مجموعه اشعار و سروده‌های مهدی اخوان ثالث / زمستان 1

مجموعه اشعار و سروده‌های مهدی اخوان ثالث / زمستان

زمستان
مجموعه اشعار و سروده‌های مهدی اخوان ثالث
متن کامل

فهرست اصلی مجموعه اشعار و سروده های مهدی اخوان ثالث

***

فهرست اشعار دفتر زمستان

یاد

نغمهٔ همدرد

ارمغان فرشته

خفته

بی سنگر

شعر

سترون

در میکده

هر کجا دلم بخواهد

نظاره

به مهتابی که به گورستان می‌تابید

سه شب

سگ‌ها و گرگها

فراموش

فریاد

مشعل خاموش

اندوه

قصه‌ای از شب

مرداب

برای دخترکم لاله و آقای مینا

زمستان

گزارش

جرقه

لحظه

روشنی

گرگ هار

بیمار

فسانه

داوری

آب و آتش

پاسخ

سرود پناهنده

لحظه‌ی دیدار

پرنده‌ای در دوزخ

پند

آواز کَرَک

چاووشی

هستان

باغ من

شکار (یک منظومه)

***

یاد

هرگز فراموشم نخواهد گشت، هرگز

آن شب که عالم، عالم لطف و صفا بود

من بودم و توران و هستی لذتی داشت

وز شوق چشمک می‌زد و رویش به ما بود

ماه از خلال ابرهای پاره پاره

چون آخرین شب‌های شهریور صفا داشت

آن شب که بود از اولین شب‌های مرداد

بودیم ما بر تپه‌ای کوتاه و خاکی

در خلوتی از باغ‌های احمد آباد

هرگز فراموشم نخواهد گشت، هرگز

پیراهنی سربی که از آن دستمالی

دزدیده بودم چون کبوترها به تن داشت

از بیشه‌های سبز گیلان حرف می‌زد

آرامش صبح سعادت در سخن داشت

آن شب که عالم، عالم لطف و صفا بود

گاهی سکوتی بود، گاهی گفت و گویی

با لحن محبوبانه، قولی، یا قراری

گاهی لبی گستاخ، یا دستی گنه‌کار

در شهر زلفی شب روی می‌کرد، آری

من بودم و توران و هستی لذتی داشت

آرامشی خوش بود، چون آرامش صلح

آن خلوت شیرین و اندک ماجرا را

روشنگران آسمان بودند، لیکن

بیش از حریفان زهره می‌پایید ما را

وز شوق چشمک می‌زد و رویش به ما بود

آن خلوت از ما نیز خالی گشت، اما

بعد از غروب زهره، وین حالی دگر داشت

او در کناری خفت، من هم در کناری

در خواب هم گویا به سوی ما نظر داشت

ماه از خلال ابرهای پاره پاره

 

نغمهٔ همدرد

آینهٔ خورشید از آن اوج بلند

شب رسید از ره و آن آینهٔ خرد شده

شد پرکنده و در دامن افلاک نشست

تشنه‌ام امشب، اگر باز خیال لب تو

خواب نفرستد و از راه سرابم نبرد

کاش از عمر شبی تا به سحر چون مهتاب

شبنم زلف تو را نوشم و خوابم نبرد

روح من در گرو زمزمه‌ای شیرین است

من دگر نیستم، ای خواب برو، حلقه مزن

این سکوتی که تو را می‌طلبد نیست عمیق

وه که غافل شده‌ای از دل غوغایی من

می‌رسد نغمه‌ای از دور به گوشم، ای خواب

مکن، این نغمهٔ جادو را خاموش مکن

زلف چون دوش، رها تا به سر دوش مکن

ای مه امروز پریشان‌ترم از دوش مکن

در هیاهوی شب غمزده با اخترکان

سیل از راه دراز آمده را همهمه‌ای ست

بروای خواب، برو عیش مرا تیره مکن

خاطرم دستخوش زیر و بم زمزمه‌ای ست

چشم بر دامن البرز سیه دوخته‌ام

روح من منتظر آمدن مرغ شب است

عشق در پنجهٔ غم قلب مرا می‌فشرد

با توای خواب، نبرد من و دل زین سبب است

مرغ شب آمد و در لانهٔ تاریک خزید

نغمه‌اش را به دلم هدیه کند بال نسیم

آه … بگذار که داغ دل من تازه شود

روح را نغمهٔ همدرد فتوحی‌ست عظیم

 

ارمغان فرشته

با نوازش‌های لحن مرغکی بیدار دل

بامدادان دور شد از چشم من جادوی خواب

چون گشودم چشم، دیدم از میان ابرها

برف زرین بارد از گیسوی گلگون، آفتاب

جوی خندان بود و من در اشک شوقش گرم گرم

گرد شب را شستم از رخسار و جانم تازه شد

شانه در گیسوی من کوشید با آثار خواب

وز کشاکشهاش طرح گیسوانم تازه شد

سایه روشن بود روی گیتی از خورشید و ابر

ابرها مانند مرغانی که هر دم می‌پرند

بر زمین خسبیده نقش شاخ‌های بید بن

گاه محو و گاه رنگین لیک با قدی بلند

بره‌ها با هم سرود صبحدم خواندند و نیست

جز: کجایی مادر گمگشته؟ قصدی ز آن سرود

لک لک همسایه بالا زد سر و غلیان کشید

جفت او در آشیان خفته ست بر آن شاخ تود

آن نشاط انگیز روح شادمان بامداد

چون محبت با جفا آمیخت در غم‌های من

حزن شیرینی که هم درد است و هم درمان درد

سایه افکن شد به روح آسمان پیمای من

خنده کردم بر جبین صبح با قلبی حزین

خنده‌ای، اما پریشان خنده‌ای بی اختیار

خیره در سیمای شیرین فلک نام تو را

بر زبان آوردم تابنده مه، جانانه یار

ناگهان در پرنیان ابرها باغی شکفت

وز میان باغ پیدا شد جمالی تابناک

آمد از آن غرفهٔ زیبای نورانی فرود

چون فرشته، آسمانی پیکری پر نور و پاک

در کنار جوی، با رویی درخشان ایستاد

وز نگاهی روح تاریک مرا تابنده کرد

سجده بردم قامتش را لیک قلبم می‌تپید

دیدمش کاهسته بر محجوبی من خنده کرد

من نگفتم: کیستی؟ زیرا زبان در کام من

از شکوه جلوه‌اش حرفی نمی‌یارست گفت

شاید او رمز نگاهم را به خود تعبیر کرد

کز لبش با عطر مستی آوری این گل شکفت

ای جوان، چشمان تو می‌پرسد از من کیستی

من به این پرسان محزون تو می‌گویم جواب

من خدای ذوق و موسیقی خدای شعر و عشق

من خدای روشنی‌ها من خدای آفتاب

از میان ابرهای خسته این امواج نور

نیزه‌های تیرگی پیری زرین من است

خسته خاطر عاشقان هستی از کف داده را

هدیه آوردن ز شهر عشق، آیین من است

نک به رایت هدیه‌ای آورده‌ام از شهر عشق

تا که همراز تو باشد در غم شب‌های هجر

ساحلی باشد منزه تا که درج خاطرش

گوهر اندوزد ز غم‌های تو در دریای هجر

اینک این پاکیزه تن مرغک، ره آورد من است

پیکری دارد چو روحم پاک و چون مویم سپید

این همان مرغ است کاندر ماورای آسمان

بال بر فرق خدای حسن و گل‌ها گسترید

بنگر ای جانانه توران تا که بر رخسار من

اشک‌های من خبردارت کنند از ماجرا

دیدم آن مرغک چو منقار کبود از هم گشود

می‌ستاید عشق محجوب من و حسن تو را

 

خفته

آمد به سوی شهر از آن دور دورها

آشفته حال باد سحرخیز فرودین

گفتی کسی به عمد بر آشفت خاکدان

زان دامنی که باد کشیدیش بر زمین

شب همچو زهد شیخ گرفتار وسوسه

روز از نهاد چرخ چو شیطان شتاب کن

همچون تبسمی که کند دختری عفیف

بنیاد زهد و خانهٔ تقوا خراب کن

آن اختران چو لشکریان گریخته

هر یک به جد و جهد پی استتار خویش

افشانده موی دخترکی ارمنی به روی

فرمانروا نه عدل، نه بیداد، گرگ و میش

سوسو کنان به طول خیابان چراغ‌ها

بر تاج تابناک ستون‌های مستقیم

چون موج باده پشت بلورین ایغها

یا رقص لاله زار به همراهی نسیم

آمد مرا به گوش غریوی که می‌کشید

نقاره با تغنی منحوس و دلخراش

ناقوس شوم مرده دلان است، کز لحد

سر بر کشیده‌اند به انگیزهٔ معاش

توأم به این سرود پر ابهام مذهبی

در آسمان تیره نعیب غراب‌ها

گفتی ز بس خروش که می‌آمدم به گوش

غلتان شدند از بر البرز آب‌ها

من در بغل گرفته کتابی چو جان عزیز

شوریده مو به جانب صحرا قدم زنان

از شهر و اهل شهر به تعجیل در گریز

بر هم نهاده چشم ز توفان تیره جان

بر هم نهاده چشم و روان، دست‌ها به جیب

وز فرط گرد و خاک به گردم حصارها

ناگه گرفت راه مرا پیکری نحیف

چون سنگ کوه، در قدم چشمه سارها

دیدم به پای کاخ رفیعی که قبه‌اش

راحت غنوده به دامان کهکشان

خوابیده مرد زار و فقیری که جبه‌اش

غربال بود و هادی غم‌های بیکران

کاخی قشنگ، مظهر بیدادهای شوم

مهتاب رنگ و دلکش و جان پرور و رفیع

مردی اسیر دوزخ این کهنه مرز و بوم

چون بره‌ای که گم شده از گله‌ای وسیع

از کاخ رفته قهقههٔ شوق تا فلک

چون خنده‌های باده ز حلقوم کوزه‌ها

وان ناله‌های خفته کمک می‌کند به شک

کاین صوت مرد نیست که آه عجوزه‌ها

تعبیر آه و قهقهه خاطر نشان کند

مفهوم بی عدالتی و نیش و نوش را

وین پردهٔ فصیح مجسم عیان کند

دنیای ظلم و جور سباع و وحوش را

آن یک به فوق مسکنت از ظلم و جور این

این یک به تخت مقدرت از دسترنج آن

این با سرور و شادی و عیش و طرب قرین

و آن با عذاب و ذلت و اندوه توأمان

گفتم به روح خفتهٔ آن مرد بی خبر

تا کی تو خفته‌ای؟ بنگر آفتاب زد

بر خیز و مرد باش، ولیکن حذر، حذر

زنهار، بی گدار نباید به آب زد

همدرد من! عزیز من! ای مرد بینوا

آخر تو نیز زنده‌ای، این خواب جهل چیست

مرد نبرد باش که در این کهن سرا

کاری محال در بر مرد نبرد نیست

زنهار، خواب غفلت و بیچارگی بس است

هنگام کوشش است اگر چشم واکنی

تا کی به انتظار قیامت توان نشست

برخیز تا هزار قیامت به پا کنی

 

