مجموعه-اشعار-سیمین-بهبهانی---بخش-اول

مجموعه اشعار و سروده های سیمین بهبهانی / بخش اول

مجموعه اشعار، سروده‌ها و غزل‌های سیمین بهبهانی

متن کامل

بخش اول

بخش دوم

بخش سوم

فهرست اصلی مجموعه اشعار و سروده های سیمین بهبهانی

***

فهرست اشعار بخش اول

***

نغمهٔ روسپی

بده آن قوطی سرخاب مرا

تا زنم رنگ به بی رنگی ِ خویش

بده آن روغن، تا تازه کنم

چهره پژمرده ز دلتنگی خویش

بده آن عطر که مشکین سازم

گیسوان را و بریزم بر دوش

بده آن جامهٔ تنگم که کسان

تنگ گیرند مرا در آغوش

بده آن تور که عریانی را

در خَمَش جلوه دو چندان بخشم

هوس انگیزی و آشوبگری

به سر و سینه و پستان بخشم

بده آن جام که سرمست شوم

به سیه بختی خود خنده زنم:

روی این چهرهٔ ناشاد غمین

چهره یی شاد و فریبنده زنم

وای از آن همنفس دیشب من-

چه روانکاه و توانفرسا بود

لیک پرسید چو از من،‌ گفتم:

کس ندیدم که چنین زیبا بود!

وان دگر همسر چندین شب پیش

او همان بود که بیمارم کرد:

آنچه پرداخت، اگر صد می‌شد

درد، زان بیشتر آزارم کرد.

پُر کس بی کسم و زین یاران

غمگساری و هواخواهی نیست

لاف دلجویی بسیار زنند

لیک جز لحظهٔ کوتاهی نیست

نه مرا همسر و هم بالینی

که کشد دست وفا بر سر من

نه مرا کودکی و دلبندی

که برد زنگ غم از خاطر من

آه، این کیست که در می‌کوبد؟

همسر امشب من می‌آید!

وای، ای غم، ز دلم دست بکش

کاین زمان شادی او می‌باید!

لب من – ای لب نیرنگ فروش –

بر غمم پرده یی از راز بکش!

تا مرا چند درم بیش دهند

خنده کن، بوسه بزن، ناز بکش!

 

سرود نان

مطرب دوره گرد باز آمد

نغمه زد ساز نغمه پردازش

سوز آوازه خوان دف در دست

شد هماهنگ ناله سازش

پای کوبان و دست افشان شد

دلقکِ جامه سرخ چهره سیاه

تا پشیزی ز جمع بستاند

از سر خویش بر گرفت کلاه

گرم شد با ادا و شوخی یِ او

سور رامشگران بازاری

چشمکی زد به دختری طناز

خنده یی زد به شیخ دستاری

کودکان را به سوی خویش کشید

که: بهار است و عید می اید

مقدمم فرخ است و فیروز است

شادی از من پدید می اید

این منم، پیک نوبهار منم

که به شادی سرود می‌خوانم

لیک، آهسته، نغمه‌اش می‌گفت:

که نه از شادیَم… پی نانم! …

مطرب دوره گرد رفت و، هنوز

نغمه یی خوش به یاد دارم از او

می‌دوم سوی ساز کهنهٔ خویش

که همان نغمه را برآرم از او …

 

واسطه

ابرو به هم کشید و مرا گفت

دیگر شکار تازه نداری؟

اینان،‌ تمام، نقش و نگارند

جز رنگ و بوی غازه نداری؟

دوشیزه یی بیار که او را

حاجت به رنگ و بوی نباشد

وان آب و رنگ ساختگی را

با رنگش آبروی نباشد

دوشیزه یی بیار دل انگیز

زیبا و شوخ کام نداده

بر لعل آبدار هوس ریز

از شوق کس نشان ننهاده

افسون به کار بستم و نیرنگ

تا دختری به چنگ من افتاد

یک باغ، لطف و گرمی و خوبی

ز انگشت پای تا به سرش بود

دیگر چه گویمت که چه آفت

پستان و سینه و کمرش بود

بزمی تمام چیدم و آنگاه

آن مرد را به معرکه خواندم

مشکین غزال چشم سیه را

نزدیک خرس پیر نشاندم

گفتم ببین!‌ که در همهٔ عمر

هرگز چنین شکار ندیدی

از هیچ باغ و هیچ گلستان

اینسان گل شمفته نچیدی

زان پس به او سپردم و رفتم

مرغ شکسته بال و پری را

پشت دری نشستم و دیدم

رنج تلاش بی ثمری را

پاسی ز شب گذشت و برون شد

شادان که وه!‌ چه پرهنری تو

این زر بگیر کز پی پاداش

شایان مزد بیشتری تو

این گفت و گو نرفته به پایان

بر دخترک مرا نظر افتاد

زان شکوه‌ها که در نگهش بود

گفتی به جان من شرر افتاد

آن گونه گشت حال که گفتم

کوبم به فرق مرد، زرش را

کای اژدها!‌ بیا و زر خویش

بستان و باز ده گهرش را

دیو درون نهیب به من زد

کاین زر تو را وسیلهٔ نان است

بنهفتمش به کیسه و بستم

زیرا زر است و بسته به جان است

 

افسانهٔ زندگی

همنفس، همنفس، مشو نزدیک

خنجرم،‌ آبداده از زهرم

اندکی دورتر!‌ که سر تا پا

کینه‌ام، خشم سرکشم، قهرم

لب منه بر لبم!‌ که همچون مار

نیش در کام خود نهان دارم

گره بغض و کینه یی خاموش

پشت این خنده در دهان دارم

سینه بر سینه‌ام منه!‌ که در آن

آتشی هست زیر خاکستر

ترسم آتش به جانت اندازم

سوزمت پای تا به سر یکسر

مهربانی امید داری و، من

سرد و بی رحم همچو شمشیرم

مار زخمین به ضربت سنگم

ببر خونین ز ناوک تیرم

یادها دارم از گذشتهٔ خویش

یادهایی که قلب سرد مرا

کرده ویرانه یی ز کینه و خشم

که نهان کرده داغ و درد مرا

یاد دارم ز راه و رسم کهن

که دو ناساز را به هم پیوست

من شدم یادگار این پیوند

لیک چون رشته سست بود، گسست

خیرگی‌های مادر و پدرم

آن دو را فتنه در سرا افکند

کودکی بودم و مرا ناچار

گاه از این،‌گاه از آن، جدا افکند

کینه‌ها خفته گونه گونه بسی

در دل رنجدیدهٔ سردم

گاه از بهر نامرادی ی خویش

گه پی دوستان همدردم

کودکی هر چه بود زود گذشت

دیده‌ام باز شد به محنت خلق

دست شستم ز خویش و خاطر من

شد نهانخانهٔ محبت خلق

دیدم آن رنج‌ها که ملت من

می‌کشد روز و شب ز دشمن خویش

دیدم آن نخوت و غرور عجیب

که نیارد فرود، گردن خویش

دیدم آن قهرمان که چندین بار

زیر بار شکنجه رفت از هوش

لیک آرام و شادمان، جان داد

مهر نگشوده از لب خاموش

دیدم آن چهرهٔ مصمم سخت

از پس میله‌های سرد و سیاه

آه از آن آخرین ز لبخند

وای از آن واپسین ز دیده نگاه

دیدیم آن دوستان که جان دادند

زیر زنجیر، با هزار امید

دیدم آن دشمنان که رقصیدند

در عزای دلاوران شهید

همنفس، همنفس،‌ مشو نزدیک

خنجرم، آبداده زهرم

اندکی دورتر!‌ که سر تا پا

کینه‌ام،‌ خشم سرکشم، قهرم

خنجرم، خنجرم که تیزی خویش

بر دل خصم خیره بنشانم

آتشم، آتشم که آخر کار

خرمن جور را بسوزانم

 

