با زبان پاک ما
کینه توزی های آن تازی چه کرد؟
گفتمش: فردوسی پاکیزه رای
دیدی اما در سخن سازی چه کرد؟
گفت: دیدی پتک شوم روزگار
بارگاه تاجداران را شکست؟
گفتم: اما اشک خاقانی چو لعل
تاج شد بر تارک ایوان نشست
گفت: دیدی دست خصم تیره رای
جلوه را از نامه تنسر گرفت؟
گفتم: اما دفتر ما زیب و رنگ
از هزاران تنسر دیگر گرفت
گفت: از پرویز, جز افسانهای
نیست باقی زان طلایی بوستان
گفتمش: با سعدی شیرین سخن
رو به سوی بوستان بادوستان
گفت: از چنگ نکیسا نغمه یی
از چه رو دیگر نمیآید به گوش؟
گفتمش: با شعر حافظ نغمهها
سر دهد در گوش پندارت سروش
گفت: دیدی زیر تیغ دشمنان
رونق فرش بهارستان نماند؟
گفتمش: اما ز جامی یادکن
کز سخن گل در بهارستان فشاند
گفت: در بنیان استغنای ما
آتشی فرهنگ سوز انگیختند
گفتم: اما سالها بگذشت وباز
دست در دامان ما آویختند
لفظ تازی گوهری گر عرضه کرد
زادگاه گوهرش دریای ماست
در جهان, ماهی اگر تابنده شد
آفتابش بو علی سینای ماست
زیستن در خون ما آمیزه بود
نیستی را روح ما هرگز ندید
ققنسی گر سوخت, ازخاکسترش
ققنسی پر شور آمد پدید
جسم ما کوه است, کوهی استوار
کوه را اندیشه از کولاک نیست
روح ما دریاست, دریایی عظیم
هیچ دریا را ز طوفان باک نیست
آنهمه سیلابهای خانه کن
سوی دریا آمد و آرام شد
هر که در سر پخت سودایی زنام
پیش ما نام آوران گمنام شد
نیستی قهرمان دگر, که تورا
بر سر دوش چون سبو ببرند
چه شد آن خوان برگشاده که خلق
سهمی از افتخار او ببرند؟
ای فراموش مانده ماهی چند
نام تو بر سر زبانها نیست
از تو در محفل شبانهٔ ما
قصهها نیست, داستانها نیست
بار آخر به گیر و دار و تلاش
رفتی اما طلا نیاوردی
چشمها زیرکانه پرسیدند
که چه کردی؟ چرا نیاوردی؟
تخت کشتی ـ که تخت و بخت تو بودـ
اینک افتاده در کف دگران
پیش چشمان بی تفاوت خلق
تو به حسرت به تخت خود نگران….
فن کشتی اگر چه فن تو بودی
عشق را هیچ فن نمیدانی
صف شکن بودی و طریق مصاف
با زنی دل شکن نمیدانی
بسترت دام دانه داری نیست
که دل مرغکی اسیر کند
کی تواند گرسنه چشمان را
افتخار گذشته سیر کند؟
از سیاست ـ بگو ـ چه میدانی؟
مرد آزاده نیست محرم راز
با زبانی چو شیخ شعله فروز
در کمال صفا بسوز وبساز
سر نام آوران ندارد تاب
پیش هر پا به خیره افتادن
وگر افتادن است چارهٔ کار
به که در گور تیره افتادن
نه در این روزها, که هیچ زمان
ـ زیر این گنبد بلند کبودـ
قیمت مردمی کسی نشناخت
قدر مردانگی پدید نبود؛
رستمی بود و جانفشانی کرد
تا ازو نامی و نشانی ماند
بعد یک عمر درد و رنج و نبرد
رفت و زان رفته داستانی ماند
که پس از مرگ, داستانش نیز
کار ساز حکیم توس نشد
زانکه پروردگار رستم و گیو
عنصری وش به پای بوس نشد.
اینک ای رستم زمانهٔ ما
لاشخوران پست مرده پرست
میکشندت ز شهر, دوش به دوش
میبرندت به گور, دست به دست
بچهها صبحتان بخیر ….. سلام
درس امروز، فعل مجهول است
فعل مجهول چیست، می دانید؟
نسبت فعل ما به مفعول است
در دهانم زبان چو آویزی
در تهیگاه زنگ میلغزید
صوت ناسازم آن چنان که مگر
شیشه بر روی سنگ میلغزید
ساعتی داد آن سخن دادم
حق گفتار را ادا کردم
تا ز اعجاز خود شوم آگاه
ژاله را زان میان صدا کردم
ژاله! از درس من چه فهمیدی؟
پاسخ من، سکوت بود و سکوت
ده جوابم بده، کجا بودی؟
رفته بودی به عالم هپروت
خنده دختران و غرش من
ریخت بر فرق ژاله چون باران
لیک او بود غرق حیرت خویش
غافل از اوستاد و از یاران
خشمگین، انتقامجو، گفتم:
بچهها! گوش ژاله سنگین است
دختری طعنه زد که نه خانم
درس در گوش ژاله یاسین است
باز هم خندهها و همهمهها
تند و پیگیر میرسد بگوش
زیر آتش فشان دیدهٔ من
ژاله آرام بود و سرد و خموش
رفته تا عمق چشم حیرانم
آن دو میخ نگاه خیره او
موج زن درد و چشم بیگنهش
رازی از روزگار تیره او
آنچه در آن نگاه میخواندم
قصه غصه بود و حرمان بود
نالهای کرد و در سخن آمد
یا صدایی که سخت لرزان بود
فعل مجهول فعل آن پدریست
که دلم را زدرد پر خون کرد
خواهرم را به مشت و سیلی کوفت
مادرم را ز خانه بیرون کرد
شب دوش از گرسنگی تا صبح
خواهر شیرخوار من نالید
سوخت از تاب شب برادر من
تا سحر در کنار من نالید
از غم آن دو تن دو دیده من
این یکی اشک بود و آن خون بود
مادرم را دگر نمیدانم
که کجا رفت و حال او چون بود
گفت و نالید و آن چه باقی ماند
هق هق گریه بود و نالهٔ او
شسته میشد به قطرههای سرشک
چهره همچو برگ لالهٔ او
ناله من به نالهاش آمیخت
که غلط بود آن چه من گفتم
درس امروز قصه غم توست
تو بگو، من چرا سخن گفتم؟
فعل مجهول، فعل آن پدریست
که ترا بی گناه میسوزد
آن حریق هوس بود که در او
مادری بی پناه میسوزد؟
مردی که دامان شریفش، پاکیزهتر از آسمان بود
درقطرهٔ اشکش محبت، تابیده چون رنگین کمان بود
با همت وارستگیها، در مُنتهای خستگیها
آیات مهر و حکم عدلش، تا مرز بی مرزی روان بود
بخشید معنا را تکامل، چونان که بخشد غنچه را گل
زیرا وجودش نیم ِ دیگر، از خطهٔ نیم ِ جهان بود
واگشتنش را دوست دارم، بر توبه حرمت میگزارم
هرچند بنیانی دگر را، خود از نخستین بانیان بود
او ماند و آن درهای بسته، با آن دل از جور خسته
در هر سخن با هر کلامی، هرخسته را تاب و توان بود
با فقر، صاحب جاه بودن، درکنج عزلت، شاه بودن
آیین انسانی گر این است، این فخر انسان آن چنان بود
مکتب به مسند وانهشتن، از بهرهٔ دنیا گذشتن
درخورد هر بی دست و پا نیست، آن کس که این شد، قهرمان بود
اسطورهای از استواری، اعجوبهای در مهر و یاری
…
فردا همیشه میتازد، یک روز پیشتر از من
من میدوم به دنبالش، اومی کند حذر ازمن
فردا چه گونه معنایی ست؟ تا میرسم به او، رفته ست
یعنی شده ست پس فردا، پنهان و بی خبر ازمن
دیروز را و فردا را، امروز حد فاصل نیست
یعنی که حال میگیرد، این حال دربه در ازمن
ابری که زهر میبارد، در خاطرم گذردارد
آرام و خواب میگیرد، این ابر رهگذر از من
دل شور می زند دایم؛ آینده چون هیولایی
تصویرچنگ و دندانش، خون میکند جگر ازمن
آفاق شرق ویران شد، کو چاره تا به کار آرم
دیوانه شد، گریزان شد، این عقل چاره گرازمن
این نخل خشک خواری زاد، فوارهٔ طلایی نیست
مشرق زمین چه میخواهد، جزاین دوچشم تر ازمن
فردا هرآنچه بادا، باد، تا کی برآورم فریاد
عمری پدردرآورده، فردای بی پدر ازمن!
باشد، ولیک بی تردید، فردا که بردمد خورشید
درکارچاره خواهی دید، هنگامه یی دگر ازمن
سنگی زدل توانم ساخت، خواهم به پای اوانداخت
فردا دگرنخواهد تاخت، یک گام پیشتر ازمن.
همیشه دلم شور می زند، همیشه همین اضطراب من
ترقه ناگاه میشود که میترکد روی خواب من
چه میشود آیا چه میشود? به هرکس و هرجا که میرسم
همیشه همین پرسش من است، نمیرسد اما جواب من
مضرت ذرات را بگو که قدرت تخریب تا کجاست?
تصور این آخرالزمان، گذشته زحد نصاب من
نشانه ویرانی دو شهر به روی دلم مانده چون دو زخم
گواه به جنگ و جنون بس است، همین دل و این التهاب من
گشودن دالان به زیر خاک، کنام و نهانگاه اژدهاست
ز خوفه او تیره میشود زمین پر از آفتاب من
خدا اگر از هسته نبات خراب جهان را درست کرد
بشر کند از هسته جماد درست جهان را خراب من
دو روز دگر عید میرسد، بگو که دلم شکوه کم کند
مگر که بخندم به هر چه هست مگر که بکاهد عذاب من
مگر برسانم به اهل دل سرود و درود و خجسته باد
مگر که بنوشند تشنگان زشعر روانتر زآب من
همیشه دلم شور می زند اگر چه بگوید رفیق شوخ
که نغمه ماهور بایدش ز چنگ من و از رباب من
به زنده ماندن در این دیار، چه پای سختی فشردهام
چه مرگها آزمودهام، ولی- شگفتا- نمردهام
در آن دو مشک سفید صاف، به سینه روستاییاش
چه نوش با شیر دایه بود، که مایه از خضر بردهام؟
نه خضر، بل چون کلاغ پر، به سبز و زرد و به گرم و سرد
گذشتن چار فصل را، قریب سیصد شمردهام
غم عزیزان و دوستان – یکی به غربت، یکی به بند-
چنین نفس گیر مانده دیر، چو بار سنگینی به گردهام
نه یک نه دو، بل که بارها، به سوگ یاران نشستهام
ز خیل مژگان به پشت دست، سرشک خونین ستردهام
به قتل عام فجیع باغ، کلام تلخم شهادتی است
ندادهام دسته گل به آب، به خاک، اما، سپردهام!
اگر چه در چشم بد کنش، سلاله سم و سوزنم
به سخت جانی، ولی، چو کاج، به خاک خود پا فشردهام
به فسفرین استخوان خویش، هنوز کبریت میکشم
عدو مبادا گمان برد، که چون شراری فسردهام
من آن شبانم که گر شبی، فغان بر آرم که آی گرگ!
به روز، دشمن یقین کند، که گرگ را دوش خوردهام
قلم چرخید و فرمان را گرفتند
ورق برگشت و ایران را گرفتند
به تیتر (شاه رفت) اطلاعات
توجه کرده کیهان را گرفتند
چپ و مذهب گره خوردند و شیخان
شبانه جاى شاهان را گرفتند
همه از حجرهها بیرون خزیدند
به سرعت سقف ایوان را گرفتند
گرفتند و گرفتن کارشان شد
هر آنچه خواستند آن را گرفتند
به هر انگیزه و با هر بهانه
مسلمان نا مسلمان را گرفتند
به جرم بد حجابى بد لباسى
زنان را نیز مردان را گرفتند
سراغ سفرهها نفتى نیامد
ولیکن در عوض نان را گرفتند
یکى نان خواست بردندش به زندان
از آن بیچاره دندان را گرفتند
یکى آفتابه دزدى کرد افشا
به دست آفتابه داشت آن را گرفتند
یکى خان بود از حیث چپاول
دو تا مستخدم خان را گرفتند
فلان ملا مخالف داشت بسیار
(مخالفهای ایشان را گرفتند)
بده مژده به دزدان خزانه
که شاکیهاى ایشان را گرفتند
چو شد در آستان قدس دزدى
گداهاى خراسان را گرفتند
به جرم اختلاس شرکت نفت
برادرهاى دربان را گرفتند
نمیخواهند چون خر را بگیرند
محبت کرده پالان را گرفتند
غذا را چون که آشپز شور میکرد
سر سفره نمکدان را گرفتند
چو آمد سقف مهمان خانه پایین
به حکم شرع مهمان را گرفتند
به قم از روى توضیح المسائل
همه اغلاط قران را گرفتند
به جرم ارتداد از دین اسلام
دوباره شیخ صنعان را گرفتند
به این گله دو تا گرگ خودى زد
خدایى شد که چوپان را گرفتند
به ما درد و مرض دادند بسیار
دلیلش اینکه درمان را گرفتند
مقام رهبرى هم شعر گوید
ز دستش بند تمبان را گرفتند
همه اینها جهنم، این خلائق
ز مردم دین و ایمان را گرفتند
زن، سختکوشی و زیبایی، با تخته پاره و تنهایی
بازو گشوده و میراند، بر موجها به شکیبایی.
در بیکرانی آبیها، پیچیده از همه سو با او
سرسام آتش خورشیدی، اوهام سرکش دریایی.
اوج و فرود و فرارفتن، ناخوانده تا همه جا رفتن
در بیکرانی آبیها، با موج، فاصله پیمایی.
زرد و کبود و درخشیدن، کولاک برق و شرف دیدن
چندان که دیده ناچارش، بیزار مانده ز بینایی.
پیغام کشتی مدفون را، بر تن رقم زده با ناخن
خطی به شیوه استادی، حرفی به غایت شیوایی.
نه دفتری که برد موجش، نه جوهری که خورد آبش
زخم است و آنهمه خونریزی، خون است و آنهمه خوانایی.
دریا به زمزمه آبش، چون گاهواره دهد تابش
مرگ است و چیرگی خوابش، با گاهواره و لالایی.
آن زخم اگر به سخن آید، از مرگ او چه زیان زاید
او با کرانه که بگشاید، آغوش را به پذیرایی.
بینند زخم و پیامش را، در مرگ، جان کلامش را
وان خط و حسن ختامش را، یعنی رسالت و زیبایی.
شنیدم باز هم گوهر فشاندی
که روشنفکر را بزغاله خواندی
ولی ایشان ز خویشانت نبودند
در این خط جمله را بیجا نشاندی
سخن گفتی ز عدل و داد و آن را
به نان و آب مجانی کشاندی
از این نقَلت که همچون نُقل تر بود
هیاهو شد عجب توتی تکاندی
سخنهایت ز حکمت دفتری بود
چه کفترها از این دفتر پراندی
ولیکن پول نفت و سفره خلق
زیادت رفت و زان پس لال ماندی
سخن از آسمان و ریسمان بود
دریغا حرفی از جنگل نراندی
چو از بزغاله کردی یاد ای کاش
سلامی هم به میمون میرساندی
گر شعلههای خشم وطن، زین بیشتر بلند شود
ترسم به روی سنگ لحد، نامت عجین به گند شود
پر گوی و یاوه ساز شدی، بی حد زبان دراز شدی
ابرام ژاژخایی ی تو، اسباب ریشخند شود
هرجا دروغ یافتهای، درهم چو رشته بافتهای
ترسم که آنچه تافتهای، بر گردنت کمند شود
باد غرور در سر تو،، کور است چشم باور تو
پیلی که اوفتد به زمین، حاشا دگر بلند شود
بر سر کله گشاد منه، خاک مرا به باد مده
ابر عبوس اوج – طلب، پابوس آبکند شود
بس کن خروش و همهمه را، در خاک و خون مکش همه را
کاری مکن که خلق خدا، گریان و سوگمند شود
نفرین من مباد تو را، زان رو که در مقام رضا
دشمن چو دردمند شود، خاطر مرا نژند شود
خواهی گر آتشم بزنی، یا قصد سنگسار کنی
کبریت و سنگ در کف تو، خاموش و بی گزند شود
خون دل و گلوله و باروت، با آن سه رادمرد چه کردند
آن هر سه ایستاده آزاد، اینک اسیر تربت سردند
مرد خدا و مصلح و استاد، هریک زبان مردم خاموش
رفتند و چون تعرض فریاد، دیگر به سینه باز نگردند
ای زادگاه پاک من ای خاک، ناگاه تخت سینه گشودی
در خون خود تپیده درونت، بسیار کودک و زن و مردند
این جاهلان که دست به کارند، گوش سخن نیوش ندارند
رنج است این! به سود چه راحت، باصلح پیشگان به نبودند
خودرو سوار و لوله افکن، با تندباد مرگ بتازد
چون باره گسیخته افسار، برمردمی که راهنوردند
برگرد آبگیر پر از اشک، با قامت خمیده و لرزان
تمثیل لالههای سیاهند، این مادران که دختر دردند
شاید بهار سبز ببارند، شاید گیاه سبز بکارند
دلزندگان سبز که بیزار، از این خزان مرده زردند
بگو چگونه بنویسم یکی نه، پنج تن بودند
نه پنج، بلکه پنجاهان به خاطرات من بودند
بگو چگونه بنویسم که دار از درخت آمد
درخت آن درختانی که خود تبر شکن بودند
بگو چگونه بنویسم که چوب دارها روزی
فشرده پای آزادی به فرق هر چمن بودند
نسیم در درختستان به شاخهها چو میپیوست
پیام هاش دست افشان به سوی مرد و زن بودند
کنون سری به هر داری شکسته گردنی دارد
که روز و روزگارانی یلان تهمتن بودند
چه پای در هوا مانده چه لال و بی صدا مانده
معطلاند این سرها که دفتری سخن بودند
مگر ببارد از ابری بر این جنازهها اشکی
که مادران جدا مانده ز پارههای تن بودند
ز داوران بی ایمان چه جای شکوهام کاینان
نه خصم ظلم و ظلمتها که خصم ذوالمنن بودند
دارا جهان ندارد، سارا زبان ندار
بابا ستارهای در هفت آسمان ندارد
کارون ز چشمه خشکید، البرز لب فرو بست
حتا دل دماوند، آتش فشان ندارد
دیو سیاه دربند، آسان رهید و بگریخت
رستم در این هیاهو، گرز گران ندارد
روز وداع خورشید، زاینده رود خشکید
زیرا دل سپاهان، نقش جهان ندارد
بر نام پارس دریا، نامی دگر نهادند
گویی که آرش ما، تیر و کمان ندارد
دریای مازنیها، بر کام دیگران شد
نادر ز خاک برخیز، میهن جوان ندارد
دارا! کجای کاری، دزدان سرزمینت
بر بیستون نویسند، دارا جهان ندارد
آییم به دادخواهی، فریادمان بلند است
اما چه سود اینجا، نوشیروان ندارد
سرخ و سپید و سبز است، این بیرق کیانی
اما صد آه و افسوس، شیر ژیان ندارد
کو آن حکیم توسی، شهنامهای سراید
شاید که شاعر ما، دیگر بیان ندارد
هرگز نخواب کوروش، ای مهرآریایی
بی نام تو، وطن نیز، نام و نشان ندارد
سجاده فرش عنف و تجاوز، ای داعیان شرع خدا را
بر قتلعام دین و مروت، دست که بسته چشم شما را؟
الله اکبر است که هر شب، همراه جانِ آمده بر لب
آتشفشان به بال شیاطین، کرده است پاره پاره فضا را
از شرع غیر نام نماندهست، از عرف جز حرام نماندهست
بر مدعا گواه گرفتم، جسم ترانه قلب ندا را
انصاف را به هیچ شمردند، بس خون بیگناه که خوردند
شرم آیدم دگر که بگویم، بردند آبروی حیا را
سهرابها به خاک غنودند، آرام آنچنان که نبودند
کو چارهساز نفرت و نفرین، تهمینههای سوگ و عزا را؟
زین پس کدام جامه بپوشند، بهر کدام خیر بکوشند
آنانکه عین فاجعه دیدند، فخر امام ارج عبا را
سجاده تار و پود گسستهست، دیوی بر آن به جبر نشستهست
گو سیل سخت آید و شوید، سجاده و نماز ریا را
زنی را میشناسم من
که در یک گوشهٔ خانه
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه
سرود عشق میخواند
نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش در ته فرداست
زنی را میشناسم من
که میگوید پشیمان است
چرا دل را به او بسته
کجا او لایق آن ست
زنی هم زیر لب گوید
گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین پرسد:
چه کس موهای طفلم را
پس از من می زند شانه؟
زنی آبستن درد است
زنی نوزاد غم دارد
زنی با تار تنهایی
لباس تور میبافد
زنی در کنج تاریکی
نماز نور میخواند
زنی خو کرده با زنجیر
زنی مانوس با زندان
تمام سهم او اینست
نگاه سرد زندانبان
زنی را میشناسم من….
زنی را میشناسم من
که میمیرد ز یک تحقیر
ولی آواز میخواند
که این است بازی تقدیر
زنی با فقر میسازد
زنی با اشک میخوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمیداند
زنی واریس پایش را
زنی درد نهانش را
ز مردم میکند مخفی
که یک باره نگویندش
چه بد بختی، چه بد بختی
زنی را میشناسم من
که شعرش بوی غم دارد
ولی میخندد و گوید
که دنیا پیچ و خم دارد
زنی را میشناسم من
که هر شب کودکانش را
به شعر و قصه میخواند
اگر چه درد جانکاهی
درون سینهاش دارد
زنی میترسد از رفتن
که او شمعی ست در خانه
اگر بیرون رود از در
چه تاریک است این خانه
زنی شرمنده از کودک
کنار سفرهٔ خالی
کهای طفلم بخواب امشب
بخواب آری
و من تکرار خواهم کرد
سرود لایی لالایی
زنی را میشناسم من
که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گریه
که او نازای پردرد است
زنی را میشناسم من
که نای رفتنش رفته
قدمهایش همه خسته
دلش در زیر پاهایش
زند فریاد که بسه
زنی را میشناسم من
که با شیطان نفس خود
هزاران بار جنگیده
و چون فاتح شده آخر
به بدنامی بد کاران
تمسخر وار خندیده
زنی آواز میخواند
زنی خاموش میماند
زنی حتی شبانگاهان
میان کوچه میماند
زنی در کار چون مرد است
به دستش تاول درد است
ز بس که رنج و غم دارد
فراموشش شده دیگر
جنینی در شکم دارد
زنی در بستر مرگ است
زنی نزدیکی مرگ است
سراغش را که میگیرد
نمیدانم؟
شبی در بستری کوچک
زنی آهسته میمیرد
زنی هم انتقامش را
ز مردی هرزه میگیرد
زنی را میشناسم من
زنی را….
هرچند دخمه را بسیار، خاموش و کور میبینم
در انتهای دالانش، یک نقطهٔ نور میبینم
هرچند پیش رو دیوار، بسته ست راه بر دیدار
در جای جای ویرانش، راه عبور میبینم
هرچند شب دراز آهنگ، نالین زمین و بالین سنگ
در انتظار روزی خوش، دل را صبور میبینم
تن کم توان و سر پردرد، پایم ضعیف و دستم سرد
در سینه لیک غوغایی، از عشق و شور میبینم
گر غول در شگفت از من، پاس گذر گرفت از من
با چشم دل عزیزان را، از راه دور میبینم
من کاج آهنین ریشه، هرگز مبادم اندیشه
برخاک خود اگر موجی، از مار و مور میبینم
طوفان چو در من آویزد، ناکام و خسته بگریزد
از من هراس و پروایی، در این شرور میبینم
هر جا خلافی افتاده است، جای حضور فریاد است
من رمز کامیابی را، در این حضور میبینم
هشتاد و اند من، با من، گوید خروش بس کن زن
گویم خموش بودن را، تنها به گور میبینم
گفتی که میبوسم تورا، گفتم تمنا میکنم
گفتی اگربیند کسی، گفتم که حاشا میکنم
گفتی زبخت بد اگر ناگه رقیب آید زدر
گفتم که با افسون گری اورا ز سروا میکنم
گفتی که تلخیهای می گرنا گوار افتد مرا
گفتم که با نوش لبم آن را گوارا میکنم
گفتی چه میبینی بگو در چشم چون آیینهام
گفتم که من خود را در او عریان تماشا میکنم
گفتی که ازبی طاقتی، دل قصه یغما میکند
گفتم که با یغماگران باری مدارا میکنم
گفتی که پیوند تو را با نقد هستی میخرم
گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا میکنم
گفتی اگر از کوی خود روزی تو را گویم برو
گفتم که صد سال دگر امروز و فردا میکنم
گفتی اگر از پای خود زنجیر عشقت واکنم
گفتم زتو دیوانهتر دانی که پیدا میکنم
اگر به باغ نباشی درختِ سختِ تناور،
چو برگ در تفِ توفان، دهنکجی کن و بگذر
گَرَت به خنجرِ دشمن، نشد مقابله ممکن
تو را معامله باید، بر آن چه هست میسَر
گر از مظالمِ جاری، به تن حریر نداری
ز دوشِ حاکمِ ظالم، ردا به حیله برآور
صدای کیست که این سان، دهان گشوده به پندم؟
سزد که لال کُنیدش، که گشته گوشم ازو کر!
من این میانه طلب را، چو نقطه هیچ شمارم؛
که سمت و سوی ندارد، درین محیطِ مُدوّر
چه لازم است تعامل، به دشمن از سرِ سازش؛
ازین معامله جز شرّ، چه حاصل است مقدّر؟
مرا به یاوه مترسان، ز برقِ خنجرِ بُرّان
که پیشِ تیغِ زبانم، شکسته صولت خنجر!
اگر حریر نپوشم، به حیله نیز نکوشم
مرا لباس شرف بس، چه جای جامهٔ دیگر؟
من آن تمام پسندم، که هیچ یا همه خواهم؛
به هیچ راضیم، اما سخن مگوی ز کمتر!
به مهر، صادقِ صادق، به قهر، آینهٔ دق
دو کفّه با دو مخالف، نشستهاند برابر
به هست و نیست نظر کن، که مطلقند و مسلّم؛
ازین دو واژه نیابی، مراد و معنیی دیگر
اگر درخت نباشم، بگو که صاعقه باشم
که نیست را بنشانم، میان اول و آخر
_________________________