بی سنگر

در هوای گرفتهٔ پاییز

وقت بدرود شب، طلوع سحر

پیله‌اش را شکافت پروانه

آمد از دخمهٔ سیاه به در

بال‌ها را به شوق بر هم زد

از نشاط تنفس آزاد

با نگاهی حرصی و آشفته

همره آرزو به راه افتاد

نقش رخسار بامداد هنوز

بود پر سایه از سیاهی سرد

داشت نقاش خسته از پستو

کاسهٔ رنگ زرد می‌آورد

رد شد از دشت صبح پروانه

با نگاهی حرصی و آشفته

دید در پیله زار دنیایی

چشم باز و بصیرت خفته

ای! پروانگک! روی به کجا؟

آمد از پیله زار آوایی

باد سرد خزان سیه کندت

چه جنونی، چه فکر بیجایی

فصل پروانه نیست فصل خزان

نیم پروانه کرمکی گفتا

لااقل باش تا بهار آید

لااقل باش … محو شد آوا

رد شد از دشت صبح پروانه

به چمنزار نیمروز رسید

شهر پروانه‌های زرین بال

نور جریان پشت بر خورشید

اوه، به به غریب پروانه

از کجایی تو با چنین خط و خال؟

شهر عشاق روشنی اینجاست

شهر پروانه‌های زرین بال

نه غریبم من، آشنا هستم

از شبستان شعر آمده‌ام

خسته از پیله‌های مسخ شده

از سیه دخمه‌ام برون زده‌ام

همرهم آرزو، به کلبهٔ شعر

آردها بیخت، پر وزن آویخت

بافته از دل و تنیده ز جان

خاطرم نقش حله ها انگیخت

از شبستان شعر پارینه

من همان طفل ارغنون سازم

ارغنون ناله‌های روح من است

دردناک است و وحشی آوازم

اینک از راه دور آمده‌ام

آرزومند آرزوی دگر

در دلم خفته نغمه‌های حزین

از تمنای رنگ و بوی دگر

اوه، فرزند راه دور! بیا

هر چه داری تو آرزوی اینجاست

بر چمن‌ها نشست، پروانه

گفت: به به چه تازه و زیباست

روزها رفت و روزها آمد

بود پروانه گرم لذت و گشت

روزهایی چه روزهای خوشی

در چمنزار نیمروز گذشت

تا شبی دید آرزوهایش

همه دلمرده اند و افسرده

گریه هاشان دروغ و بی معنی ست

خنده هاشان غریب و پژمرده

گفت با خود که نیست وقت درنگ

این گلستان دگر نه جای من است

من نه مرد دروغ و تزویرم

هر چه هست از هوای این چمن است

بشنید این سخن پرستویی

داستانش به آفتاب بگفت

غم پروانه آفتابی شد

روزها رفت و او نه خورد و نه خفت

آفتاب بلند عالم‌گیر

من دگر زین حجاب دل‌زده‌ام

دوست دارم پرستویی باشم

که ز پروانگی کسل شده‌ام

عصر تنگی که نقش‌بند غروب

سایه می‌زد به چهره‌ای روشن

می‌پرید از چمن پرستویی

آه … بدرود، ای شکفته چمن

بال‌ها را به شوق بر هم زد

از نشاط تنفس آزاد

با نگاهی حریص و آشفته

همراه آرزو به راه افتاد

به کجا می‌روی؟ پرستوی خرد

از چمنزار آمد این آوا

لااقل باش تا بیاید صبح

لااقل باش … محو گشت صدا

از چمنزار نیمروز پرید

همره آرزو پرستویی

در غبار غروب دود اندود

دید از دور برج و بارویی

سایه خیسانده در سواحل شب

کهنه برجی بلند و دود زده

برج متروک دیر سال، عبوس

با نقوشی علیل و مسخ شده

به رجبان پیرکی سیاه جبین

در سه کنجی نشسته مست غرور

و به گرد اندرش ستایشگر

دو سه نو پا حریف پر شر و شور

بر جدار هزار رخنهٔ برج

خفته بس نقش با خطوط زمخت

حاصل عمر چند افسونگر

میوهٔ رنج چند شاخهٔ لخت

گاه غمگین نگاه معصومی

از ورم کرده چشم حیرانی

گاه بر پرده‌ای غبار آلود

طرح گنگی ز داس دهقانی

رهگذر بر دهان برج نشست

گفت: وه، این چه برج تاریکی ست

در پس پرده‌های نه تویش

آن نگاه شراره بار از کیست؟

صف ظلمت فشرده‌تر می‌گشت

درهٔ شب عمیق‌تر می‌شد

آسمان با هزار چشم حسود

در نظارت دقیق‌تر می‌شد

هی! که هستی؟ سکوت برج شکست

هی! که هستی؟ پرندهٔ مغموم

مرغ سقایکی؟ پرستویی؟

بانگ زد به رجبان در آن شب شوم

برج ما برج پرده داران است

همه کس را به برج ما ره نیست

چه شد اینجا گذارت افتاده ست؟

سرگذشت تو چیست؟ نام تو چیست؟

از شبستان شعر آمده‌ام

من سخن پیشه‌ام، سخنگویم

مرغکی راه جوی و رهگذرم

مرغ سقایکم، پرستویم

مرغ سقایکم چو می‌خوانم

تشنگان را به آب و دانهٔ خویش

و پرستویم آن زمان که کنم

عمر در کار آشیانهٔ خویش

دانم این را که در جوار شما

کشتزاری ست با هزار عطش

آمدم کز شما بیاموزم

که چه سان ریزم آب بر آتش

آمدم با هزار امید بزرگ

و همین جام خرد و کوچک خویش

آمدم تا ازین مصب عظیم

راه دریای تشنه گیرم پیش

برج ما جای‌ایان تو نیست

گفت آن نغمه ساز نو پایک

تشنگان را بخار باید داد

دور شو دور، مرغ سقایک

صبحدم کشتزار عطشان دید

در کنارش افتاده پیکر غم

در به منقار مرغ سقایک

برگ سبزی لطیف، پر شبنم

رفته در خواب، خواب جاویدان

وقت بدرود شب، طلوع سحر

با تفنگی کبود و گرد آلود

رهگذر، جنگجوی بی سنگر

 

شعر

چون پرنده‌ای که سحر

با تکانده حوصله‌اش

می‌پرد ز لانهٔ خویش

با نگاه پر عطشی

می‌رود برون شاعر

صبحدم ز خانهٔ خویش

در رهش، گذرگاهش

هر جمال و جلوه که نیست

یا که هست، می‌نگرد

آن شکسته پیر گدا

و آن دونده آب کدر

وان کبوتری که پرد

در رهش گذرگاهش

هر خروش و ناله که هست

یا که نیست، می‌شنود

ز آن صغیر دکه به دست

و آن فقیر طالع بین

و آن سگ سیه که دود

ز آنچه‌ها که دید و شنید

پرتوی عجولانه

در دلش گذارد رنگ

گاه از آنچه می‌بیند

چون نگاه دویانه

دور ماند صد فرسنگ

چون عقاب گردون گرد

صید خود در اوج اثیر

جوید و نمی‌جوید

یا بسان آینه‌ای

ز آن نقوش زود گذر

گوید و نمی‌گوید

با تبسمی مغرور

ناگهان به خویش دید

ز آنچه دید یا که شنود

در دلش فتد نوری

وین جوانهٔ شعر است

نطفه‌ای غبار آلود

قلب او به جوشید

سینه‌اش کند تنگی

ز آتشی گدازنده

ارغنون روحش را

سخت در خروش آرد

یک نهان نوازنده

زندگی به او داده است

با سپارشی رنگین

پرتوی ز الهامی

شاعر پریشانگرد

راه خانه گیرد پیش

با سریع‌تر گامی

باید او کند کاری

کز جرقه‌ای کم عمر

شعله‌ای برقصاند

وز نگاه آن شعله

یا کند تنی را گرم

یا دلی را بسوزاند

تا قلم به کف گیرد

خورد و خواب و آسایش

می‌شود فراموشش

افکند فرشتهٔ شعر

سایه بر سر چشمش

پرده بر در گوشش

نامه‌ها سیه گردد

خامه‌ها فرو خشکد

شمع‌ها فرو میرد

نقش‌ها برانگیزد

تا خیال رنگینی

نقش شعر بپذیرد

می‌زند بر آن سایه

از ملال یک پاییز

از غروب یک لبخند

انتظار یک مادر

افتخار یک مصلوب

اعتماد یک سوگند

روشنیش می‌بخشد

با تبسم اشکی

یا فروغ پیغامی

پرده می‌کشد بر آن

از حجاب تشبیهی

یا غبار ایهامی

و آن جرقهٔ کم عمر

شعله‌ای شود رقصان

در خلال بس دفتر

تا که بیندش رخسار؟

تا چه به اشدش مقدار؟

تا چه آیدش بر سر؟

 

سترون

سیاهی از درون کاهدود پشت دریاها

بر آمد، با نگاهی حیله گر، با اشکی آویزان

به دنبالش سیاهی‌های دیگر آمده‌اند از راه

بگستردند بر صحرای عطشان قیرگون دامان

سیاهی گفت

اینک من، بهین فرزند دریاها

شما را، ای گروه تشنگان، سیراب خواهم کرد

چه لذت بخش و مطبوع است مهتاب پس از باران

پس از باران جهان را غرقه در مهتاب خواهم کرد

بپوشد هر درختی میوه‌اش را در پناه من

ز خورشیدی که دائم می‌مکد خون و طراوت را

نبینم … وای … این شاخک چه بی جان است و پژمرده

سیاهی با چنین افسون مسلط گشت بر صحرا

زبردستی که دائم می‌مکد خون و طراوت را

نهان در پشت این ابر دروغین بود و می‌خندید

مه از قعر محاقش پوزخندی زد بر این تزویر

نگه می‌کرد غار تیره با خمیازهٔ جاوید

گروه تشنگان در پچ پچ افتادند

دیگر این

همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد

ولی پیر دروگر گفت با لبخندی افسرده:

فضا را تیره می‌دارد، ولی هرگز نمی‌بارد

خروش رعد غوغا کرد، با فریاد غول آسا

غریو از تشنگان برخاست

باران است … هی! باران

پس از هرگز … خدا را شکر … چندان بد نشد آخر

ز شادی گرم شد خون در عروق سرد بیماران

به زیر ناودان‌ها تشنگان، با چهره‌های مات

فشرده بین کف‌ها کاسه‌های بی قراری را

تحمل کن پدر … باید تحمل کرد

می‌دانم

تحمل می‌کنم این حسرت و چشم انتظاری را

ولی باران نیامد

پس چرا باران نمی‌آید؟

نمی‌دانم ولی این ابر بارانی ست، می‌دانم

ببار ای ابر بارانی! ببار ای ابر بارانی

شکایت می‌کنند از من لبان خشک عطشانم

شما را، ای گروه تشنگان! سیراب خواهم کرد

صدای رعد آمد باز، با فریاد غول آسا

ولی باران نیامد

پس چرا باران نمی‌اید؟

سر آمد روزها با تشنگی بر مردم صحرا

گروه تشن‌گان در پچ پچ افتادند

آیا این

همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد؟

و آن پیر دوره گرد گفت با لبخند زهرآگین

فضا را تیره می‌دارد، ولی هرگز نمی‌بارد

 

در میکده

در میکده‌ام، چون من بسی اینجا هست

می حاضر و من نبرده‌ام سویش دست

باید امشب ببوسم این ساقی را

کنون گویم که نیستم بیخود و مست

در میکده‌ام دگر کسی اینجا نیست

واندر جامم دگر نمی صهبا نیست

مجروحم و مستم و عسس می‌بردم

مردی، مددی، اهل دلی، آیا نیست؟

 

هر کجا دلم بخواهد

چون میهمانان به سفرهٔ پر ناز و نعمتی

خواندی مرا به بستر وصل خودی پری

هر جا دلم بخواهد من دست می‌برم

دیگر مگو: ببین به کجا دست می‌بری

با میهمان مگوی: بنوش این، منوش آن

ای میزبان که پر گل ناز است بسترت

بگذار مست مست بیفتم کنار تو

بگذار هر چه هست بنوشم ز ساغرت

هر جا دلم بخواهد، آری، چنین خوش است

باید درید هر چه شود بین ما حجاب

باید شکست هر چه شود سد راه وصل

دیوانه بود باید و مست و خوش و خراب

گه می‌چرم چو آهوی مستی، به دست و لب

در دشت گیسوی تو که صاف است و بی شکن

گه می‌پرم چو بلبل سرگشته با نگاه

بر گرد آن دو نو گل پنهان به پیرهن

هر جا دلم بخواهد، آری به شرم و شوق

دستم خزد به جانب پستان نرم تو

واندر دلم شکفته شود صد گل از غرور

چون به بنم آن دو گونهٔ گلگون ز شرم تو

تو خنده زن چو کبک، گریزنده چون غزال

من در پیت چو در پی آهو پلنگ مست

وانگه ترا بگیرم و دستان من روند

هر جا دلم بخواهد آری چنین خوش است

چشمان شاد گرسنه مستم دود حریص

بر پیکر برهنهٔ پر نور و صاف تو

بر مرمر ملایم جاندار و گرم تو

بر روی و ران و گردن و پستان و ناف تو

کم کم به شوق دست نوازش کشم بر آن

گلدیس پاک و پردگی نازپرورت

هر جا دلم بخواهد من دست می‌برم

ای میزبان که پر گل ناز است بسترت

تو شوخ پندگوی، به خشم و به ناز خوش

من مست پند نشنو، بی رحم، بی قرار

و آنگه دگر تو دانی و من، وین شب شگفت

وین کنج دنج و بستر خاموش و رازدار

 