دندان مرده

و دل، لرزان، هراسان،‌ چهره پر بیم

به گور سرد وحشت زا نظر دوخت

شرار حرص آتش زد به جانش

طمع در خاطرش صد شعله افروخت

به هر لوح و به هر سنگ و به هر گور

زده تاریکی و اندوه شب،‌ رنگ

نه غوغایی، به جز نجوای ارواح

نه آوایی، مگر بانگ شباهنگ

به نرمی زیر لب تکرار می‌کرد

سخن‌های عجیب مرده شو را

که: با این مرده، دندان طلا هست

نمایان بود چون می‌شستم او را

فروغ چند دندان طلا را

به چشم خویش دیدم در دهانش

ولی، آوخ! به چنگ من نیفتاد

که اندیشیدم از خشم کسانش

کنون او بود و گنج خفته در گور

به کام پیکر بی جان سردی

به چنگ افتد اگر این گنج، ناچار

تواند بود درمان بهر دردی

به دست آرد گر این زر، می‌تواند

که سیمی در بهای او ستاند

وزان پس کودک بیمار خود را

پزشکی آرد و دارو ستاند

چه حاصل زین زر افتاده در گور

که کس کام دل از وی بر نگیرد؟

زر اینجا باشد و بیماری آنجا

به بی درمانی و سختی بمیرد؟

کلنگ گور کن بر گور بنشست

سکوت شب چو دیواری فرو ریخت

به جانش چنگ زد بیمی روانکاه

عرق از چهرهٔ بی رنگ او ریخت

ولی با آن همه آشفته حالی

کلنگی می‌زد از پشت کلنگی

دگر این، او نبود و حرص او بود

که می‌کاوید شب در گور تنگی

شراری جست از چشم حریصش

چو آن کالای مدفون شد نمودار

دلش با ضربه‌های تند می‌زد

به شوق دیدن زر در شب تار

دگر این او نبود و حرص او بود

که شعف و ترس را پست و زبون کرد

کفن را پاره کرد انگشت خشکش

به بی رحمی سری از آن برون کرد

سری کاندر دهان خشک و سردش

طلای ناب بود … آری طلا بود

طلایی کز پیش جان عرضه می‌کرد

اگر همراه با صدها بلا بود

دگر این او نبود و حرص او بود

که کام مرده را ونسرد، وا کرد

وزان فک کثیف نفرت انگیز

طلا را با همه سختی جدا کرد

سحرگاهان به زرگر عرضه‌اش کرد

که: بنگر چیست این کالا، بهایش؟

محک زد زرگر و بی اعتنا گفت

طلا رنگ است و پنداری طلایش

 

جیب بر

هیچ دانی ز چه در زندانم؟

دست در جیب جوانی بردم

ناز شستی نه به چنگ آورده

ناگهان سیلی ی سختی خوردم

من ندانم که پدر کیست مرا

یا کجا دیده گشودم به جهان

که مرا زاد و که پرورد چنین

سر پستان که بردم به دهان

هرگز این گونهٔ زردی که مراست

لذت بوسهٔ مادر نچشید

پدری، در همهٔ عمر، مرا

دستی از عاطفه بر سر نکشید

کس، به غمخواری، بیدار نماند

بر سر بستر بیماری من

بی تمنایی و بی پاداشی

کس نکوشید پی یاری ی من

گاه لرزیده‌ام از سردی ی دی

گاه نالیده‌ام از گرمی ی تیز

خفته‌ام گرسنه با حسرت نان

گوشهٔ مسجد و بر کهنه حصیر

گاهگاهی که کسی دستی برد

بر بناگوش من و چانهٔ من

داشتم چشم، که آماده شود

نوبتی شام شبی خانهٔ من

لیک آن پست،‌ که با جام تنم

می‌رهید از عطش سوزانی

نه چنان همت والایی داشت

که مرا سیر کند با نانی

با همه بی سر و سامانی خویش

باز چندین هنر آموخته‌ام

نرم و آرام ز جیب دگران

بردن سیم و زر آموخته‌ام

نیک آموخته‌ام کز سر راه

ته سیگار چسان بردارم

تلخی ی دود چشیدم چو از او

نرم، در جیب کسان بگذارم

یا به تیغی که به دستم افتد

جامهٔ تازهٔ طفلان بدرم

یا کمین کرده و از بار فروش

سیب سرخی به غنیمت ببرم

با همه چابکی اینک، افسوس

دیرگاهی است که در زندانم

بی خبر از غم ناکامی ی خویش

روز و شب همنفس رندانم

شادم از اینکه مرا ارزش آن

هست در مکتب یاران دگر

که بدان طرفه هنرها که مراست

بفزایند هزاران دگر

 

در بسته

باز کن! این در به رویم باز کن

باز کن! کان دیگران را بسته‌اند

خستگی بر خاطرم کمتر فزای

زانکه بیش از حد کسانش خسته‌اند

باز کن!‌ این در به رویم باز کن

تا بیاسایم دمی از رنج خویش

در همی در کیسه‌ام شایان توست

باز کن تا عرضه دارم گنج خویش

ریزم امشب یک به یک بر بسترت

و آن چه با من پنجه‌های جور کرد

من به پاداش آن کنم با پیکرت

امشب از آزار کژدم سیرتان

سوی تو، ای زن! پناه آورده‌ام

گفتمت زن لیک تو زن نیستی

رو سوی ماه سیاه آورده‌ام

دخمه یی در پشت این دهلیز هست

از تو، وان بیچاره همکاران تو

بر در و دیوار آن بنوشته‌اند

یادگاری بی وفا یاران تو

باز کن تا این شب تاریک را

با توای نادیده دلبر!‌ سر کنم

دامن ننگین تو آرم به دست

تا به کام خویش ننگین‌تر کنم

باز کن کان غنچهٔ پژمرده را

پایمال عشق کوتاهم کنی

وز فراوان درد و بیماری سحر

یادبودی نیز همراهم کنی

باز کن … اما غلط گفتم، مکن

کاین در محنت به رویم بسته به

درد خود بر رنج من افزون مساز

کاین دل رنجیده، تنها خسته به

 

دیدار

چه می‌بینم؟ خدایا! باورم نیست

تویی: همرزم من!‌ هم سنگر من

چه می‌بینم پس از یک چند دوری

که می‌لرزد ز شادی پیکر من

تو را می‌بینم و می دانم امروز

همان هستی که بودی سال‌ها پیش

درین چشم و درین چهر و درین لب

نشانی نیست از تردید و تشویش

تو رامی بینم و می‌لرزم از شوق

که دامان تو را ننگی نیالود

پرندی پرتو خورشید، آری

نکو دانم که با رنگی نیالود

تو را می دانم ای همگام دیرین

که چون کوه گران و استواری

نه از توفان غم‌ها می‌هراسی

نه از سیل حوادث بیم داری

غروری در جبینت می‌درخشد

نگاهت را فروغی از امیدست

تو می دانی، به هر جای و به هر حال

شب تاریک را صبحی سپیدست

ز شادی می‌تپد دل در بر من

به چشمم برق اشکی می‌نشیند

بلی، اشکی که چشمانم به صد رنج

فرو می‌بلعدش تا کس نبیند

 

تسکین

نیمه شب در بستر خاموش سرد

ناله کرد از رنج بی همبستری

سر، میان هر دو دست خود فشرد

از غم تنهایی و بی همسری

رغبتی شیرین و طاقت سوز و تند

در دل آشفته‌اش بیدار شد

گرمی خون، گونه‌اش را رنگ زد

روشنی‌ها پیش چشمش تار شد

آرزویی، همچو نقشی نیمه رنگ

سر کشید و جان گرفت و زنده شد

شد زنی زیبا و شوخ و ناشناس

چهره‌اش در تیرگی تابنده شد

دیده‌اش در چهرهٔ زن خیره ماند

وه، چه زیبا و چه مهر آمیز بود

چنگ بر دامان او زد بی شکیب

لیک رویایی خیال انگیز بود

در دل تاریک شب، بازو گشود

وان خیال زنده را در بر گرفت

اشک شوقی پیش پای او فشاند

دامنش را بر دو چشم تر گرفت

بوسه زد بر چهرهٔ زیبای او

بوسه زد،‌اما به دست خویش زد

خست با دندان لب او را، ولی

بر لبان تشنهٔ خود نیش زد

گرمی شب، زوزهٔ سگ‌های شهر

پردهٔ رؤیای او را پاره کرد

سوزش جانکاه نیش پشه‌ها

درد بی درمان او را چاره کرد

نیم خیزی کرد و در بستر نشست

بر لبان خشک سیگاری نهاد

داور اندیشهٔ مغشوش او

پیش او، بنوشتهٔ مغشوش او

پیش او، بنوشته طوماری نهاد

وندر آن طومار، نام آن کسان

کز ستم‌ها کامرانی می‌کنند

دسترنج خلق می‌سوزند و، خویش

فارغ از غم زندگانی می‌کنند

نام آنکس کز هوس هر شامگاه

در کنار آرد زنی یا دختری

روز، کوشد تا شکار او شود

شام دیگر،‌ دلفریب دیگری

او درین بستر به خود پیچید مگر

رغبتی سوزنده را تسکین دهد

وان دگر هر شب به فرمان هوس

نو عروسی تازه را کابین دهد

سردی ی تسکین جانفرسای او

چون غبار افتاد بر سیمای او

زیر این سردی، به گرمی می‌گداخت

اخگری از کینهٔ فردای او

 

نگاه آشنا

ای شرمگین نگاه غم آلود

پیوسته در گریز چرایی؟

با خندهٔ شکفته ز مهرم

آهسته در ستیز چرایی؟

شاید که صاحب تو، به خود گفت

در هیچ زن عمیق نبیند

تا هیچگه ز هیچ پری رو

نقشی به خاطرش ننشیند

اما ز من گریز روا نیست

من، خوب، آشنای تو هستم

اینسان که رنج‌های تو دانم

گویی که من به جای تو هستم

باور نمی‌کنی اگر از من

بشنو که ماجرای تو گویم

در خاطرم هر آن چه نشانی است

یک یک، ز تو، برای تو گویم

هنگام رزم دشمن بدخواه

بی رحم و آتشین، تو نبودی؟

گاه ز پا فتادن یاران

کین توز و خشمگین، تو نبودی؟

هنگام بزم، این تو نبودی

از شوق، دلفروز و درخشان،

جان بخش چون فروغ سحرگاه

رخشنده چون ستارهٔ تابان؟

در تنگی و سیاهی زندان

سوزنده چون شرار تو بودی

آرام و بی تزلزل و ثابت

با عزم استوار تو بودی

اینک درین کشاکش تحقیر

خاموش و پر غرور تویی، تو

از افترا و تهمت دشمن

آسوده و به دور تویی،‌ تو

ای شرمگین نگاه غم آلود

دیدی که آشنای تو هستم؟

هنگام رستخیز ثمربخش

همرزم پا به جای تو هستم؟

 

به سوی شهر

دهقان کنار کلبهٔ خود بنشست

در آفتاب و گرمی بی رنگش

در دیده‌اش تلاطم رنجی بود

در سینه می فشرد دل تنگش

چرخید در فضا و فرود آمد

پژمرده و خزان زده برگی زرد

بر آب برکه چین و شکن افتاد

دامن بر او کشید نسیمی سرد

از پاره پاره جامهٔ فرزندش

سرما به گرد پیکر او پیچید

بازو کنار سینه فشرد آرام

لرزید و هر دو شانهٔ خود برچید

دهقان نگاه خویش به صحرا دوخت

صحرای خفته در غم و خاموشی

بر جنب و جوش زندهٔ تابستان

پاییز داده رنگ فراموشی

یک روز گاو آهن و خرمن کوب

در کشتزار، شور به پا می‌کرد

با جیر جیر دانهٔ گندم را

از ساقه‌های کاه جدا می‌کرد

یک سال انتظار پر از امید

پایان گرفت و کشته ثمر آورد

خون خورد و رنج برد، ولی، هیهات

شایان نبود آن چه به بر آورد

آفت افتاده بود به حاصل، سخت

شاید گناه و معصیت افزون شد

گر این چنین نبود چه بود آخر؟

آن سال‌های پر برکت چون شد؟

مالک رسید و برد از او سهمی

وز بهر او چه ماند؟ نمی‌داند

اما یقین به موسم یخبندان

اهل و عیال، گرسنه می‌ماند

گویند شهر چارهٔ او دارد

در شهر کار هست و فراوان هست

آنجا کسی گرسنه و عریان نیست

غم نیست، رنج نیست ولی نان هست

دهقان کنار کلبهٔ خود بنشست

در آفتاب و گرمی بی رنگش

در دیده‌اش تلاطم رنجی بود

در سینه می فشرد دل تنگش

چرخید در فضا و فرود آمد

پژمرده و خزان زده برگی زرد

بر آب برکه چین و شکن افتاد

دامن بر او کشید نسیمی سرد

از پاره پاره جامهٔ فرزندش

سرما به گرد پیکر او پیچید

بازو کنار سینه فشرد آرام

لرزید و هر دو شانهٔ خود برچید

دهقان نگاه خویش به صحرا دوخت

صحرای خفته در غم و خاموشی

بر جنب و جوش زندهٔ تابستان

پاییز داده رنگ فراموشی

یک روز گاو آهن و خرمن کوب

در کشتزار، شور به پا می‌کرد

با جی جیر دانهٔ گندم را

از ساقه‌های کاه جدا می‌کرد

یک سال انتظار پر از امید

پایان گرفت و کشته ثمر آورد

خون خورد و رنج برد، ولی، هیهات

شایان نبود آن چه به بر آورد

آفت افتاده بود به حاصل، سخت

شاید گناه و معصیت افزون شد

گر این چنین نبود چه بود آخر؟

آن سال‌های پر برکت چون شد؟

مالک رسید و برد از او سهمی

وز بهر او چه ماند؟ نمی‌داند

اما یقین بهموسم یخبندان

اهل و عیال، گرسنه می‌ماند

گویند شهر چارهٔ او دارد

در شهر کار هست و فراوان هست

آنجا کسی گرسنه و عریان نیست

غم نیست رنج نیست ولی نان هست

فردا سه رهنورد، ره خود را

سوی امید گمشده پیمودند

این هر سه رهنورد اگر پرسی

دهقان و همسر و پسرش بودند

در پیش سر نوشت پر از ابهام

در پی، غم گذشتهٔ محنت بار

شش پای پینه بستهٔ بی پاپوش

می‌کوفت روی جادهٔ ناهموار

فردا سه رهنورد، ره خود را

سوی امید گمشده پیمودند

این هر سه رهنورد اگر پرسی

دهقان و همسر و پسرش بودند

در پیش سر نوشت پر از ابهام

در پی، غم گذشتهٔ محنت بار

شش پای پینه بستهٔ بی پاپوش

می‌کوفت روی جادهٔ ناهموار

 

هدیهٔ نقره

هدیه‌ات، ای دوست!‌دیشب تا سحر

در کنارم بود و با من راز گفت

بی زبان با صد زبان شیرین و گرم

قصه‌ها در گوش جانم باز گفت

قصه‌ها از آرزوهای دراز

کز تباهی‌شان کسی آگه نشد

نقل‌ها از اشک‌ها کاندر خفا

جز نثار خاک سر در ره نشد

من، درین نقش و نگار دلفریب

رازتلخ زندگانی دیده‌ام

چشم‌های خسته از اندوه و رنج

چهره‌های استخوانی دیده‌ام

دیده‌ام آن کارگاه تیره را

با فضای تنگ دود آلود او

رنگ دارد نفرت آور دود او

درد دل‌ها ناله‌ها تک سرفه‌ها

همصدای تق تق ابزار کار

می‌کند برپا هیاهوی عجیب

سینه سوز و جانگداز و مرگبار

دیده‌ام آن قطرهٔ خونی که ریخت

بر درخشان نقره یی از سینه یی

پاره یی دل بود و خونش کرده بود

بیم فردایی،‌ غم دوشینه یی

سایهٔ ترسی به چهری نقش بست

وای!‌ اگر دانند از بیماریم

کودکان را از کجا نانی برم

روزگار تنگی و بیکاریم؟

دیده‌ام آن طفل کارآموز را

با رخ در کودکی پژمرده‌اش

گاه، همچون اخگری سوزان شود

چهر از استاد سیلی خورده ا ش

اشک ریزد اشک دردی جانگداز

زان دو چشم چون دو الماس سیاه

بیم عمری زندگی با درد و رنج

می‌تراود زان توانفرسا نگاه

آب و رنگ هدیه‌ات ای نازنین

از سرشک دیده و خون دل است

بازگرد و بازش از من بازگیر

زانکه بهر من قبولش مشکل است

گرچه بود این هدیه زیبا و ظریف

چشم ظاهر بین سیمین کور بود

وانچه را با چشم باطن دید او

آوخ آوخ، از ظرافت دور بود

 

رقاصه

در دل میخانه سخت ولوله افتاد

دختر رقاص تا به رقص در آمد

گیسوی زرین فشاند و دامن پر چین

از دل مستان ز شوق نعره برآمد

نغمهٔ موسیقی و به هم زدن جام

قهقهه و نعره در فضا به هم آمیخت

پیچ وخم آن تن لطیف پر از موج

آتش شوقی در آن گروه برانگیخت

لرزهٔ شادی فکند بر تن مستان

جلوهٔ آن سینهٔ برهنهٔ چون عاج

پولک زر بر پرند جامهٔ او بود

پرتو خورشید صبح و برکهٔ مواج

آن کمر همچو مار گرسنه پیچان

صافی و لغزنده همچو لجهٔ سیماب

ران فریبا ز چاک دامن شبرنگ

چون ز گریبان شب، سپیدی ی مهتاب

رقص به پایان رسید و باده پرستان

دست به هم کوفتند و جامه دریدند

گل به سر آن گل شکفته فشاندند

سرخوش و مستانه پشت دست گزیدند

دختر رقاص لیک چون شب پیشین

شاد نشد، دلبری نکرد، نخندید

چهره به هم در کشید و مشت گره کرد

شادی ی عشاق خسته را نپسندید

دیدهٔ او پر خمار و مست و تب آلود

مستی ی او رنگ درد و تلخی ی غم داشت

باده در او می فروزد، گرم و شرر خیز

حسرت عمری نشاط و شور که کم داشت

اوست که شادی به جمع داده همه عمر

لیک دلش شادمان دمی نتپیده

اوست که عمری چشانده بادهٔ لذت

خود، ولی افسوس جرعه یی نچشیده

اوست که تا ناله‌اش غمی نفزاید

سوخته اندر نهان و دوخته لب را

اوست که چون شمع با زبانهٔ حسرت

رقص کنان پیش خلق، سوخته شب را

آه که باید ازین گروه ستمگر

داد دل زار و خسته را بستاند

شاید از این پس، از این خرابهٔ دلگیر

پای به زنجیر بسته را برهاند

بانگ بر آورد ای گروه ستمگر

پشت مرا زیر بار درد شکستید

تشنهٔ خون شما منم، منم آری

گل نفشانید و بوسه هم نفرستید

گفت یکی،‌ زان میان که: دختره مست است

مستی ی او امشب از حساب فزون است

آه ببین چهره‌اش سیاه شد از خشم

مست … نه، این بینوا دچار جنون است

باز خروشید دخترک که: بگویید

کیست؟ بگویید از شما چه کسی هست؟

کیست که فردا ز خود به خشم نراند

نقد جوانی مرا چو می‌رود از دست؟

کیست؟ بگویید! از شما چه کسی هست

تا ز خراباتیان مرا برهاند؟

زندگیم را ز نو دهد سر و سامان

دست مرا گیرد و به راه کشاند؟

گفتهٔ دختر، میان مجمع مستان

بهت و سکوتی عجیب و گنگ پراکند

پاسخ او زان گروه می‌زده این بود

از پی لختی سکوت …. قهقهه یی چند

 

فوق العاده

نیمی از شب می‌گذشت و خواب را

ره نمی‌افتاد در چشم ترم

جانم از دردی شررزا می‌گداخت

خار و سوزن بود گفتی بسترم

بر سرشکم درد و غم می‌بست راه

می‌شکست اندر گلو فریاد من

بی خبر از رنج مادر خفته بود

در کنارم کودک نوزاد من

خیره گشتم لحظه یی بر چهره‌اش

بر لب و بر گونه و سیمای او

نقش یاران را کشیدم در خیال

تا مگر یابم یکی مانای او

شرمگین با خویش گفتم زیر لب

با چه کس گویم که این فرزند توست؟

وز چه کس نالم که عمری رنج او

یادگار لحظه یی پیوند توست؟

گر به دامان محبت گیرمش

همچو خود آلوده دامانش کنم

ننگ او هستم من و او ننگ من

ننگ را بهتر که پنهانش کنم

با چنین اندیشه‌ها برخاستم

جامه و قنداق نو پوشاندمش

بوسه یی بر چهر بی رنگش زدم

زان سپس با نام مینا خواندمش

ساعتی بگذشت و خود را یافتم

در گذرگاهیّ و در پشت دری

شسته روی چون گل فرزند را

با سرشک گرم چشمان تری

از صدای پای سنگینی فتاد

لرزه بر اندام من، سیماب وار

طفل را افکندم و بگریختم

دل پر از غم، شانه‌ها خالی ز بار

روز دیگر کودکی بازش خبر

می‌کشید از عمق جان فریاد را

داد می‌زد: ای! فوق العاده ای

خوردن سگ، کودک نوزاد را

 

معلم و شاگرد

بانگ برداشتم: آه دختر

وای ازین مایه بی بند و باری

بازگو، سال از نیمه بگذشت

از چه با خود کتابی نداری؟

می‌خرم؟ کی؟ همین روزها. آه

آه ازین مستی و سستی و خواب

معنی ی وعده‌های تو این است

نوشدارو پس از مرگ سهراب

از کتاب رفیقان دیگر ۰۰۰

نیک دانم که درسی نخواندی

دیگران پیش رفتند و اینک

این تویی کاین چنین باز ماندی

دیدهٔ دختران بر وی افتاد

گرم از شعلهٔ خود پسندی

دخترک دیده را بر زمین دوخت

شرمگین زینهمه دردمندی

گفتی از چشمم آهسته دزدید

چشم غمگین پر آب خود را

پا ‌ پی پا نهاد و نهان کرد

پارگی‌های جوراب خود را

بر رُخَش از عرق شبنم افتاد

چهرهٔ زرد او زردتر شد

گوهری زیر مژگان درخشید

دفتر از قطره یی اشک‌تر شد

اشک نه، آن غرور شکسته

بی صدا، گشته بیرون ز روزن

پیش من یک به یک فاش می‌کرد

آن چه دختر نمی‌گفت با من

چند گویی کتاب تو چون شد؟

بگذر از من که من نان ندارم

حاصل از گفتن درد من چیست

دسترس چون به درمان ندارم؟

خواستم تا به گوشش رسانم

نالهٔ خود که: ای وای بر من

وای بر من، چه نامهربانم

شرمگینم ببخشای بر من

نی تو تنها ز دردی روانسوز

روی رخسار خود گرد داری

اوستادی به غم خو گرفته

همچو خود صاحب درد داری

خواستم بوسمش چهر و گویم

ما دو زاییدهٔ رنج و دردیم

هر دو بر شاخهٔ زندگانی

برگ پژمرده از باد سردیم

لیک دانستم آنجا که هستم

جای تعلیم و تدریس پندست

عجز و شوریدگی از معلم

در بر کودکان ناپسندست

بر جگر سخت دندان فشردم

در گلو ناله‌ها را شکستم

دیده می‌سوخت از گرمی ی اشک

لیک بر اشک وی راه بستم

با همه درد و آشفتگی باز

چهره‌ام خشک و بی اعتنا بود

سوختم از غم و کس ندانست

در درونم چه محشر به پا بود

 

میراث

آرام بگیر طفل من، آرام

وین شادی ی کودکانه را بس کن

بنگر که ز درد، پیکرم فرسود

بیدردی بیکرانه را بس کن

آرام بگیر،‌طفل من،‌آرام

آِشفته و بی قرار و دلتنگم

دیوانه و گیج و مات و سرگردان

در ماتم دوستان یکرنگم

امروز دمی کنار من بنشین

بر سینهٔ من بنه سر خود را

بازوی ظریف و خرد رابگشای

در بر بفشار مادر خود را

اشکش بزدا به نرمی انگشت

با دست ظریف خویش بنوازش

با دیدهٔ کنجکاو خود، بنگر

بر دیدهٔ او،‌ که دانی از رازش

ای کودک نازنین، چنین روزی

اوراق کتاب عشق را کندند

اوراق کتاب عشق را آن روز

در آتش خشم وکینه افکندند

ای کودک نازنین، چنین روزی

بس غنچهٔ عشق و آرزو، پژمرد

بس غنچهٔ عشق و آرزو را باد

با خود به مزار ناشناسی برد

امروز هزار حیف!‌ حتی باد

یک لحظه شمیمشان نمی آرد

۰۰۰

ای کودک نازنین، نمی‌دانی

کاین درد به جان من، چه سنگین است

می‌میرم و ناله بر نمی آرم

لب دوخته‌ام چه چاره جز این است؟

این کینه که خوانده یی ز چشمانم

بر گیر و به قلب خویش بسپارش

از بود و نبود دهر این میراث

از من به تو می‌رسد …. نگهدارش

 

ناشناس

آه، ای ناشناس ناهمرنگ

بازگو، خفته در نگاه تو چیست؟

چیست این اشتیاق سرکش و گنگ

در پس دیدهٔ سیاه تو چیست؟

چیست این؟ شعله یی ست گرمی بخش

چیست این؟ آتشی ست جان افروز

چیست این، اختری ست عالمتاب

چیست این؟‌ اخگری ست محنت سوز

بر لبان درشت وحشی ی تو

گرچه نقشی ز خنده پیدا نیست

لیک در دیدهٔ تو لبخندی ست

که چو او، هیچ خنده زیبا نیست

شوق دارد،‌ چو خواهش عاشق

از لب یار شوخ دلبندش

شور دارد، چو بوسهٔ مادر

به رخ نازدانه فرزندش

آه، ای ناشناس ناهمرنگ

نگهی سخت ‌آشنا داری

دل ما با هم است پیوسته

گرچه منزل زما جدا داری

آه، ای ناشناس!‌ می دانم

که زبان مرا نمی‌دانی

لیک چون من که خواندم از نگهت

از رخم نقش مهر می‌خوانی

 

آغوش رنج‌ها

وه!‌ که یک اهل دل نمی‌یابم

که به او شرح حال خود گویم

محرمی کو که یک نفس با او

قصهٔ پر ملال خود گویم؟

هر چه سوی گذشته می‌نگرم

جز غم و رنج حاصلم نبود

چون به اینده چشم می‌دوزم

جز سیاهی مقابلم نبود

غمگساران محبتی که دگر

غم ز تن طاقت و توانم برد

طاقت و تاب و صبر و آرامش

همگی هیچ نیمه جانم برد

گاه گویم که سر به کوه نهم

سیل آسا خروش بردارم

رشتهٔ عمر و زندگی ببرم

بار محنت ز دوش بردارم

کودکانم میان خاطره‌ها

پیش ایند و در برم گیرند

دست القت به گردنم بندند

بوسهٔ مهر از سرم گیرند

پسرانم شکسته دل،‌پرسند

کیست آخر، پس از تو، مادر ما؟

که ز پستان مهر، شیر نهد

بر لب شیرخوار خواهر ما؟

کودکان عزیز و دلبندم

زندگانی مراست بار گران

لیک با منتش به دوش کشم

که نیفتد به شانهٔ دگران

 

کارمند

مرا امشب ای زن،‌دمی همزبان شو

که تا قصهٔ درد خود بازگویم

تو را گویم آن غم که با کس نگفتم

که گر راز گویم به همراز گویم

تو را دانم ای زن گر افتد گزندی

پناهی نداری مگر بازوانم

دریغا!‌ از این ماجرا شرمگینم

که خود بی پناهم که خود ناتوانم

چه دردی ست، آوخ، چه درد گرانی

پی لقمه یی نان، به هر سو دویدن

بر ناکسان دغل ایستادن

به پای فرومایه مردم خمیدن

بسا روزگاران که طی شد ز عمرم

که با خون دل خنده بر لب نهادم

دریغا که با سفلگی خو گرفتم

ز بس سفلگان را به پای اوفتادم

رییس است او کارمند ویم من

غلط رفت! من بندهٔ پست اویم

که غیر از خطایش صوابی نبینم

که غیر از رضایش رضایی نجویم

ندانم خطا، باز، از من چه سر زد

که امروز بار دگر خشمگین شد

ز جا جست ناگه، خروشان و جوشان

دو چشمش پر از خون، رخش پر ز چین شد

چنان ناسزا گفت کز خویش رفتم

پریشان شدم زان همه هرزه گویی

به نرمی نگاهی به هر سو فکندم

۰۰۰ گرینده از بیم آبرویی

نهانی ز رحم و ز رقت نشانی

به چشمان یاران همکار دیدم

سراپای من شعلهٔ خشم و کین شد

ز دل ناله یی آتشین برکشیدم

لبم باز شد تا به فریاد گویم

چه نازی که این منصب و پایه داری؟

از آن در چنین پایه یی استواری

که از پستی و سفلگی مایه داری

کدامین هنر داری از من فزونتر

مگردزدی و ژاژخایی و پستی؟

ترا گر نبود این هنرها که گفتم

نبودی در این پایه کامروز هستی

ولی زان همه گفته‌ها برنیامد

ز لبهای خشکم مگر دود آهی

که دانسته بودم که نان خواهد از من

زن خستهٔ،‌ کودک بی گناهی

چو دل بسته بودم بدین زندگانی

ز آزادی و بی نیازی گسستم

فرومایگی بین که طبع غنی را

به پای فرومایه مردم شکستم

کنون بهرت آورده‌ام نان چه نانی

ز خواری و از بندگی حاصل من

خورش گر ندارد مکن ناسپاسی

که آغشته، ای زن!‌ به خون دل من

 

خون بها

مرکبی از توانگری مغرور

آفتی شد به جان طفلی خرد

طفل در زیر چرخ سنگینش

جان به جان آفرین خویش سپرد

پدر و مادر فقیرش را

خلق از این ماجرا خبر دادند

آن دو بدبخت روزگار سیاه

شیون و آه و ناله سر دادند

مادر از جانگدازی آن داغ

بر سر نعش طفل رفت از هوش

خشک شد اشک دیدگان پدر

خیره در طفل ماند،‌ لال و خموش

وان توانگر پیام داد چنین

که: به درد شما دوا بخشم

غرق خون شد اگر چه طفل شما

غم چه دارید؟ خون بها بخشم

وای از این سفلگان که اندیشند

زر به هر درد بی دواست،‌ دوا

زر به همراه داغ می‌بخشند

داغ را زر، دوا کجاست، کجا؟

بار اول،‌ جواب آن پیغام

بود پیدا که غیر عصیان نیست

لیک معلوم شد ضعیفان را

پنجه با زورمند، آسان نیست

عاقبت خون بها قبول افتاد

زانکه جز آن چه رفت، چاره نبود

که به رد عطیه و انعام

طفل را هستی ی دوباره نبود

روزی آن داغدیده مادر را

دوستی بی خبر ز یار و دیار

فارغ از ماجرای محنت دوست

آمد از بهر پرسش و دیدار

نگهی خیره، هر طرف،‌ افکند

خانه را با گذشته کرد قیاس

با گلیمی اتاق زینت داشت

روی در بود پرده یی کرباس

در زوایای فقر، این ثروت

سخت در چشم زن بعید آمد

نگهش زیرکانه می‌پرسید

کاین تجمل چسان پدید آمد؟

مادر داغدیده گفتی خواند

که چه پرسش به دیدگان زن است

کرد دیوانه وار ناله و گفت

وای!‌این خون بهای طفل من است

 

فرشتهٔ آزادی

سال‌ها پیش از این، فرشتهٔ من

بند بر دست و مهر بر لب داشت

در نگاه غمین دردآمیز

گله‌ها از سیاهی شب داشت

سال‌ها پیش از این، فرشتهٔ من

بود نالان میان پنجهٔ دیو

پیکرش نیلگون ز داغ و درفش

چهره‌اش خسته از شکنجهٔ دیو

دیو، بی رحم و خشمگین،‌او را

نیزه در سینه و گلو کرده

مشتی از خون او به لب برده

پوزهٔ خود در آن فرو کرده

زوزه از سرخوشی برآورده

که درین خون، چه نشئهٔ مستی ست

وه، که این خون گرم و سرخ،‌ مرا

راحت جان و مایهٔ هستی ست

زان ستم‌های سخت طاقت سوز

خون آزادگان به جوش آمد

ملتی کینه جوی و خشم آلود

تیغ بگرفت و در خروش آمد

مردمی، بند صبر بگسسته

صف کشیدند پیش دشمن خویش

تا سر اهرمن به خاک افتد

ای بسا سر جدا شد از تن خویش

نوجوان جان سپرد ومادر او

جامهٔ صبر خویش چاک نکرد

پدرش اشک غم ز دیده نریخت

بر سر از درد و رنج خاک نکرد

همسرش چهره را به پنجه نخست

ناشکیبا نشد ز دوری ی دوست

زانکه دانسته بود کاین همه رنج

پی آزادی فرشتهٔ اوست

اینک اینجا فتاده لاشهٔ دیو

ناله از فرط ضعف بر نکشد

لیک زنهار!‌ ای جوانمردان

که دگر دیو تازه سر نکشد

 

گمشده

به زیبنده و نازنین کودکی

پلیدان ناکس نظر دوختند

ربودند او را به افسون و رنگ

به ناکس‌تر از خویش بفروختند

پدر رنج برد و به هر سوی گشت

ز گمگشته اما نشانی ندید

ببارید مادر بسی خون ز چشم

بسی جامه از تاب دوری درید

بر این داستان روزگاری گذشت

پژوهیدن و جستن از یاد رفت

که خویشان گمگشته پنداشتند

که آن نوگل تازه بر باد رفت

در آن ناامیدی در آمد کسی

که دارم ز گمگشته کودک نشان

بتابید از این مژده از نو فروغ

به غمخانهٔ تیرهٔ خامشان

پدر، شادمان،‌ همره رهنما

شتابان به دیدار کودک دوید

به بیغوله یی دید فرزند را

چه دیدن!‌ که‌ای کاش هرگز ندید

پسر، لیک چون دختران، دلفریب

دو رخ پرز گلگونه، چون دلبران

دو لب بوسه جوی و زنخ بوسه بخش

دو گیسو فروهشته چون دختران

پسر را نگه بر پدر اوفتاد

در آن تیره روزی پدر را شناخت

برافروخت رخسارش از تاب شرم

ولی آشنایی هویدا نساخت

پدر را مگر خوار و ننگین نخواست

که برخورد او با پدر سرد بود

نگاهش، ولی داستان‌ها سرود

که جانسوز، از نغمهٔ درد بود

مرا تا برقصم بر ناکسان

به مشت و به سیلی فرو کوفتند

مرا،‌ تا بخوانم به بزم خسان

به دشنام و تندی برآشوفتند

به خون دلم، بر رخ زدند

که سوی فرومایگان رو کنم

مرا خار کردند بستر، مگر

به همبستری با خسان خو کنم

پدر خواند افسانهٔ درد را

ز چشمان افسانه پرداز او

دلش خون شد از رنج آن داستان

که انجام او بود،‌ آغاز او

به او مهر او گفت:‌ چهرش ببوس

از این دام ننگین، رهاییش ده

دگر باره بیگانه‌اش کن ز بند

به آزادگی آشناییش ده

به او خشم او گفت:‌ خونش بریز

که این مایهٔ زردی ی روی توست

گواهت به پستی بر دشمنان

همین کودک روسبی خوی توست

پدر خسته جان،‌ شرمگین،‌ دردمند

نه یارای مهر و نه پروای خشم

نبینند تا اشک اندوه او

بتابید روی و بگرداند چشم

پسر را همان گونه بر جا نهاد

وز آنجا غمش را به همراه برد

به آن رهنما گفت: فرزند من

نه این است …. او دیرگاهی ست … مرد

 

بستر بیماری

همراز من!‌ ز نالهٔ خود هر چند

چشم تو را نخفته نمی‌خواهم

یک امشبم ببخش که یک امشب

نالیدن نهفته نمی‌خواهم

بر مرغ شب ز نالهٔ جانسوزم

امشب طریق ناله بیاموزم

تب، ای تب!‌ از چه شعله کشی در من؟

آتش به خرمنم ز چه اندازی؟

شب،‌ ای شب!‌ از سیاهی تو آوخ

من رنگ بازم و تو نمی‌بازی

مردم ز درد، رنجه مرا بس کن

بس کن دگر، شکنجه مرا بس کن

عمری به سر رسید، سراسر رنج

حاصل ز عمر رفته چه دارم؟ هیچ

امشب اگر دو دیده فرو بندم

از بهرکودکان چه گذارم، هیچ

این شوخ چشم دختر گل پیکر

فردا که را خطاب کند مادر؟

راز درون تیرهٔ من داند

این سایه یی که بر رخ دیوار است

این سایهٔ من است و به خود پیچد

او هم، چو من،‌ دریغ که بیمار است

آن پنجه‌های خشک، چه وحشت زاست

وان گیسوی پریش، چه نازیباست

پاشیده‌ام به خاک و نمی‌دانم

شیرین شراب جام چه کس بودم

بس ‌آرزو که در دل من پژمرد

آهنگ ناتمام چه کس بودم؟

در عالمی ز نغمهٔ پر دردم

آشوب دردخیز به پا کردم

حسرت نمی‌برم که چرا جانم

سرمست از شراب نگاهی نیست

یا از چه روی، این دل غمگین را

الفت به دیدگان سیاهی نیست

شد خاک، این شرار و به دل افسرد

وان خاک را نسیم به یغما برد

زین رنج می‌برم که چرا چون من

محکوم این نظام فراوان است

بندی که من به گردن خود دارم

دیگر سرش به گردن ایشان است

آری!‌ به بند بسته بسی هستیم

از دام غم نرسته بسی هستیم

همبندهای خسته و رنجورم!

پوسیدنی است بند شما، دانم

فردا گل امید بروید باز

در قلب دردمند شما،‌ دانم

گیرم درخت رنگ خزان گیرد

تا ریشه هست، ساقه نمی‌میرد

 

زن در زندان طلا

مرا زین چهرهٔ خندان مبینید

که دل در سینه‌ام دریای خون است

به کس این چشم پر نازم نگوید

که حال این دل غمدیده چون است

اگر هر شب میان بزم خوبان

به سان مه میان اخترانم

به گاه جلوه و پاکوبی و ناز

اگر رشک آفرین دیگرانم

اگر زیبایی و خوشبویی و لطف

چو دست من گل مریم ندارد

اگر این ناخن رنگین و زیبا

ز مرجان دلفریبی کم ندارد

اگر این سینهٔ مرمرتراشم

به گوهرهای خود قیمت فزوده

اگر این پیکر سیمین پر موج

به روی پرنیان بستر غنوده

اگر بالای زیبای بلندم

به بالا پوش خز بس دلفریب است

میان سینهٔ تنگم دلی هست

که از هر گونه شادی بی نصیب است

مرا عار ‌آید از کاخی که در آن

نه آزادی، نه استقلال دارم

مرا این عیش، از اندوه خلق است

ولی آوخ زبانی لال دارم

نه تنها مرکب و کاخ توانگر

میان دیگران ممتاز باید

زن اشراف هم ملک است و این ملک

ظریف و دلکش و طناز باید

مرا خواهد اگر همبستر من

دمادم با تجمل آشناتر

مپندار ای زن عامی مپندار

مرا از مرکب او پربهاتر

چه حاصل زین همه سرهای حرمت

که پیش پای کبر من گذارند؟

که او فردا گرم از خود براند

مرا پاس پشیزی هم ندارند

لبم را بسته‌اند اندیشه‌ام نیست

که زرین قفل او یا آهنین است

نگوید مرغک افتاده در دام

که بند پای من ابریشمین است

مرا حسرت به بخت آن زن آید

که مردی رنجبر همبستر اوست

چننین زن، زرخرید شوی خود نیست

که همکار و شریک و همسر اوست

توای زن، ای زن جویندهٔ راه

چراغی هم به راه من فراگیر

نیم بیگانه، من هم دردمندم

دمی هم دست لرزان مرا گیر

 

ای زن

ای زن، چه دلفریب و چه زیبایی

گویی گل شکفتهٔ دنیایی

گل گفتمت، ز گفته خجل ماندم

گل را کجاست چون تو دلارایی؟

گل چون تو، کی، به لطف سخن گوید؟

تنها تویی که نوگل گویایی

گر نوبهار غنچه و گل زاید

ای زن،‌ تو نوبهار همی زایی

چون روی نغز طفل تو، آیا کس

کی دیده نو بهار تماشایی؟

ای مادر خجستهٔ فرخ پی

در جمع کودکان به چه مانایی؟

آن ماه سیمگون دل افروزی

کاندر میان عقد ثریایی

آن شمع شعله بر سر خود سوزی

بزمی به نور خویش بیارایی

از جسم و جان و راحت خود کاهی

تا بر کسان نشاط بیفزایی

تا جان کودکان تو آساید

خود لحظه یی ز رنج نیاسایی

گفتم ز لطف و مرحمتت اما

آراسته به لطف نه تنهایی

در عین مهر، مظهر پیکاری

شمشیری و نهفته به دیبایی

از خصم کینه توز، نیندیشی

و ز تیغ سینه سوز،‌نپروایی

از کینه و ستیزهٔ پی گیرت

دشمن شکسته جام شکیبایی

بر دوستان خود سر و جان بخشی

بر دشمنان گناه نبخشایی

چون چنگ نغمه ساز فرو خواندی

در گوش مرد نغمهٔ همتایی

گفتی که: جفت و یار توام، اما

نی بهر عاشقی و نه شیدایی

ما هر دوایم رهرو یک مقصد

بگذر ز خود پرستی و خودرایی

دستم بگیر، از سر همراهی

جورم بکش،‌ به خاطر همپایی

زینت فزای مجمع تو، امروز

هر سو،‌ زنی است شهره به دانایی

دارد طبیب راد خردمندت

تقوای مریمی،‌دم عیسایی

چونان سخن سرای هنرمندت

طوطی ندیده کس به شکرخایی

استاد تو به داتش همچون آب

ره جسته در ضمایر خارایی

بشکسته‌اند نغمه سرایانت

بازار بلبلان ز خوش آوایی

امروز سر بلندی و از امروز

صد ره فزون به موسم فردایی

این سان که در جبین تو می‌بینم

کرسی نشین خانهٔ شورایی

بر سرنوشت خویش خداوندی

در کار خویش آگه و دانایی

ای زن!‌ به اتفاق، کنون می کوش

کز تنگنای جهل برون آیی

بند نفاق پای تو می‌بندد

این بند را بکوش که بگشایی

ننگ است در صف تو جدایی، هان

نام نکو،‌به ننگ، نیالایی

تا خود ز خواهشم چه بیندیشی

تا خود به پاسخم چه بفرمایی

 

من با توام

من با توام ای رفیق! با تو

همراه تو پیش می‌نهم گام

در شادی تو شریک هستم

بر جام می تو می‌زنم جام

من با توام ای رفیق! با تو

دیری ست که با تو عهد بستم

همگام توام،‌ بکش به راهم

همپای توام، بگیر دستم

پیوند گذشته‌های پر رنج

اینسان به توام نموده نزدیک

هم بند تو بوده‌ام زمانی

در یک قفس سیاه و تاریک

رنجی که تو برده‌ای ز غولان

بر چهر من است نقش بسته

زخمی که تو خورده‌ای ز دیوان

بنگر که به قلب من نشسته

تو یک نفری … نه!‌ بیشماری

هر سو که نظر کنم، تو هستی

یک جمع به هم گرفته پیوند

یک جبههٔ سخت بی شکستی

زردی؟ نه!‌ سفید؟ نه!‌ سیه، نه

بالاتری از نژاد و از رنگ

تو هر کسی و ز هر کجایی

من با تو، تو با منی هماهنگ

 

سنگ گور

ای رفته ز دل، رفته ز بر، رفته ز خاطر

بر من منگر تاب نگاه تو ندارم

بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه

در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم

ای رفته ز دل، راست بگو!‌ بهر چه امشب

با خاطره‌ها آمده‌ای باز به سویم؟

گر آمده‌ای از پی آن دلبر دلخواه

من او نیم او مرده و من سایهٔ اویم

من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است

او در دل سودازده از عشق شرر داشت

او در همه جا با همه کس در همه احوال

سودای تو را ای بت بی مهر!‌ به سر داشت

من او نیم این دیدهٔ من گنگ و خموش است

در دیدهٔ او آن همه گفتار نهان بود

وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ

مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود

من او نیم آری، لب من این لب بی رنگ

دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت

اما به لب او همه دم خندهٔ جان بخش

مهتاب صفت بر گل شبنم زده می‌خفت

بر من منگر، تاب نگاه تو ندارم

آن کس که تو می‌خواهیش از من به خدا مرد

او در تن من بود و، ندانم که به ناگاه

چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد

من گور ویم، گور ویم، بر تن گرمش

افسردگی و سردی ی کافور نهادم

او مرده و در سینهٔ من،‌ این دل بی مهر

سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم

 

آنجا و اینجا

آنجا نشسته دخترکی شاداب

با گونه‌های چون گل نسرینش

لغزیده بر دو شانهٔ او آرام

انبوه گیسوان پر از چینش

زان دیدگان شوخ و سیه ریزد

افسون دلستانی و دلداری

وان لعل نوش بار سخن گوید

از عشق و اشتیاق و وفاداری

نزدیک‌تر، عروس فریبایی است

اما دریغ!‌ شاد و سخنگو نیست

آزرده، سرفکنده ز غم در پیش

افسرده، لب گزیده که این او نیست

آهسته آنچنان که نبیند کس

اشکی نشسته بر سر مژگانش

وان اشک را زدوده به انگشتان

تا کس نداند از غم پنهانش

اینجا زنی است خامش و سنگین دل

کز سرد و گرم دهر خبر دارد

خود را ز یاد برده که اینک او

یک ناز دختر و دو پسر دارد

بر کنده چشم‌های هوس کز پی

چشمی به کرده‌ها نگران دارد

بنشانده شعله‌های هوا در دل

کاین دل سپردهٔ دگران دارد

قلب خموش و سینهٔ آرامش

تابوت عشق و گور جوانی‌هاست

اما از آن گذشتهٔ بی حاصل

در خاطرش هنوز نشانی‌هاست

زن نیست او، که شمع شب افروزی ست

روشن چو روز کرده حریمی را

از عمر خویش و عمر شبی تاریک

آرام و نرم کاسته نیمی را

گردش چهار تن همگی دلبند

شادان که شمع خانه برافروزد

غافل که شمع بر سر این سودا

از جان خویش کاهد و تن سوزد

 

بازیچه

دیشب به یاد روی تو سر کردم

آن شکوهٔ نیافته پایان را

در دامن خیال تو بگشودم

از چشم، چشمه‌های خروشان را

در پیش پای جور تو نالیدم

کاوخ چه سست مهر و چه بدخویی

بر چهره‌ام، ز لطف، نمی‌خندی

با من سخن، به مهر، نمی‌گویی

چشم تو خیره شده به من و در وی

افسانهٔ شگفتی و حیرت بود

کان اشتیاق و مهر و محبت را

نادیدنم چگونه مروت بود؟

من شرمسار ماندم و از پاسخ

درماند این لبان سخن پرداز

اما کنون اگر تو ببخشایی

من با تو آشکار کنم این راز

در من نهفته کودک بیماری ست

هر دم بهانه‌های عجب گیرد

خواهد که شعله‌های جنون گردد

در دامن سیاهی ی شب گیرد

چشم تو همچو دیگر چشمان است

او رازدار و فتنه گرش خواند

لبه‌ات گرمتر ز لب کس نیست

او آتشین و پر شررش داند

من تشنه کام درد و غمم، دردا

دردا که رنگ آب نمی‌بینم

در سوز عشق و محنت ناکامی

جز جلوهٔ سراب نمی‌بینم

با من مورز مهر و مکن یاری

من از تو جز شکنجه نمی‌خواهم

دیوانه‌ام،‌ چه چاره کنم؟ دل را

جز دردمند و رنجه نمی‌خواهم

گر زانکه خواهمت،‌نه تو را خواهم

خواهم که خون به ساغر دل ریزم

افکندمش به پیش رهت زین روی

تا خاک درد بر سر دل ریزم

شادی ازین فسانه که پنداری

معشوق نازپرور سیمینی

ای کور دل دلم به تو می‌سوزد

بازیچهٔ منی و نمی‌بینی

 

آرزو

آه، ای تیر ای تیر دلدوز

باز در زخم جانی نشستی

آه، ای خار ای خار جانسوز

باز در دیدگانم شکستی

ای، ای گرگ ای گرگ وحشی

چنگ و دندان به جانم فشردی

این جگرگاه بود،‌ آن جگر بود

این که بشکافتی، آن که خوردی

آتش ای آتش ای شعلهٔ مرگ

سوختی، سوختی پیکرم را

مشت خاکستری ماند از من

سوختی باز خاکسترم را

ای توانسوز درد روانکاه

رفت جانم، ز جانم چه خواهی؟

ناله‌ام مرد در ناتوانی

از تن ناتوانم چه خواهی؟

غیرت و رشک او آتشم زد

جان پر مهر من کینه جو شد

آرزویش به دل مرد و زین پس

مرگ او در دلم آرزو شد

دیدهٔ دیده بر دیگرانش

سرد و خاموش و بی نور، خوش‌تر

لعل خندیده بر دشمنانش

بسته در تنگی ی گور، خوش‌تر

 

موریانهٔ غم

خندهٔ شیرین من،‌ ریا و فریب است

در دل من موج می زند غم دیرین

چهرهٔ شادان من ثبات ندارد

داروی تلخم نهان به ظاهر شیرین

اینهٔ چشم‌های خویش بنازم

کز غم من پیش خلق راز نگوید

هر چه در او خیره‌تر نگاه بدوزی

با تو به جز حالت تو باز نگوید

زان همه دردی که پاره کردم دلم را

خاطر کس رابه هیچ روی خبر نیست

غنچهٔ نشکفته‌ام که پای صبا را

بر دل صد چک من توان گذر نیست

آه شما دوستان کوردل من

دیدهٔ ظاهر شناس خویش ببندید

سر خوشی ی خویشتن ز غیر بجویید

رنجه مرا بیش از این ز خود مپسندید

دست بردارید از سرم که در این شهر

کس چون من آشفته و غمین و دژم نیست

در دل من این چنین عمیق نکاوید

زانکه دلم را به جز تباهی ی غم نیست

من بت چوبین کهنه معبد عشقم

جسم مرا موریانه خورد و خراشید

دست ازین پیکر تباه بدارید

قالب پوسیده را به خاک مپاشید

 

سکوت سیاه

ابرو به هم کشیدم و گفتم

چون من در این دیار بسی هست

رو کن به دیگری که دلم را

دیگر نه گرمی هوسی هست

رنجور و خسته گفتی: اگر تو

بینی به گرد خویش بسی را

من نیز دیده‌ام چه بسا، لیک

غیر از تو دل نخواست کسی را

جانم کشید نعره که‌ای کاش

این گفته از زبان دلت بود

ای کاش عشق تند حسودم

یک عمر پاسبان دلت بود

اینک در سکوت شبانگاه

در گوش من صدای تو آید

در خلوت نهان خیالم

یادی ز چشم‌های تو آید

آن چشم‌ها که شب همهٔ شب

عمری به چهره‌ام نگران بود

چشمی که در سکوت سیاهش

صد ناگشوده راز نهان بود

چشمم ز چشم‌های تو خواهد

کان گفته را گواه بیارد

دردا که این سیاهی ی مرموز

جز موج راز هیچ ندارد

 

اگر دردی نباشد

اگر دستی کسی سوی من آرد

گریزم از وی و دستش نگیرم

به چشمم بنگرد گر چشم شوخی

سیاه و دلکش و مستش نگیرم

به رویم گر لبی شیرین بخندد

به خود گویم که این دام فریب است

خدایا حال من دانی که داند؟

نگون بختی که در شهری غریب است

گهی عقل آید و رندانه گوید

که با آن سرکشی‌ها رام گشتی

گذشت زندگی درمان خامی ست

متین و پخته و آرام گشتی

ز خود پرسم به زاری گاه و بی گاه

که از این پختگی حاصل چه دارم؟

به جز نفرت به جز سردی به جز یأس

ز یاران عاقبت در دل چه دارم؟

مرا بهتر نبود آن زندگانی

که هر شب به امیدی دل ببندم؟

سحرگه با دو چشم گریه آلود

بر آن رؤیای بی حاصل بخندم؟

مرا بهتر نبود آن زندگانی

که هر کس خنده زد گویم صفا داشت؟

مرا بهتر نبود آن زندگانی

که هر کس یار شد گویم وفا داشت؟

مرا آن سادگی‌ها، چون ز کف رفت؟

کجا شد آن دل خوش باور من؟

چه شد آن اشک‌ها کز جور یاران

فرو می‌ریخت از چشم تر من؟

چه شد آن دل تپیدن‌های بیگاه

ز شوق خنده یی، حرفی، نگاهی …؟

چرا دیگر مرا آشفتگی نیست

ز تاب گردش چشم سیاهی؟

خداوندا شبی همراز من گفت

که نیک و بد در این دنیا قیاسی ست

دلم خون شد ز بی دردی خدایا

چو می‌نالم،‌ مگو از ناسپاسی ست

اگر دردی در این دنیا نباشد

کسی را لذت شادی عیان نیست

چه حاصل دارم از این زندگانی

که گر غم نیست شادی هم در آن نیست

 

سه تار شکسته

ای سایهٔ او ز من چه خواهی؟

دست از من رنجدیده بردار

بر خاطر خسته‌ام ببخشای

بگذار مرا به خویش، بگذار

هر جا نگرم به پیش چشمم

آن چشم چو شب سیاهید

وانگه به نظر در آن سیاهی

آن چهرهٔ بی گناهید

برقی جهد از دو دیدهٔ او

سوزد دل رنجدیده‌ام را

چشمک زند و رَود، چو بیند

این اشکِ به رخ دویده‌ام را

گاهی به شتاب پیشم اید

بر سینهٔ من نهد سر خویش

بر آتش سینه‌ام زند آب

با اشک دو دیدهٔ تر خویش

گه بوسه رباید از لب من

آن سایهٔ دلکش خیالی

بیخود شوم و به خود چو آیم

او رفته و جای اوست خالی

آنگه دود از پیش خیالم

تادامن او به دست گیرد

اصرار کند که اعترافی

زان دیدهٔ نیمه مست گیرد

خواهد که در آن دو چشم بیند

اقرار به عشق و بی قراری

وانگه فکند به گردنش دست

از شادی و از امیدواری

این سایه که هرکجاست با من

جز جلوهٔ او در آرزو نیست

با من شب و روز و گاه و بیگاه

او هست و هزار حیف، او نیست

دانی که چه نغز و دلپذیرست

آنگه که سه تار نغمه ریزد؟

یک روز دل من آن چنان بود

یعنی که هزار نغمه می‌زد

یک شب ‌ بر جمع نکته سنجان

جانم به نگاهی آشنا شد

غم آمد و در دلم درآویخت

شادی ز روان من جدا شد

یکباره چه شد؟ دلم فرو ریخت

از دیدن آن دو نرگس مست

گفتی که سه تار نغمه پرداز

بر خاک ره اوفتاد و بشکست

 

نغمهٔ درد

این منم، ای غمگساران این منم

این شرار سرد خاکستر شده؟

این منم ای مهربانان این منم

این گل پژمردهٔ پرپر شده؟

این منم یا نغمه یی کز تار عشق

جست و غوغا کرد و خاموشی گرفت؟

این منم یا نقش صدها آرزو

کاین چنین گرد فراموشی گرفت؟

خنده بودم بر لبان زندگی

ناگهان در وحشتی پنهان شدم

ناز بودم در نگاه ‌آرزو

اشک خونین درد بی درمان شدم

در کف بد مست بودم جام و او

بر سر سنگی شکست این جام را

چهره شد تاریخ غم، تقویم درد

بس که بردم محنت ایام را

این منم؟ نه!‌ من کجا و غم کجا؟

خنده‌های جانفزای من چه شد؟

از چه رو این گونه افسردم، چرا؟

جان شادی آشنای من چه شد؟

از چه چون لعلش به دستم بوسه داد

جان دگر شیدا نشد، رسوا نشد؟

از چه چون اشکش به پایم اوفتاد

شور عشقی در دلم پیدا نشد؟

از چه چشمم از نگاه او گریخت

اشتیاق دیده را نادیده کرد؟

از چه دل در پاسخ سرمستیش

سر گرانی کرد و ناسنجیده کرد

هیچ باور می‌کنید ای دوستان

کاین منم، این شاخهٔ بی بر منم؟

این منم این باغ بی روح خزان

این منم این شام بی اختر منم؟

 

آتش دامنگیر

ز شب نیمی گذشت و پرتو ماه

به کنج کلبه‌ام ناخوانده سر زد

سپیدی بر سیاهی‌های جانم

ز نو نقشی دگر، رنگی دگر زد

میان چند نقش دود مانند

یکی زان دیگرانم زنده‌تر بود

رخش ازمستی او راز می‌گفت

دو چشمش از شرر سوزنده‌تر بود

نگاهش همره صد شکوه می‌ریخت

شرار کینه بر پیراهن او

ز خشمی آتشین پیچیده می‌شد

به چنگش گوشه یی از دامن او

خروشی زد که دیدی؟ شعله بودی

به بر بگذشتمت، در من گرفتی

به سختی خرمنی را گرد کردم

به آسانی در این خرمن گرفتی

تو را دانسته بودم فتنه سازی

ولی از فتنه‌ات پروا نکردم

کجا تاج گلت بر سر نهادم

اگر خود را چنین رسوا نکردم؟

بر این گفتار، چندان تلخی افزود

که نازک خاطرم رنجید و آزرد

دلم پر خون شد و چشمم پر از اشک

غرورم پست شد، نابود شد،‌ مرد

نمی‌دانم ز من پاسخ چه بودش

به اشکی یا به آهی یا نگاهی

همین دانم که او این نکته دریافت

ز جان دردمند بیگناهی

مگو کز شعلهٔ دیوانهٔ تو

مرا دامان چرا باید بسوزد

که گر این شعله خاموشی نگیرد

بسوزد آن چه را باید بسوزد

 

سنگ صبور

امشب به لوح خاطر مغشوشم

یادی از آن گذشتهٔ دور آید

از قصه‌های دایه به یاد من

افسانه یی ز سنگ صبور آید

زان دختری که قصهٔ ناکامی

بر سنگ سخت تیره فرو می‌خواند

یاران دل سیاه کم از سنگند

زین رو فسانه در بر او می‌خواند

لیکن مرا چو دختر پندارم

هم صحبتی و سنگ صبوری نیست

سنگ صبور پیشکش دوران

سنگ سیاه خانهٔ گوری نیست

باری چه چشم دارم از این یاران؟

کاینان هزار صورت و صد رنگند

در روی من به یاوریم کوشند

پنهان ز من به خصم هماهنگند

اشکم ز دیده رفت و نمی‌دانم

کاین اشک‌ها نثار که می‌باید

وین نیمه جان خسته ز ناکامی

بر لب به انتظار که می‌باید

________________



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *