مجموعه اشعار، سرودهها و غزلهای سیمین بهبهانی
متن کامل
فهرست اصلی مجموعه اشعار و سروده های سیمین بهبهانی
فهرست اشعار بخش دوم
من میگریزم از تو و از عشق گرم تو
با آنکه آفتاب فروزندهٔ منی
ای آفتاب عشق نمیخواهمت دگر
هر چند دلفروزی و هر چند روشنی
بر سینه دست مینهی و میفریبیم
کاینجاست آن چه مقصد و معنای زندگی ست
یعنی که سر به سینهٔ پر مهر من بنه
جز این چه حاصلت ز سراپای زندگی ست
در پاسخت سر از پی حاشا برآورم
یعنی مرا هوای تو دیگر نه در سر است
با این دل رمیده، نیازم به عشق نیست
تنهاییم به عیش جهانی برابر است
من در میان تیرگی تنگنای خویش
پر میزنم ز شوق که اینجا چه دلگشاست
سر خوش، از این سیاهی و شادان از این مغاک
فریاد میکشم که از این خوبتر کجاست؟
خفاش خو گرفته به تاریکی ی غمم
پرواز من به جز به شبانگاه تار نیست
بر من متاب، آه، توای مهر دلفروز
نور و نشاط با دل من سازگار نیست
شب گذشت و سحر فراز آمد
دیدهٔ من هنوز بیدار است
در دلم چنگ می زند اندوه
جانم از فرط رنج بیمار است
شب گذشت و کسی نمیداند
که گذشتش چه کرد با دل من
آن سر انگشتها که عقل گشود
نگشود، ای دریغ، مشکل من
چیست این آرزوی سر در گم
که به پای خیال میبندم؟
ز چه پیرایههای گوناگون
به عروس محال میبندم؟
همچو خاکسترم به باد دهد
آخر این آتشی که جان سوزد
دامن اما نمیکشم کاتش
سوزدم، لیک مهربان سوزد
چه گویم؟ چه گویم ز غمها که دوش
من و آسمان، هر دو، شب داشتیم
به امید مردن به پای سحر
من و تیره شب، جان به لب داشتیم
من و آسمان، هر دو، شب داشتیم
مرا دل سیاه و ورا چهره تار
ورا دیدهٔ اختران سوی راه
مرا اختر دیدگان اشکبار
شب تیره را دشت تاریک بود
مرا تیرگی بود در جان خویش
من از دوری ماه بی مهر خود
شب از دوری مهر تابان خویش
شب تیره را روز روشن رسید
مرا تیرگی همچنان باز ماند
کتاب شب تیره پایان گرفت
مرا داستان در سر آغاز ماند
بر لب یار شوخ دلبندم
خفته لبخند گرم زیبایی
خنده نه، بر کتاب عشق و امید
هست دیباچهٔ فریبایی
خنده نه، دعوتی ست عقل فریب
بهر آغوش آرزومندی
قصهٔ محرمانه یی دارد
ز خوشیهای وصل و پیوندی
چون شراب خنک به جام بلور
هوس انگیز و تشنگی افزاست
جام اول ز می نگشته تهی
جامهای دوباره باید خواست
نقش یک خواهش است و میریزد
زان لبان درشت افسون ریز
گرمی و لذتی به جان بخشد
همچو خورشید نیمهٔ پاییز
پیش این خندههای مستی بخش
دامن عقل میدهم از دست
چه عجیب از خطا و لغزش من؟
مست را لغزش و خطا بایست
همچو دودی کز آتشی خیزد
از تن خویشتن جدا گشتم
سر خوش و شادمان از این سودا
که ز بندی گران رها گشتم
نگهی سوی پیکر افکندم
سرد و آرام روی بستر بود
از غم چند لحظه پیش هنوز
چهرهاش خسته، دیدهاش تر بود
نرم و آرام از شکاف دری
چنگ انداختم به پیکر شب
جان پر موج و نرم من لرزید
در سکوت خیال پرور شب
پر کشیدم و میان تاریکی
سر خوش و بی شکیب و بی آرام
گه در آمیختم به نالهٔ جغد
گه به بانگ خروس بی هنگام
همره کاروانیان نسیم
از دل شهر شب گذر کردم
گوشهٔ خوابگاه عاشق خود
جا گرفتم بر او نظر کردم
عاشق شوخ چشم خود سر من
روی بستر غنوده بود به ناز
فتنهٔ چشم او نهان شده بود
زیر مژگان دلفریب دراز
بانگ بر او زدم که: سنگین دل
خفته یی؟ گور خوابگاه تو باد
دیده بر هم نهاده یی آرام؟
خاک در دیدهٔ سیاه تو باد
چون سپند از میان بستر جست
از سر او پرید خواب گران
دیدگان دریده از بیمش
در پیم شد به هر طرف نگران
گفتمش از پی چه میگردی؟
این منم! انتقام خونینم
آمدم تا به سان سایهٔ مرگ
دست در گردن تو بنشینم
پنجههای اثیری ی سردم
میدود در دو زلف چون شب تو
وین لب مرگزای ناپیدا
می زند داغ مرگ بر لب تو
بانگ زد: ای خیال، ای کابوس
رحم کن، پوزش مرا بپذیر
گفتمش: رحم برای توای بی رحم؟
هیچ گه، هیچ گه، بمیر، بمیر
دست او شمعدان مرمر را
کرد پرتاب سوی گفتهٔ من
تا مگر بگسلد ز هم بدرد
پیکر از نظر نهفته من
خنده کردم، چنان هراس انگیز
که ز رخ رنگ زندگیش پرید
نالهٔ دلخراش جانکاهش
موج زد، بر جگر خراش کشید
پیکرش خسته بر زمین افتاد
در میان خموشی ی شب تار
گوش کردم، نمیکشید نفس
دل او باز مانده بود از کار
نرم و آرام از شکاف دری
چنگ انداختم به پیکر شب
جان پر موج و نرم من لرزید
در سکوت خیال پرور شب
بازگشتم به سوی کلبهٔ خویش
کلبه تاریک بود و ماه نبود
خواستم در شوم به پیکر باز
هر چه کردم تلاش راه نبود
در پهن دشت خاطر اندوهبار من
برفی به هم فشرده و زیبا نشسته است
برفی که همچو مخمل شفاف شیر فام
بر سنگلاخ وی ره دیدار بسته است
آرام و رنگ باخته و بیکران و صاف
یعنی نشان ز سردی و بی مهری یِ من است
در دورگاه تار و خموش خیال من
این برف سالهاست که گسترده دامن است
چندین فرو نشستگی و گودی یِ عمیق
در صافی یِ سفید خموشی فزای اوست
میگسترم نگاه اسفبار خود بر او
بر میکشم خروش که: این جای پای اوست
ای عشق تازه، چشم امیدم به سوی توست
این دشت سرد غمزده را آفتاب کن
این برف از من است، تو این برف را بسوز!
این جای پا ازوست، تو او را خراب کن!
یار من، دلدار من، غمخوار من
مایهٔ امید قلب زار من
دوریت امشب روانم تیره کرد
لشکر غم را به جانم چیره کرد
ز آتش اندوه، جانم پاک سوخت
این دل رنجیدهٔ غمناک سوخت
روزگاری با تو روزی داشتم
در دل از عشق تو سوزی داشتم
چون شد آن ایام نغز دلپسند؟
چون شدی تو همدم مشکل پسند؟
امشب از هر شب جهان زیباترست
چادر الماس دوزش محشر ست
گفتهام محشر، مکن با من ستیز
آسمان کرده ست گویی رستخیز
رستخیزی بی گزند داوری
محشر زیبایی و افسونگری
از خلال قطعه یی ابر سیاه
نقره پاشان میدرخشد قرص ماه
زیر نور او درختان بلند
هستشان بر سر مگر سیمین پرند
تار و روشن، شاخههای سرو و بید
همچو قلب من پر از بیم و امید
موجهای سبزه از باد شمال
نقش پردازان امواج خیال
هر طرف ایاتی از خوشحالی است
زین میان جای تو تنها خالی است
بوی پیچکها مرا بی تاب کرد
پلکهایم آرزوی خواب کرد
خواب گفتم، آه این افسانه بود
بی تو و دور از تو خوابم کی ربود؟
مرغکان با نغمه مستم میکنند
بی خبر از بود و هستم میکنند
وین نسیم خوش چو غوغا میکند
دفتر اندیشه را وا میکند
دفتر ایام نغز رفته را
خاطرات این دل آشفته را
صفحه صفحه میگشاید در برم
کز گذشت عمر خود یاد آوردم
دیدهام شبهای روشن بی شمار
لیک در خاطر ندارم یادگار
لحظه یی بهتر از آن هنگام ها
کز لبانم میگرفتی کامها
این نگاهی که آفتاب صفت
گرم و هستی ده و دل افروزست
باز -در عین حال- چون مهتاب
دلفریب و عمیق و مرموزست
لیک با این همه دل انگیزی
همچو تیر از چه روی دلدوزست؟
با چنان دلکشی که می دانم
از نگاهت چرا گریزانم؟
چشمهای سیاه چون شب تو
بی خبر از همه جهانم کرد
حال گمگشتگان به شب دانی؟
چشمهای تو آن چنانم کرد
محو و سرگشتهٔ نگاه توام
این نگاهی که ناتوانم کرد
ناچشیده شراب مست شدم
بی خبر از هر آنچه هست شدم
چون زبان عاجز آیدت ز کلام
نگه از دیدهٔ سیاه کنی
رازهای نهان مستی و عشق
آشکارا به یک نگاه کنی
لب ببند از سخن که میترسم
وقتِ گفتار اشتباه کنی!
کی زبان تو این توان دارد؟
چشم مست تو صد زبان دارد
در پس آن قلههای نیلفام
شد نهان خورشید با آن دلکشی
شام بهت آلود میآید فرود
همره حزن و سکوت و خامشی
راست گویی در افق گستردهاند
مخمل بیدار و خواب آتشی
نقشهای مبهمی آمد پدید
روز و شب در یکدگر آمیختند
آتش انگیزان مرموز سپهر
هر کناری آتشی انگیختند
ابرها چون شعلهها و دودها
سر به هم بردند و در هم ریختند
میرباید آسمان لاله رنگ
بوسهها از قلهٔ نیلوفری
زهره همچون دختران عشوه کار
میفروشد نازها بر مشتری
بی خبر از ماجرای آسمان
میکند با دلبری خنیاگری
سروها و کاجهای سبزگون
ایستاده در شعاع سرخ رنگ
سبز پوشان کرده بر سر، گوییا
پرنیانی چادر سرخ قشنگ
سودهٔ شنگرف میپاشد سپهر
بر سر کوه و درخت و خاک و سنگ
مسجد و آن گنبد میناییاش
چون عروسی با حیا، سرد و خموش
در کنارش نیلگون گلدستهها
همچو زیبا دختران ساقدوش
در سکوت احترام انگیز شام
بانگ جان بخش اذان آید به گوش
این صدا پیغام مهر و دوستی است
قاصد آرامش و صلح و صفاست
گوید: ای مردم! به جز او کیست؟ کیست
آن که میجویید و پنهان در شماست؟
هرچه خوبی، هر چه پاکی، هرچه نور
اوست، آری اوست، ای او … خداست
دیدم همان فسونگر مژگان سیاه بود
بازش هزار راز نهان در نگاه بود
عشق قدیم و خاطرهٔ نیمه جان او
در دیدهاش چو روشنی ی شامگاه بود
آن سایهٔ ملال به مهتاب گون رخش
گفتی حریر ابر به رخسار ماه بود
پرسیدم از گذشته و یک دم سکوت کرد
حزنش به مرگ عشق عزیزی گواه بود
از آشتی نبود فروغی به دیدهاش
این آسمان، دریغ! ز هر سو سیاه بود
بر دامنش نشستم و دورم ز خویش کرد
قدرم نگر، که پستتر از گرد راه بود
از دیده یی فتاد و برون شد ز سینه یی
سیمین دلشکسته مگر اشک و آه بود
دلم فتاده به دام و ره فرار ندارد
ره فرار نه و طاقت قرار ندارد
به تنگدستی ی من طعنه می زند ز چشم دشمن؟
غنیتر از من وارسته روزگار ندارد
فلک، چو دامن نیلین پر ز قطرهٔ اشکم
نسفته گوهر غلتان آبدار ندارد
طبیعت از چه کند جلوه پیش داغ دل من
که نقش لالهٔ دلسرد او شرار ندارد
چو چشم غم به سیاهی نهفته آن شب صحرا
سکوت مبهم و اندوه رازدار ندارد
خوشم همیشه به یادت، اگر چه صفحهٔ جانم
به جز غبار ملال از تو یادگار ندارد
چرا نکاهد ازین درد جسم خستهٔ سیمین؟
که جز سکوت ز چشم تو انتظار ندارد
گفتم مگر به صبر فراموش من شوی
کی گفتم آفت خرد و هوش من شوی؟
فریاد را به سینه شکستم که خوشترست
آگه به دردم از لب خاموش من شوی
سوزد تنم در آتش تب، ای خیال او
ترسم بسوزمت چو هماغوش من شوی
بنگر به شمع سوخته از شام تا به صبح
تا باخبر ز حال شب دوش من شوی
ای اشک، نقش عشق وی از جان من بشوی
شاید ز راه لطف خطا پوش من شوی
مینوشمت، به عشق قسم، ای شرنگ غم
کز دست او اگر برسی نوش من شوی
گر سر نهد به شانهٔ من آفتاب من
ای آفتاب،جلوه گر از دوش من شوی
سیمین ز درد کرده فراموش خویش را
اما تو کی شود که فراموش من شوی؟
گر سرو را بلند به گلشن کشیدهاند
کوتاه پیش قد بت من کشیدهاند
زین پاره دل چه ماند که مژگان بلندها
چندین پی رفویش به سوزن کشیدهاند
امروز سر به دامن دیگر نهادهاند
آنان که از کفم دل و دامن کشیدهاند
آتش فکندهاند به خرمن مرا و خویش
منزل به خرمن گل و سوسن کشیدهاند
با ساقهٔ بلند خود این لالههای سرخ
بهر ملامتم همه گردن کشیدهاند
کز عاشقی چه سود؟ که ما را به جرم عشق
با داغ و خون به دشت و به دامن کشیدهاند
حال دلم مپرس و به چشمان من نگر
صد شعله سر به جانب روزن کشیدهاند
سیمین! در آسمان خیال تو، یادها
همچون شهابها، خط روشن کشیدهاند
هر عهد که با چشم دل انگیز تو بستم
امشب همه را چون سر زلف تو شکستم
فریاد زنان، ناله کنان، عربده جویان
زنجیر ز پای دل دیوانه گسستم
جز دل سیهی، فتنه گری، هیچ ندیدم
چندان که به چشمان سیاهت نگرستم
دوشیزهٔ سرزندهٔ عشق و هوسم را
در گور نهفتم به عزایش بنشستم
میخوردم و مستی ز حد افزودم و آنگاه
پیمان تو ببریدم و پیمانه شکستم
عشقت ز دل خون شدهام دست نمیشست
من کشتمش امروز بدین عذر که مستم
در پای کشم از سر آشفتگی وخشم
روزی اگر افتد دل سخت تو به دستم
چه گویمت؟ که تو خود با خبر ز حال منی
چو جان نهان شده در جسم پر ملال منی
جنین که میگذری تلخ بر من، از سر قهر
گمان برم که غم انگیز ماه وسال منی
خموش و گوشه نشینم، مگر نگاه توام
لطیف و دور گریزی، مگر خیال منی
ز چند و چون شب دوریت چه میپرسم
سیاه چشمی و خود پاسخ سوال منی
چو آرزو به دلم خفتهای همیشه و حیف
که آرزوی فریبندهٔ محال منی
هوای سرکشیای طبع من،مکن! که دگر
اسیر عشقی و مرغ شکسته بال منی
ازین غمی که چنین سینه سوز سیمین است
چه گویمت؟ که تو خود باخبر ز حال منی
ای نازنین! نگاه روان پرور تو کو؟
وان خندهٔ ز عشق پیام آور تو کو؟
ای آسمان تیره که اینسان گرفتهای
بنما به من که ماه تو کو؟ اختر تو کو؟
ای سایه گستر سر من، ای همای عشق
از پا فتاده ای ز چه؟ بال و پر تو کو؟
ای دل که سوختی به بر جمع، چون سپند
مجمر تو را کجا شد و خاکستر تو کو؟
آخر نه جایگاه سرت بود سینهام؟
سر بر کدام سینه نهادی سر تو کو؟
ناز از چه کردهای، چو نیازت به لطف ماست؟
آخر بگو که یار ز من بهتر تو کو
سودای عشق بود و گذشتیم ما ز جان
اما گذشت این دل سوداگر تو کو؟
صدها گره فتاده به زلف و به کار من
دست گره گشای نوازشگر تو کو؟
سیمین! درخت عشق شدی پاک سوختی
اما کسی نگفت که خاکستر تو کو؟
صفحهٔ خیالم را نقش آن کمان ابروست
این سر بلاکِش را کج خیالی از این روست
چشم و روی او با هم سازگار و من حیران
کاین سپیدی بخت است آن سیاهی ی جادوست
عقل ره نمیجوید در خیال مغشوشم
این کلاف سر در گم یادگار آن گیسوست
چون ستاره در ساغر، چون شراره در مجمر
برق عشق سوزانش در دو دیدهٔ دلجوست
همچو گل مرا بینی، سرخ روی وخندان لب
گرچه هر دمم از غم، نیش خار در پهلوست
شوخ پر گناهش را، مست فتنه خواهش را
چشم دل سیاهش را عاشقانه دارم دوست
با خیال آن لبها، گفته این غزل سیمین
لطف و شور و شیرینی در ترانهاش از اوست
بیا بیا که به سر، باز هم هوای تو دارم
به سر هوای تو دارم، به دل وفای تو دارم
مرا سری ست پر از شور و التهاب جوانی
که آرزوی نثارش به خاک پای تو دارم
چون گل نشسته به خون و چو غنچه بسته دهانم
چو لاله بر دل خود، داغ از جفای تو دارم
بلای جان منت آفرید و کرد اسیرم
شکایت از تو ندارم، که از خدای تو دارم
به هجر کرده دلم خو، طمع ز وصل بریدم
که درد عشق تو را خوشتر از دوای تو دارم
به خامشی هوس سوختن، چو شمع نمودم
به زندگی طلب مردن از برای تو دارم
خطا نکردم و کشتی مرا به تیر نگاهت
عجب ز تیر نشانگیر بی خطای تو دارم
به دام من دل شیران شرزه بود فتاده
غزال من! چه شد کنون که سر به پای تو دارم؟
نکرد رحم به من گرچه دید تشنهٔ وصلم
همیشه این گله زان لعل جانفزای تو دارم
دلم ز غم پر و جامم ز باده، جای تو خالی
که بنگری که چه همصحبتی به جای تو دارم
به پیشت ار چه خموشم، ولیکن از تو چه پنهان
که با خیال تو گفتار در خفای تو دارم
مگر هنوز، به خاطر، تو را خیال من است
که هر کجا به زبان تو شرح حال من است؟
عجب ز اینهٔ قلب تو که در آن نقش
ز بعد رفتن من، باز هم، خیال من است
رضا و مهر تو نازم که جام زهر فراق
برابر تو به از شربت وصال من است
رسید شعر تو و گوشم آشنایی داشت
به نغمه یی که ز مرغ شکسته بال من است
اگرچه سوخت چو پروانه بال توای دوست
چو شمع سوخته تا صبح نیز حال من است
شنیدهام که ز دوری، هنوز، رنجوری
اگر چه رنج و غمت مایهٔ ملال من است
ولی نهفته نماند که ضمن دلتنگی
خوشم که باز، به خاطر، تو را خیال من است
مباد عمر درین آرزو تباه کنم
که بی رقیب به رویت دمی نگاه کنم
تو دور از منیای نازنین من، بگذار
به یاد چشم تو این نامه را سیاه کنم
نیم چو پرتو مهتاب تا نخوانده،شبی
به کنج خوابگهت جست و جوی راه کنم
ز عمر، صحبت اهل دلی ست حاصل من
درین محاسبه حاشا که اشتباه کنم
به غیر دوست که نازش به عالمی ارزد
نیاز پیش کسی گر برم، گناه کنم
خمیده پشت، چو نرگس، نمیتوانم زیست
درین امید که از تاج زر کلاه کنم
نخفت دیدهٔ سیمین ز تاب دوری دوست
به صدق دعویش ای شب! تو را گواه کنم
فلک امشب مگر ماهی دگر زاد
ز ماه خویش ماهی خوبتر زاد
غلط گفتم، که خورشیدی درخشان
که مه یابد ز نورش زیب و فر، زاد
شهنشاهی، بزرگی، نامداری
که شاهان بر رهش سایند سر، زاد
صدف آسا، جهان آفرینش
درخشان گوهری والاگهر زاد
ز بعد قرنها، گیتی هنر کرد
که اینسان قهرمانانی با هنر زاد
پدرها بعد ازین هرگز نبینند
که مادر چون علی دیگر پسر زاد
فری بر مادر نیکوسرشتش
غزال ماده، گفتی، شیر نر زاد
با یاد دیدگان درخشان روشنت
ای بس بلور شعر تراشید طبع من
تا هفت رنگِ مهر تو بیند در آن بلور
ای بس شعاع خاطره پاشید طبع من
از بس به رنج، این دل رنجور خو گرفت،
موی سیاه مخملی ی ِ من سفید شد
با درد انتظار چه شبها به من گذشت
تا چلچراغ شعر ظریفم پدید شد
اینک، در اوست شمع فروزنده بی شمار
گویی شکسته بر سرشان نیزههای نور
در لالهها چو چهر عروس از پس حریر
زینت گرفتهاند ز آویزهٔ بلور
«چشمم زند به شعلهٔ این، بوسهٔ نگاه
کاین پر فروغ ِ خاطرهٔ دلنواز اوست»
«خشمم زند به پیکر آن، سیلی ی ِ عتاب
کان یادگار دوری ی ِ عاشق گداز اوست»
این است آن شبی که به ناگاه بوسه زد
بر چهر لاله رنگ ز شرم و حیای من
این است آن دمی که به ناگاه پا کشید
از خاطر رمیدهٔ دیر آشنای من
با دیدگان گـُرْسْنه و بی شکیب خویش
میبلعم آن ظرافت و لطف و جمال را
فریاد میکشم که ببینید، دوستان
این پرتو تجلّی ی ِ نغز خیال را!
«اینک، کنار روشنی ی ِ چلچراغ خویش
بنشستهام به عیش که اینجا نشستنی ست!
اما به گوش ِ جانم نجوا کند کسی
کاین چلچراغ – با همه نغزی- شکستنی ست!»
دل ِ آزرده چون شمع شبستان تو میسوزد
چه غم دارم؟ که این آتش به فرمان تو میسوزد
متاب امشب به بام من چنین دامن کشان ای مه!
که دارم آتشی در دل که دامان تو میسوزد
خطا از آه ِ آتشبار من بود ای امید جان!
که هر دم رشتههای سست پیمان تو میسوزد
خیالش مینشیند در تو امشب ای دل ِ عاشق!
مکن این آتش افشانی، که مهمان تو میسوزد
کنارت را نمیخواهم، که مقدار تو میکاهد
کتاب عشق مایی، برگ پایان تو میسوزد
نهان در خود چه داریای نگاه آتشین امشب؟
که پرهیز حیا را برق سوزان تو میسوزد
گریزانی ز من، چون لاله از خورشید تابستان؛
مگر از تابشم، ای نازنین! جان تو میسوزد؟
سراب دلفریب عشق و امیدی، چه غم داری؟
که چون من تشنه کامی در بیابان تو میسوزد
چه سودی بردهای، سیمین، ز شعر و سوز و ساز او؟
غزل سوزنده کمتر گو که دیوان تو میسوزد…
گفتی که: «- مرا با تو نه سِرّی، نه سری هست.»
گر سرّ و سری نیست، نهانی نظری هست.
گرداب شکیباییم آموخت که دیدم
گاه از من سودازده سرگشتهتری هست
برگی ست که پیچان به کف باد خزان است
گر در همهٔ شهر چو من در به دری هست
گشتند پی فتنه بر هر گوشهٔ این شهر
در گوشهٔ چشمان تو گویا خبری هست
با یاد تو گر آه برآرم، نه غمین است
خوش آن سفر افتد که در او همسفری هست
گفتم که: «به پای تو گذارم سرِ تسلیم.»
گفتی که: «- نخواهیم کسی را که سری هست…»
چون شمع، مگر شعله زبان سخنت بود؟
کز سوز تو سیمین! به غزلها اثری هست
سالها پیش ازین به من گفتی
که «مرا هیچ دوست میداری؟»
گونهام گرم شد ز سرخی ی ِ شرم
شاد و سرمست گفتمت «آری!»
باز دیروز جهد میکردی
که ز عهد قدیم یاد آرم
سرد و بی اعتنا تو را گفتم
که «دگر دوستت نمیدارم!»
ذرههای تنم فغان کردند
که، خدا را! دروغ میگوید
جز تو نامی ز کس نمی آرد
جز تو کامی ز کس نمیجوید
تا گلویم رسید فریادی
کاین سخن در شمار باور نیست
جز تو، دانند عالمی که مرا
در دل و جان هوای دیگر نیست
لیک خاموش ماندم و آرام
نالهها را شکسته در دل تنگ
تا تپشهای دل نهان ماند
سینهٔ خسته را فشرده به چنگ
در نگاهم شکفته بود این راز
که «دلم کی ز مهر خالی بود؟»
لیک تا پوشم از تو، دیدهٔ من
برگلِ رنگ رنگِ قالی بود
«دوستت دارم و نمیگویم
تا غرورم کشد به بیماری!
زانکه می دانم این حقیقت را
که دگر دوستم… نمیداری…»
چه دلی، ای دل آشفته که دلدار نداری!
گر تو بیمار غمی، از چه پرستار نداری؟
شب مهتاب همان به که از این درد بمیری
تو که با ماهرخی وعدهٔ دیدار نداری
راز اندوه ِ مرا از من آزرده چه پرسی
خون مَیفْشان ز دلم گر سر آزار نداری
گل بی خار جهانی که ز نیکو سیرانی
قول سعدی ست که با او سرِ انکار نداری
ای سرانگشت من! این زلف سیه را ز چه پیچی؟
که در این حلقهٔ زنجیر گرفتار نداری
دل بیمار زکف رفت و جز این نیست سزایت
که طبیبی پی ِ بهبودی ی ِ بیمار نداری
گر چه سیمین، به غزلها سخن از یار سرودی
به خدا یار نداری! به خدا یار نداری!…
سَرِ بی سرور ما را ز چه سامانی نیست؟
شب بی اختر ما را ز چه پایانی نیست؟
ترسم آن روز به بالین من آرند طبیب
که من و درد مرا فرصت درمانی نیست
دانم ای پرتو خورشید، بتابی بر من
روزگاری که مرا گوشهٔ ویرانی نیست
آسمان در افق آمیخت به کوتاهی ی خاک
با من آمیختنت مشکل ِ چندانی نیست
همچو مهتاب خزانم که به بزم شب من
جز گل ریخته و شاخهٔ عریانی نیست
ننگ بادت ز چنین دامن نیلی، ای کوه!
رو سفیدم که مرا همچو تو دامانی نیست
غم نیامد که به رخساره فشانم اشکی
گوهر از موج مجویید چو توفانی نیست
کشتزار از ستم باد پریشان شد و گفت
به پریشانی ی ِ ما جمع پریشانی نیست
عشق ِ یغماگر خود را به دل ما بفرست
خانهٔ سوخته را حاجب و دربانی نیست
گر بگویم که به جان آمدم از دوری ی ِ دوست
خود محال است، که بی دوست مرا جانی نیست…
ای آشنا چه شد که تو بیگانه خو شدی؟
با مهرپیشگان ز چه رو کینه جو شدی؟
ما همچو غنچه یک دل و یک روی ماندهایم
با ما چرا چو لاله دو رنگ و دو رو شدی؟
نزدیکتر زجان به تنم بودی ای دریغ
رفتی به قهر و دورتر از آرزو شدی
ای گل که لاف حسن زدی پیش آفتاب!
خشکید شبنم تو و بی آبرو شدی
ای چهره از غبار غمی زنگ داشتی
اشکی فشاند چشم من و شست و شو شدی
از گریه همچو غنچه گره در گلوی ماست
تا همچو گل به بزم کسان خنده رو شدی
سیمین! چه روزها که چو گرداب، در فراق
پیچیدی از ملالت و در خود فرو شدی!
محبوبِ من! نگاه دو چشم تو
آشوب زای و وسوسه انگیزست
مطبوع و دلپذیر و طرب افزاست
خورشید گرم نیمهٔ پاییزست
از روزن دو چشم تو میبینم
آن عالمی که دلکش و دلخواه است
افسوس میخورم که چرا دستم
از دامن امید تو کوتاه است
ایینهٔ ِدو چشم درخشانت
راز مرا به من بنماید باز
یعنی شعاع مهر که در من هست
از چشم تو به سوی من اید باز
این حال التهاب به چشمت چیست؟
گویی نگاه گرم تو تب دارد
میبوسدم به تندی و چالاکی
ای وای، دیدگان تو لب دارد!
محبوبِ من!- دریغ- نمیدانی
هرگز مرا به سوی تو راهی نیست
حاصل ز بیقراری و مشتاقی
غیر از نگاه ِ گاه به گاهی نیست
من دامن سیاه شبانگاهم
تو شعلهٔ سحرگهِ خورشیدی
از من به غیر دود نخواهد ماند
خورشید من! به من ز چه خندیدی؟
من دختر ترنج و پریزادم
ای عاشق دلیر جهانگیرم
مگشا به تیغ تیز، غلافم را
کز وی برون نیامده میمیرم
من قطرههای آبم و تو آتش
من با تو سازگار نخواهم شد
تنها دمی چو با تو در آمیزم
چیزی به جز بخار نخواهد شد
اما، نه، هر چه هستم و هستی باش
دیگر نمانده طاقت پرهیزم
آغوش گرم خویش دمی بگشای
تا پیش پای وصل تو جان ریزم
رفیق اهل دل و یار محرمی دارم
بساط باده و عیش فراهمی دارم
کنار جو، چمن شسته را نمیخواهم
که جوی اشکی و مژگان پُر نمیدارم
گذشتم از سر عالم، کسی چه میداند
که من به گوشهٔ خلوت، چه عالمی دارم
تو دل نداری و غم هم نداری اما من
خوشم از اینکه دلی دارم و غمی دارم
چو حلقه بازوی من، تنگ، گِرد پیکر توست
حسود جان بسپارد که خاتمی دارم
به سر بلندی ی ِ خود واقفم، ز پستی نیست
به پشت خویش اگر چون فلک خمی دارم
ز سیل کینهٔ دشمن چه غم خورم سیمین؟
که همچو کوهم و بنیان محکمی دارم
نگاه دار که عمری به راهِ چون تو سواری
فشانده چشم سرشکی، نشانده اشک غباری
به لوح سینه خیالم کشیده نقش عزیزی
بدان عزیز نماید نشانهها که تو داری
کرم نما و فرودآ که پیش دیدهٔ حیرت
همان خیال محالی که در کناری و یاری
چو واگذاشتهام خلق را ز خویش به عمری
کنون سزد که به خلقم ز خویش وانگذاری
چنان به بوی تو دارد تنم هوای شکفتن
که گل ز سنگ برآرم گَرَم به خاک سپاری
به خنده گفتی اگر جز تو را عزیز بدارم
مرا عزیز بداری؟ به گریه گفتم… آری
دانست چو با او به شکایت سخنم هست
بر جست و به یک بوسهٔ شیرین دهنم بست
چون شرم ز عریان شدنم در بَرِ او بود
شد اخگر سوزنده و برْ پیرهنم جست
تب دارم و شادم که اگر یار در اید
باور نکند تا نکشد بر بدنم دست
هر آه که در حسرتش از سینه برآمد
زندانی ی ِ من بود که از بندِ تنم رست
این بی خبران در طلب مستی ی ِ جامند
غافل که نگاه تو شراب است و منم مست
فارغ منشین! بوسه ز لب خواه، نه گفتار
کاندر نگه گرم، هزاران سخنم هست
کاش من هم، همچو یاران، عشق یاری داشتم
خاطری میخواستم یا خواستاری داشتم
تا کشد زیبا رخی بر چهرهام دستی ز مهر
کاش، چون ایینه، بر صورت غباری داشتم
ای که گفتی انتظار از مرگ جانفرساتر است!
کاش جان میدادم اما انتظاری داشتم
شاخهٔ عمرم نشد پر گل که چیند دوستی
لاجرم از بهر دشمن کاش خاری داشتم
خسته و آزردهام، از خود گریزم نیست، کاش
حالت از خود گریزِ چشمه ساری داشتم
نغمهٔ سر داده در کوهم، به خود برگشتهام
کی به سوی غیر خود راه فراری داشتم
محنت و رنج خزان این گونه جانفرسا نبود
گر نشاطی در دل از عیش بهاری داشتم
تکیه کردم بر محبت، همچو نیلوفر بر آب
اعتبار از پایهٔ بی اعتباری داشتم
پای بند کس نبودم، پای بندم کس نبود
چون نسیم از گلشن گیتی گذاری داشتم
آه، سیمین! حاصلم زین سوختن افسرده است
همچو اخگر دولت ناپایداری داشتم
آه، ای دل! تو ژرف دریایی
کس چه داند درون دریا چیست
بس شگفتی که در نهان تو هست
وز برون تو هیچ پیدا نیست
تیغ خورشید- با بُرندگیش –
دل دریای تیره را نشکافت
موج مهتاب – آن غبار سفید –
اندرین راز سبر راه نیافت
روی دریا دوید بوسهٔ باد
لیک از وی اثر به جای نماند
چلچراغ ستارگان در او
شب شکست و سحر به جای نماند
آه، ای دل! تو ژرف دریایی
هیچ کس درنیافت راز تو را
کس ز سُکرِ نگاه، باده نریخت
ساغر دلکش نیاز تو را
سوختی… سوختی ز گرمی ی ِ عشق
همه چون یخ فسردهات گفتند
هر تپش از تو جان سختی داشت
خلق، خاموش و مردهات گفتند
با همه تیرگی که در دریاست
بس کسان رخت سوی او بردند
باز دریا هزار مونس داشت
گرچه نگشوده راز وی، مُردند
خون شد این دل ز درد تنهایی
کس چرا سوی او نمی اید؟
آه! دریاست دل، چرا در او
کس پی جست و جو نمی اید؟
رفتم اما دل من مانده برِ دوست هنوز
میبرم جسمی و جان در گرو اوست هنوز
هر چه او خواست، همان خواست دلم بی کم و کاست
گرچه راضی نشد از من دل آن دوست هنوز
گر چه با دوری ی ِ او زندگیم نیست، ولی
یاد او میدمدم جان به رگ و پوست هنوز
بر سرو سینهٔ من بوسهٔ گَرْمش گل کرد
جان ِ حسرت زده زان خاطره خوشبوست هنوز.
رشتهٔ مهر و وفا شُکر که از دست نرفت
بر سر شانهٔ من تاری از آن موست هنوز
بکشد یا بکشد، هر چه کند دَم نزنم
مرحبا عشق که بازوش به نیروست هنوز
هم مگر دوست عنایت کند و تربیتی
طبع من لالهٔ صحرایی ی ِ خودروست هنوز
با همه زخم که سیمین به دل از او دارد
میکشد نعره که آرامِ دلم اوست هنوز
هر چند رفتهای و دل از ما گسستهای
پیوسته پیش چشم خیالم نشستهای
ای نرگس از ملامت چشمش چه دیدهای
کاینسان به بزم شادِ چمن سر شکستهای؟
با من مبند عهد که، چون پیچهای باغ
هر جا رسیده، رشتهٔ پیوند بستهای
از من به سوی دشمن من راه جستهای
نوری و در بلور دل من شکستهای
دیگر نگاه گرم تو را تاب فتنه نیست-
ای چشم آشنا! مگر امروز خستهای؟
من نیز بند مهر تو ببریدهام ز پای
تنها گمان مبر که تو زین دام رستهای
سیمین! ز عشق رستهای اما فسردهای
آن اخگری کز آتش سوزنده جستهای
شنیدی از همه یاران که سخت بیمارم
نیامدی ز پی پرسشی به دیدارم
هنوز امید تو دارم که میکشم نفسی
بیا که نیمهٔ جانی که مانده بسپارم
خداگواه من است ای شکسته مو! که هنوز
شکسته عهد تو را من عزیز میدارم
ولی میا! که تو در من نظر نخواهی کرد
که کهنه آینه یی پُر ملال ِ زنگارم
نخواستم که درآیی شبی به کلبهٔ من
ازین خوشم که درآیی دمی به پندارم
دلم گرفتهتر از آسمان پُر ابر است
سرشک گرم چو باران زدیده میبارم
گناهِ چشم تو میبینم ای سیه مژگان
سیاه اگر شد و برگشته بختم و کارم
نسیم شوق تو چون گل به لرزهام افکند
برابرت سرِ فرمان فرود می آرم
ولی چه سود؟ که بی التفات میگذری
هزار مرتبه گر سر به خاک بگذارم
به انتظار قدم رنجه کردنی، چشمم
به راه ماند و نبود از قدَر سزاوارم
ساغر به کف گرفته و خندانی
این خون توست! وای… چه مینوشی؟
رگ را گسستهای که «شراب است این»
بهر فنای خویش چه میکوشی
تا لحظه یی کشیده کنی قامت
بر قلب خود گذاشتهای پا را
با این دل شکسته نمیارزد
دیدن جمال و جلوهٔ دنیا را
آخر بگو که عطر جوانی را
از غنچهٔ خیال که میبویی
آخر بگو که گرمی و شادی را
در شعلهٔ نگاه که میجویی
ای آشنا! به خلوت شبهایت
مهتاب دیدگان که میخندد؟
وآن بوسههای خامش پنهانت
راه سخن به لعل که میبندد؟
ای اخگر نهفته به خاکستر!
فریاد! از برای که میسوزی؟
افسرده میشوی ّ و نمیدانم
پنهان ز ماجرای که میسوزی
ای باز ِ تیزپر که گرفتاری!
بر پای خویش، بند که را داری؟
ای شیر پر غرور که در دامی!
بر سرـ بگو! ـ کمندِ که را داری؟
دردا که راز داری ی ِ چشمانت
جان مرا ز سینه به لب آورد
کاوش درین غروب پر از ابهام
از بهر من سیاهی شب آورد
ای رمز ناگشوده، کلیدت را
در دست ِعاج فامْ که پنهان کرد؟
ای موج ناغنوده، کدامین عشق
سرگشتهات ز گردش توفان کرد؟
ای غنچهٔ جوانی و سر مستی!
نشکفته، از چه سوخته گلبرگت؟
گر اشک دیده میکندت شاداب
بگذار ره ببندم بر مرگت!
ای چهرهٔ نهفته به تاریکی!
بگذار آشنای تو باشم من
بگذار تا نهان تو را بینم
بر درد تو دوای تو باشم من
گفتم: «به جادوی وفا، شاید که افسونش کنم»
آوخ که رام من نشد، چونش کنم، چونش کنم؟
از دل چرا بیرون کنم، این غم که من دارم ازو؟
دل را، نسازد گر به غم، از سینه بیرونش کنم
در بزم نوش عاشقان، حیف است جام دل تهی
گر بادهٔ شادی نشد، لبریز از خونش کنم
عاقل که منعم میکند، زین شیوهٔ دیوانگی
گر گویمش وصفی ازو، ترسم که مجنونش کنم
محبوب میبوسد مرا، من جان نثارش میکنم
سودای پر سود است این، بگذار مغبونش کنم
سیمین! به شام هجر او، نیلینه دارم دامنی
از اختران اشک خود، دامان ِ گردونش کنم
جسمی ز داغ عشق بتان، پر شور مراست
روحی چو باد سرد خزان، در به در مراست
تا او چو جام با لب بیگانه آشناست
همچون سبو، دو دست ز حسرت به سر مراست
گوهر فشاند دیده و تقوای من خرید
تر دامنی ز وسوسهٔ چشم تر مراست
گوهر فروش شهر به چیزی نمیخرد
اشکی که پروریده به خون جگر مراست
آگه نشد ز آتش پنهان من کسی
حسرت به خودنمایی ی ِ شمع و شرر مراست
من صبح کاذبم، ندرخشیده میروم
بر چهره نابگاه ز پیری اثر مراست
چون ابر سرخْ روی ز خورشید شامگاه
پاینده نیست چهرهٔ گلگون، اگر مراست
این چشم خونفشان مگرم آگهی دهد
ورنه کجا زحال دل خود خبر مراست؟
سیمین! شبابْ رهگذری نغمه ساز بود
هر دم به گوش، زمزمهاش دورتر مراست
خیال روی تو در خاطرم در آویزد
چو کودکی که به دامان مادر آویزد
ز انتخاب فروماندهام، که عشق و عفاف
دو کفّه یی ست که با هم برابر آویزد
چه التفات به اشکم کنی، که مستان را
چه غم دو قطرهٔ می گر ز ساغر آویزد
چو ابر تیره حسودم، روا ندارم چرخ
ز بام غیر تو را همچو اختر آویزد
به خانه گذر چه اسیرم، خیال من با توست
درخت بارور از بام و در سر آویزد
سحر به دامن یادت سرشک من آویخت
چو شبنمی که به دامان گل درآویزد
بودم شراب ناب به مینای زرنگار
مستی ده و لطیف و فرح بخش و خوشگوار
رنگم به رنگ لالهٔ خود روی دشتها
بویم چو بوی وحشی گلهای کوهسار
او از رهی دراز به نزدیک من رسید
آزرده جان و تشنه و تبدار و خسته بود
در دیدهاش تلاطم اندوه، آشکار
بر چهرهاش غبار ملالت نشسته بود
چشمش به من افتاد و به ناگاه خنده زد
من همچو گل ز خندهٔ خورشید وا شدم
پُر کرد جامی از می و شادان به لب نهاد
آه از دمی که با لب او آشنا شدم
نوشید او مرا و درنگی نکرد و من
آمیختم به گرمی ی ِ کام و گلوی او
مستی شدم، ز جان و تن او برآمدم
چون آتش دمیده بر افروخت روی او
زان خستگی که در تن او بود اثر نماند
سرمست، خندهها زد و گُلْ از گُلش شکفت،
مینای بی شراب مرا گوشه یی فکند
زان پس میان قهقهه فریاد کرد و گفت
«-هر چند کام تشنهٔ من ناچشیده بود
زین خوبتر شراب گوارای دیگری
زان پیشتر که رنج خمارم فرا رسد
باید شراب دیگر و مینای دیگری!»
کی گفتهام این درد جگر سوز دوا کن؟
برخیز و مرا با دل سرگشته رها کن
ما را ز توای دوست! تمنّای وفا نیست
تا خلق بدانند که یاریم، جفا کن
هر شام به همراه دلارام به هر بام
در بستر مهتاب بیارام و صفا کن
چون باد صبا با تن هر غنچه بیامیز
چون غنچه بَرِ باد صبا جامه قبا کن
آمیختنت با من اگر هست خطایی
برخیز و مپرهیز و شبی نیز خطا کن
مستم به یکی بوسهٔ شیرین کن و، زان پس
خود دانی و… بیهوده چه گویم که چها کن!
تا خون دلت غم ببرد از دل ِ سیمین
ای تک، بدان پنچهٔ بُگـْشوده دعا کن!
تا از نگاه غیر بپوشم نگاه تو
مژگان شوم به حلقهٔ چشم سیاه تو
خواهم چو جامِ باده بگردم به بزم نوش
تا آشنا شوم به لب باده خواه تو
خواهم – به رغم گوشهٔ میخانههای شهر
آغوش خویش را کنم از غم، پناه تو
چون اختر سرشک تو در مستی تو کاش
میریختم به چهرهٔ هم رنگ ماه تو
روح مرا خدا همه از شام تیره ساخت
اما چرا نه تیرگی ی ِ خوابگاه تو؟
۰۰۰
دردا که عاقبت نشستم به راه تو
چون مادر از نوازش و مهرم چه چاره هست
با کودک نگاه ِ چنین بی گناه تو؟
خورشید بهمنی تو و لطفت مدام نیست
اما خوشم به مرحمت گاه گاه تو
سیمین! به شام تیره، مخور غم که هر شبی
روشن شود ز شعلهٔ سوزان ِ آه تو
ندیدهام گلی و غنچهای به دامن خویش
چه خیر دیدهام از سِیر باغ و گلشن خویش
غبارِ ماهم و دامان کس نیالودم
زمن چرا همه برچیدهاند دامن خویش؟
خیال او چو در آمد به کلبهام شب تار
زبان شکر گشودم ز بخت روشن خویش
چو دید چشم حسودِ ستاره بزم مرا
ز جای جستم و بستم به خشم روزن خویش
گران بها نکنم جامه و سبکبارم
که منتی ننهادم ز جامه بر تن خویش
برهنه مهرم و دوزم چو او به دامن چرخ
سجاف ابر زری هر سحر به سوزن خویش
صُراحیم که نشستم به بزم غیر و رواست
که سرخوشش کنم از خون سرخ گردن خویش
ز شمع شعرِ من این عطرِعشق نیست شگفت
که شعله یی ست که بر می فروزدم از تن ِ خویش.
ببین عمری وفادار تو بودم
دلم جز با تو پیوندی نبسته
چه سازم؟ نقش عشقی تازه چندی ست
به خلوتگاه پندارم نشسته
چو شب سر مینهم بر بالش ناز
خیالش در کنارم میهمان است
نمیدانی چه پُرشور و چه گرم است
نمیدانی چو خوب و مهربان است
نمیدانی به خلوتگاه رازم
خیال دلکشش چون مینشیند
همین دانم که در دل هر چه دارم
به جز او جمله بیرون مینشیند
ز یادم میبرد با خنده یی گرم
جهان را با غم بود و نبودش
نمیدانی چه شادی آفرین است
نوازشهای چشمان کبودش
بیا یک شب، خدا را، شاهدم باش
ببین: در خاطرم غوغایی از اوست
ببین: هر سو که میگردد نگاهم
همان جا چهرهٔ زیبایی از اوست
به او صد بار گفتم «پای بندم»
چه سازم؟ گوش او براین سخن نیست
چو بندم دیده را، پیداتر آید-
گناه از اوست، دانستی؟ ز من نیست
ببین: من با تو گفتم، کوششی کن
ز پندارم خیالش را بشویی
و گرنه گر دلم پابند او شد
مرا بدعهد و سنگین دل نگویی
آن آشنا که رفت و به بیگانه خو گرفت
از دوستان چه دید که دست عدو گرفت؟
سرمست عطر عشق، دمی بود و، بعد از این
مستم نمیشود، که به این عطر خو گرفت
میخواستم حکایت خود بازگو کنم
افسوس! گریه آمد و راه گلو گرفت
ابر بهار این همه بخشندگی نداشت
شد آشنای چشم من و وام ازو گرفت
از اشک من شکفته شود قلبت از غرور
آری، ز شبنم است که گل آبرو گرفت
خورشیدِ اوفتاده در آبم؛ ز نور من
نه غنچه خنده کرد و نه گل رنگ و بو گرفت
یاران! نماز کیست به جا؟ پارسای شهر
یا آن شهید عشق که از خون وضو گرفت؟
از مدّعی گریختم و دربه در شدم
همچون صبا سراغ مرا کو به کو گرفت
سیمین! به شعر دلخوشی و سخت غافلی
کاین شمع دلفریب ز چشم تو سو گرفت
مگو که شهر پر از قصهٔ نهانی ی ِ ماست
به لوح دهر همین قصهها نشانی ی ِ ماست
ز چشم خلق چه پوشم؟ که قصههای دراز
عیان به یک نگه خامش نهانی ی ِ ماست
اگر چه هر غزلی همچو شعله ما را سوخت
فروغ عشق، چو مشعل، ز صد زبانی ی ِ ماست
اگر چه لالهٔ ما شد ز خون دل سیراب
چه غم؟ که رونق باغی ز باغبانی ی ِماست
به گور مهر، شبانگه، به خون سرخ شفق
نوشته قصهٔ پر دردی از جوانی ی ِ ماست
شبی به مهر بجوش و ببین که چرخ حسود
سحر دریده گریبان ز مهربانی ی ِماست
مکش به دیدهٔ مغرور ما کرشمهٔ وصل
که چشم پوشی ما عین کامرانی ی ِ ماست
ز مرگ نیست هراسی به خاطرم سیمین!
که جان سپردن صدساله زندگانی ی ِ ماست…
نیست اشکم این که من از چشم تر افشاندهام
بحرم و با موج بر ساحل گهر افشاندهام
گر ندیدی آب آتشگون بیا اینک ببین
کاینهمه آتش من از چشمان تر افشاندهام
در شبم با روی روشن جلوه یی کن زان که من
بر رخ این شبنم به امّید سحر افشاندهام
از کنارت حاصلم غیر از پریشانی نبود
گر چه در پایت به سان موج سر افشاندهام
من نه آن پروانهام کز شوق ِ شمعش بال سوخت
آن گـُلم کز سوزِ دِی بر خاک پر افشاندهام
چون گهر در حلقهٔ بازوی من چندی بمان
کز فراغت عمری از مژگان گهر افشاندهام
ای نهال شعر ِسیمین، برگ و بارت سرخ بود
زان که در پایت بسی خون جگر افشاندهام
چشمی سیاه و چهری، مهتاب رنگ داشت
یک روز از در آمد و بنشست و بوسه خواست.
آن بوسه جوی شوخ – که با یاد او خوشم –
اینک گذشته عمری و میجویمش، کجاست؟
با او در آرزوی وفا آشنا شدم
اما وفا نکرد و دل از من برید و رفت
آن آفتاب عشق – که یادش به خیر باد
یک شامگه ز گوشهٔ بامم پرید و رفت
او رفت و دل به دلبرکان ِ دگر سپرد
تنها منم که دل به دگر کس نبستهام
گشت زمان از آن همه بی تابیم نکاست
گویی هنوز بر سر آتش نشستهام
یک دم نشد که یاد وی از سر به در کنم
همواره پیش دیدهٔ من نقش روی اوست
این است آن دوچشم فسون ساز آشنا
این هم لبان اوست- لب بوسه جوی اوست
هر چند او شکست، ولی من هنوز هم
دارم عزیز حرمت عهد شکسته را
هر چند او گسست، ولی من هنوز هم
دارم به دل محبت یار گسسته را
گویند دوستان که: «ازین عشق درگذر،
با یار زشت منظر، یاری روا نبود
«از سینهٔ ستبر و قد ِسرو و روی نغز
«در او یکی از این همه خوبی به جا نبود
«این داستان کهن شد و این قصه ناپسند
«باید که ترک عشق غم آلود او کنی
«باید ز همگنان ِ فراوان این دیار
«همراز و همدم دگری جست و جو کنی»
ای دوستان! حکایت خود مختصر کنید
کمتر سخن ز همدم و همراز آورید
زیبا به شهر من همه ارزانی ی ِ شما
زشت مرا، که رفت، به من باز آورید
عاشق نه چنان باید، کز غم سپر اندازد
در پای تو آن شاید، کز شوق سر اندازد
من مرغک مسکین را، هرگز سر وصلت نیست
در قلّهٔ این معنی، سیمرغ پر اندازد
در عشق گمان بستم، کآرامش جان باشد
با عقل بگو اینک، طرحی دگر اندازد
چون خاک، مرا یکسر، بر باد دهد آخر
این عشق که بر جانم، هر دم شرر اندازد
همچون صدف اندر جان، پرورده امش پنهان
این قطره که بر دامان، مژگان تر اندازد
دل چشمهٔ خون گردد، وز دیده برون گردد
ترسم چو فزون گردد، کاشانه براندازد
آن قامت و آن بالا، دارد چه حکایتها
زیباست ولی در پا، دام خطر اندازد
گر چه با آینهٔ خویی سر کار تو نبود
با من این سنگدلی نیز قرار تو نبود
غرق خون شد دل من، جام صفت، گر چه لبم
آشنا با دو لب باده گسار تو نبود
چرخ، در پیش رخت، اینهٔ ماه گرفت
کس سرافرازتر از آینه دار تو نبود
سبزهٔ گمشده در سایهٔ جنگل بودم
بر من ای مهر دل افروز! گذار تو نبود
موج مهرت به سر ما قدم لطف نسود
همچو گرداب، به جز خویش، مدار تو نبود
عیب ِدامان ترم بود که آتش نگرفت
ورنه، ای عشق! گناهی ز شرار تو نبود
ای که خورشید شُدی، روی نهادی به گریز
جر سوی مشرق ِ برگشت، فرار تو نبود
زلفْ آغشته به آژیدهٔ سیمین کردم
تا نگویی سحری باش با شب تار تو نبود
دوستان! دست مرا باید برید!
دشنه یی! تا درد خود درمان کنم
نقش چشمی درکف دست من است
همتی! کین نقش را پنهان کنم
هر شبانگه کافتاب دلفروز
روشنی را از جهان وا میگرفت
چشم او میآمد و پر خون ز خشم
در کنار بسترم جا میگرفت
شعله میانگیخت در جانم به قهر
کاین توییای بی وفا ای خویشکام؟
داده نقد دل به مهر دیگران
غافل از من، بی خبر از انتقام؟!
هر چه بر هم می فشردم دیده را
تا نبینم آن عتاب و خشم را
زندهتر میدیدم – ای فسوس! – باز
پرتو رنج آور آن چشم را
یک شب از جا جستم و، دیوانه وار
خشمگین او را نهان کردم به دست
چون بلورین ساغری خُرد و ظریف
از فشار پنجههای من شکست
شاد شد دل تا شکست آن چشم شوم
کاندر او آن شعلههای خشم بود
لیک، چون از هم گشودم دست را
در کفم زخمی چو نقش چشم بود
هر چه مرهم مینهم این زخم را
می فزاید درد و بهبودیش نیست
هر چه میشویم به آب این نقش را
همچنان برجاست، نابودیش نیست!
دوستان! دست مرا باید برید
دشنه یی! تا درد خود درمان کنم
پیش چشمم نقش درد است آشکار
همتی! کاین نقش را پنهان کنم
ای خوش آن روز که با یار سر و کارم بود
بی سخن با نگهش فرصت گفتارم بود
آن که من بستهٔ زنجیری ی ِمویش بودم
وه، چه خوش بود! که او نیز گرفتارم بود
گر چه در خانهٔ من بود ز هر گونه چراغ
یاد او شمع شب افروز شب تارم بود
صبحدم نور چو در پنجرهها میخندید
در بَرم خنده به لب بوسه طلب یارم بود
وقت تابیدن ِ خورشید در ایینهٔ آب
روی او نیز در آیینهٔ پندارم بود
حیف و صد حیف که امروز به هیچم بفروخت
آن سیه چشم که یک روز خریدارم بود
گر چه یارم شده امروز دلازارم، لیک
یاد می آرم از آن روز که دلدارم بود
با او به شِکوه گفتم کو رسم دلنوازی؟
چو شعله تندخو شد، کاینجا زبان درازی؟!
در آستان دلبر، سر باختن نکوتر
کانجا به پا درافتد آن سر که در نبازی
در بزم باده نوشان، از قهر، رخ مپوشان
با ناز خود فروشان، ماییم و بی نیازی
در پای دلستانی، دادیم نقد جانی
این مایه شد میسر، کردیم کارسازی
آه از حریف ناکس – این دل، بیا کزین پس
گیریم اختران را، چون مهرهها، به بازی
ننگ است، ننگ، سیمین! چون غنچه چشم تنگی
در باغ دهر باید، چون تک، دستبازی
دیدمت باز در گذرگاهی
از پی سالها جداییها
کودکی باز زنده شد در من
آن صفاها و بی ریاییها
زنده شد بوسههای پنهانی
که شب اندر خیال ما میریخت
روز، اما کنار یکدیگر
همه از چشم ما حیا میریخت
آه از آن گفتههای عشق آمیز
که به دل بود و در نهان ما را
لیک جز درس و جز کتاب، سخت
خود نمیرفت بر زبان ما را
دیدمت، دیدمت، ولی افسوس
که تو دیگر نه آن چنان بودی
من خزان دیده باغ دردانگیز
تو خزان دیده باغبان بودی
پنجهٔ غول سرکش ایام
زده بر چهر تو شیاری چند
مخمل گیسوی سیاه مرا
دوخته با سپیدی تاری چند
رفته ایام و، دیدهٔ من و تو
هم چنان سوی مقصدی نگران
وه، چه مقصد، که کس نجسته ورا
زین تکاپو- نه ما و نی دگران
ما که بودیم؟- رهنوردی کور
در گذرگاه، راه گم کرده
یا به زندان عمر، محبوسی
گردش سال و ماه گم کرده
ما که بودیم؟ – رود پرجوشی
پی دریا به جست و جو رفته
لیک در کام ریگزاری خشک
نیمه ره ناگهان فرو رفته
ما که بودیم؟ – شمع پرنوری
شعله افکن به جان خاموشی
شب به پایان نرفته، سوخته پاک
خفته در ظلمت فراموشی
سالها رفت و، سالهای دگر
باز، چون از کنار هم گذریم
همچنان خسته از طلب، شاید
سوی مقصود خویش ره نبریم
این چنین سخت که آشفتهایای چشمْ کبودم
به خدا شیفتهٔ هیچ سیه چشم نبودم
زنگِ بالای سیاهی ست کبودی، که من اینک
نقش هر چشم سیه را ز دل خویش زدودم
دیر در دامنت آویختم ای عشق! چه سازم؟
به زمستان تو همچون گل یخ دیده گشودم
بوسهٔ گمشدهام بود به لبهای تو پنهان
که به دلخواه، شبی بر لب کس چهره نسودم
جگرم چکه شد از خنجر خونریز ملامت
تا چو گل راز دل خویش به بیگانه نمودم
سوختم، سوختم از عشق تو چون شاخهٔ خشکی
به امیدی که برآید ز سر کوی تو دودم
آهِ سرد است، نه شعر این که سراید لب سیمین
آتش مهر تو باید که شود گرم، سرودم
دل دیوانهام ای دوست! اگر یار تو میشد
به خدا، تا دو جهان هست، وفادار تو میشد
دیگران بستهٔ زنجیر تو هستند، چه سازم؟
ورنه دانی دل دیوانه گرفتار تو میشد
مژه میزد به رخ زرد و غمینم رقم خون
تا سخن ساز غمت کلک گهربار تو میشد
من بر آن سینهٔ محزون سر خود را ننهادم
که گرانبار ز غم بود و گران بار تو میشد
به تسلای تو میرفت سخنها به زبانم
دل بیمار ِ مرا بین که پرستار تو میشد
خوب شد! خوب شد ای شمع، که پروانه نداری
که غم سوختنش مایهٔ آزار تو میشد
همچو خاتم به دهان میشدت انگشت ندامت
گر کسی، ای گهر پاک! خریدار تو میشد
تا به آغوش من از تابش خورشید گریزی
کاش یک روز، تنم سایهٔ دیوار تو میشد
تا گشایی دل تنگش به سرانگشت نوازش
کاش دلباخته سیمین، گره ِ کار تو میشد
سوگند به موی تو که از کوی تو رفتیم
از کوی تو آشفتهتر از موی تو رفتیم
بگذار بمانند حریفان همه چون ریگ
ما آب روانیم که از جوی تو رفتیم
وصل تو به آن مِنّت جانکاه نیرزید
تا دوزخ هجر تو ز مینوی تو رفتیم
چون آن سخن تلخ که ناگاه شبی رفت
بر آن لب شیرین ِ سخنگوی تو، رفتیم
انصافِ محبّان چو ندادی به محبّت
چون شاخص ِ میزان ز ترازوی تو رفتیم
زین بیش نماندیم که آزار تو باشیم
چون عاشقی و دوستی از خوی تو رفتیم
این راه خم اندر خم ِ چون موی سیه را
بی مرحمتِ روشنی ی ِ روی تو رفتیم
باز هم بیمار میبینم تو را
ای دل سرکش که درمانت مباد!
برق چشمی آتشی افروخت باز
کاین چنین آتش به جانت اوفتاد
ای دل، ای دریای خون! آشفتهای
موج غمها در تو غوغا میکند
بی وفاییهای یارت با تو کرد
آنچه توفانها به دریا میکند
او اگر با دیگران پیوست و رفت،
غیر ازین هم انتظاری داشتی؟
بی وفایی کرد، اما – خود بگو –
با وفا، تا حال، یاری داشتی؟
او نسیم است، او نسیم دلکش است
دامن شادی به گلشن میکشد
خار و گل در دیدهٔ لطفش یکی ست
بر سر این هر دو، دامن میکشد
او نسیم است و چو بر گل بگذرد
عطر گل با او به یغما میرود
با تن گل گر چه پیوندد، ولی
عاقبت آزاد و تنها میرود
تو گلی و او نسیم دلکش است
از پی ِ پیوند کوتاهش برو
پرفشان، یک شب ز دامانش بگیر
چند گامی نیز همراهش برو
مگر، ای بهتر از جان! امشب از من بهتری دیدی
که رخ تابیدی و در من به چشم دیگری دیدی؟
ز اشک من چه می دانی گرانیهای دردم را؟
زتوفان شبنمی دیدی، ز دریا گوهری دیدی
به یاد آور که میخواهم در آغوشت سپارم جان
در آغوش سحر در آسمان گر اختری دیدی
الا ای دیدهٔ جانان! ز افسونها چه مینالی؟
نکردی خویشتن بینی، کجا افسونگری دیدی؟
مرا مانده ست عقلی خشک و دامانیتر از دنیا
بسوز، ای آتش غم! هر کجا خشک و تری دیدی
تو را حق میدهم، ای غم که دست از من نمیداری
که با کمتر کسی این سان دل غم پروری دیدی
مرا، ای باغبان دل! اگر سوزی، سزاوارم
که در گلشن نهال خشک بی برگ و بری دیدی
تهیدستی، نصیب شاخه، از جور خزان آمد
میان باغ اگر گنجینهٔ باد آوری دیدی
ز سیمین یاد کن، وز نام او در دفتر گیتی
اگر برگ گل خشکی میان دفتری دیدی
رو کرد به ما بخت و فتادیم به بندش
ما را چه گنه بود؟- خطا کرد کمندش
با آن همه دلداده دلش بستهٔ ما شد
ای من به فدای دل دیوانه پسندش
نرگس ز چه بر سینه زد آن یار فسون کار؟
ترسم رسد از دیدهٔ بدخواه گزندش
شد آب، دل از حسرت و از دیده برون شد
آمیخت به هم تا صف مژگان بلندش
در پرتو لبخند، رخش، وه، چه فریباست!
چون لاله که مهتاب بپیچد به پرندش
گر باد بیارامد و گر موج نخیزد
دل نیز شکیبد، مخراشید به پندش
سیمین طلب بوسه یی از لعل لبی داشت
ترسم که به نقد دل و جانی ندهندش
چرا رفتی، چرا؟- من بی قرارم
به سر، سودای آغوش تو دارم
نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟
ندیدی جانم از غم ناشکیباست؟
نه هنگام گل و فصل بهارست؟
نه عاشق در بهاران بیقرارست؟
نگفتم با لبان بستهٔ خویش
به تو راز درون خستهٔ خویش؟
خروش از چشم من نشنید گوشت؟
نیاورد از خروشم در خروشت؟
اگر جانت ز جانم آگهی داشت
چرا بی تابیم را سهل انگاشت؟
کنار خانهٔ ما کوهسارست
ز دیدار رقیبان برکنارست
چو شمع مهر خاموشی گزیند
شب اندر وی به آرامی نشیند
ز ماه و پرتو سیمینهٔ او
حریری اوفتد بر سینهٔ او
نسیمش مستی انگیزست و خوشبوست
پر از عطر شقایقهای خودروست
بیا با هم شبی آنجا سرآریم
دمار از جان دوریها برآریم
خیالت گرچه عمری یار من بود
امیدت گرچه در پندار من بود
بیا امشب شرابی دیگرم ده
ز مینای حقیقت ساغرم ده
دل دیوانه را دیوانهتر کن
مرا از هر دو عالم بی خبر کن
بیا! دنیا دو روزی بیشتر نیست
پی ِ فرداش فردای دگر نیست
بیا… اما نه، خوبان خود پرستند
به بندِ مهر، کمتر پای بستند
اگر یک دم شرابی میچشانند
خمارآلوده عمری مینشانند
درین شهر آزمودم من بسی را
ندیدم باوفا زآنان کسی را
تو هم هر چند مهر بی غروبی
به بی مهری گواهت این که خوبی
گذشتم من ز سودای وصالت
مرا تنها رها کن با خیالت
چهرهام تازه چو برگ گل ناز است هنوز
نگهم غنچهٔ نشکفتهٔ راز است هنوز
به درنگی دل ما شاد کن، ای چنگی ی ِ عشق!
که بسی نغمه درین پردهٔ ساز است هنوز
از من و صحبت من زود چنین دست مدار
که مرا قصهٔ جانسوز، دراز است هنوز
دامن از ما مکش، ای دوست! چو خورشید غروب
که به دامان توام دست نیاز است هنوز
سرد مهری مکن، ای شمع فروزان امید!
بوسهام آتش پرهیز گداز است هنوز
نفسی در بر من باش، که عطر نفسم
چون شمیم گلتر، روح نواز است هنوز
من خداوند وفایم، ز برم روی متاب
ای بسا سر که به خاکم به نماز است هنوز
به سر گیسوی سیمین دل دیوانه ببند
زانکه این سلسله دیوانه نواز است هنوز
هوای وصل و غم هجر و شور مینا مُرد
برو! برو! که دگر هر چه بود در ما مُرد
لب خموش مرا بین که نغمه ساز تو نیست
به نای من- چه کنم- نغمهٔ های گویا مُرد
به چشم تیرهٔ من راز عاشقی گم شد
میان لالهٔ او شمع شام فرسا مُرد
به دامن تو نگیرد شرار ما، ای دوست!
درون سینهٔ ما آتش تمنّا مُرد
ستارهٔ سحری بود عشق بی ثمرم
میان جمع درخشید، لیک تنها مُرد
ندید جلوهٔ او چشم آشنایی را
گلی دمید به صحرا و هم به صحرا مُرد
دریغ و درد! مگر داستان عشقم بود
شکوفه یی که شبانگه شکفت و فردا مُرد؟
ز دیدهٔ کس و ناکس نهان نماند، دریغ!-
چو آفتاب به گاه غروب، رسوا مُرد
رخ نغز و دل گرم و لب شیرین داری
گر کسی حُسن، یکی داشت، تو چندین داری
چنگ در پردهٔ عشاق زن، ای چنگی ی ِ عشق!
که درین پرده عجب پنجهٔ شیرین داری!
دامن آلوده به خون تو شد، ای دل، غم نیست
که به بزم شب خود سفرهٔ رنگین داری
حالم، ای چشمهٔ جوشنده! به شب می دانی
که خود از سنگ سیه بستر و بالین داری
امشب، ای شمع، بسوز از غم و دردم که تو هم
با من سوخته جان الفت دیرین داری
آسمانا! ز ستمهای تو خورشید گرفت
دامنت سبز! جگر گوشهٔ خونین داری
تو که خود عاشق و دیوانهٔ یار دگری
کی خبر از دل دیوانهٔ سیمین داری؟
برگ پاییزم، ز چشم باغبان افتادهام،
خوار در جولانـْگه ِ باد خزان افتادهام
اشک ابرم کاینچنین بر خاک ره غلتیدهام
واژگون بختم، ز چشم آسمان افتادهام
قطره یی بر خامهٔ تقدیر بودم – رو سیاه –
بر سپیدیهای اوراق زمان افتادهام
جای پای رهرو ِ عشقم، مرا نشناخت کس
بر جبین خاک، بی نام و نشان افتادهام
روزگاری شمع بودم، سوختم، افروختم
غرق اشک خود، کنون چون ریسمان افتادهام
کوه پا برجا نِیم، سرگشتهام، آوارهام
پیش راه باد، چون ریگ روان اقتاده ام
شاخهٔ سر درهمم، گر بر بلندی خفتهام
جفت خاک ره، چون نقش سایبان افتادهام
استوارم سخت، چون زنجیر و رسوا پیش خلق
همچنان از این دهان در آن دهان افتادهام
قطره یی بی رنگ بودم، نور عشق از من گذشت
بر سپهر نام، چون رنگین کمان افتادهام
آه، سیمین، نغمههای سینه سوز عشق را
این زمان آموختندم کز زبان افتادهام
ز من مپرس کیم یا کجا دیار من است
ز شهر عشقم و دیوانگی شعار من است
منم ستارهٔ شام و تویی سپیدهٔ صبح
همیشه سوی رهت چشم انتظار من است
چو برکه از دل صافم فروغ عشق بجوی
اگرچه آیت غم چهر پرشیار من است
مرا به صحبت بیگانگان مده نسبت
که من عقابم و مردار کی شکار من است؟
دریغ، سوختم از هجر و باز مُرد حسود
درین خیال که دلدار در کنار من است
درخت تشنهام و رسته پیش برکهٔ آب
چه سود غرقه اگر نقش شاخسار من است؟
به شعله یی که فروزد به رهگذار نسیم
نشانی از دل پرسوز بیقرار من است
چو آتشی که گذاردْ به جای خاکستر
ز عشق، این دل افسرده یادگار من است
سالها پیش، خاطر رنجور
شادمان بود و نوبهاری داشت
دل من باغ دلفریبی بود
سبزه یی داشت، لاله زاری داشت
آفتاب محبت گرمی
گل او را به ناز میپرورد
هر سحر دیدهام چو میشد باز
شاخه یی میدمید و گل میکرد
رفت چندی ّ و حیف! دانستم
گل این باغ رنگ قهری داشت
غنچهٔ دلفریب زیبایش
عطر آمیخته به زهری داشت
سحری با دو چشم اشک آلود
همه را خشمگین ز بُن کندم
آن همه عشق و ناز و مستی را
پیش پای زمان پرکندم
سالها رفت و گلشنم پژمرده
خاطرم دشت سنگلاخی شد
نه به شاخی نهال او آراست
نه به برگی نهفته، شاخی شد
لیک کنون، که آفتاب دگر
دامن خویش را بر او گسترد
مژده آرید، مژدهای یاران!
باز هم سنگلاخ گل آورد
بگذارید دشت بی جانم
با بهاری دوباره زنده شود
بشکفد غنچههای دل، تا باز
عطرشان زهری و کشنده شود
من به رغم دل بی مهر تو دلدار گرفتم
گشتم و گشتم و بهتر ز تو را یار گرفتم
خنده یی کردم و دل بُردم و با لطف ِ نگاهی
تا بمیری ز حسد وعدهٔ دیدار گرفتم
دامن از دست من، ای یار! کشیدی، چه توانم؟
گله یی نیست اگر دامن اغیار گرفتم
بعد ازین ساختهام با نی و چنگ و می و ساقی
بی تو من دامن ِ این چار به ناچار گرفتم
لیک باور مکن ای دوست! که این راست نگفتم
انتقام از دل سنگ تو به گفتار گرفتم
من کجا یاد تو از خاطر سودازده راندم؟
یا کجا جز تو کسی یار وفادار گرفتم؟
تا رُخت شمع فروزندهٔ بزم دگران شد
من چو تاریکی شب گوشهٔ دیوار گرفتم
گله کردی که چرا یار تو یار دگران شد
دیدی، ای دوست، به یاری ز تو اقرار گرفتم؟
بیا که رقص کنان جام را به شانه کشم
به بزم گرم تو چون شعله یی زبانه کشم
به کاکل تو نهم چهره و بگریم زار
به تار عشق، ز الماس سفته دانه کشم
شوم چو پرتو مهتاب و تابم از روزن
که تن به بستر گرمت بدین بهانه کشم
شوم درخت برومند وسرکشم از بام
که دست شوق تو را سوی بام خانه کشم
شوم چو برق جهان سوز خشمگین، که مگر
به کوه درد و غمت، سخت تازیانه کشم
هزار چکه دلم شد ز تاب این حسرت
که پنجه در سر زلفت بسان شانه کشم
به چشم سرمه کشم تا دلت بلرزد سخت
هنر بود که خدنگی براین نشانه کشم
شبی به کلبهٔ سیمین اگر به روز آری
دمار از غم ناسازی زمانه کشم
نامهام را به من باز ده- وای!…
آنچه در او نوشتم، فریب است
کی مرا عشقی و آتشی هست؟
کی مرا از محبت نصیب است؟
نامهام را به من بازده – وای!…
آن چه خواندی به نسیان سپارش
گفتمت: «دوست دارم»؟ – ندارم!
این دروغ است… باور مدارش!
در دل این شبانگاه ِ خاموش
گِرد من کودکان خفته هستند
این نفسهای سنگین و آرام
گوییا بر من آشفته هستند
آتشی می فروزد به جانم
سرزنشهای پنهانی من
در فضا خامشی میپذیرد
نالههای پشیمانی من
من که صدبار با خویش گفتم
درد بی عشقیم جاودانی ست
پیکر سرد بی آرزویم
گور تاریک عشق و جوانی ست
من که نقش امید هوا را
از نهانخانهٔ دل ستردم
پس برای چه پیمان شکستم؟
پس چرا توبه از یاد بردم؟
گوش کن: ای نفسهای سنگین
صد زبان با همه بی زبانی ست
آه، بشنو که اینها نفس نیست
ناله و شکوه و سرگرانی ست
من ندانسته بودم- دریغ-
تا چه اندازه خودکام و پستم
وای بر من، ببخشای، یارب
کاین همه خودسر و خودپرستم
نامهام را به من بازده … وای!…
آن چه خواندی به نسیان سپارش
گفتمت دوست دارم؟ ندارم!
این دروغ است… باور مدارش!
خفته در من دیگری، آن دیگری را می شناس
چون ترنجم بشکن آنگه آن پری را می شناس
من پری هستم به افسون در ترنجم بستهاند
تا رَها سازی مرا، افسونگری را می شناس
سوی سامانم بیا، با خود دل و جان را بیار
کاروانی مرد باش و رهبری را می شناس
هفت کفش آهنین و هفت سال آوارگی
این من و فرمان من، فرمانبری را می شناس
نه، پری گفتم، غلط گفتم، زنی سوداییم
در من آشفته، سوداپروری را می شناس
یک زنم کز سادگی آسان به دام افتادهام
خوش خیالی را نگر، خوش باروی را می شناس
آفتابم، بی تفاوت تن به هر سو میکشم
بی دریغی رپا ببین، روشنگری را می شناس
۰۰۰
دیده بگشا، معنی ی ِ سیمین بری را می شناس
از عمر، چون غروب، زمانی نمانده است
وز جور ِ شام تیره امانی نمانده است
چون شبنم خیال به گلبرگ یاد ِ یار
از ما نشانه دیر زمانی نمانده است
بودیم یک فغان و خموشی مزار ماست
جز لحظه یی طنین فغانی نمانده است
از ما به جز نسیم، که برگ شکوفه برد
در کوی عشق، نامه رسانی نمانده است
شمعیم، پاک سوخته در بزم عاشقی
تا ماجرا کنیم، زبانی نمانده است
آغوش ِ گلشنیم که بعد از بهارها
در ما به جز دریغ ِ خزانی نمانده است
بس فرش سبزه بافت بهار ِ دلم کزو
در مهرگاه عمر نشانی نمانده است
بر توسنِ نسیم روانیم همچو عطر
تا باز ایستیم عنانی نمانده است
سیمین! شراب شعر تو بس مست میکند؛
در ما به یک پیاله توانی نمانده است
ستاره دیده فروبست و آرمید بیا
شراب نور به رگهای شب دوید بیا
ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت
گل سپیده شکفت و سحر دمید بیا
شهاب ِ یاد تو در آسمان خاطر من
پیاپی از همه سو خطّ زر کشید بیا
ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
ز غصّه زنگ من و رنگ شب پرید بیا
به وقت مرگم اگر تازه میکنی دیدار
بهوش باش که هنگام آن رسید بیا
به گامهای کسان میبرم گمان که تویی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیا
نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت
کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا
امیدِ خاطر ِ سیمین ِ دل شکسته تویی
مرا مخواه از این بیش ناامید بیا
زلف پرپیچ و خمت کو تا ز هم بازش کنم
بوسه بر چینش زنم با گونهها نازش کنم
غنچهٔ صبرم شکوفا میشود، اما چه دیر
کو سرانگشت شتابی تا ز هم بازش کنم
قصهٔ رسواییم چون صبح عالمگیر شد
کی توانم همچو شب آبستن رازش کنم
در نگاه من زنی گنگ است و گنگی کامجوست
کامبخشی مهربان کو تا سخنسازش کنم
پردهٔ شرمی به رخسار سکوت افکندهام
بر فکن این پرده را تا قصّه پردازش کنم
خفته دارد دل به هر تاری نوایی ناشناس
زخمهٔ غم گر زنی سازی نوا سازش کنم
چون غباری نرم، دل دارد غمی غمخوار کو؟
کاشنای این سبک خیز سبک تازش کنم
من سرانگشت طلایی رنگ خورشیدم تو شب
زلف پر پیچ و خمت کو تا زهم بازش کنم.
چون درخت فروردین، پرشکوفه شد جانم
دامنی ز گل دارم، بر چه کس بیفشانم؟
ای نسیم جان پرور، امشب از برم بگذر
ورنه این چنین پرگل، تا سحر نمیمانم
لاله وار خورشیدی، در دلم شکوفا شد
صد بهار گرمی زا، سر زد از زمستانم
دانهٔ امید آخر، شد نهال بارآور
صد جوانه پیدا شد، از تلاش پنهانم
پرنیانِ مهتابم، در خموشی شبها
همچو کوه ِ پابرجا، سر بنه به دامانم
بوی یاسمن دارد، خوابگاه آغوشم
رنگ نسترن دارد، شانههای عریانم
شعر همچو عودم را، آتش دلم سوزد
موج عطر از آن رقصد، در دل شبستانم
کس به بزم میخواران، حال من نمیداند
زان که با دل پرخون، چون پیاله خندانم
در کتاب دل، سیمین! حرف عشق میجویم
روی گونه میلرزد، سایههای مژگانم!
آن یار که چون پیچک، پیوند به ما بسته
بر شاخهٔ ارزانم، صد بند بلا بسته
زین بند گریزانم، هر چند که می دانم
گر پای مرا بسته، از راه وفا بسته
دریای روان بودم، یخ بستم و افسردم
دمسردی ی ِ او ما را، این گونه چرا بسته،
سنگین نفسم از غم، در سینه فرومانده
از سُرب مگر باری، بر دوش هوا بسته
فریاد شبانگاهم، در ژرفی ی ِ شب گم شد
یا مرغ فغان مرده یا گوش خدا بسته
شاید که کند روشن، شبهای مرا آن کو
قندیل ثریا را، بر طاق فضا بسته
پیراهن بختم را، ترسم نتواند دوخت
خورشید که صد سوزن، بر سر ز طلا بسته
چون عطر نهان ماندم، در غنچهٔ نشکفته
رخ از همه سو پنهان، در از همه جا بسته
سیمین به خدا بندی، کان یار به پایم زد
گیرم ز وفا بسته، دانم به خطا بسته.
یارب مرا یاری بده، تا خوب آزارش کنم
هجرش دهم، زجرش دهم، خوارش کنم، زارش کنم
از بوسههای آتشین، وز خندههای دلنشین
صد شعله در جانش زنم، صد فتنه در کارش کنم
در پیش چشمش ساغری، گیرم ز دست دلبری
از رشک آزارش دهم، وزغصه بیمارش کنم
بندی بپایش افکنم، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر، کالای بازارش کنم
گوید مَیفزا قهر خود، گویم بکاهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا، گویم که بسیارش کنم
هر شامگه در خانه یی، چابکتر از پروانه یی
رقصم بر ِ بیگانه یی، وز خویش بیزارش کنم
چون بینم آن شیدای من، فارغ شد از سودای من
منزل کنم در کوی او، باشد که دیدارش کنم
گیسوی خود افشان کنم، جادوی خود گریان کنم
با گونه گون سوگندها، بار دگر یارش کنم
چون یار شد بار دگر، کوشم به آزار دگر
تا این دل دیوانه را، راضی ز آزارش کنم.
شب چون هوای بوسه و آغوش میکنی
دزدانه جام یاد مرا نوش میکنی
عریان ز راه میرسم و پیکر مرا
پنهان به بوسههای گنه جوش میکنی
شرمنده پیش سایهٔ پروانه میشوم
زان شمع شب فروز که خاموش میکنی
ای مست بوسهٔ دو لبم، در کنار من
بهتر ز بوسه هست و فراموش میکنی
مشکن مرا چو جام که بی من شب فراق
چون کوزه دست خویش در آغوش میکنی
سیمین! تو ساقی ی ِ سخنی وز شراب شعر
یک جرعه در پیالهٔ هر گوش میکنی.
آن که رسوا خواست ما را، پیش کس رسوا مباد!
وان که تنها خواست ما را، یک نفس تنها مباد!
آن که شمع بزم ما را با دَمِ نیرنگ کشت
محفلش، یارب، دمی بی شمع شب فرسا مباد!
چون گزیر از همدمی گردنکش و مغرور نیست
با من از گردنکشان، باری، به جز مینا مباد!
چون گل رؤیا به گلزار عدم روییدهایم
منّتی از هستی ی ِ ما بر سر دنیا مباد!
میتوان خفتن چو در کوی کسی همچون غبار
پیکر تبدار ما را بستر دیبا مباد!
سایهٔ ویرانهٔ غم خلوت دلخواه ماست
کاخ مرمر گون شادی از تو باد از ما مباد!
ما و بانگ شب شکاف مرغک آواره یی
گوش ما را بهره از شور هزار آوا مباد!
غرق سرگردانی ی ِ خویشیم چون گرداب ِ ژرف
هیچمان اندیشه از آشفتن دریا مباد!
امشبی را کز مِی ِ پندار، مست افتادهایم
با تو، سیمین، وحشت هشیاری فردا مباد!
برگریزان دلم را نوبهاری آرزوست
شاخهٔ خشک تنم را برگ و باری آرزوست
پایمال یک تنم عمری چو فرش خوابگاه
چون چمن هر لحظه دل را رهگذاری آرزوست
شمع جمع خفتگانم، آتشم را کس ندید
خاطرم را مونس شب زنده داری آرزوست
شوره زار انتظارم درخور ِ گلها نبود
گو برویاند که دل را نیش خاری آرزوست
تا به کی آهسته نالم در نهان چون چشمه سار؟
همچو موجم نعرهٔ دیوانه واری آرزوست
نورِ ماه ِ آسمانم، بستهٔ زندان ابر
هر دمم زین بستگی راه فراری آرزوست
مخمل زلف مرا غم نقره دوزی کرد و باز
بازیش با پنجهٔ زربخش یاری آرزوست
بی قرارم همچو گـُل در گلشن از جور نسیم
دست گلچین کو؟ که در بزمم قراری آرزوست
داغ ننگی بر جبین ِ روشن ِ سیمین بزن
زان که او را از تو عمری یادگاری آرزوست.
به دشت خاطر سردم نشان پایی چند
خبر دهد که دلی بود و دلربایی چند
کتاب ِ هستی ی ِ ما را مخوان که در او نیست
به غیر شِکوه ز جانسوز ماجرایی چند
حکایتی است ز آغوش و بوسه و لب کشت
به کارنامهٔ ما هست اگر خطایی چند
ز دوستی که در او بستهایم دل همه عمر
چه دیدهایم به جز رنگی و ریایی چند؟
لبم که خوابگه بوسههای ننگین است
گشوده شد ز چه رو با خدا خدایی چند؟
ز جرعه نوشی ی خود نیستم خجل که تو را
نه حاجت است به پرهیز پارسایی چند
دریده دامن و آلوده جان و بی آزرم
شدم اسیر تمنّای بی وفایی چند
وفا و ساده دلی، عشق و ناشکیبایی
سرشته شد گِل من با چنین بلایی چند
ز جست و جوی حقیقت به خاطر سیمین
نمانده جز عجبی چند و جز چرایی چند!
باور نداشتم که چنین واگذاریم
در موج خیز ِ حادثه، تنها گذاریم
آمد بهار و عید گذشت و نخواستی
یک دم قدم به چشم گهرزا گذاریم
چون سبزهٔ دمیده به صحرای دوردست
بختم نداده ره که به سر پا گذاریم
خونم خورند با همه گردنکشی، کسان
گر در بساط غیر چو مینا گذاریم
هر کس، نسیم وار ز شاخم نصیب خواست
تا چند چون شکوفه، به یغما گذاریم
عمری گذاشتی به دلم داغ غم، بیا
تا داغ بوسه نیز به سیما گذاریم
با آن که همچو جام شکستم به بزم تو
باور نداشتم که چنین واگذاریم.
ز چه جوهر آفریدی، دل داغدار مارا؟
که هزار لاله پوشد، پس از این مزار ما را
چه کنم جز این که گویم «بِنگر به لطف بِنْگر
دل گرمسوز ما را، رخ شرمسار ما را»؟
ز سرشک نم فشاندم، به بنفشه زار ِ دوری
که ز بوتهها بچینی، گل انتظار ما را
چو نسیم ِ آشنایی، ز کدام سو وزیدی
تو که بی قرار کردی، همه لاله زار ما را؟
منم آن شکسته سازی، که توأم نمینوازی
که فغان کنم ز دستی، که گسسته تار ما را
ز کویر ِ جان سیمین، نه گل و نه سبزه روید
دل رنگ و بو پسندت، چه کند بهار ما را؟
رفتیم و کس نگفت ز یاران که یار کو؟
آن رفتهٔ شکسته دل بی قرار کو؟
چون روزگار غم که رود، رفتهایم و یار
حق بود اگر نگفت که آن روزگار کو؟
چون میروم به بستر خود میکشد خروش
هر ذرّهٔ تنم به نیازی که یار کو؟
آرید خنجری که مرا سینه خسته شد
از بس که دل تپید که راه فرار کو؟
آن شعلهٔ نگاه پر از آرزو چه شد؟
وان بوسههای گرم فزون از شمار کو؟
آن سینه یی که جای سرم بود از چه نیست؟
آن دست شوق و آن نَفَس پُر شرار کو،
رو کرد نوبهار و به هر جا گلی شکفت
در من دلی که بشکفد از نوبهار کو؟
گفتی که اختیار کنم ترک یاد او
خوش گفتهای ولیک بگو اختیار کو؟
نه از تو مهر پسندم نه یاوری خواهم
ستم اگر ز تو زیبد، ستمگری خواهم
به بارگاه الهی اگرچه بارم هست
کجا ز خویش پذیرم که داوری خواهم؟
سبو صفت دل پرخون و غم زدایی ی ِ بزم
همین قَدَر ز دو عالم توانگری خواهم
زلال چشمهٔ عشقم به کام تشنه لبی
که جوش خویشتن و نوش دیگری خواهم
کلالهٔ گل خورشیدم و برهنه ولی
تن جهان همه در اطلسِ زری خواهم
کجا ز سینهٔ خود خوبتر توانم یافت؟
اجاق آتش عشق تو مرمری خواهم
چو برگ و بر همه سرمایهٔ گرانباری است،
ز برگ و بر، به خدا، خویش را بری خواهم
به هم عنانی ی ِ باد سبک عنان، سیمین!
چو برگ ِ ریخته یک دم سبک سری خواهم.
گر بوسه میخواهی بیا، یک نه دو صد بستان برو
این جا تن بی جان بیا، زین جا سراپا جان برو
صد بوسهٔ تر بَخْشَمَت، از بوسه بهتر بَخْشَمَت
اما ز چشم دشمنان، پنهان بیا، پنهان برو
هرگز مپرس از راز من، زین ره مشو دمساز من
گر مهربان خواهی مرا، حیران بیا حیران برو
در پای عشقم جان بده، جان چیست، بیش از آن بده
گر بندهٔ فرمانبری، از جان پی فرمان برو
امشب چو شمع روشنم، سر میکشد جان از تنم
جان ِ برون از تن منم، خامُش بیا سوزان برو
امشب سراپا مستیم، جام شراب هستیم
سرکش مرا وَزْکوی من افتان برو، خیزان برو
بنگر که نور حق شدم، زیبایی ی مطلق شدم
در چهرهٔ سیمین نگر، با جلوهٔ جانان برو.
همچون نسیم بر تن و جانم وزید و رفت
ما را چو گل دمی به سوی خود کشید و رفت
بر دفتر خیال پریشان من شبی
با کلْک عشق، خطّ تمنا کشید و رفت
در آسمان خاطرم آن اختر امید
دردا که چون شهاب طلایی دوید و رفت
بر گو، خدای را، به دیار که میدمد
آن صبح کاذبی که به شامم دمید و رفت
یاد شکیب سوز تو- ای آسنا- شبی
در موج عطرِ بستر من آرمید و رفت
در آفتاب لطف تو تا دیگری نشست
چون سایه عاشق تو به کنجی خزید و رفت
ترسم چو باز آیی و پرسم ز عشق خویش
گویی چو شور مستیم از سر پرید و رفت
سیمین! اگر چه رفت و تو تنها شدی ولیک
این بس که در دلت شرری آفرید و رفت.
ستاره دانهٔ افشاندهٔ گل سحر است
گلی ز سیم که سیراب چشمه سار زر است
چه باک از این شب غم وین ستارههای سرشک
که از کرانهٔ او صبح بخت جلوه گر است
اگر چه بسته تنم، قُمری خیال ِ مرا
به لاله زار نوازشگر افق گذر است
قفس نکاست ز آزادگی که مرغ چمن
اسیر منّت خاطر گُداز بال و پر است
تو سُرمه یی که به چشم خیال میکشمت
اگر چه روی تو عمری نهان ز چشم سر است
تو رفته را به کنار آورم دگر؟ هیهات!
مرا چه سود که سروی به خانهٔ دگر است؟
چگونه در صدف سینه باز پرورمَت
که دست دشمن من بوسه گاهت ای گهر است
به دیده پردهٔ مژگان کشیدهام که مگر
نبینی آتش دل را که باز شعله ور است
چو غنچه حُقهٔ رازم، که آفتاب بلند
به تیغ بر دهن گل زند که پرده در است
به دامن تو نشینم دوباره؟ دورم باد!
که این جدا شده عاشق نه خاک رهگذر است
گل سحر بدمد در شبم که سیمین گفت:
ستاره دانهٔ افشاندهٔ ِ گل سحر است.
اگر چه باز نبینم به خود کنارِ ترا
عزیز می شمرم عشق یادگار ترا
در این خزان جدایی به بوی خاطرهها
شکفته میکنم از نو به دل بهار ترا
زبان شعله به گوشم به بی قراری گفت
حدیثِ سستی ِ قول تو و قرار ترا
ز من جدا شده یی همچو بوی گل از گل
منی که دادهام از دست، اختیار ترا
شدی شراب و شدم مست بوسهٔ تو شبی
کنون چه چاره کنم محنت خمار ترا؟
به سینه چون گل ِ عشقت نمیتوانم زد
به دیده میشکنم خارِ انتظار ترا
چو بوی گل چه شود گر شبی به بال نسیم
سبک برایم و گیرم ره دیار ترا
همان فریفته سیمین با وفای توأم
اگر چه باز نبینم به خود کنار ترا.
گر چه چون کوه به دامان افق بستر ماست
منّت پای بسی راهگذر بر سرماست
دوری ی ِ راه به نزدیکی ی ِ دل چاره شود
کـَرمی کن که به در دوخته چشم تر ماست
آسمان سر زده از چشم کبود تو ولیک
آنچه در او نکند جلوه گری، اختر ماست
گر چه شد چشمه صفت خانهٔ ما سینهٔ کوه
باز منظور بسی اهل نظر، منظر ماست
همچو زنبق نشکفتیم در آغوش چمن
گل کوهیم که از سنگ سیه بستر ماست
گلشن خاطر ما را چمن آرایی نیست
سادگی زینت ما، پاکدلی زیور ماست
گر سرانگشت تو ما را ننوازد گله نیست
گل خاریم و زیانْ سود نوازشگر ماست
زان همه زخمه که بر تار دل ما زده دوست
حاصل این نغمهٔ عشق ست که در دفتر ماست…
ای که چون صدف ما را، در کنار پروردی
با گهر فروشانم، از چه آشنا کردی؟
گرم شد ز سوز من، محفل طرب جویان
هیزم زمستان شد، گُلبنی که پروردی
بر سرِ تو میبینم، پای هرزه پویان را
چون چمن به هر صحرا، دامن از چه گستردی؟
نوبهار می آرد، گل به هدیه بستان را
ای تو نوبهار من! بهر من چه آوری؟
جان بی نصیبم را بهره یی نمیبخشی
آتشی ولی دوری، بوسه یی ولی سردی
در نگاه خاموشش راز عاشقی گم شد
ای نگاه مشتاقم! از پی ِ چه میگردی؟
شکوه کم کن ای سیمین زانکه همچو اشک من
آفریدهٔ رنجی، پروریدهٔ دردی.
این که با خود میکشم هر سو، نپنداری تن است
گورِ گردان است و در او آرزوهای من است!
آتش ِ سردم که دارم جلوهها در تیرگی
چون غزالان در سیاهی دیدگانم روشن است
من نه باغم، غنچههای ناز من تک دانه نیست
پهنْ دشتم، لالههای داغ من صد خرمن است
این که چون گل میدرم از درد و افشان میکنم
پیش اهل دل تن و پیش شما پیراهن است
آسمان را من جگرخون کردم از اندوه خویش
در جگر گاه ِ افق، خورشید، سوزن سوزن است
این که میجوشد میان ِ هر رگم دردی است داغ
دورگاه دردِ جوشان است و پنداری تن است!
سینهام آتش گرفت و شد نگاهم شعله بار
خانه میسوزد، نمایان شعلهها از روزن است
آه، سیمین! گوهری گمگشته در خاکسترم
من بمانم، او فرو ریزد، زمان پرویزن است.
آن دیده که با مهر به سویم نگران بود
دیدم که نهانی نظرش با دگران بود
آن اختر تابنده – که پنداشتمش عشق-
تا سوی من آمد چو شهابی گذران بود
بشکست مرا پشت ز سردی که به من کرد
من شاخهٔ گل بودم و او برف گران بود
با آب روان، برگ ِ گل ِ ریخته میرفت
خوش، آن که چنین در سفرش هم سفران بود
نرگس ز چه با غنچه در آمیخت؟ که مشکل
با کور دلان صحبت صاحب نظران بود
رقصید و به همراه صبا طره برافشاند
گفتی که چو ما بید زآشفته سران بود
در کوه نشستیم که با لاله نشینیم
با داغْ دلان الفت خونین جگران بود
سیمین دگر امروز ندارد خبر از خویش
با آنکه خود آرام ِ دل بیخبران بود!
نپسندم این که روی ز مَنَت خبر نباشد
گل قاصدی فرستم به تو، نامه گر نباشد
گل قاصدی فرستم که پیام من بگوید
که به جز وِیم کسی محرم نامه بر نباشد
چو پیام من شنیدی پرِ او بگیر و بشکن
که به جز تو سوی یار دگرش گذر نباشد
نه، که خود شکسته بال است، و گرنه کس پیامی
ز شکسته دل نیارد که شکسته پر نباشد
تویی آن گهر که کس قدر ترا نمیشناسد
ز چه بازوان من حلقهٔ این گُهر نباشد
غم دوریت نهالی است به باغ شب شکفته
که نسیم شاخسارش نفس سحر نباشد
به رخم نمیکند آتش بوسهٔ لبت گل
چه ثمر ز عودسوزی که در او شرر نباشد؟
چو عروسکم ز سردی، که دو دیده بلورم
همه عمر در نگاه است و در او اثر نباشد
بت معبد خیالم، به پرستشم گروهی
به نیاز در نمازند و مرا خبر نباشد.
دیشب، ای بهتر ز گل! در عالم خوابم شکفتی
شاخ نیلوفر شدی در چشم پر آبم شکفتی
ای گل وصل از تو عطرآگین نشد آغوش گرمم
گر چه بشکفتی ولی در عالم خوابم شکفتی
بر لبش، ای بوسهٔ شیرینتر از جان! غنچه کردی
گل شدی، بر سینهٔ هم رنگ سیمابم شکفتی
شام ابرآلود طبعم را دمی چون روز کردی
آذرخشی بودی و در جان بی تابم شکفتی
یک رگم خالی نماند از گردش تند گلابت
ای گل مستی که در جام مینابم شکفتی
بستر خویش از حریری نرم چون مهتاب کردم
تا تو چون گلهای شب در باغ مهتابم شکفتی
خوابگاهم شد بهشتی، بسترم شد نوبهاری
تا تو، ای بهتر ز گل! در عالم خوابم شکفتی.
روزی آید که دلم هیچ تمنا نکند
دیدهام غنچه به دیدار کسی وا نکند
وین سبک جوش گران مایه – که خون نام وی است-
ره به آوند تهی ماندهٔ رگها نکند
یاد آغوش کسی سینهٔ آرام مرا
موج خیز هوس این دل شیدا نکند
دیده آن گونه فروبسته بماند که اگر
صد چمن لاله دمد، نیم تماشا نکند
لیک امروز که سرمست می ِ زندگیم
دلم از عشق نیاساید و پروا نکند
از لگد کوب ِهوس، پیکر تقوا نرهد
تا مرا این دل سودازده رسوا نکند.
ستاره بی تو به چشمم شرار میپاشد
فروغ ماه به رویم غبار میپاشد
خدای را! چه نسیم است این که بر تن من
نوازش نفسش انتظار میپاشد؟
خروش رود ِ دمان، شور عشق میریزد
سکوت کوه گران، شوق یار میپاشد
بیا که پونهٔ وحشی ز عطر مستی بخش
بُخور ِ می به لب جویبار میپاشد
ستاره میدمد از چلچراغ سرخ تمشک
که گَردِ نقره بر او آبشار میپاشد
خیال گرمی ی ِ عشقت به ذرههای تنم
نشاط و مستی ی ِ بی اختیار میپاشد
چه سود از این همه خوبی؟ که بی تو خاطر من
غبار غم به سر روزگار میپاشد.
چون نغمه در سراچهٔ گوشت نشستهام
چون گوش، پرده دار خروشت نشستهام
چون ساقهٔ دمیده به دشت ایستادهای
چون لالهٔ شکفته به دوشت نشستهام
گرم و شکیب سوزم و شیرین و دلنواز
آن بوسهام که بر لب نوشَتْ نشستهام
میناست پیکر من و خونم شراب عشق
دزدانه در کمینگه هوشت نشستهام
افسانهٔ نگفتهٔ میلی نهفتهام
در دیدگان زهد فروشت نشستهام
فریاد بی قراریم و بندی ی ِ سکوت
در ژرفی ی ِ نگاه خموشت نشستهام
تا زخمه زد به تار دلم دست عشق دوست
چون نغمه در سراچهٔ گوشت نشستهام.
نیلوفر شبنم زدهٔ ساحل رودم
کس جامه نپوشید ز دیبای کبودم
بر آتش من ریخته خاکستر ایام
دیگر ندهد کس خبر از بود و نبودم
بی چنگی ی ِ خود چنگم و بی نایی ی ِ خود نای
در پردهٔ خاموشی دل خفته سرودم
چون غنچهٔ نشکفته، به عالم نظرم نیست
نرگس نشدم، چشم تمنا نگشودم
در خود زدهام دست، سبو رهبریم کرد
وز خود شدهام مست، ز می پند شنودم
چون عودم و خود سوختنم رونق بزم است
چون شاخهٔ تر، کس نشد آزرده ز دودم
حیرت زده از دیدن نایاری ی ِ یاران
چون روزنه شد چشم، سراپای وجودم
بی بهره ز ره پویی ِ خود هر شبه چون مهر
در بستری از خون دل خویش غنودم
سیمین شده دشت سخن از پرتو شعرم
رشک ِ مه گردونم از این نقره که سودم.
این حریفان همه هرجایی و پستند و تو نه
کم ز پتیاره و پتیاره پرستند و تو نه
این گدایان به تمنّای جُوی سیم ِ تنم
چون چنار از سر خواهش همه دستند و تو نه
چون سپیدار ِ رَز آویخته، این بی ثمران
خویشتن را ثمر عاریه بستند و تو نه
از تنم فرش هوس بافته خواهند و به عهد
رشته صد مرحله بستند و گسستند و تو نه
جرعه نوشان قلندروَش سرگردانند
یک شب از صَد خُم و صد خُمکده مستند و تو نه
دامن هر که گذشت از برِشان، بگرفتند
گل خارند و به هر دشت نشستند و تو نه
ماه ِ افتاده در آبند و سراپا به دروغ
رونق خویش به یک موج شکستند و تو نه
لیک با این همه صد حیف که در بیماری
گِردِ بالین من اینان همه هستند و تو نه.
سحری به دلنوازی ز درم درآ و بنشین
به کنار خود به بازی بنشان مرا و بنشین
من اگر ادب پسندم، ننشینم و نخندم
تو ز لطف رخصتم ده، که بیا بیا و بنشین
همه دشمنند و بد سر، که زنند حلقه بر در
به رخ حسود مگْشا، در این سرا و بنشین
چو حیا کنم حذر کن، به ملامتم نظر کن
که ز سبز جامه چون گل، به صفا درآ و بنشین
شنوند اگر خروشم، تو به بوسه کن خموشم
نفسی مکن لب خود ز لبم جدا و بنشین
چو ز دست رفته باشم، به بر تو خفته باشم
تو به خنده گو که کامم ز تو شد روا و بنشین
نه، من این نمیتوانم، که به شرم بسته جانم
تو به خانهام گر آیی، به حیا گرا و بنشین.
خواهم چو راز پنهان، از من اثر نباشد
تا از نبود و بودم، کس را خبر نباشد
خواهم که آتش افتد، در شهر آشنایی
وز ننگ ِ آشنایان، بر جا اثر نباشد
گوری بده، خدایا! زندان پیکر من
تا از بهانه جویی، دل دربدر نباشد
پایم چو پایهٔ رز، یارب شکسته بهتر
تا از حریم خویشم، بیرون گذر نباشد
پیمانهٔ تنم را، بشکن که بر لب من
لبهای باده نوشان، شب تا سحر نباشد
چون موج از آن سزایم این سرشکستگی شد
کز صخرههای تهمت، دل را حذر نباشد
در شام ِ غم که گردد، همراز و همدم من؟
اشکم اگر نریزد، آهم اگر نباشد
سیمین! منال کاینجا، چون شاخ گل نروید
چون دانه هر که چندی خاکش به سر نباشد.
چرا کمتر از آن اشکی که از مژگانم آویزد
دَوَد بر گونهام آرام و در دامانم آویزد؟
چرا کمتر از آن آهی که از شوق لبت هر دم
درون سینه در موج غم پنهانم آویزد؟
چرا کمتر ز شیطانی، که با افسون نو هر شب
به پرهیزم زند لبخند و در ایمانم آویزد؟
ترا چون چشمه میخواهم که چون گیرد در آغوشم
هزار الماس زیبا بر تن عریانم آویزد
به عشقت خو چنان کردم که خواهم از خد ا هردم
که سرکشتر شود این شعله و در جانم آویزد
منم آن گلبن ِ آزرده از آسیب پاییزی
که توفان ِ جدایی در تن لرزانم آویزد
چو نیلوفر که آویزد به سروی در چمن، سیمین!
کند گل نغمههای شعر و در دیوانم آویزد.
بگذار که در حسرت دیدار بمیرم
در حسرت دیدار تو بگذار بمیرم
دشوار بود مردن و روی تو ندیدن
بگذار به دلخواه تو دشوار بمیرم
بگذار که چون نالهٔ مرغان شباهنگ
در وحشت و اندوه شب تار بمیرم
بگذار که چون شمع کنم پیکر خود آب
در بستر اشک افتم و ناچار بمیرم
میمیرم از این درد که جان دگرم نیست
تا از غم عشق تو دگربار بمیرم
تا بودهام، ای دوست، وفادار تو بودم
بگذار بدانگونه وفادار بمیرم.
جفای خلق و غم روزگار دیده منم
وزین دو، رشتهٔ پیوند خود بریده منم
شبم که سینهٔ من پرده دار اسرار است
به انتظار تو، این خنجر سپیده! منم
ز تیغ طعنهٔ دشمن دلم چو گل شد چک
کنون چو غنچه زبان در دهان کشیده منم
ز اوج چرخ ِ تمنّا چو برف با دل سرد
فرونشسته و بر خاک آرمیده منم
ز من گسستهای و همچو گِرد باد به دشت
ز تاب هجر تو پیچیده و دویده منم
ز غم گداختم و اشک گرم سردم کرد
زمن بترس که پولاد آبدیده منم
بسان سایه ز آزار مردمان، سیمین!
غمین به گوشهٔ دیوارها خزیده منم.
تو غم مرا چه دانی، که چه آتشم به جان زد
تن خوشه خوشه داغم، ره باغ ارغوان زد
چو پرستوی مسافر، غم آشیان نداری
که به هر سفر توانی، به دیاری آشیان زد
بفرست نامه سویم، که به سبزه زار خطّش
ز لب لطیف رنگین، گل بوسه میتوان زد
به خدا که سایهٔ غم، ز سرم نمیشود کم
چو خبر نشد که سروم، به سر که سایبان زد
به شبان هجر، خوابم، به دو دیده آمد آن دم
که سحر سجاف زرّین، به کنار آسمان زد
به فلک زبانه خیزد، ز شرار جان ِ سیمین
که زبانزد جهان شد، چو زعاشقی زبان زد.
شب چون به چشم اهل جهان خواب میدود
میل تو گرم، در دل بی تاب میدود
در پردهٔ نهان ِ دلم جای میکنی
گویی به چشم خسته تنی خواب میدود
میبوسمت به شوق و برون میشوم ز خویش
چون شبنمی که بر گل شاداب میدود
میلغزد آن نگاه شتابان به چهرهام
چون بوسهٔ نسیم که بر آب میدود
وز آن نگاه، مستی عشق تو در تنم
آن گونه میدود که میناب میدود
بر دامنم ز مهر بنهْ سر، که عیب نیست
خورشید هم به دامن مرداب میدود
وزگفتگوی خلق مخور غم، که گاهگاه
ابر سیه به چهرهٔ مهتاب میدود.
_____________________
(این نوشته در تاریخ 7 مارس 2021 بروزرسانی شد.)