نظاره

۱

با نگهی گمشده در کهنه خاطرات

پهلوی دیوار ترک خورده‌ای سپید

بر لب یک پله چوبین نشسته‌ام

با سری آشفته، دلی خالی از امید

می‌گذرد بر تن دیوار، بی شتاب

در خط زنجیر، یکی کاروان مور

نامتوجه به بسی یادگارها

می‌شود آهسته ز مد نظاره دور

گویی بر پیرهن مورثی به عمد

دوخته کس حاشیه واری نخش سیاه

یا وسط صفحه‌ای از کاغذ سپید

با خط مشکین قلمی رفته است راه

اندکی از قافلهٔ مور دورتر

تار تنیده یکی عنکبوت پیر

می‌پلکد دور و بر تارهای خویش

چشم فرو دوخته بر پشه‌ای حقیر

خوش‌تر ازین پرده فضا هیچ نیست، هیچ

بهتر ازین پشه غذا عنکبوت گفت

نیست به از وزوز این پشه نغمه‌ای

عیش همین است و همین: کار و خورد و خفت

از چمن دلکش و صحرای دلگشا

گفت خوش الحان مگسی قصه‌ای به من

خوش‌تر ازین پرده فضا هیچ نیست، هیچ

جمله فریب است و دروغ است آن سخن

۲

پنجره‌ها بسته و درها گرفته کیپ

قافلهٔ نور نمی‌خواندم به خویش

بر لب این پله چوبین نشسته‌ام

قافلهٔ مور همی آیدم به پیش

پند دهندم که بیا عنکبوت شو

زندگی آموخته جولاهگان پیر

که‌ات زند آن شاهد قدسی بسی صلا

که‌ات رسد از نای سروشی بسی صفیر

من نتوانم چو شما عنکبوت شد

کولی شوریده سرم من، پرنده‌ام

زین گنه، ای روبهکان دغل! مرا

مرگ دهد توبه، که گرگ درنده‌ام

باز فتادم به خراسان مرگبار

غمزده، خاموش، فروخفته، خصم کامل

دزدی و بیداد و ریا اندر آن حلال

حریت و موسقی و می در آن حرام

۳

پهلوی دیوار ترک خورده‌ای که نوز

می‌گذرد بر تن او کاروان مور

بر لب یک پلهٔ چوبین نشسته‌ام

با نگهی گمشده در خاطرات دور

 

به مهتابی که به گورستان می‌تابید

۱

حیف از توای مهتاب شهریور، که ناچار

باید بر این ویرانه محزون بتابی

وز هر کجا گیری سراغ زندگی را

افسوس، ای مهتاب شهریور، نیابی

یک شهر گورستان صفت، پژمرده، خاموش

“بر جای رطل و جام می” سجادهٔ زرق

“گوران نهادستند پی” در مهد شیران

“بر جای چنگ و نای و نی” هو یا اباالفضل

با نالهٔ جان‌سوز مسکینان، فقیران

بدبخت‌ها، بیچاره‌ها، بی خانمان‌ها

۲

لبخند محزون “زنی” ده ساله بود این

کز گوشهٔ چادر سیاه دیدم ای ماه

آری “زنی ده ساله” بشنو تا بگویم

این قصه کوتاهست و درد آلود و جانکاه

وین جا جز این لبخند لبخندی نبینی

شش ساله بود این زن که با مادرش آمد

از یک ده گیلان به سودای زیارت

آن مادرک ناگاه مرد و دخترک ماند

و اینک شده سرمایهٔ کسب و تجارت

نفرین بر این بیداد، ای مهتاب، نفرین

بینی گدایی، هر به گامی، رقت انگیز

یاد هر به دستی، عاجزی از عمر بیزار

یا زین دو نفرت بارتر شیخ ریایی

هر یک به روی بارهای شهر سربار

چون لکه‌های ننگ و ناهمرنگ وصله

۳

اینجا چرا می‌تابی؟ ای مهتاب، برگرد

این کهنه گورستان غمگین دیدنی نیست

جنبیدن خلقی که خشنودند و خرسند

در دام یک زنجیر زرین، دیدنی نیست

می‌خندی اما گریه دارد حال این شهر

ششصد هزار انسان که برخیزند و خسبند

با بانگ محزون و کهنسال نقاره

دائم وضو را نو کنند و جامه کهنه

از ابروی خورشید، تا چشم ستاره

وز حاصل رنج و تلاش خویش محروم

از زندگی اینجا فروغی نیست، الک

در خشم آن زنجیریان خرد و خسته

خشمی که چون فریادهاشان گشته کم رنگ

با مشت دشمن در گلوهاشان شکسته

واندر سرود بامدادیشان فشرده ست

زینجا سرود زندگی بیرون تراود

همراه گردد با بسی نجوای لب‌ها

با لرزش دل‌های ناراضی هماهنگ

آهسته لغزد بر سکوت نیمشبها

وین است تنها پرتو امید فردا

۴

ای پرتو محبوس! تاریکی غلیظ است

مه نیست آن مشعل که‌مان روشن کند راه

من تشنهٔ صبحم که دنیایی شود غرق

در روشنی‌های زلال مشربش، آه

زین مرگ سرخ و تلخ جانم بر لب آمد

 

سه شب

نخستین

روزنه‌ای از امید، گرم و گرامی

روشنی افکنده باز بر دل سردم

دائم از آن لذتی که خواهم آمد

مستم و با سرنوشت بد به نبردم

تا بردم گاهگاه وسوسه با خویش

کای دله دل! چشم ازین گناه فرو پوش

یاد گناهان دلپذیر گذشته

بانگ بر آرد که: ای شیطان! خاموش

وسوسهٔ تو به در دلم نکند راه

توبه کند، آنکه او گنه نتواند

گرگم و گرگ گرسنه‌ام من و گویم

مرگ مگر زهر توبه‌ام بچشاند

دومین

باز شب آمد، حرمسرای گناهان

باز در آن برگ لاله راه نکردیم

وای دلا! این چه بی فروغ شبی بود

حیف، گذشت امشب و گناه نکردیم

ای لب گرم من! ای ز تف عطش خشک

باش که سیرت کنم ز بوسهٔ شاداب

از لب و دندان و چهره‌ای که بر آنها

رشک برد لاله و ستاره و مهتاب

اخترکان! شب به خیر، خسته شدم باز

بسترم از انتظار خسته‌تر از من

خسته‌ام، اما خوشم که روح گناهان

شاد شود، شاد، تا شب دگر از من

آخرین

مست شعف می‌روم به بسترم امشب

بر دو لبم خنده، تا که خنده کند روز

باز ببینم سعادت تو چه قدر است

بستر خوشبختم! ای … بستر پیروز

 

سگ‌ها و گرگها

۱

هوا سرد است و برف آهسته بارد

ز ابری ساکت و خاکستری رنگ

زمین را بارش مثقال، مثقال

فرستد پوشش فرسنگ، فرسنگ

سرود کلبهٔ بی روزن شب

سرود برف و باران است امشب

ولی از زوزه‌های باد پیداست

که شب مهمان توفان است امشب

دوان بر پرده‌های برف‌ها، باد

روان بر بال‌های باد، باران

درون کلبهٔ بی روزن شب

شب توفانی سرد زمستان

آواز سگ‌ها

«زمین سرد است و برف آلوده و تر

هوا تاریک و توفان خشمناک است

کشد – مانند گرگان – باد، زوزه

ولی ما نیکبختان را چه باک است؟»

«کنار مطبخ ارباب، آنجا

بر آن خاک اره‌های نرم خفتن

چه لذت بخش و مطبوع است، و آنگاه

عزیزم گفتن و جانم شنفتن »

«وز آن ته مانده‌های سفره خوردن»

«و گر آن هم نباشد استخوانی»

«چه عمر راحتی دنیای خوبی

چه ارباب عزیز و مهربانی »

«ولی شلاق! این دیگر بلایی ست»

«بلی، اما تحمل کرد باید

درست است اینکه الحق دردناک است

ولی ارباب آخر رحمش آید

گذارد چون فروکش کرد خشمش

که سر بر کفش و بر پایش گذاریم

شمارد زخمهامان را و ما این

محبت را غنیمت می‌شماریم »

۲

خروشد باد و بارد همچنان برف

ز سقف کلبهٔ بی روزن شب

شب توفانی سرد زمستان

زمستان سیاه مرگ مرکب

آواز گرگ‌ها

«زمین سرد است و برف آلوده و تر

هوا تاریک و توفان خشمگین است

کشد – مانند سگ‌ها – باد، زوزه

زمین و آسمان با ما به کین است »

«شب و کولاک رعب انگیز و وحشی

شب و صحرای وحشتناک و سرما

بلای نیستی، سرمای پر سوز

حکومت می‌کند بر دشت و بر ما »

«نه ما را گوشهٔ گرم کنامی

شکاف کوهساری سر پناهی »

«نه حتی جنگلی کوچک، که بتوان

در آن آسود بی تشویش گاهی

دو دشمن در کمین ماست، دائم

دو دشمن می‌دهد ما را شکنجه

برون: سرما درون: این آتش جوع

که بر ارکان ما افکنده پنجه »

«و … اینک … سومین دشمن … که ناگاه

برون جست از کمین و حمله‌ور گشت

سلاح آتشین … بی رحم … بی رحم

نه پای رفتن و نی جای برگشت »

«بنوش ای برف! گلگون شو، برافروز

که این خون، خون ما بی خانمان‌هاست

که این خون، خون گرگان گرسنه ست

که این خون، خون فرزندان صحراست »

«درین سرما، گرسنه، زخم خورده،

دویم آسیمه سر بر برف چون باد

ولیکن عزت آزادگی را

نگهبانیم، آزادیم، آزاد »

 

فراموش

با شما هستم من، ای … شما

چشمه‌هایی که ازین راهگذر می‌گذرید

با نگاهی همه آسودگی و ناز و غرور

مست و مستانه هماهنگ سکوت

به زمین و به زمان می‌نگرید

او درین دشت بزرگ

چشمهٔ کوچک بی نامی بود

کز نهانخانه‌ی تاریک زمین

در سحرگاه شبی سرد و سیاه

به جهان چشم گشود

با کسی راز نگفت

در مسیرش نه گیاهی، نه گلی، هیچ نرست

رهروی هم به کنارش ننشست

کفتری نیز در او بال نشست

من ندیم شب و روزش بودم

صبح یک روز که برخاستم از خواب، ندیدم او را

به کجا رفته، نمی‌دانم، دیری ست که نیست

از شما پرسم من، ای … شما

رهروان هیچ نیاسودند

خوشدل و خرم و مستانه

لذت خویش پرستانه

گرم سیر و سفر و زمزمه‌شان بودند

با شما هستم من، ای … شما

سبزه‌های تر، چون طوطی شاد

بوته‌های گل، چون طاووس مست

که بر این دامنه‌تان دستی کشت

نقشتان شیرین بست

چو بهشتی به زمین، یا چو زمینی به بهشت

او بر آن تپهٔ دور

پای آن کوه کمر بسته ز ابر

دم آن غار غریب

بوتهٔ وحشی تنهایی بود

کز شبستان غم آلود زمین

در غروبی خونین

به جهان چشم گشود

نه به او رهگذری کرد سلام

نه نسیمی به سویش برد پیام

نه بر او ابری یک قطره فشاند

نه بر او مرغی یک نغمه سرود

من ندیم شب و روزش بودم

صبح یک روز نبود او، به کجا رفته، ندانم به کجا

از شما پرسم من، ای شما

طاووسان فارغ و خاموش نگه کردند

نگی بی غم و بیگانه

طوطیان سر خوش و مستانه

سر به نزدیک هم آوردند

با شما هستم من، ای شما

اخترانی که درین خلوت صحرای بزرگ

شب که‌اید، چو هزاران گله گرگ

چشم بر لاشهٔ رنجور زمین دوخته‌اید

واندر آهنگ بی آزرم نگهتان تک و توک

سکه‌هایی همه قلب و سیه اما به زر اندوده ز احساس و شرف

حیله بازانه نگه داشته، اندوخته‌اید

او در آن ساحل مغموم افق

اختر کوچک مهجوری بود

کز پس پستوی تاریک سپهر

در دل نیمشبی خلوت و اسرار آمیز

با دلی ملتهب از شعلهٔ مهر

به جهان چشم گشود

نه به مردابی یک ماهی پیر

هشت بر پولکش از وی تصویر

نه بر او چشمی یک بوسه پراند

نه نگاهی به سویش راه کشید

نه به انگشت کس او را بنمود

تا شبی رفت و ندانم به کجا

از شما پرسم من، ای … شما

گرگ‌ها خیره نگه کردند

هم صدا زوزه بر آوردند

ما ندیدیم، ندیدیمش

نام، هرگز نشنیدیمش

نیم شب بود و هوا ساکت و سرد

تازه ماه از پس کهسار برون آمده بود

تازه زندان من از پرتو پر الهامش

کز پس پنجره‌ای میله نشان می‌تابید

سایه روشن شده بود

و آن پرستو که چنان گمشده‌ای داشت، هنوز

همچنان در طلبش غمزده بود

ماه او را دم آن پنجره آورد و به وی

با سر انگشت مرا داد نشان

کاین همان است، همان گمشده‌ی بی سامان

که درین دخمهٔ غمگین سیاه

کاهدش جان و تن و همت و هوش

می‌شود سرد و خموش

 

فریاد

خانه‌ام آتش گرفته ست، آتشی جانسوز

هر طرف می‌سوزد این آتش

پرده‌ها و فرش‌ها را، تارشان با پود

من به هر سو می‌دوم گریان

در لهیب آتش پر دود

وز میان خنده‌هایم تلخ

و خروش گریه‌ام ناشاد

از درون خستهٔ سوزان

می‌کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد

خانه‌ام آتش گرفته ست، آتشی بی رحم

همچنان می‌سوزد این آتش

نقش‌هایی را که من بستم به خون دل

بر سر و چشم در و دیوار

در شب رسوای بی ساحل

وای بر من، سوزد و سوزد

غنچه‌هایی را که پروردم به دشواری

در دهان گود گلدان‌ها

روزهای سخت بیماری

از فراز بامهاشان، شاد

دشمنانم موذیانه خنده‌های فتحشان بر لب

بر من آتش به جان ناظر

در پناه این مشبک شب

من به هر سو می‌دوم

گریان ازین بیداد

می‌کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد

وای بر من، همچنان می‌سوزد این آتش

آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان

و آنچه دارد منظر و ایوان

من به دستان پر از تاول

این طرف را می‌کنم خاموش

وز لهیب آن روم از هوش

ز آن دگر سو شعله برخیزد، به گردش دود

تا سحرگاهان، که می‌داند که بود من شود نابود

خفته‌اند این مهربان همسای‌گانم شاد در بستر

صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر

وای، آیا هیچ سر بر می‌کنند از خواب

مهربان همسایگانم از پی امداد؟

سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد

می‌کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد

 

مشعل خاموش

لب‌ها پریده رنگ و زبان خشک و چاک چاک

رخساره پر غبار غم از سال‌های دور

در گوشه‌ای ز خلوت این دشت هولناک

جوی غریب ماندهٔ بی آب و تشنه کام

افتاده سوت و کور

بس سال‌ها گذشته کز آن کوه سربلند

پیک و پیام روشن و پاکی نیامده ست

وین جوی خشک، رهگذر چشمه‌ای که نیست

در انتظار سایهٔ ابری و قطره‌ای

چشمش به راه مانده، امدیش تبه شده ست

بس سال‌ها گذشته که آن چشمهٔ بزرگ

دیگر به سوی معبر دیرین روانه نیست

خشکیده است؟ یا ره دیگر گرفته پیش؟

او ساز شوق بود و سرود و ترانه داشت

و کنون که نیست، ساز و سرود و ترانه نیست

در گوشه‌ای ز خلوت دشت اوفتاده خوار

بر بستر زوال و فنا، در جوار مرگ

با آن یگانه همدم دیرین دیر سال

آن همنشین تشنه، چنار کهن، که نیست

بر او نه آشیانهٔ مرغ و نه بار و برگ

آنجا، در انتظار غروبی تشنه است

کز راه مانده مرغی بر او گذر کند

چون بیند آشیانه بسی دور و وقت دیر

بر شاخهٔ برهنهٔ خشکش، غریب وار

سر زیر بال برده، شبی را سحر کند

این است آن یگانه ندیمی که جوی خشک

همسایه است با وی و همراز و همنشین

وز سال‌های سال

در گوشه‌ای ز خلوت این دشت یکنواخت

گسترده است پیکر رنجور بر زمین

ای جوی خشک! رهگذر چشمهٔ قدیم

وقتی مه، این پرندهٔ خوشرنگ آسمان

گسترده است بر تو و بر بستر تو بال

آیا تو هیچ لب به شکایت گشوده‌ای

از گردش زمانه و نیرنگ آسمان؟

من خوب یادم آید ز آن روز و روزگار

کاندر تو بود، هر چه صفا یا سرور بود

و آن پاک چشمهٔ تو ازین دشت دیولاخ

بس دور و دور بود، و ندانست هیچ کس

کز کوهسار جودی، یا کوه طور بود

آنجا که هیچ دیده ندید و قدم نرفت

آنجا که قطره قطره چکد از زبان برگ

آنجا که ذره ذره تراود ز سقف غار

روشن چو چشم دختر من، پاک چون بهشت

دوشیزه چون سرشک سحر، سرد چون تگرگ

من خوب یادم آید ز آن پیچ و تابهات

و آنجا که آهوان ز لبت آب خورده‌اند

آنجا که سایه داشتی از بیدهای سبز

آنجا که بود بر تو پل و بود آسیا

و آنجا که دختران ده آب از تو برده‌اند

و کنون، چو آشیانه متروک، مانده‌ای

در این سیاه دشت، پریشان وسوت و کور

آه ای غریب تشنه! چه شد تا چنین شدی

لب‌ها پریده رنگ و زبان خشک و چاک چاک

رخساره پر غبار غم از سال‌های دور؟

 

اندوه

نه چراغ چشم گرگی پیر

نه نفس‌های غریب کاروانی خسته و گمراه

مانده دشت بیکران خلوت و خاموش

زیر بارانی که ساعتهاست می‌بارد

در شب دیوانهٔ غمگین

که چو دشت او هم دل افسرده‌ای دارد

در شب دیوانهٔ غمگین

مانده دشت بیکران در زیر باران، آه، ساعت‌هاست

همچنان می‌بارد این ابر سیاه ساکت دلگیر

نه صدای پای اسب رهزنی تنها

نه صفیر باد ولگردی

نه چراغ چشم گرگی پیر

 

قصه‌ای از شب

شب است

شبی آرام و باران خورده و تاریک

کنار شهر بی غم خفته غمگین کلبه‌ای مهجور

فغان‌های سگی ولگرد می‌اید به گوش از دور

به کرداری که گویی می‌شود نزدیک

درون کومه‌ای کز سقف پیرش می‌تراود گاه و بیگه قطره‌هایی زرد

زنی با کودکش خوابیده در آرامشی دلخواه

دود بر چهرهٔ او گاه لبخندی

که گوید داستان از باغ رؤیای خوش ایندی

نشسته شوهرش بیدار، می‌گوید به خود در سکوت پر درد

گذشت امروز، فردا را چه باید کرد؟

کنار دخمهٔ غمگین

سگی با استخوانی خشک سرگرم است

دو عابر در سکوت کوچه می‌گویند و می‌خندند

دل و سرشان به می، یا گرمی انگیزی دگر گرم است

شب است

شبی بیرحم و روح آسوده، اما با سحر نزدیک

نمی‌گرید دگر در دخمه سقف پیر

و لیکن چون شکست استخوانی خشک

به دندان سگی بیمار و از جان سیر

زنی در خواب می‌گرید

نشسته شوهرش بیدار

خیالش خسته، چشمش تار

 

مرداب

عمر من دیگر چون مردابی ست

راکد و ساکت و آرام و خموش

نه از او شعله کشد موج و شتاب

نه در او نعره زند خشم و خروش

گاهگه شاید یک ماهی پیر

مانده و خسته در او بگریزد

وز خرامیدن پیرانه‌ی خویش

موجکی خرد و خفیف انگیزد

یا یکی شاخهٔ کم جرأت سیل

راه گم کرده، پناه آوردش

و ارمغان سفری دور و دراز

مشعلی سرخ و سیاه آوردش

بشکند با نفسی گرم و غریب

انزوای سیه و سردش را

لحظه‌ای چند سراسیمه کند

دل آسودهٔ بی دردش را

یا شبی کشتی سرگردانی

لنگر اندازد در ساحل او

ناخدا صبح چو هشیار شود

بار و بن برکند از منزل او

یا یکی مرغ گریزنده که تیر

خورده در جنگل و بگریخته چست

دیگر اینجا که رسد، زار و ضعیف

دست و پایش شود از رفتن سست

همچنان محتضر و خون آلود

افتد، آسوده ز صیاد بر او

بشکند آینهٔ صافش را

ماهیان حمله برند از همه سو

گاهگاه شاید مرغابی‌ها

خسته از روز بر او خیمه زنند

شبی آنجا گذرانند و سحر

سر و تن شسته و پرواز کنند

ورنه مرداب چه دیدیه ست به عمر

غیر شام سیه و صبح سپید؟

روز دیگر ز پس روز دگر

همچنان بی ثمر و پوچ و پلید؟

ای بسا شب که به مردب گذشت

زیر سقف سیه و کوته ابر

تا سحر ساکت و آرام گریست

باز هم خسته نشد ابر ستبر

و ای بسا شب که بر او می‌گذرد

غرقه در لذت بی روح بهار

او به مه می‌نگرد، ماه به او

شب دراز است و قلندر بیکار

مه کند در پس نیزار غروب

صبح روید ز دل بحر خموش

همه این است و جز این چیزی نیست

عمر بی حادثهٔ بی جر و جوش

دفتر خاطره‌ای پاک سپید

نه در او رسته گیاهی، نه گلی

نه بر او مانده نشانی نه، خطی

اضطرابی تپشی، خون دلی

ای خوشا آمدن از سنگ برون

سر خود را به سر سنگ زدن

گر بود دشت گذشتن هموار

ور بوده درخت سرازیر شدن

ای خوشا زیر و زبرها دیدن

راه پر بیم و بلا پیمودن

روز و شب رفتن و رفتن شب و روز

جلوه گاه ابدیت بودن

عمر “من” اما چون مردابی ست

راکد و ساکت و آرام و خموش

نه در او نعره زند مجو و شتاب

نه از او شعله کشد خشم و خروش

 

برای دخترکم لاله و آقای مینا

با دست‌های کوچک خوش

بشکاف از هم پردهٔ پاک هوا را

بشکن حصار نور سردی را که امروز

در خلوت بی بام و در کاشانهٔ من

پر کرده سر تا سر فضا را

با چشم‌های کوچک خویش

کز آن تراود نور بی نیرنگ عصمت

کم کم ببین این پر شگفتی عالم ناآشنا را

دنیا و هر چیزی که در اوست

از آسمان و ابر و خورشید و ستاره

از مرغ‌ها، گل‌ها و آدم‌ها و سگ‌ها

وز این لحاف پاره پاره

تا این چراغ کور سوی نیم مرده

تا این کهن تصویر من، با چشم‌های باد کرده

تا فرش و پرده

کنون به چشم کوچک تو پر شگفتی ست

هر لحظه رنگی تازه دارد

خواند به خویشت

فریاد بی تابی کشی، چون شیههٔ اسب

وقتی گریزد نقش دلخواهی ز پیشت

یا همچو قمری با زبان بی زبانی

محزون و نامفهوم و گرم، آواز خوانی

ای لالهٔ من

تو می‌توانی ساعتی سر مست باشی

با دیدن یک شیشهٔ سرخ

یا گوهر سبز

اما من از این رنگ‌ها بسیار دیدم

وز این سیه دنیا و هر چیزی که در اوست

از آسمان و ابر و آدم‌ها و سگ‌ها

مهری ندیدم، میوه‌ای شیرین نچیدم

وز سرخ و سبز روزگاران

دیگر نظر بستم، گذشتم، دل بریدم

دیگر نیم در بیشهٔ سرخ

یا سنگر سبز

دیگر سیاهم من، سیاهم

دیگر سپیدم من، سپیدم

وز هرچه بود و هست و خواهد بود، دیگر

بیزارم و بیزار و بیزار

نومیدم و نومید و نومید

هر چند می‌خوانند امیدم

نازم به روحت، لاله جان! با این عروسک

تو می‌توانی هفته‌ای سرگرم باشی

تا در میان دست‌های کوچک خویش

یک روز آن را بشکنی، وز هم بپاشی

من نیز سبز و سرخ و رنگین

بس سخت و پولادین عروسک‌ها شکستم

و کنون دگر سرگشته و ولگرد و تنها

چون کولی‌ی دیوانه هستم

ور باده‌ای روزی شود، شب

دیوانه مستم

من از نگاهت شرم دارم

امروز هم با دست خالی آمدم من

مانند هر روز

نفرین و نفرین

بر دست‌های پیر محروم بزرگم

اما تو دختر

امروز دیگر هم بمک پستانکت را

بفریب با آن

کام و زبان و آن لب خندانکت را

و آن دست‌های کوچکت را

سوی خدا کن

بنشین و با من «خواجه مینا» را دعا کن

 

زمستان

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت،

سرها در گریبان است

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید، نتواند،

که ره تاریک و لغزان است

وگر دست ِ محبت سوی کس یازی،

به اکراه آورد دست از بغل بیرون؛

که سرما سخت سوزان است

نفس، کز گرمگاه سینه می‌آید برون، ابری شود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت

نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم

ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟

مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر ِ پیرهن چرکین!

هوا بس ناجوانمردانه سرد است … آی…

دمت گرم و سرت خوش باد!

سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای!

منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم

منم من، سنگ تیپاخورده‌ی رنجور

منم، دشنام پست آفرینش، نغمهٔ ناجور

نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم

بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم

حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می‌لرزد

تگرگی نیست، مرگی نیست

صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگزارم

حسابت را کنار جام بگذارم

چه می‌گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟

فریبت می‌دهد، بر آسمان این سرخی ِ بعد از سحرگه نیست

حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی ِ سرد ِ زمستان است

و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توی ِ مرگ اندود، پنهان است

حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت

هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دست‌ها پنهان،

نفس‌ها ابر، دل‌ها خسته و غمگین،

درختان اسکلت‌های بلور آجین

زمین دلمرده، سقفِ آسمان کوتاه،

غبار آلوده مهر و ماه،

زمستان است

تهران، دی ماه ۱۳۳۴

 

گزارش

خدایا! پر از کینه شد سینه‌ام

چو شب رنگ درد و دریغا گرفت

دل پاکروتر ز آیینه‌ام

دلم دیگر آن شعلهٔ شاد نیست

همه خشم و خون است و درد و دریغ

سرایی درین شهرک آباد نیست

خدایا! زمین سرد و بی نور شد

بی آزرم شد، عشق ازو دور شد

کهن گور شد، مسخ شد، کور شد

مگر پشت این پردهٔ آبگون

تو ننشسته‌ای بر سریر سپهر

به دست اندرت رشتهٔ چند و چون؟

شبی جبه دیگر کن و پوستین

فرودی از آن بارگاه بلند

رها کردهٔ خویشتن را ببین

زمین دیگر آن کودک پاک نیست

پر آلودگی‌هاست دامان وی

که خاکش به سر، گرچه جز خاک نیست

گزارشگران تو گویا دگر

زبانشان فسرده ست، یا روز و شب

دروغ و دروغ آورندت خبر

کسی دیگر اینجا تو را بنده نیست

درین کهنه محراب تاریک، بس

فریبنده هست و پرستنده نیست

علی رفت، زردشت فرمند خفت

شبان تو گم گشت، و بودای پاک

رخ اندر شب نی روانان نهفت

نمانده ست جز من کسی بر زمین

دگر ناکسانند و نامردمان

بلند آستان و پلید آستین

همه باغ‌ها پیر و پژمرده‌اند

همه راه‌ها مانده بی رهگذر

همه شمع و قندیل‌ها مرده‌اند

تو گر مرده‌ای، جانشین تو کیست؟

که پرسد؟ که جوید؟ که فرمان دهد؟

وگر زنده‌ای، کاین پسندیده نیست

مگر صخره‌های سپهر بلند

که بودند روزی به فرمان تو

سر از امر و نهی تو پیچیده‌اند؟

مگر مهر و توفان و آب، ای خدا

دگر نیست در پنجهٔ پیر تو؟

که گویی: بسوز، و بروب، و برای

گذشت، ای پیر پریشان! بس است

بمیران، که دونند، و کمتر ز دون

بسوزان، که پستند، و ز آن سوی پست

یکی بشنو این نعرهٔ خشم را

برای که بر پا نگه داشتی

زمینی چنین بی حیا چشم را؟

گر این بردباری برای من است

نخواهم من این صبر و سنگ تو را

نبینی که دیگر نه جای من است؟

ازین غرقه در ظلمت و گمرهی

ازین گوی سرگشتهٔ ناسپاس

چه ماده ست؟ چه قرن‌های تهی؟

گران است این بار بر دوش من

گران است، کز پس شرم و شرف

بفرسود روح سیه پوش من

خدایا! غم آلوده شد خانه‌ام

پر از خشم و خون است و درد و دریغ

دل خستهٔ پیر دیوانه‌ام

 

جرقه

به چشمان سیاه و روی شاداب و صفای دل

گل باغ شب و دریا و مهتاب است پنداری

درین تاریک شب، با این خمار و خسته جانی‌ها

خوشید نقش او در چشم من، خواب است پنداری

 

لحظه

همه گویند که: تو عاشق اویی

گر چه دانم همه کس عاشق اویند

لیک می‌ترسم، یارب

نکند راست بگویند؟

 

روشنی

ای شده چون سنگ سیاهی صبور

پیش دروغ همه لبخندها

بسته چو تاریکی جاویدگر

خانه به روی همه سوگندها

من ز تو باور نکنم، این تویی؟

دوش چه دیدی، چه شنیدی، به خواب؟

بر تو، دلا! فرخ و فرخنده باد

دولت این لرزش و این اضطراب

زنده‌تر از این تپش گرم تو

عشق ندیده ست و نبیند دگر

پاک‌تر از آه تو پروانه‌ای

بر گل یادی ننشیند دگر

 

گرگ هار

گرگ هاری شده‌ام

هرزه پوی و دله دو

شب درین دشت زمستان زدهٔ بی همه چیز

می‌دوم، برده ز هر باد گرو

چشم‌هایم چو دو کانون شرار

صف تاریکی شب را شکند

همه بی رحمی و فرمان فرار

گرگ هاری شده‌ام، خون مرا ظلمت زهر

کرده چون شعلهٔ چشم تو سیاه

تو چه آسوده و بی باک خرامی به برم

آه، می‌ترسم، آه

آه، می‌ترسم از آن لحظهٔ پر لذت و شوق

که تو خود را نگری

مانده نومید ز هر گونه دفاع

زیر چنگ خشن وحشی و خونخوار منی

پوپکم! آهوکم

چه نشستی غافل

کز گزندم نرهی، گرچه پرستار منی

پس ازین درهٔ ژرف

جای خمیازهٔ جادو شدهٔ غار سیاه

پشت آن قلهٔ پوشیده ز برف

نیست چیزی، خبری

ور تو را گفتم چیز دگری هست، نبود

جز فریب دگری

من ازین غفلت معصوم تو، ای شعلهٔ پاک

بیشتر سوزم و دندان به جگر می‌فشرم

منشین با من، با من منشین

تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم؟

تو چه دانی که پس هر نگه سادهٔ من

چه جنونی، چه نیازی، چه غمی ست؟

یا نگاه تو، که پر عصمت و ناز

بر من افتد، چه عذاب و ستمی ست

دردم این نیست ولی

دردم این است که من بی تو دگر

از جهان دورم و بی خویشتنم

پوپکم! آهوکم

تا جنون فاصله‌ای نیست از اینجا که منم

مگرم سوی تو راهی باشد

چون فروغ نگهت

ورنه دیگر به چه کارایم من

بی تو؟ چون مردهٔ چشم سیهت

منشین اما با من، منشین

تکیه بر من مکن، ای پردهٔ طناز حریر

که شراری شده‌ام

پوپکم! آهوکم

گرگ هاری شده‌ام

 

بیمار

بیمارم، مادر جان

می‌دانم، می‌بینی

می‌بینم، می‌دانی

می‌ترسی، می‌لرزی

از کارم، رفتارم، مادر جان

می‌دانم، می‌بینی

گه گریم، گه خندم

گه گیجم، گه مستم

و هر شب تا روزش

بیدارم، بیدارم، مادر جان

می‌دانم، می‌دانی

کز دنیا، وز هستی

هشیاری، یا مستی

از مادر، از خواهر

از دختر، از همسر

از این یک، و آن دیگر

بیزارم، بیزارم، مادر جان

من دردم بی ساحل

تو رنجت بی حاصل

ساحر شو، جادو کن

درمان کن، دارو کن

بیمارم، بیمارم، بیمارم، مادر جان

 

فسانه

گویا دگر فسانه به پایان رسیده بود

دیگر نمانده بود به رایم بهانه‌ای

جنبید مشت مرگ و در آن خاک سرد گور

می‌خواست پر کند

روح مرا، چو روزن تاریکخانه‌ای

اما بسان باز پسین پرسشی که هیچ

دیگر نه پرسشی ست از آن پس نه پاسخی

چشمی که خوش‌ترین خبر سرنوشت بود

از آشیان سادهٔ روحی فرشته وار

کز روشنی چو پنجره‌ای از بهشت بود

خندید با ملامت، با مهر، با غرور

با حالتی که خوش‌تر از آن کس ندیده است

کای تخته سنگ پیر

آیا دگر فسانه به پایان رسیده است؟

چشمم پرید ناگه و گوشم کشید سوت

خون در رگم دوید

امشب صلیب رسم کنید، ای ستاره‌ها

برخاستم ز بستر تاریکی و سکوت

گویی شنیدم از نفس گرم این پیام

عطر نوازشی که دل از یاد برده بود

اما دریغ، کاین دل خوشباورم هنوز

باور نکرده بود

کآورده را به همره خود باد برده بود

گویی خیال بود، شبح بود، سایه بود

یا آن ستاره بود که یک لمحه زاد و مرد

چشمک زد و فسرد

لشکر نداشت در پی، تنها طلایه بود

ای آخرین دریچهٔ زندان عمر من

ای واپسین خیال شبح وار سایه رنگ

از پشت پرده‌های بلورین اشک خویش

با یاد دلفریب تو بدرود می‌کنم

روح تو را و هرزه درایان پست را

با این وداع تلخ ملولانه ی نجیب

خشنود می‌کنم

من لولی ملامتی و پیر و مرده دل

تو کولی جوان و بی آرام و تیز دو

رنجور می‌کند نفس پیر من تو را

حق داشتی، برو

احساس می‌کنم ملولی ز صحبتم

آن پاکی و زلالی لبخند در تو نیست

و آن جلوه‌های قدسی دیگر نمی‌کنی

می‌بینمت ز دور و دلم می‌تپد ز شوق

می‌بینم برابر و سر بر نمی‌کنی

این رنج کاهدم که تو نشناختی مرا

در من ریا نبود صفا بود هر چه بود

من روستاییم، نفسم پاک و راستین

باور نمی‌کنم که تو باور نمی‌کنی

این سرگذشت لیلی و مجنون نبود … آه

شرم آیدم ز چهرهٔ معصوم دخترم

حتی نبود قصهٔ یعقوب دیگری

این صحبت دو روح جوان، از دو مرد بود

یا الفت بهشتی کبک و کبوتری

اما چه نادرست در آمد حساب من

از ما دو تن یکی نه چنین بود، ای دریغ

غمز و فریبکاری مشتی حسود نیز

ما را چو دشمنی به کمین بود، ای دریغ

مسموم کرد روح مرا بی صفاییت

بدرود، ای رفیق می و یار مستی‌ام

من خردی تو دیدم و بخشایمت به مهر

ور نیز دیده‌ای تو، ببخشای پستی‌ام

من ماندم و ملال و غمم، رفته‌ای تو شاد

با حالتی که بدتر از آن کس ندیده است

ای چشمهٔ جوان

گویا دگر فسانه به پایان رسیده است

 

داوری

هر که آمد بار خود را بست و رفت

ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب

ز آن چه حاصل، جز دروغ و جز دروغ؟

زین چه حاصل، جز فریب و جز فریب؟

 

آب و آتش

آب و آتش نسبتی دارند جاویدان

مثل شب با روز، اما از شگفتی‌ها

ما مقدس آتشی بودیم و آب زندگی در ما

آتشی با شعله‌های آبی زیبا

آه

سوزدم تا زنده‌ام یادش که ما بودیم

آتشی سوزان و سوزاننده و زنده

چشمهٔ بس پاکی روشن

هم فروغ و فر دیرین را فروزنده

هم چراغ شب زدای معبر فردا

آب و آتش نسبتی دارند دیرینه

آتشی که آب می‌پاشند بر آن، می‌کند فریاد

ما مقدس آتشی بودیم، بر ما آب پاشیدند

آب‌های شومی و تاریکی و بیداد

خاست فریادی، و درد آلود فریادی

من همان فریادم، آن فریاد غم بنیاد

هر چه بود و هر چه هست و هر چه خواهد بود

من نخواهم برد، این از یاد

کآتشی بودیم بر ما آب پاشیدند

گفتم و می‌گویم و پیوسته خواهم گفت

ور رود بود و نبودم

همچنان که رفته است و می‌رود

بر باد

 

پاسخ

چه می‌کنی؟ چه می‌کنی؟

درین پلید دخمه‌ها

سیاه‌ها، کبودها

بخارها و دودها؟

ببین چه تیشه می‌زنی

به ریشهٔ جوانیت

به عمر و زندگانیت

به هستیت، جوانیت

تبه شدی و مردنی

به گورکن سپردنی

چه می‌کنی؟ چه می‌کنی؟

چه می‌کنم؟ بیا ببین

که چون یلان تهمتن

چه سان نبرد می‌کنم

اجاق این شراره را

که سوزد و گدازدم

چو آتش وجود خود

خموش و سرد می‌کنم

که بود و کیست دشمنم؟

یگانه دشمن جهان

هم آشکار، هم نهان

همان روان بی امان

زمان، زمان، زمان، زمان

سپاه بیکران او

دقیقه‌ها و لحظه‌ها

غروب و بامدادها

گذشته‌ها و یادها

رفیق‌ها و خویش‌ها

خراش‌ها و ریش‌ها

سراب نوش و نیش‌ها

فریب شاید و اگر

چو کاش‌های کیش‌ها

بسا خسا به جای گل

بسا پسا چو پیش‌ها

دروغ‌های دست‌ها

چو لاف‌های مست‌ها

به چشم‌ها، غبارها

به کارها، شکست‌ها

نویدها، درودها

نبودها و بودها

سپاه پهلوان من

به دخمه‌ها و دام‌ها

پیاله‌ها و جام‌ها

نگاه‌ها، سکوت‌ها

جویدن بروتها

شراب‌ها و دودها

سیاه‌ها، کبودها

بیا ببین، بیا ببین

چه سان نبرد می‌کنم

شکفته‌های سبز را

چگونه زرد می‌کنم

 

سرود پناهنده

نجوا کنان به زمزمه سرگرم

مردی ست با سرودی غمناک

خسته دلی، شکسته دلی، بیزار

از سر فکنده تاج عرب بر خاک

این شرزه شیر بیشهٔ دین، آیت خدا

بی هیچ باک و بیم و ادا

سوی عجم کشیده دلش، از عرب جدا

امشب به جای تاج عرب شوق کوچ به سر دارد

آهسته می‌سراید و با خویش

امشب سرود و سر دگر دارد

نجوا کنان به زمزمه، نالان و بی قرار

با درد و سوز گرید و گوید

امشب چو شب به نیمه رسد خیزم

وز این سیاه زاویه بگریزم

پنهان رهی شناسم و با شوق می‌روم

ور بایدم دویدن، با شوق می‌دوم

گر بسته بود در؟

به خدا داد می‌زنم

سر می‌نهم به درگه و فریاد می‌کنم

خسته دل شکسته دل غمناک

افکنده تیره تاج عرب از سر

فریاد می‌کند

هیهای! های! های

ای ساقیان سرخوش میخانهٔ الست

راهم دهید ای! پناهم دهید ای!

اینجا

درمانده‌ای ز قافلهٔ بیدل شماست

آواره‌ای، گریخته‌ای، مانده بی پناه

آه

اینجا منم، منم

کز خویشتن نفورم و با دوست دشمنم

امشب عجیب حال خوشی دارد

پا می‌زند به تاج عرب، گریان

حال خوشی، خیال خوشی دارد

امشب من از سلاسل پنهان مدرسه

سیر از اصول و میوه و شاخ درخت دین

وز شک و از یقین

وز رجس خلق و پاکی دامان مدرسه

بگریختم

چگونه بگویم؟

حکایتی ست

دیگر به تنگ آمده بودم

از خنده‌های طعن

وز گریه‌های بیم

دیگر دلم گرفته ازین حرمت و حریم

تا چند می‌توانم باشم به طعن و طنز

حتی گهی به نعرهٔ نفرین تلخ و تند

غیبت کنان و بدگو پشت سر خدا؟

دیگر به تنگ آمده‌ام من

تا چند می‌توانم باشم از او جدا؟

صاحبدلی ز مدرسه آمد به خانقاه

با خاطری ملول ز ارکان مدرسه

بگریخت از فریب و ریا، از دروغ و جهل

نابود باد – گوید – بنیان مدرسه

حال خوش و خیال خوشی دارد

با خویشتن جدال خوشی دارد

و کنون که شب به نیمه رسیده ست

او در خیال خود را بیند

کاوراق شمس و حافظ و خیام

این سرکشان سر خوش اعصار

این سرخوشان سرکش ایام

این تلخاکام طایفهٔ شنگ و شور بخت

زیر عبا گرفته و بر پشت پوست تخت

آهسته می‌گریزد

و آب سبوی کهنه و چرکین خود به پای

بر خاک راه ریزد

امشب شگفت حال خوشی دارد

و کنون که شب ز نیمه گذشته ست

او، در خیال، خود را بیند

پنهان گریخته ست و رسیده به خانقاه، ولی بسته است در

و او سر به در گذاشته و از شکاف آن

با اشتیاق قصهٔ خود را

می‌گوید و ز هول دلش جوش می‌زند

گویی کسی به قصهٔ او گوش می‌کند

امشب به گاه خلوت غمناک نیمشب

گردون بسان نطع مرصع بود

هر گوهریش آیتی از ذات ایزدی

آفاق خیره بود به من، تا چه می‌کنم

من در سپهر خیره به آیات سرمدی

بگریختم

به سوی شما می‌گریختم

بگریختم، به سوی شما آمدم

شما

ای ساقیان سرخوش میخانهٔ الست

ای لولیان مست بهایان کرده پشت، به خیام کرده رو

آیا اجازه هست؟

شب خلوت است و هیچ صدایی نمی‌رسد

او در خیال خود را، بی تاب، بی قرار

بیند که مشت کوبد پر کوب، بر دری

با لابه و خروش

اما دری چو نیست، خورد مشت بر سری

راهم دهید ای! پناهم دهید ای!

می‌ترسد این غریب پناهنده

ای قوم، پشت در مگذاریدش

ای قوم، از برای خدا

گریه می‌کند

نجواکنان، به زمزمه سرگرم

مردی ست دل شکسته و تنها

امشب سرود و سر دگر دارد

امشب هوای کوچ به سر دارد

اما کسی ز دوست نشانش نمی‌دهد

غمگین نشسته، گریه امانش نمی‌دهد

راهم … دهید، ای! … پناهم دهید … ای!

هو … هوی …. های … های

 

لحظه‌ی دیدار

لحظهٔ دیدار نزدیک است

باز من دیوانه‌ام، مستم

باز می‌لرزد، دلم، دستم

باز گویی در جهان دیگری هستم

های! نخراشی به غفلت گونه‌ام را، تیغ

های، نپریشی صفای زلفکم را، دست

و آبرویم را نریزی، دل

ای نخورده مست

لحظهٔ دیدار نزدیک است

 

پرنده‌ای در دوزخ

نگفتندش چو بیرون می‌کشاند از زادگاهش سر

که آنجا آتش و دود است

نگفتندش: زبان شعله می‌لیسد پر پاک جوانت را

همه درهای قصر قصه‌های شاد مسدود است

نگفتندش: نوازش نیست، صحرا نیست، دریا نیست

همه رنج است و رنجی غربت آلود است

پرید از جان پناهش مرغک معصوم

درین مسموم شهر شوم

پرید، اما کجا باید فرودید؟

نشست آنجا که برجی بود خورده به آسمان پیوند

در آن مردی، دو چشمش چون دو کاسهٔ زهر

به دست اندرش رودی بود، و با رودش سرودی چند

خوش آمد گفت درد آلود و با گرمی

به چشمش قطره‌های اشک نیز از درد می‌گفتند

ولی زود از لبش جوشید با لبخندها، تزویر

تفو بر آن لب و لبخند

پرید، اما دگر آیا کجا باید فرودید؟

نشست آنجا که مرغی بود غمگین بر درختی لخت

سری در زیر بال و جلوه‌ای شوریده رنگ، اما

چه داند تنگدل مرغک؟

عقابی پیر شاید بود و در خاطر خیال دیگری می‌پخت

پرید آنجا، نشست اینجا، ولی هر جا که می‌گردد

غبار و آتش و دود است

نگفتندش کجا باید فرودید

همه درهای قصر قصه‌های شاد مسدود است

دلش می‌ترکد از شکوای آن گوهر که دارد چون

صدف با خویش

دلش می‌ترکد از این تنگنای شوم پر تشویش

چه گوید با که گوید، آه

کز آن پرواز بی حاصل درین ویرانهٔ مسموم

چو دوزخ شش جهت را چار عنصر آتش و آتش

همه پرهای پاکش سوخت

کجا باید فرودید، پریشان مرغک معصوم؟

 

پند

بخز در لاکتی حیوان! که سرما

نهانی دستش اندر دست مرگ است

مبادا پوزه‌ات بیرون بماند

که بیرون برف و باران و تگرگ است

نه قزاقی، نه بابونه، نه پونه

چه خالی مانده سفرهٔ جو کناران

هنوزی دوست، صد فرسنگ باقی ست

ازین بیراهه تا شهر بهاران

مبادا چشم خود بَر هم گذاری

نه چشم اختر است این، چشم گرگ است

همه گرگند و بیمار و گرسنه

بزرگ است این غم، ای کودک! بزرگ است

ازین سقف سیه دانی چه بارد؟

خدنگ ظالم سیراب از زهر

بیا تا زیر سقف می‌گریزیم

چه در جنگل، چه در صحرا، چه در شهر

ز بس باران و برف و باد و کولاک

زمان را با زمین گویی نبرد است

مبادا پوزه‌ات بیرون بماند

بخز در لاکتی حیوان! که سرد است

 

آواز کَرَک

«بده … بدبد … چه امیدی؟ چه ایمانی؟»

«کرک جان! خوب می‌خوانی

من این آواز پاکت را درین غمگین خراب آباد

چو بوی بال‌های سوخته‌ات پرواز خواهم داد

گرت دستی دهد با خویش در دنجی فراهم باش.

بخوان آواز تلخت را، ولکن دل به غم مسپار

کرک جان! بندهٔ دم باش …»

«بده … بدبد… راه هر پیک و پیغام خبر بسته ست

نه تنها بال و پر، بالِ نظر بسته ست.

قفس تنگ است و در بسته ست… »

«کرک جان! راست گفتی، خوب خواندی، ناز آوازت

من این آواز تلخت را …»

«بده … بدبد … دروغین بود هم لبخند و هم سوگند

دروغین است هر سوگند و هر لبخند

و حتی دلنشین آواز ِ جفتِ تشنهٔ پیوند …»

«من این غمگین سرودت را

هم‌آواز پرستوهای آه خویشتن پرواز خواهم داد

به شهر آواز خواهم داد… »

«بده … بدبد … چه پیوندی؟ چه پیمانی؟…»

«کرک جان! خوب می‌خوانی

خوشا با خود نشستن، نرم نرمک اشکی افشاندن

زدن پیمانه‌ای – دور از گرانان – هر شبی کنج شبستانی »

تهران، فروردین ۱۳۳۵

 

چاووشی

بسان رهنوردانی که در افسانه‌ها گویند

گرفته کولبار ِ زاد ِ ره بر دوش

فشرده چوب‌دست خیزران در مشت

گهی پُر گوی و گه خاموش

در آن مه‌گون فضای خلوت افسانگی‌شان راه می‌پویند

ما هم راه خود را می‌کنیم آغاز

سه ره پیداست

نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر

حدیثی که‌اش نمی‌خوانی بر آن دیگر

نخستین: راه نوش و راحت و شادی

به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی

دودیگر: راه نیمش ننگ، نیمش نام

اگر سر بر کنی غوغا، و گر دم درکشی آرام

سه دیگر: راه بی‌برگشت، بی‌فرجام

من اینجا بس دلم تنگ است

و هر سازی که می‌بینم بد آهنگ است

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی برگشت بگذاریم

ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟

تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمان‌ها نیست

سوی بهرام، این جاوید خون آشام

سوی ناهید، این بد بیوه گرگ قحبه‌ی بی غم

که می‌زد جام شومش را به جام حافظ و خیام

و می‌رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی

و اکنون می‌زند با ساغر “مک نیس” یا “نیما”

و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما

سوی این‌ها و آن‌ها نیست

به سوی پهندشت بی خداوندی ست

که با هر جنبش نبضم

هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند

بهل کاین آسمان پاک

چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد

که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان

پدرشان کیست؟

و یا سود و ثمرشان چیست؟

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بگذاریم

به سوی سرزمین‌هایی که دیدارش

بسان شعلهٔ آتش

دواند در رگم خون نشیط زندهٔ بیدار

نه این خونی که دارم، پیر و سرد و تیره و بیمار

چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم

که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگ‌هایم

کشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار

به سوی قلب من، این غرفهٔ با پرده‌های تار

و می‌پرسد، صدایش ناله‌ای بی نور

“کسی اینجاست؟

هلا! من با شمایم، های! … می‌پرسم کسی اینجاست؟

کسی اینجا پیام آورد؟

نگاهی، یا که لبخندی؟

فشار گرم دست دوست مانندی؟”

و می‌بیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست، حتی از نگاه

مرده‌ای هم رد پایی نیست

صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ

ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ

وز آن سو می‌رود بیرون، به سوی غرفه‌ای دیگر

به امیدی که نوشد از هوای تازهٔ آزاد

ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است – از اعطای درویشی که می‌خواند

جهان پیر است و بی بنیاد، ازین فرهادکش فریاد

وز آنجا می‌رود بیرون، به سوی جمله ساحل‌ها

پس از گشتی کسالت بار

بدان سان باز می‌پرسد سر اندر غرفهٔ با پرده‌های تار

“کسی اینجاست؟”

و می‌بیند همان شمع و همان نجواست

که می‌گویند بمان اینجا؟

که پرسی همچو آن پیر به درد آلودهٔ مهجور

خدایا”به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندهٔ خود را؟”

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بگذاریم

کجا؟ هر جا که پیشید

بدآنجایی که می‌گویند خورشید غروب ما

زند بر پردهٔ شبگیرشان تصویر

بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: زود

وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر

کجا؟ هر جا که پیشید

به آنجایی که می‌گویند

چوگل روییده شهری روشن از دریای‌تر دامان

و در آن چشمه‌هایی هست

که دائم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن

و می‌نوشد از آن مردی که می‌گوید

“چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی

کز آن گل کاغذین روید؟”

به آنجایی که می‌گویند روزی دختری بوده ست

که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا

نه چون مرگ من و تو، مرگ پاک دیگری بوده ست

کجا؟ هر جا که اینجا نیست

من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم

ز سیلی زن، ز سیلی خور

وزین تصویر بر دیوار ترسانم

درین تصویر

عُمَر با سوط ِ بی رحم خشایَرشا

زند دیوانه وار، اما نه بر دریا

به گردهٔ من، به رگ‌های فسردهٔ من

به زندهٔ تو، به مردهٔ من

بیا تا راه بسپاریم

به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته، ندروده

به سوی سرزمین‌هایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست

و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده

که چونین پاک و پاکیزه ست

به سوی آفتاب شاد صحرایی

که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی

و ما بر بیکران سبز و مخمل گونهٔ دریا

می‌اندازیم زورق‌های خود را چون کل بادام

و مرغان سپید بادبان‌ها را می‌آموزیم

که باد شرطه را آغوش بگشایند

و می‌رانیم گاهی تند، گاه آرام

بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین

من اینجا بس دلم تنگ است

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی فرجام بگذاریم

 

هستان

گفت و گو از پاک و ناپاک است

وز کم وبیش زلال آب و آیینه

وز سبوی گرم و پر خونی که هر ناپاک یا هر پاک

دارد اندر پستوی سینه

هر کسی پیمانه‌ای دارد که پرسد چند و چون از وی

گوید این ناپاک و آن پاک است

این بسان شبنم خورشید

وان بسان لیسکی لولنده در خاک است

نیز من پیمانه‌ای دارم

با سبوی خویش، کز آن می‌تراود زهر

گفت و گو از دردناک افسانه‌ای دارم

ما اگر چون شبنم از پاکان

یا اگر چون لیسکان ناپاک

گر نگین تاج خورشیدیم

ورنگون ژرفنای خاک

هرچه این، آلوده‌ایم، آلوده‌ایم، ای مرد

آه، می‌فهمی چه می‌گویم؟

ما به هست آلوده‌ایم، آری

همچنان هستان هست و بودگان بوده‌ایم، ای مرد

نه چو آن هستان اینک جاودانی نیست

افسری زروش هلال آسا، به سرهامان

ز افتخار مرگ پاکی، در طریق پوک

در جوار رحمت ناراستین آسمان به غنوده‌ایم، ای مرد

که دگر یادی از آنان نیست

ور بود، جز در فریب شوم دیگر پاکجانان نیست

گفت و گو از پاک و ناپاک است

ما به هست آلوده‌ایم، ای پاک! و ای ناپاک

پست و ناپاکیم ما هستان

گر همه غمگین، اگر بی غم پاک می‌دانی کیان بودند؟

آن کبوترها که زد در خونشان پرپر

سربی سرد سپیده دم

بی جدال و جنگ

ای به خون خویشتن آغشت‌گان کوچیده زین تنگ آشیان ننگ

ای کبوترها

کاشکی پر می‌زد آنجا مرغ دردم، ای کبوترها

که من آر مستم، اگر هوشیار

گر چه می‌دانم به هست آلوده مردم، ای کبوترها

در سکوت برج بی کس مانده‌تان هموار

نیز در برج سکوت و عصمت غمگینتان جاوید

های پاکان! های پاکان! گوی

می‌خروشم زار

 

باغ من

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر، با آن پوستین سرد نمناکش

باغ بی برگی

روز و شب تنهاست

با سکوت پاک غمناکش

ساز او باران، سرودش باد

جامه‌اش شولای عریانی ست

ور جز اینش جامه‌ای باید

بافته بس شعلهٔ زر تار ِ پودش باد

گو بروید، یا نروید، هر چه در هر جا که خواهد،

یا نمی‌خواهد

باغبان و رهگذاری نیست

باغ نومیدان،

چشم در راه بهاری نیست

گر ز چشمش پرتو ِ گرمی نمی‌تابد

ور به رویش برگ ِ لبخندی نمی‌روید

باغ بی برگی که می‌گوید که زیبا نیست؟

داستان از میوه‌های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت ِ

پست ِ خاک می‌گوید

باغ بی برگی

خنده‌اش خونی ست اشک آمیز

جاودان بر اسب ِ یال افشان ِ زردش می‌چمد در آن

پادشاه فصل‌ها، پاییز

 

شکار (یک منظومه)

۱

وقتی که روز آمده، اما نرفته شب

صیاد پیر، گنج کهنسال آزمون

با پشتواره‌ای و تفنگی و دشنه‌ای

ناشسته رو، ‌ ز خانه گذارد قدم برون

جنگل هنوز در پشه بند سحرگهان

خوابیده است، و خفته بسی رازها در او

اما سحر ستای و سحرخیز مرغکان

افکنده‌اند و لوله ز آوزها در او

تا وحش و طیر مردم این شهر سبزپوش

دیگر ز نوشخواب سحر چشم وا کنند

مانند روزهای دگر، شهر خویش را

گرم از نشاط و زندگی و ماجرا کنند

۲

پر جست و خیز و غرش و خمیازه گشت باز

هان، خواب گویی از سر جنگل پریده است

صیاد پیر، شانه گرانبار از تفنگ

اینک به آستانهٔ جنگل رسیده است

آنجا که آبشار چو آیینه‌ای بلند

تصویر ساز روز و شب جنگل است و کوه

کوهی که سر نهاده به بالین سرد ابر

ابری که داده پیکرهٔ کوه را شکوه

صیاد: وه، دست من فسرد، ‌ چه سرد است دست تو

سرچشمه‌ات کجاست، اگر زمهریر نیست؟

من گرچه پیر و پوده و کم طاقتم، ولی

این زهر سرد سوز تو را هم نظیر نیست

همسایهٔ قدیمی‌ام!‌ ای آبشار سرد

امروز باز شور شکاری ست در سرم

بیمار من به خانه کشد انتظار من

از پا فتاده حامی گرد دلاورم

اکنون شکار من، که گوزنی ست خردسال

در زیر چتر نارونی آرمیده است

چون شاخکی ز برگ تهی بر سرش به کبر

شاخ جوان او سر و گردن کشیده است

چشم سیاه و خوش نگهش، هوشیار و شاد

تا دور دست خلوت کشیده راه

گاه احتیاط را نگرد گرد خویش، لیک

باز افکند به منظر دلخواه خود نگاه

تا ظهر می‌چمد خوش و با همگان خویش

هر جا که خواست می‌چرد و سیر می‌شود

هنگام ظهر، تشنه‌تر از لاشهٔ کویر

خوش خوش به سوی دره‌ای سرازیر می‌شود

آنجا که بستر تو ازین تنگنای کوه

گسترده تن گشاده ترک بر زمین سبز

وین اطلس سپید، تو را جلوه کرده بیش

بیدار و خواب مخمل پر موج و چین سبز

آید شکار من، جگرش گرم و پر عطش

من در کمین نشسته، نهان پشت شاخ و برگ

چندان که آب خورد و سر از جوی برگرفت

در گوش او صفیر کشید پیک من که: مرگ

آن دیگران گریزان، لرزان، دوان چو باد

اما دریغ! او به زمین خفته مثل خاک

بر دره عمیق، که پستوی جنگل است

لختی سکوت چیره شود، سرد و ترسناک

ز آن پس دوباره شور و شر آغاز می‌شود

گویی نه بوده گرگ، نه برده ست میش را

وین مام سبز موی، فراموشکار پیر

از یاد می‌برد غم فرزند خویش را

وقتی که روز رفته ولی شب نیامده

من، خسته و خمیده و خرد و نفس زنان

با لاشهٔ گوزن جوانم، ‌ رسم ز راه

واندازمش به پای تو، آلوده همچنان

در مرمر زلال و روان تو، ‌ خرد خرد

از خون و هر پلیدی بیرون و اندرون

می‌شویمش چنان که تو دیدی هزار بار

وز دست من چشیدی و شستی هزار خون

خون کبود تیره، از آن گرگ سالخورد

خون بنفش روشن از آن یوز خردسال

خون سیاه، از آن کر و بیمار گور گر

خون زلال و روشن، از آن نرم تن غزال

همسایهٔ قدیمی‌ام، ‌ ای آبشار سرد

تا باز گردم از سفر امروز سوی تو

خورشید را بگو به دگر سوی ننگرد

س از بستر و مسیر تو، از پشت و روی تو

شاید که گرم‌تر شود این سرد پیکرت

هان، آبشار! من دگر از پا فتاده‌ام

جنگل در آستانهٔ بی مهری خزان

من در کناره درهٔ مرگ ایستاده‌ام

از آخرین شکار من، ای مخمل سپید

خرگوش ماده‌ای که دلش سفت و زرد بود

یک ماه و نیم می‌گذرد، آوری به یاد؟

آن روز هم برای من آب تو سرد بود

دیگر ندارد رخصت صید و سفر مرا

فرزند پیل پیکر فحل دلاورم

آن روز وه چه بد شد او هم ز کار ماند

بر گرده‌اش سوار، من و صید لاغرم

می‌شست دست و روی در آن آب شیر گرم

صیاد پیر، ‌ غرقه در اندیشه‌های خویش

و آب از کنار سبلتش آهسته می‌چکید

بر نیمه پوستینش، و نیز از خلال ریش

تر کرد گوش‌ها و قفا را، ‌ بسان مسح

با دست چپ، که بود ز گیلش نه کم ز چین

و آراسته به زیور انگشتری کلیک

از سیم سادهٔ حلقه، ز فیروزه‌اش نگین

می‌شست دست و روی و به رویش هزار در

از باغ‌های خاطره و یاد، ‌ باز بود

هماسه ی قدیمی او، آبشار نیز

چون رایتی بلورین در اهتزاز بود

۳

ز آن نرم نرم نم نمگ ابر نیمشب

تر گونه بود جنگل و پر چشمک بلور

وز لذت نوازش زرین آفتاب

سرشار بود و روشن و پشیده از سرور

چون پر شکوه خرمنی از شعله‌های سبز

که‌اش در کنار گوشه رگی چند زرد بود

در جلوهٔ بهاری این پردهٔ بزرگ

گه طرح ساده‌ای ز خزان چهره می‌نمود

در سایه‌های دیگر گم گشته سایه‌اش

صیاد، غرق خاطره‌ها، راه می‌سپرد

هر پیچ و تاب کوچه این شهر آشنا

او را ز روی خاطره‌ای گرد می‌سترد

این سکنج بود که یوز از بلند جای

گردن رفیق رهش حمله برده بود

یرش خطا نکرد و سر یوز را شکافت

اما چه سود؟ مردک بیچاره مرده بود

اینجا به آن جوانک هیزم شکن رسید

همراه با سلام جوانک به سوی وی

آن تکه هیزمی که ز چنگ تبر گریخت

آمد، که خون ز فرق فشاند به روی وی

اینجا رسیده بود به آن لکه‌های خون

دنبال این نشانه رهی در نوشته بود

تا دیده بود، مانده زمرگی نشان به برف

و آثار چند پا که از آن دور گشته بود

اینجا مگر نبود که او در کمین صید

با احتیاط و خم خم می‌رفت و می‌دوید؟

آگه در آبکند در افتاد و بانگ برخاست

صید این شنید و گویی مرغی شد و پرید

۴

ظهر است و دره پر نفس گرم آفتاب

مست نشاط و روشن، شاد و گشاده روی

مانند شاهکوچه ی زیبایی از بهار

در شهری از بهشت، همه نقش و رنگ و بوی

انبوه رهگذار در این کوچهٔ بزرگ

در جامه‌های سبز خود، استاده جا به جا

ناقوس عید گویی کنون نواخته است

وین خیل رهگذر همه خوابانده گوش‌ها

آبشخور پلنگ و غزال و گوزن و گور

در قعر دره تن یله کرده ست جویبار

بر سبزه‌های ساحلش، کنون گوزن‌ها

آسوده‌اند بی خبر از راز روزگار

سیراب و سیر، ‌ بر چمن وحشی لطیف

در خلعت بهشتی زربفت آفتاب

آسوده‌اند خرم و خوش، ‌ لیک گاهگاه

دست طلب کشاندشان پای، سوی آب

آن سوی جویبار، نهان پشت شاخ و برگ

صیاد پیر کرده کمین با تفنگ خویش

چشم تفنگ، قاصد مرگی شتابناک

خوابانده منتظر، پس پشت درنگ خویش

صیاد: هشتاد سال تجربه، این است حاصلش؟

ترکش تهی تفنگ تهی، مرگ بر تو مرد

هوم گر خدا نکرده خطا کرده یا نجست

این آخرین فشنگ تو …؟ صیاد ناله کرد

صیاد: نه دست لرزدم، نه دل، ‌ آخر دگر چرا

تیرم خطا کند؟ که خطا نیست کار تیر

ترکش تهی، تفنگ همین تیر، پس کجاست

هشتاد سال تجربه؟ بشکفت مرد پیر

صیاد: هان! آمد آن حریف که می‌خواستم، چه خوب

زد شعله برق و شرق! خروشید تیر و جست

نشنیده و شنیده گوزن این صدا، که تیر

از شانه‌اش فرو شد و در پهلویش نشست

آن دیگران گریزان، لرزان، دوان چو باد

در یک شتابناک رهی را گرفته پیش

لختی سکوت همنفس دره گشت و باز

هر غوک و مرغ و زنجره برداشت ساز خویش

و آن صید تیر خوردهٔ لنگان و خون چکان

گم شد درون پیچ و خم جنگل بزرگ

واندر پیش گرفته پی آن نشان خون

آن پیر تیر زن، چو یکی تیر خورده گرگ

صیاد: تیرم خطا نکرد، ولی کارگر نشد

غم نیست هر کجا برود می‌رسم به آن

می‌گفت و می‌دوید به دنبال صید خویش

صیاد پیر خسته و خرد و نفس زنان

صیاد: دانم اگر چه آخر خواهد ز پا فتاد

اما کجاست فر جوانیم کو؟ دریغ

آن نیرویم کجا شد و چالاکیم که جلد

خود را به یک دو جست رسانم به او، دریغ

دنبال صید و بر پی خون‌های تازه‌اش

می‌رفت و می‌دوید و دلش سخت می‌تپید

با پشتواره‌ای و تفنگی و دشنه‌ای

خود را به جهد این سو و آن سوی می‌کشید

صیاد: هان، بد نشد، شکفت به پژمرده خنده‌ای

لب‌های پیر و خون سرور آمدش به رو

پایش ولی گرفت به سنگی و اوفتاد

برچید خنده را ز لبش سرفه‌های او

صیاد: هان، بد نشد، به راه من آمد، ‌ به راه من

این ره درست می‌بردش سوی آبشار

شاید میان راه بیفتد ز پا ولی

ای کاشکی بیفتد پهلوی آبشار

بار من است اینکه برد او به جای من

هر چند تیره بخت برد بار خویش را

ای کاش هر چه دیر ترک اوفتد ز پا

کآسان کند تلاش من و کار خویش را

باید سریع‌تر بدوم کولبار خویش

افکند و کرد نیز تفنگ تهی رها

صیاد: گو ترکشم تهی باش، این خنجرم که هست

یاد از جوانی … آه … مدد باش، ای خدا

۵

دشوار و دور و پر خم و چم، نیمروز راه

طومار واشده در پیش پای او

طومار کهنه‌ای که خط سرخ تازه‌ای

یک قصه را نگشاته بر جا به جای او

طومار کهنه‌ای که ازین گونه قصه‌ها

بسیار و بیشمار بر او برنوشته‌اند

بس صید زخم خورده و صیاد کامگار

یا آن بسان این که بر او برگذشتند

بس جان پای تازه که او محو کرده است

بی اعتنا و عمد به خاشاک و برگ و خاک

پس عابر خموش که دیده ست و بی شتاب

بس رهنورد جلد، شتابان و بیمناک

اینک چه اعتناش بدین پیر کوفته؟

و آن زخم خورده صید، گریزان و خون چکان؟

راه است او، همین و دگر هیچ راه، راه

نه سنگدل نه شاد، نه غمگین نه مهربان

۶

ز آمد شد مداوم وجاوید لحظه‌ها

تک، بامداد ظهر شد و ظهر عصر تنگ

خمیازه‌ای کشید و به پا جست و دم نکاند

بویی شنیده است مگر باز این پلنگ؟

آری، گرسنه است و شنیده ست بوی خون

این سهمگین زیبا، این چابک دلیر

کز خویش برتری چو نخواهد ز کبر دید

بر می‌جهد ز قله که مه را کشد به زیر

جنگاوری که سیلی او افکند به خاک

چون کودکی نحیف، شتر را به ضربتی

پیل است اگر بجوید جز شیر، هم نبرد

خون است اگر بنوشد جز آب، شربتی

اینک شنیده بویی و گویی غریزه‌اش

نقشهٔ هجوم او را تنظیم می‌کند

با گوش برفراشته، در آن فضا دمش

بس نقش هولناک که ترسیم می‌کند

کنون به سوی بوی دوان و جهان، ‌ چنانک

خرگوش بیم خورده گریزد ز پیش گرگ

بگشوده سبز دفتر خود تا حکایتی

با خط سرخ ثبت کند، جنگل بزرگ

۷

کهسار غرب کنگرهٔ برج و قصر خون

خورشید، سرخ و مشتعل و پر لهیب بود

چیزی نمانده بود ز خورشید تا به کوه

مغرب در آستان غروبی غریب بود

صیاد پیر، خسته‌تر از خسته، بی شتاب

و آرام، می‌خزید و به ره گام می‌گذاشت

صیدش فتاده بود دم آبشار و او

چل گام بیش فاصله با آرزو نداشت

هر چند خسته بود ولی شاد نیز بود

کنون دگر بر آمده بود آرزوی او

این بود آنچه خواسته بود از خدا، درست

این بود آنچه داشت ز جان و دل آرزو

اینک که روز رفته، ولی شب نیامده

صیدش فتاده است همان جای آبشار

یک لحظهٔ دگر رسد و پاک شویدش

با دست کار کشتهٔ خود پای آبشار

۸

ناگه شنید غرش رعد ز پشت سر

وانگاه … ضربتی … که به رو خورد بر زمین

زد صیحه ای و خواست بجنبد به خود ولی

دیگر گذشته بود، ‌ نشد فرصت و همین

غرش کنان و کف به لب از خشم و بی امان

زانسان که سیل می‌گسلد سست بند را

اینک پلنگ بر سر او بود و می‌درید

او را، ‌ چنانکه گرگ درد گوسپند را

۹

شرم شفق پرید ز رخسارهٔ سپهر

هولی سیاه یافت بر آفاق چیرگی

شب می‌خزید پیش‌تر و باز پیش‌تر

جنگل می‌آرمید در ابهام و تیرگی

اکنون دگر پلنگ کناری لمیده سیر

فارغ، چو مرغ در کنف آشیان خویش

لیسد، ‌ مکرد، ‌ مزد، نه به چیزیش اعتنا

دندان و کام، یا لب و دور دهان خویش

خونین و تکه پاره، چو کفشی و جامه‌ای

آن سو ترک فتاده بقایای پیکری

دستی جدا ز ساعد و پایی جدا ز مچ

وانگه به جا نه گردنی و سینه و سری

دستی که از مچ است جدا و فکنده است

بر شانهٔ پلنگ در اثنای جنگ چنگ

نک نیمه بازمانده و باد از کفش برد

آن مشت پشم را که به چنگ آمدش ز جنگ

و آن زیور کلیک وی، انگشتری که بود

از سیم ساده، حلقه، ز فیروزه‌اش نگین

فیروزه‌اش عقیق شده، سیم زر سرخ

اینت شگفت صنعت اکسیر راستین

در لابه لای حلقه و انگشت کرده گیر

زان چنگ پشم تاری و تاراندش نسیم

این آخرین غنمیت هشتاد سال جنگ

کنون به خویش لرزد و لرزاندش نسیم

زین تنگنای حادثه چل گام دورتر

آن صید تیر خورده به خاک اوفتاده است

پوزی رسانده است به آب و گشاده کام

جان داده است و سر به لب جو نهاده است

می‌ریزد آبشار کمی دور از او، به سنگ

پاشان و پر پشنگ، روان پس به پیچ و تاب

بر بشن پوستش ز پشنگی که آب راست

صد در تازه است درخشنده و خوشاب

10

جنگل غنوده باز در اعماق ژرف شب

گوشش نمی‌نیوشد و چشمش نمی‌پرد

سبز پری به دامن دیو سیا به خواب

خونین فسانه‌ها را از یاد می‌برد …

______________________



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *