دفتر شعر «ابر و کوچه»
مجموعه اشعار و سرودههای فریدون مشیری
فهرست اصلی مجموعه اشعار فریدون مشیری در 5 دفتر
فهرست اشعار
خوش به حال غنچههای نيمه باز
بوي باران بوي سبزه بوي خاک
شاخههای شسته باران خورده پک
آسمان آبي و ابر سپيد
برگهاي سبز بيد
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهاي مست
نرم نرمک میرسد اينک بهار
خوش به خال روزگارا
خوش به حال چشمهها و دشتها
خوش به حال دانهها و سبزهها
خوش به حال غنچههای نيمه باز
خوش به حال دختر ميخک که میخندد به ناز
خوش به حال جام لبريز از شراب
خوش به حال آفتاب
اي دل من گرچه در اين روزگار
جامه رنگين نمیپوشی به کام
باده رنگين نمینوشی ز جام
نقل و سبزه در ميان سفره نيست
جامت از ان مي که میباید تهي است
اي دريغ از تو اگر چون گل نرقصي با نسيم
اي دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
اي دريغ از ما اگر کامي نگيريم از بهار
گر نکويي شيشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
به چشمان پريرويان اين شهر
به صد اميد میبستم نگاهي
مگر يک تن ازين ناآشنايان
مرا بخشد به شهر عشق راهي
به هر چشمي به اميدي که اين اوست
نگاه بي قرارم خيره میماند
يکي هم زينهمه نازآفرينان
اميدم را به چشمانم نمیخواند
غريبي بودم و گم کرده راهي
مرا با خود به هر سويي کشاندند
شنيدم بارها از رهگذران
که زير لب مرا ديوانه خواندند
ولي من چشم اميدم نمیخفت
که مرغي آشيان گم کرده بودم
زهر بام و دري سر میکشیدم
به هر بوم و بري پر میگشودم
اميد خستهام از پاي نشست
نگاه تشنهام در جستجو بود
در آن هنگامه ديدار و پرهيز
رسيدم عاقبت آنجا که او بود
دو تنها و دو سرگردان دو بي کس
ز خود بيگانه از هستي رميده
ازين بي درد مردم رو نهفته
شرنگ نا امیدیها چشيده
دل از بي همزباني ها شکسته
تن از نامهربانیها فسرده
ز حسرت پاي در دامن کشيده
به خلوت سر به زير بال برده
دو تنها دو سرگردان دو بي کس
به خلوتگاه جان با هم نشستند
زباني بي زباني را گشودند
سکوت جاوداني را شکستند
میپرسید اي سبکباران میپرسید
که اين ديوانه از خود بدر کيست
چه گويم از که گويم با که گويم
که اين ديوانه را از خود خبر نيست
به آن لب تشنه میمانم که ناگاه
به دريايي درافتد بي کرانه
لبي از قطره آبیتر نکرده
خورد از موج وحشي تازيانه
میپرسد اي سبکباران مپرسيد
مرا با عشق او تنها گذاريد
غريق لطف آن دريا نگاهم
مرا تنها به اين دريا سپاريد
بنشين مرو چه غم که شب از نيمه رفته است
بگذار تا سپيده بخندد به روي ما
بنشين ببين که: دختر خورشيد صبحگاه
حسرت خورد ز روشني آرزوي ما
بنشين مرو هنوز به کامت ندیدهام
بنشين مرو هنوز ز کلامي نگفتهایم
بنشين مرو چه غم که شب از نيمه رفته است
بنشين که با خيال تو شبها نخفتهایم
بنشين مرو که در دل شب در پناه ماه
خوشتر ز حرف عشق و سکوت و نگاه نيست
بنشين و جاودانه به آزار من مکوش
يکدم کنار دوست نشستن گناه نيست
بنشين مرو حکايت وقت دگر مگو
شايد نماند فرصت ديدار ديگري
آخر تو نيز با منت از عشق گفتگوست
غير از ملال و رنج ازين در چه میبری
بنشين مرو صفاي تمناي من ببين
امشب چراغ عشق در اين خانه روشن است
جان مرا به ظلمت هجران خود مسوز
بنشين مرو مرو که نه هنگام رفتن است
اينک تو رفتهای و من ازره هاي دور
میبینمت به بستر خود بردهای پناه
میبینمت نخفته بر آن پرنيان سرد
میبینمت نهفته نگاه از نگاه ماه
درماندهای به ظلمت اندیشههای تلخ
خواب از تو در گريز و تو ازخواب در گريز
ياد منت نشسته بر ابر پريده رنگ
با خويشتن به خلوت دل میکنی ستيز
در بياباني دور
که نرويد جز خار
که نخيزد جز مرگ
که نجنبد نفسي از نفسي
خفته در خاک کسي
زير يک سنگ کبود
دردل خاک سياه
میدرخشد دو نگاه
که به نکامي ازين محنت گاه
کرده افسانه هستي کوتاه
باز میخندد مهر
باز میتابد ماه
باز هم قافله سالار وجود
سوي صحراي عدم پويد راه
با دلي خسته و غمگين همه سال
دور از اين جوش و خروش
میروم جانب آن دشت خموش
تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود
تا کشم چهره بر آن خاک سياه
وندرين راه دراز
میچکد بر رخ من اشک نياز
میدود در رگ من زهر ملال
منم امروز و همان راه دراز
منم کنون و همان دشت خموش
من و آن زهر ملال
من و آن اشک نياز
بينم از دور در آن خلوت سرد
در دياري که نجنبد نفسي از نفسي
ايستادست کسي
روح آواره کسيت
پاي آن سنگ کبود
که در اين تنگ غروب
پر زنان آمده از ابر فرود
میتپد سینهام از وحشت مرگ
میرمد روحم از آن سايه دور
میشکافد دلم از زهر سکوت
ماندهام خيره به راه
نه مرا پاي گريز
نه مرا تاب نگاه
شرمگين میشوم از وحشت بيهوده خويش
سرو نازي است که شادابتر از صبح بهار
قد برافراشته از سينه دشت
سر خوش از باده تنهايي خويش
شايد اين شاهد غمگين غروب
چشم در راه من است
شايد اين بندي صحراي عدم
با منش سخن است
من در اين انديشه که اين سرو بلند
وينهمه تازگي و شادابي
در بياباني دور
که نرويد جز خار
که نتوفد جز باد
که نخيزد جز مرگ
که نجنبد نفسي از نفسي
غرق در ظلمت اين راز شگفتم ناگاه
خندهای میرسد از سنگ به گوش
سایهای میشود از سرو جدا
در گذرگاه غروب
در غم آويز افق
لحظهای چند بهم مینگریم
سايه میخندد و میبینم واي
مادرم میخندد
مادر اي مادر خوب
اين چه روحي است عظيم
وين چه عشقي است بزرگ
که پس از مرگ نگيري آرام
تن بيجان تو در سينه خاک
به نهالي که در اين غمکده تنها ماندست
باز جان میبخشد
قطره خوني که به جا مانده در آن پيکر سرد
سرو را تاب و توان میبخشد
شب هم آغوش سکوت
میرسد نرم ز راه
من از آن دشت خموش
باز رو کرده به اين شهر پر از جوش و خروش
میروم خوش به سبکبالي باد
همه ذرات وجودم آزاد
همه ذرات وجودم فرياد
بگذار سر به سينه من تا که بشنوي
آهنگ اشتياق دلي دردمند را
شايد که پيش ازين نپسندي به کار عشق
آزار اين رميده سر در کمند را
بگذار سر به سينه من تا بگويمت
اندوه چيست عشق کدامست غم کجاست
بگذار تا بگويمت اين مرغ خسته جان
عمري است در هواي تو از آشيان جداست
دلتنگم آن چنان که اگر ببينمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شايد که جاودانه بماني کنار من
اي نازنين که هيچ وفا نيست با منت
تو آسمان آبي آرام و روشني
من چون کبوتري که پرم در هواي تو
يک شب ستارههای ترا دانه چين کنم
با اشک شرم خويش بريزم به پاي تو
بگذار تا ببوسمت اي نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت اي چشمه شراب
بيمار خندههای توام بيشتر بخند
خورشيد آرزوي مني گرمتر بتاب
ناتوان گذشتهام ز کوچهها
نيمه جان رسیدهام به نيمه راه
چون کلاغ خستهای در اين غروب
میبرم به ايان خود پناه
در گريز ازين زمان بي گذشت
در فغان از اين ملال بي زوال
رانده از بهشت عشق و آرزو
ماندهام همه غم و همه خيال
سر نهاده چون اسير خسته جان
در کمند روزگار بدسرشت
رو نهفته چون ستارگان کور
در غبار کهکشان سرنوشت
میروم ز دیدهها نهان شوم
میروم که گريه در نهان کنم
يا مرا جدايي تو میکشد
يا ترا دوباره مهربان کنم
اين زمان نشسته بي تو با خدا
آنکه با تو بود و با خدا نبود
میکند هواي گریههای تلخ
آن که خنده از لبش جدا نبود
بي تو من کجا روم کجا روم
هستي من از تو مانده يادگار
من به پاي خود به دامت آمدم
من مگر ز دست خود کنم فرار
تا لبم دگر نفس نمیرسد
نالهام به گوش کس نمیرسد
میرسی به کام دل که بشنوي
نالهای از ين قفس نمیرسد
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشهام انديشه فرداست
وجودم از تمناي تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بيدار است
هوا آرام شب خاموش راه آسمانها باز
خيالم چون کبوترهاي وحشي میکند پرواز
رود آنجا که مییافتند کولیهای جادو گيسوش شب را
همان جاها که شبها در رواق کهکشانها خود میسوزند
همان جاها که اخترها به بام قصرها مشعل میافروزند
همان جاها که رهبانان معبدهاي ظلمت نيل میسایند
همان جاها که پشت پرده شب دختر خورشيد فردا را میآرایند
همين فرداي افسون ريز رويايي
همين فردا که راه خواب من بسته است
همين فردا که روي پرده پندار من پيداست
همين فردا که ما را روز ديدار است
همين فردا که ما را روز آغوش و نوازشهاست
همين فردا همين فردا
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
زمان در بستر شب خواب و بيدار است
سياهي تار میبندد
چراغ ماه لرزان از نسيم سرد پاييز است
دل بي تاب و بي آرام من از شوق لبريز است
به هر سو چشم من رو میکند فرداست
سحر از ماوراي ظلمت شب مي زند لبخند
قناریها سرود صبح میخوانند
من آنجا چشم در راه توام ناگاه
ترا از دور میبینم که مي ايي
ترا از دور میبینم که میخندی
ترااز دورمي بينم که میخندی و مي ايي
نگاهم باز حيران تو خواهد ماند
سراپا چشم خواهم شد
ترا در بازوان خويش خواهم ديد
سرشک اشتياقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد
تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت
برايت شعر خواهم خواند
برايم شعر خواهي خواند
تبسمهای شيرين ترا با بوسه خواهم چيد
وگر بختم کند ياري
در آغوش تو
اي افسوس
سياهي تار میبندد
چراغ ماه لرزان از نسيم سرد پاييز است
هوا آرام شب خاموش راه آسمانها باز
زمان در بستر شب خوابو بيدار است
ترا من زهر شيرين خوانم اي عشق
که نامي خوشتر از اينت ندانم
وگر هر لحظه رنگي تازه گيري
به غير از زهر شيرينت نخوانم
تو زهري زهر گرم سينه سوزي
تو ش يريني که شور هستي از تست
شراب جام خورشيدي که جان را
نشاط از تو غم از تو مستي از تست
به آساني مرا از من ربودي
درون کوره غم آزمودي
دلت آخر به سرگردانيم سوخت
نگاهم را به زيبايي گشودي
بسي گفتند دل از عشق برگير
که نيرمگ است و افسون است و جادوست
ولي ما دل به او بستيم و ديديم
که او زهر است اما نوشداروست
چه غم دارم که اين زهر تب آلود
تنم را در جدايي میگدازد
از آن شادم که هنگام درد
غمي شيرين دلم را مینوازد
اگر مرگم به نامردي نگيرد
مرا مهر تو در دل جاوداني است
وگر عمرم به نکامي سرايد
ترا دارم که مرگم زندگي است
بگذار که بر شاخه اين صبح دلاويز
بنشينم و از عشق سرودي بسرايم
آنگاه به صد شوق چو مرغان سبکبال
پر گيرم ازين بام و به سوي تو بيايم
خورشيد از آن دور از آن قله پر برف
آغوش کند باز همه مهر همه ناز
سيمرغ طلايي پر و بالي است که چون من
از لانه برون آمده دارد سر پرواز
پرواز به آنجا که نشاط است و اميدست
پرواز به آنجا که سرود است و سرور است
آنجا که سراپاي تو در روشني صبح
روياي شرابي است که در جام بلور است
آنجا که سحر گونه گلگون تو در خواب
از بوسه خورشيد چون برگ گل ناز است
آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد
چشمم به تماشا و تمناي تو باز است
من نيز چو خورشيد دلم زنده به عشق است
راه دل خود را نتوانم که نپويم
هر صبح در ايينه جادويي خورشيد
چون مینگرم او همه من من همه اويم
او روشني و گرمي بازار وجود است
درسينه من نيز دلي گرمتر از اوست
او يک سر آسوده به بالين ننهادست
من نيز به سر میدوم اندر طلب دوست
ما هر دو در اين صبح طربنک بهاري
از خلوت و خاموشي شب پا به فراريم
ما هر دو در آغوش پر از مهر طبيعت
با ديده جان محو تماشاي بهاريم
ما آتش افتاده به نيزار ملاليم
ما عاشق نوريم و سروريم و صفاييم
بگذار که سرمست و غزلخوان من و خورشيد
بالي بگشاييم و به سوي تو بياييم
چرا از مرگ میترسید
چرزا زين خواب جان آرام شيرين روي گردانيد
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد
مپنداريد بوم نا اميدي باز
به بام خاطر من میکند پرواز
مپنداريد جام جانم از اندوه لبريز است
مگوييد اين سخن تلخ و غم انگيز است
مگر مي اين چراغ بزم جان مستي نمي آرد
مگر افيون افسونکار
نهال بيخودي را در زمين جان نمیکارد
مگر اين میپرستی ها و مستیها
براي يک نفس آسودگي از رنج هستي نيست
مگر دنبال آرامش نمیگردید
چرا از مرگ میترسید
کجا آرامشي از مرگ خوشتر کس تواند ديد
مي و افيون فريبي تيزبال و تند پروازند
اگر درمان اندوهند
خماري جانگزا دارند
نمیبخشند جان خسته را آرامش جاويد
خوش آن مستي که هوشياري نمیبیند
چرا از مرگ میترسید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد
بهشت جاودان آن جاست
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد در بستر گلوي مرگ مهربان آنجاست
سکوت جاوداني پاسدار شهر خاموشي است
همه ذرات هستي محو در روياي بي رنگ فراموشي است
تنه فريادي نه آهنگي نه آوايي
نه ديروزي نه امروزي نه فردايي
جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بي فرجام
خوش آن خوابي که بيداري نمیبیند
سر از بالين اندوه گران خويش برداريد
در اين دوران که آزادگي نام و نشاني نيست
در اين دوران که هر جا هر که را زر در ترازو زور در بازوست
جهان را دست اين ننامردم صدرنگ بسپاريد
که کام از يکديگر گيرند و خون يکديگر ريزند
درين غوغا فرومانند و غوغاها برانگيزند
سر از بالين اندوه گران خويش برداريد
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آريد
چرا آغوش گرم مرگ را فاسانه مي دانيد
چرا زين خواب جان آرام شيرين روي گردانيد
چرا از مرگ میترسید
سراپا درد افتادم به بستر
شب تلخي به جانم آتش افروخت
دلم در سينه طبل مرگ میکوفت
تنم از سوز تب چون کوره میسوخت
ملال از چهره مهتاب میریخت
شرنگ از جاممان لبريز میشد
به زير بال شبکوران شبگرد
سکوت شب خيال انگيز میشد
چه ره گم کردهای در ظلمت شب
که زار و خسته واماند ز رفتار
ز پا افتاده بودم تشنه بي حال
به جنگ اين تب وحشي گرفتار
تبي آنگونه هستي سوز و جانکاه
که مغز استخوان را آب میکرد
صداي دختر نازک خيالم
دل تنگ مرا بي تاب میکرد
بابا لالا نکن فرياد میزد
نمیدانست بابا نيمه جان است
بهار کوچکم باور نمیکرد
که سر تا پاي من آتش فشان است
مرا میخواست تا او را به بازي
چو شبهای دگر بر دوش گيرم
برايش قصه شيرين بخوانم
به پيش چشم شهلايش بميرم
بابا لالا نکن میکرد زاري
بسختي بسترم را چنگ میزد
ز هر فرياد خود صد تازيانه
بر اين بيمار جان آهنگ میزد
به آغوشم دويد از گريه بي تاب
تن گرمم شراري در تنش ريخت
دلش از رنج جانکاهم خبر يافت
لبش لرزيد و حيران در من آويخت
مرا با دستهای کوچک خويش
نوازش کرد و گريان عذرها گفت
به آرامي چو شب از نيمه بگذشت
کنار بستر سوزان من خفت
شبي بر من گذشت آن شب که تا صبح
تن تبدار من يکدم نياسود
از آن با دخترم بازي نکردم
که مرگ سخت جان همبازيم بود
صدف سينه من عمري
گهر عشق تو پروردست
کس نداند که درين خانه
طفل با دايه چه ها کردست
همه ويراني و ويراني
همه خاموشي و خاموشي
سايه افکنده به روزنها
پيچک خشک فراموشي
روزگاري است درين درگاه
بوي مهر تو نه پيچيدست
روزگاري است که آن فرزند
حال اين دايه نپرسيدست
من و آن تلخي و شيريني
من و آن سايه و روشنها
من و اين ديده اشک آلود
که بود خيره به روزنها
ياد باد آن شب باراني
که تو در خانه ما بودي
شبم از روي تو روشن بود
که تو يک سينه صفا بودي
رعد غريد و تو لرزيدي
رو به آغوش من آوردي
کام نکام مرا خندان
به يکي بوسه روا کردي
باد هنگامه کنان برخاست
شمع لبخند زنان بنشست
رعد در خنده ما گم شد
برق در سينه شب بشکست
نفس تشنه تبدارم
به نفسهای تو میآویخت
خود طبعم به نهان میسوخت
عطر شعرم به فضا میریخت
چشم بر چشم تو میبستم
دست بر دست تو میسودم
به تمناي تو میمردم
به تماشاي تو خوش بودم
چشم بر چشم تو میبستم
شور و شوقم به سراپا بود
دست بر دست تو میرفتم
هرکجا عشق تو میفرمود
از لب گرم تو میچیدم
گل صد برگ تمنا را
در شب چشم تو میدیدم
سحر روشن فردا را
سحر روشن فردا کو
گل صد برگ تمنا کو
اشک و لبخند و تماشا کو
آنهمه قول و غزلها کو
باز امشب شب باراني است
از هوا سيل بلا ريزد
بر من و عشق غم آويزم
اشک از چشم خدا ريزد
من و اينهمه آتش هستي سوز
تا جهان باقي و جان باقي است
بي تو در گوشه تنهايي
بزم دل باقي و غم ساقي است
شب تا سحر من بودم و لالاي باران
اما نمیدانم چرا خوابم نمیبرد
غوغاي پندار نمیبردم
غوغاي پندارم نمیمرد
غمگين و دلسرد
روحم همه رنج
جان همه درد
آهنگ باران ديو اندوه مرا بيدار میکرد
چشمان تبدارم نمیخفت
افسانه گوي ناودان باد شبگرد
از بوي میخکهای باران خورده سرمست
سر میکشید از بام و از در
گاهي صداي بوسهاش میآمد از باغ
گاهي شراب خندهاش در کوچه میریخت
گه پاي میکوبید روي دامن کوه
گه دست میافشاند روي سينه دشت
آسوده میرقصید و میخندید و میگشت
شب تا سحر من بودم و لالاي باران
افسانه گوي ناودان افسانه میگفت
پا روي دل بگذار و بگذر
بگذار و بگذر
سي سال از عمرت گذشته است
زنگار غم بر رخسارت نشسته است
خار ندامت در دل تنگت شکسته است
خود را چنين آسان چرا کردي فراموش
تنهاي تنها
خاموش خاموش
ديگر نمینالی بدان شيرين زباني
ديگر نمیگویی حديث مهرباني
ديگر نمیخوانی سرودي جاوداني
دست زمان ناي تو بسته است
روح تو خسته است
تارت گسسته است
اين دل که میلرزد ميان سينه تو
اين دل که درياي وفا و مهرباني است
اين دل که جز با مهرباني آشنا نيست
اين دل دل تو دشمن تست
زهرش شراب جام رگهاي تن تست
اين مهربانیها هلکت میکند از دل حذر کن
از دل حذر کن
از اين محبتهای بي حاصل حذر کن
مهر زن و فرزند را از دل بدر کن
يا درکنار زندگي ترک هنر کن
يا با هنر از زندگي صرف نظر کن
شب تا سحر من بودم و لالاي باران
افسانه گوي ناودان افسانه میگفت
پا روي دل بگذار و بگذر
بگذار و بگذر
يک شب اگر دستت در آغوش کتاب است
زن را سخن از نان و آب است
طفل تو بر دوش تو خواب است
اين زندگي رنج و عذاب است
جان تو افسرد
جسم تو فرسود
روح تو پژمرد
آخر پرو بالي بزن بشکن قفس را
آزاد باش اين يک نفس را
از اين ملال آباد جانفرسا سفر کن
پرواز کن
پرواز کن
از تنگناي اين تباهیها گذر کن
از چار ديوار ملال خود بپرهيز
آفاق را آغوش بر روي تو باز است
دستي برافشان
شوري برانگيز
در دامن آزادي و شادي بياويز
از اين نسيم نيمه شب درسي بياموز
وز طبع خود هر لحظه خورشيدي برافروز
اندوه بر اندوه افزودن روا نيست
دنيا همين يک ذره جا نيست
سر زير بال خود مبر بگذار و بگذر
پا روي دل بگذار و بگذر
شب تا سحر من بودم و لالاي باران
چشمان تبدار نمیخفت
او همچنان افسانه میگفت
آزاد و وحشي باد شبگرد
از بوي میخکهای باران خورده سرمست
گاهي صداي بوسهاش میآمد از باغ
گاهي شراب خندهاش در کوچه میریخت
آسوده میخندید و میرقصید و میگشت
پرستوهاي شب پرواز کردند
قناریها سرودي ساز کردند
سحرخيزان شهر روشنايي
همه دروازهها را باز کردند
شقایقها سر از بستر کشيدند
شراب صبحدم را سرکشيدند
کبوترهاي زرين بال خورشيد
به سوي آسمانها پر کشيدند
عروس گل سر و رويي بياراست
خروش بلبلان از باغ برخاست
مرا بال اين سبکبالان سرمست
سحرگاهان زهر گفتگوهاست
خدا را بلبلان تنها مخوانيد
مرا هم يک نفس از خود بدانيد
هزاران قصه ناگفته دارم
غمم را بشنويداز خود مرانيد
شما دانيد و من کاين ناله از چيست
چهدردست اين که در هر سینهای نيست
ندانم آنکه سرشار از غم عشق
جدايي را تحمل میکند کيست
مرا آن نازنين از ياد برده
به آغوش فراموشي سپرده
اميدم خفته اندوهم شکفته
دلم مرده تن و جانم فسرده
اگر من لالهای بودم به باغي
نسيمي میگرفت از من سراغي
دريغا لاله اين شوره زارم
ندارم همدمي جز درد و داغي
دل من جام لبريز از صفا بود
ازين دلها ازين دلها جدا بود
شکستندش به خودخواهي شکستند
خطا بود آن محبتها خطا بود
خدا را بلبلان تنها مخوانيد
مرا هم يک نفس از خود بدانيد
هزاران قصه ناگفته دارم
غمم را بشنويد از خود مرانيد
در صبح آشنايي شیرینمان ترا
گفتم که مرد عشق نئي باورت نبود
در اين غروب تلخ جدايي هنوز هم
میخواهمت چو روز نخست ولي چه سود
میخواستی به خاطر سوگندهای خويش
در بزم عشق بر سرمن جام نشکني
میخواستی به پاس صفاي سرشک من
اين گونه دل شکسته به خکم نيفکني
پنداشتي که کوره سوزان عشق من
دور از نگاه گرم تو خاموش میشود
پنداشتي که ياد تو اين ياد دلنواز
درتنگناي سينه
فراموش میشود
تو رفتهای که بي من تنها سفر کني
من ماندهام که بي تو شبها سحر کنم
تو رفتهای که عشق من از سر بدر کني
من ماندهام که عشق ترا تا ج سر کنم
روزي که پيک مرگ مرا میبرد به گور
من شبچراغ عشق تو را نيز میبرم
عشق تو نور عشق تو عشق بزرگ تست
خورشيد جاوداني دنياي ديگرم
زني رنجور
اميدش دور
اجاق آرزويش کور
نگاهش بي تفتوت بي زبان بي نور
ميان بستري افتاده بي آرام
نشسته آفتاب عمر او بر بام
نفسها خسته و کوتاه
فرو خشکيده بر لب آه
تنش با اضطراب مبهمي سرميکند ناگاه
صداي پاي تند و در همي در پله پيچيد
فروغ سرد يک لبخند
به لبهاي کبودش روحخ میبخشید
دلش را اشتياق واپسين در سينه میکوبد
نگاه خستهاش را میکشاند تا لب درگاه
صداي پا صداي قلب او آهنگ زندگي در هم میآمیزد
بزحمت دستهای لاغرش را میگشاید میگشاید باز
نگاه بي زبانش میکشد فرياد
که اين منصور
اين فرنوش
اين فرهاد
به گرمي هر سه را بر سينه خود میفشارد شاد
جهان با اوست
جان با اوست
عشق جاودان با اوست
نگاه سرد او اينک ز شور و شوق لبريز است
هلال بازوان را تنگتر میخواهد اما آه
نفس ياري ندارد
مرگ همراه نمیفهمد
حصار محکم آغوش او را میگشاید درد سرش بر سينه مي افتد
نگاهش ناگهان بر نقش قالي خيره میماند
زني خوابيده جان آرام
پرنده آفتاب عمر او از بام
اطاقش سرد
اجاقش کور راهش دور
نگاهش بي تفاوت بي زبان بي نور
صداي گریههای مبهمي در پله ميپيجد
صداي گريه فرنوش
صداي گريه فرهاد
صداي گريه منصور
چون خنده جام است درخشيدن خورشيد
جامي به من آريد که خورشيد درخشيد
جامي نهد بند به خميازه آفاق
که رسد روح به دروازه خورشيد
با خنده نوروز همي بايد خنديد
با خنده خورشيد همي بايد نوشيد
خوش با قدم موکب نوروز نهد گام
ماه رمضان باده پرستان بخروشيد
اي ساقي گلچهره در اين صبح دل انگيز
لبريز بده جام مرا شادي جمشيد
هر جا گلي خندد با دوست بخنديد
هر گه که بهار ايد با عشق بجوشيد
رفت انکه در جهان هنر جز خدا نبود
رفت آنکه يک نفس ز خدايي جدا نبود
افسرد ناي و ساز و شکست و ترانه مرد
ظلمي چنين بزرگ خدايا روا نبود
بي او ز ساز عشق نوايي نمیرسد
تا بود خود به روي هنر مايه میگذاشت
وزاين محيط قسمت او جز بلا نبود
عمري صبا به پاي نهال هنر نشست
روزي ثمر رسيد که ديگر صبا نبود
اما صبا ترانه جاويد قرنهاست
گيرم دو روز در بر ما بود يا نبود
اي پر کشيده سوي ديار فرشتگان
چشم تو جز به عالم لاهوت وا نبود
بال و پري بزن به فضاي جهان روح
در اين قفس براي تو يک ذره جا نبود
پرواز کن که عالم جان زير بال تست
جفاي تو در تباهي اين تنگنا بود
مرهم گذار خاطر ما در عزاي تو
جز ياد نغمههای تو اشک ما نبود
درون معبد هستي
بشر در گوشه محراب خواهشهای جان افروز
نشسته در پس خوشه سجاده صد نقش حسرتهاي هستي سوز
به دستش خوشه پر بار تسبيح تمناهاي رنگارنگ
نگاهي میکند سوي خدا از آرزو لبريز
به زاري از ته دل يک دلم میخواست میگوید
شب و روزش دريغ رفته و ايکاش اينده است
من امشب هفت شهر آرزوهايم چراغان است
زمين و آسمانم نورباران است
کبوترهاي رنگين بال خواهشها
بهشت پر گل اندیشهام را زير پر دارند
صفاي معبد هستي تماشايي است
ز هر سو نوشخند اختران در چلچراغ ماه میریزد
جهان در خواب
تنها من در اين معبد در اين محراب
دلم میخواست بند از پاي جانم باز میکردند
که من تا روي بام ابرها پرواز میکردم
از آنجا با کمند کهکشان تا آستان عرش میرفتم
در آن درگاه درد خويش را فرياد میکردم
که کاخ صد ستون کبريا لرزد
مگر يک شب ازين شبهای بي فرجام
ز يک فرياد بي هنگام
به روي پرنيان آسمانها خواب در چشم خدا لرزد
دلم میخواست دنيا رنگ ديگر بود
خدا با بندههایش مهربانتر بود
ازين بيچاره مردم ياد میفرمود
دلم میخواست زنجيري گران از بارگاه خويش میآویخت
که مظلومان خدا را پاي آن زنجير
ز درد خويشتن آگاه میکردند
چه شيرين است وقتي بيگناهي داد خود را از خداي خويش میگیرد
چه شيرين است اما من
دلم میخواست اهل زور و زر ناگاه
ز هر سو راه مردمرا نمیبستند و زنجير خدا را برنمي چيدند
دلم میخواست دنيا خانه مهر و محبت بود
دلم میخواست مردم در همه احوال با هم آشتي بودند
طمع در مال يکديگر نمیبستند
مراد خويش را در نامرادیهای يکديگر نمیجستند
ازين خون ریختنها فتنهها پرهيز میکردند
چو کفتاران خون آشام کمتر چنگ و دندان تيز میکردند
چه شيريناست وقتي سینهها از م هر کنده است
چه شيرين است وقتي آفتاب دوستي در آسمان دهر تابنده است
چه شيرين است وقتي زندگي خالي ز نيرنگ است
دلم میخواست دست مرگ را از دامن اميد ما کوتاه میکردند
در اين دنياي بي آغاز و بي پايان
در اين صحرا که جز گرد و غبار از ما نمیماند
خدا زين تلخکامي هاي بي هنگام بس میکرد
نمیگویم پرستوي زمان را در قفس میکرد
نمیگویم به هر کس عيش و نوش رايگان میداد
همين ده روز هستي را امان میداد
دلش را ناله تلخ سيه روزان تکان میداد
دام میخواست عشقم را نمیکشتند
صفاي آرزويم را که چون خورشيد تابان بود میدیدند
چنين از شاخسار هستيم آسان نمیچیدند
گل عشقي چنان شاداب را پرپر نمیکردند
به باد نامرادیها نمیدادند
به صد ياري نمیخواندند
به صد خواري نمي راندند
چنين تنها به صحراهاي بي پايان اندوهم نمیبردند
دلم میخواست يک بار دگر او را کنار خويشتن میدیدم
به ياد اولين ديدار در چشم سياهش خيره میماندم
دلم يک بار ديگر همچو ديدار نخستين پيش پايش دست و پا میزد
شراب اولين لبخند در جام وجودم هاي و هو میکرد
غم گرمش نهانگاه دلم را جستجو میکرد
دلم میخواست دست عشق چون روز نخستين هستیام را زير و رو میکرد
دلم میخواست سقف معبد هستي فرو میریخت
پلیدیها و زشتیها به زير خاک میماندند
بهاري جاودان آغوش وا میکرد
جهان در موجي از زيبايي و خوبي شنا میکرد
بهشت عشق میخندید
به روي آسمان آبي آرام
پرستوهای مهر و دوستي پرواز میکردند
به روي بامها ناقوس آزادي صدا میکرد
مگو اين آرزو خام است
مگو روح بشر همواره سرگردان و نکام است
اگر اين کهکشان از هم نمیپاشد
وگر اين آسمان در هم نمیریزد
بيا تا ما فلک را سقف بشکافيم و طرحي نو در اندازيم
به شادي گل برافشانيم و مي در ساغر اندازيم
قهر مکن اي فرشته روي دلارا
ناز مکن اي بنفشه موي فريبا
بر دل من گر روا بود سخن سخت
از تو پسنديده نيست اي گل رعنا
شاخه خشکي به خارزار وجوديم
تا چه کند شعلههای خشم تو با ما
طعنه و دشنام تلخ اينهمه شيرين
چهره پر از خشم و قهر اينهمه زيبا
ناز ترا میکشم به دديه منت
سر به رهت مینهم به عجز و تمنا
از تو به يک حرف ناروا نکشم دست
وز سر راه تو دلربا نکشم پا
عاشق زيباييم اسير محبت
هر دو به چشمان دلفريب تو پيدا
از همه بازآمديم و با تو نشستيم
تنها تنها به عشق روي تو تنها
بوي بهار است و روز عشق و جواني
وقت نشاط است و شور و مستي و غوغا
خنده گل راببين به چهره گلزار
آتش میرا ببين به دامن مينا
ساقي من جام من شراب من امروز
نوبت عشق است و عيش و نوبت صحرا
آه چه زيباست از تو جام گرفتن
وزلب گرم تو بوسههای گوارا
لب به لب جام و سر به سينه ساقي
آه که جان میدهد به شاعر شيدا
از تو شنيدن ترانههای دل انگيز
با تو نشستن بهار را به تماشا
فردا فردا مگو که من نفروشم
عشرت امروز را به حسرت فردا
بس کن ز بي وفايي بس کن
بازآ بازآ به مهرباني بازآ
شايد با اين سرودهاي دلاويز
باردگر در دل تو گرم کنم جا
باشد کز يک نوازش تو دل من
گردد امروز چون شکوفه شکوفا
باز از يک نگاه گرم تو يافت
همه ذرات جان من هيجان
همه تن بودم اي خدا همه تن
همه جان گشتم اي خدا همه جان
چشم تو اين سياه افسونکار
بسته با صد فريب راهم را
جز نگاهت پناهگاهم نيست
کز تو پنهان کنم نگاهم را
چشم تو چشمه شراب من است
هر نفس مست ازين شرابم کن
تشنهام تشنهام شراب شراب
مي بده مي بده خرابم کن
بي تو در اين غروب خلوت و کور
من و ياد تو عالمي داريم
چشمت ايينه دار اشک من است
با چراغي و شبنمي داريم
بال در بال هم پرستوها
پر کشيده به آسمان بلند
همه چون عشق ما به هم لبخند
همه چون جان ما بهم پيوند
پيش چشمت خطاست شعر قشنگ
چشمت از شعر من قشنگتر است
من چه گويم که در پسند ايد
دلم از اين غروب تنگتر است
ز تحسينم خدا را لب فروبند
نه شعر ست اين بسوزان دفترم را
مرا شاعر چه میپنداری اي دوست
بسوزان اين دل خوشباورم را
سخن تلخ است اگا گوش ميدار
که در گفتار من رازي نهفته است
نه تنها بعد از اين شعري نگويند
کسي هم پيش ازين شعري نگفته است
مرا ديوانه میخوانی دريغا
ولي من بر سر گفتار خويشم
فريب است اين سخن سازي فريب است
که من خود شرمسار کار خويشم
مگر احساس گنجد در کلامي
مگر الهام جوشد با سرودي
مگر دريا نشيند در سبويي
مگر پندار گيرد تار و پودي
چه شوق است اين چه عشق است اين چه شعر است
که جاان احساس کرد اما زبان گفت
چه حال است اين که در شعري توان خواند
چه درد است اين که در بيتي توان گفت
اگر احساس من گنجيد در شعر
بجز خکستر از دفتر نمیماند
گر الهام میجوشید با حرف
زبان از ناتواني در نمیماند
شبي همراه اين اندوه جانکاه
مرا با شوخ چشمي گفتگو بود
نه چون منهای و هوي شاعري داشت
ولي شعر مجسم چشم او بود
به هر لبخند يک حافظ غزل داشت
به هر گفتار يک سعدي سخن بود
من از آن شب خموشي پيشه کردم
که شعر او خداي شعر من بود
ز تحسينم خدا را لب فرو بند
شعر است اين بسوزان دفترم را
مرا شاعر چه میپنداری اي دوست
بسوزان اين دل خوشباورم را
طبيبان را ز بالينم برانيد
را از دست اينان وا رهانيد
به گوشم جاي اين ايات افسوس
سرود زندگاني را بخوانيد
دل من چون پرستوي بهاري است
ازين صحرا به آن صحرا فراري است
شکيب او همه در پي شکيبي است
قرار او همه در بي قراري است
دل عاشق گريبان پاره خوشتر
به کوي دليران آواره خوشتر
غم دل با همه بیچارگیها
از اين غمها که دارد چاره خوشتر
دلم يک لحظه در يک جا نماندست
مرا دنبال خود هر سو کشاندست
به هر لبخند شيرين دل سپردست
براي هر نگاهي نغمه خواندست
هنوزم چشم دل دنبال فرداست
هنوزم سينه لبريز تمناست
هنوز اين جان بر لب ماندهام را
در اين بي آرزويي آرزوهاست
اگر هستي زند هر لحظه تيرم
وگر از عرش برخيزد صفيرم
دل از اين عمر شيرين برنگيرم
به اين زودي نمیخواهم بميرم
در ايوان کوچک ما
جز خندههای دختر دردانهام بهار
هاست باغ و بهاري ندیدهام
وز بوتههای خشک لب پشت بامها
جز زهر خند تلخ
کاري ندیدهام
بر لوح غم گرفته اين آسمان پير
جز ابر تيره نقش و نگاري ندیدهام
در اين غبار خانه دود آفرين دريغ
من رنگ لاله و چمن از ياد بردهام
وز آنچه شاعران به بهاران سرودهاند
پيوسته ياد کرده و افسوس خوردهام
در شهر زشت ما
اينجا که فکر کوته و ديواره بلند
افکنده سايه بر سر و بر سرنوشت ما
من سالهاي سال
در حسرت شنيدن يک نغمه نشاط
در آرزوي ديدن يک شاخسار سبز
يک چشمه يک درخت
يک باغ پر شکوفه يک آسمان صاف
در دود و خاک و آجر و آهن دویدهام
تنها نه من که دختر شيرين زبان من
از من حکايت گل و صحرا شنيده است
پرواز شاد چلچلهها را نديده است
خود گرچه چون پرستو پرواز کرده است
اما از اين اتاق به ايوان پريده است
شبها که سر به دامن حافظ رويم به خواب
در خوابهاي رنگين در باغ آفتاب
شيراز میشکوفد زيباتر از بهشت
شيراز میدرخشد روشنتر از شراب
من با خيال خويش
با خوابهاي رنگين
با خندههای دختردردانه ام بهار
با آنچه شاعران به بهاران سرودهاند
در باغ خشک خاطر خود شاد و سرخوشم
اما بهار من
اين بسته بال کوچک اين بي بهار و باغ
با بالهاي خسته در ايوان تنگ خويش
در شهر زشت ما
اينجا که فکر کوته و ديواره بلند
افکنده سايه بر سر و بر سرنوشت ما
تنها چه میکند
میبینمش که غمگين در ژرف اين حصار
در حسرت شنيدن يک نغمه نشاط
در آرزوي ديدن يک شاخسار سبز
يک چشمه يک درخت
يک باغ پرشکوفه يک آسمان صاف
حيران نشسته است
در ابرهاي دور
بر آرزوي کوچک خود چشم بسته است
او را نگاه میکنم و رنج میکشم
زندگي در چشم من شبهاي بي مهتاب را ماند
شعر من نيلوفر پژمرده در مرداب را ماند
ابر بي باران اندوهم
خار خشک سينه کوهم
سالها رفته است کز هر آرزو خالي است آغوشم
نغمه پرداز جمال و عشق بودم آه
حاليا خاموش خاموشم
ياد از خاطر فراموشم
روز چون گل میشکوفد بر فراز کوه
عصر پرپر میشود اين نوشکفته در سکوت دشت
روزها اين گونه پر پر گشت
چون پرستوهاي بي آرام در پرواز
رهروان را چشم حسرت باز
اينک اينجا شعر و ساز و باده آماده است
من که جام هستيم از اشک لبريز است میپرستم
در پناه باده بايد رنج دوران را ز خاطر بر د
با فريب شعر بايد زندگي را رنگ ديگر داد
در نواي ساز بايد نالههای روح را گم کرد
ناله من ميترواد از در و ديوار
آسمان اما سراپايش گوش و خاموش است
همزباني نيست تا گويم بزاري اي دريغ
ديگرم مستي نمیبخشد شراب
جام من خالي شدست از شعر ناب
ساز من فریادهای بي جواب
نرم نرم از راه دور
روز چون گل میشکوفد بر فراز کوه
روشنايي میرود در آمان بالا
ساغر ذرات هستي از شراب نور سرشار است اما من
همچنان در ظلمت شبهاي بي مهتاب
همچنان پژمرده در پهناي اين مرداب
همچنان لبريز ز اندوه میپرسم
جام اگر بشکست
ساز اگر بگسست
شعر اگر ديگر به دل ننشست
در نوازشهاي باد
در گل لبخند دهقانان شاد
در سرود نرم رود
خون گرم زندگي جوشيده بود
نوشخند مهر آب
آبشار آفتاب
در صفاي دشت من کوشيده بود
شبنم آن دشت از پکيزگي
گوييا خورشيد را نوشيده بود
روزگاران گشت و گشت
داغ بر دل دارم از اين سرگذشت
داغ بر دل دارم از مردان دشت
ياد باد آن خوشنوا آواز دهقان شاد
ياد باد آن دلنشين آهنگ رود
ياد باد آن مهربانیهای باد
ياد باد آن روزگاران ياد باد
دشت با اندوه تلخ خويش تنها مانده است
زانهمه سرسبزي و شور و نشاط
سنگلاخي سرد بر جا مانده است
آسمان از ابر غم پوشيده است
چشمه سار لالهها خوشيده است
جاي گندمهای سبز
جاي دهقانان شاد
خارهاي جانگزا جوشيده است
بانگ بر میدارم از دل
خون چکيد از شاخ گل باغ و بهاران را چه شد
دوستي کي آخر آمد دوستداران را چه شد
سرد و سنگين کوه میگوید جواب
خاک خون نوشيده است
اگر ماه بودم به هرجا که بودم
سراغ ترا از خدا میگرفتم
وگر سنگ يودم بههرجا که بودي
سر رهگذر تو جا میگرفتم
اگر مادر بودي به صد ناز شايد
شبي بر لب باممن مینشستی
وگر سنگ بودي به هر جا که بودم
مرا میشکستی مرا میشکستی
کودک زيباي زرين موي صبح
شير مینوشد ز پستان سحر
تا نگين ماه را آرد به چنگ
میکشد از سينه گهواره سر
شعله رنگين کمان آفتاب
در غبار ابرها افتاده است
کودک بازي پرست زندگي
دل بدين روياي رنگين داده است
باغ را غوغاي گنجشکان مست
نرم نرمک برمي انگيزد ز خواب
نالد مست از باده باران شب
میسپارد تن به دست آفتاب
کودک همسايه خندان روي بام
دختران لاله خندان روي دشت
جوجگان کبک خندان روي کوه
کودک من لختهای خون روي تشت
باد عطر غم پرکنده و گذشت
مرغ بوي خون شنيد و پر گرفت
آسمان و کوه و باغ و دشت را
نعره ناقوس نيلوفر گرفت
روح من از درد چون ابر بهار
عقدههای اشک حسرت باز کرد
روح او چون آرزوهاي محال
روي بال ابرها پرواز کرد
اي همه گلهاي از سرما کبود
خنده هاتان را که از لبها ربود
مهر هرگز اين چنين غمگين نتافت
باغ هرگز اين چنين تنها نبود
تاجهای نازتان بر سر شکست
باد وحشي چنگ زد بر سینهتان
صبح میخندد خود آرايي کنيد
اشکهای يخ زده ايينه تان
رنگ عطر آويزتان بر باد رفت
عطر رنگ آميزتان نابود شد
زندگي در لاي رگها تان فسرد
آتش رخساره هاتان دود شد
روزگاري شام غمگين خزان
خوشتر از صبح بهارم مینمود
اين زمان حال شما حال من است
اي همه گلهاي از سرما کبود
روزگاري چشم پوشيدم ز خواب
تا بخوانم قصه مهتاب را
اين زمان دور از ملامتهاي ماه
چشم میبندم که جويم خواب را
روزگاري يک تبسم يک نگاه
خوشتر از گرماي صد آغوش بود
اين زمان بر هر که دل بستم دريغ
آتش آغوش او خاموش بود
روزگاري هستيم را مینواخت
آفتاب عش شورانگيز من
اين زمان خاموش و خالي مانده است
سينه لز لارزو لبريز من
تاج عشقم عاقبت بر سر شکست
خندهام را اشک غم از لب ريود
زندگي در لاي رگهايم فسرد
اي همه گلهاي رگهايم فسرد
اي همه گلهاي از سرما کبود
با مرگ ماه روشني از آفتاب رفت
چشمم و چراغ عالم هستي به خواب رفت
الهام مرد و کاخ بلند خيال ريخت
نور از حيات گم شد و شور از شراب رفت
اين تابنک تاج خدايان عشق بود
در تندباد حادثه همچون حباب رفت
اين قوي نازپرور درياي شعر بود
در موج خيز علم به اعماق آب رفت
اين مه که چون منيژه لب چاه مینشست
گريان به تازيانه افراسياب رفت
بگذار عمر دهر سرايد که عمر ما
چون آفتاب آمد و چون ماهتاب رفت
اي دل بيا سياهي شب را نگاه کن
در اشک گرم زهره ببين ياد ماه کن
دست مرا بگير که باغ نگاه تو
چندان شکوفه ريخت که هوش از سرم ربود
من جاودانيم که پرستوي بوسهات
بر روي من دردي ز بهشت خدا گشود
اما چه میکنی
دل را که در بهشت خدا هم غريب بود
بي تو مهتاب شبي باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق ديوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد
يادم آمد که شبي با هم از آن کوچه گذشتيم
پر گشوديم و درآن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتي بر لب آن جوي نشستيم
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشاي نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ريخته در آب
شاخهها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
يادم ايد تو به من گفتي از اين عشق حذر کن
لحظهای چند بر اين آب نظر کن
آب ايينه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهي نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کني چندي از اين شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق؟ ندانم
سفر از پيش تو؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمناي تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدي من نه رميدم نه گسستم
بازگفتم که تو صيادي و من آهوي دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم نتوانم
اشکي از شاخه فرو ريخت
مرغ شب ناله تلخي زد و بگريخت
اشک در چشم تو لرزيد
ماه بر عشق تو خنديد
يادم ايد که دگر از تو جوابي نشنيدم
پاي دردامن اندوه کشيدم
نگسستم نرميدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهاي دگر هم
نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کني ديگر از آن کوچه گذر هم
بي تو اما به چه حالي من از آن کوچه گذشتم
هان اي پدر پير که امروز
مینالی ازين درد روانسوز
علم پدر آموخته بودي
واندم که خبردار شدي سوخته بودي
افسرد تن و جان تو در خدمت دولت
قاموس شرف بودي و ناموس فضيلت
وين هردو شد از بهر تو اسباب مذلت
چل سال غم و رنج ببين با تو چه ها کرد
دولت رمق و روح ترا از تو جدا کرد
چل سال ترا برده انگشت نما کرد
آنگاه چنين خسته و آزرد ه رها کرد
از مادر بيچاره من ياد کن امروز
هي جامه قبا کرد
خون خورد و گرو داد و غذا کرد و دوکرد
جان بر سر اين کار فدا کرد
هان اي پدر پير
کو آن تن و آن روح سلامت
کو آن قد و قامت
فرياد کشد روح تو فرياد ندامت
علم پدر آموخته بودي
واندم که خبر دار شدي سوخته بودي
از چشم تو آن نور کجا رفت
آن خاطر پر شور کجا رفت
ميراث پدر هم سر اين کارها رفت
وان شعله که بر جان شما رفت
دودش همه در ديده ما رفت
امروز تو ماندي و همين درد روانسوز
نفرين نکند سود به استاد بدآموز
چل سال اگر خدمت بقال نمودي
امروز به اين رنج گرفتار نبودي
هان اي پدر پير
چل سال در اين مهلکه راندي
عمري به تماشا و تحمل گذراندي
ديدي همه ناپکي و خود پک بماندي
آوخ که مرا نيز بدين ورطه کشاندي
علم پدر آموختهام من
چون او همه در دام بلا سوختهام من
چون او همه اندوه و غم اندوختهام من
اي کودک من مال بيندوز
وان علم که گفتند مياموز
من سکوت خويش را گم کردهام
لاجرم در اين هياهو گم شدم
من که خود افسانه میپرداختم
عاقبت افسانه مردم شدم
اي سکوت اي مادر فریادها
ساز جانم از تو پر آوازه بود
تا در آغوش تو در راهي داشتم
چون شراب کهنه شعرم تازه بود
در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردي به شهر یادها
من نديدم خوشتر از جادوي تو
اي سکوت اي مادر فریادها
گم شدم در اين هياهو گم شدم
تو کجايي تا بگيري داد من
گر سکوت خويش را میداشتم
زندگي پر بود از فرياد من
تا غم آويز آفاق خاموش
ابرها سينه بر هم فشرده
خنده روشنیهای خورشيد
در دل تبرگي هاي فسرده
ساز افسانه پرداز باران
بانگ زاري به افلک برده
ناودان ناله سر داده غمنک
روز در ابرها رو نهفته
کس نمیگیرد از او سراغي
گر نگاهي دود سوي خورشيد
کور سو ميزند شب چراغي
ور صدايي به گوش ايد از دور
هوي باد است و هاي کلاغي
چشم هر برگ از اشک لبريز
میبرد باد تا سينه دشت
عطر خاطر نو از بهاران
میکشد کوه بر شانه خويش
شانه روزگاران
من در اين صبحگاه غم انگيز
دل سپرده به آهنگ باران
باغ چشم انتظار بهار است
دير گاهي است کاين ابر انبوه
از کران تا کران تار بسته
آسمان زلال از دم او
همچو ايينه ز نگار بسته
عنکبوتي است کز تار ظلمت
پيش خورشيد ديوار بسته
صبح پژمردهتر از غروب است
تا بشنويم ز دل ابر غم را
در سر من هواي شراب است
بادهام گر نه داروي خواب است
با دلم خنده جام گويد
پشت اين ابرها آفتاب است
بادبان میکشد زورق صبح
چو آفتاب در اي از درم شراب بنوش
شراب شبنم جان را چو آفتاب بنوش
چراغ ميکده ديوان حافظ است بيا
شبي به خلوت رندان و شعر ناب بنوش
زمانه جام گلاب ترا گل آب کند
بيا شراب بياميز و با گلاب بنوش
چو گل به چشمه خورشيد رو کن اي دريا
نه تلخ کاسه وارونه حباب بنوش
به گريه گفتمش از بوسهای دريغ مدار
به خنده گفت که اين باده را به خواب بنوش
اي بر سر بالينم افسانه سرا دريا
افسانه عمري تو باري به سر آ دريا
اي اشک شباهنگت ايينه صد اندوه
اي ناله شبگيرت آهنگ عزا دريا
با کوکبه خورشيد در پاي تو میمیرم
بر دار به بالينم دستي به دعا دريا
امواج تو نعشم را افکنده در اين ساحل
دريا ب مرا درياب مرا دريا
زان گمشدگان آخر با من سخني سر کن
تا همچو شفق بارم خون از مژهها دريا
چون من همه آشوبي در فتنه اين طوفان
اي هستي ما يکسر آشوب و بلا دريا
با زمزمه باران در پيش تو میگریم
چون چنگ هزار آوا پر شور و نوا دريا
تنهايي و تاريکي آغاز کدورتهاست
خوش وقت سحر خيزان وان صبح و صفا دريا
بردار و ببر دريا اي پيکر بي جان را
در سينه گردابي بسپار و بيا دريا
تو مادر بي خوابي من کودک بي آرام
لالايي خود سر کن از بهر خدا دريا
دور از خس و خکم کن موجي زن و پکم کن
وين قصه مگو با کس کي بود و کجا دريا
به دستهای او نگاه میکنم
که میتواند از زمين
هزار ريشه گياه هرزه را برآورد
و میتواند از فضا
هزارها ستاره را به زير پر درآورد
به دستهای خود نگاه میکنم
که از سپيده تا غروب
هزار کاغذ سپيده را سياه میکند
هزار لحظه عزيز را تباه میکند
مرا فريب میدهد
ترا فريب میدهد
گناه میکند
چرا سپيد را سياه میکند
چرا گناه میکند
همرنگ گونههای تو مهتابم آرزوست
چون باده لب تو مینابم آرزوست
اي پرده پرده چشم توام باغهای سبز
در زير سايه مژهات خوابم آرزوست
دور از نگاه گرم تو بي تاب گشتهام
بر من نگاه کن که تب و تابم آرزوست
تا گردن سپيد تو گرداب رازهاست
سر گشتگي به سينه گردابم آرزوست
تا وارهم ز وحشت شبهاي انتظار
چون خنده تو مهر جهانتابم آرزوست
غم آمده غم آمده انگشت بر در ميزند
هر ضربه انگشت او بر سينه خنجر ميزند
اي دل بکش يا کشته شو غم را در اينجا ره مده
گر غم در اينجا پا نهد آتش به جان در ميزند
از غم نياموزي چرا اي دلربا رسم وفا
غم با همه بيگانگي هر شب به ما سر ميزند
بهار میرسد اما ز گل نشانش نيست
نسيم رقص گل آويز گل فشانش نيست
دلم به گريه خونين ابر میسوزد
که باغ خنده به گلبرگ ارغوانش نيست
چنين بهشت کلاغان و بلبلان خاموش
بهار نيست به باغي که باغبانش نيست
چه دل گرفته هوايي چه پا فشرده شبي
که يک ستاره لرزان در آسمانش نيست
کبوتري که در اين آسمان گشايد بال
دگر اميد رسيدن به آشيانش نيست
ستاره نيز به تنهاييش گمان نبرد
کسي که همنفسش هست و همزبانش نيست
جهان به جان من آنگونه سرد مهري کرد
که در بهار و خزان کار با جهانش نيست
ز يک ترانه به خود رنگ جاودان نزند
دلي که چون دل من رنج جاودانش نيست
بيابان تا بيابان در غبار است
چراغ چشمها در انتظار است
بار هر بيابان را سواري است
غبار اين بيابان بي سوار است
سحر خندد به نور زرد فانوس
پرستويي دهد بر جفت خود بوس
نگاهم میدود بر سينه راه
ترا ديگر نخواهم ديد افسوس
درون سینهام صد آرزو مرد
گل صد آرزو نشکفته پژمرد
دلم بي روي او درياي درد است
همين دريا مرا در خود فرو برد
دلم سوزد به سرگرداني ماه
که شب تا روز پويد اين همه راه
سحر خواهد درآميزد به خورشيد
نداند چون کند با بخت کوتاه
درختي خشک را مانم به صحرا
که عمري سر کند تنهاي تنها
نه باراني که آرد برگ و باري
نه برقي تا بسوزد هستيش را
سحر با من درآميزد که برخيز
نسيمم گل به سر ريزد که برخيز
زرافشان دختر زيباي خورشيد
سرودي خوش برانگيزد که برخيز
سبو چشمک زنان از گوشه طاق
به دامانم در آويزد که برخيز
زمان گويد که هان گر برنخيزي
غريو مرگ برخيزد که برخيز
اي دل لبريز از شوق و اميد
کاش میدیدی که فردا نيستيم
کاش میدیدی که چون پنهان شديم
در همه آفاق پيدا نيستيم
گرچه هر مرگي تسلي بخش ماست
کاندر اين هنگامه تنها نيستيم
بدتر از مرگ است ان دردي که باز
زندگي میخندد و ما نيستيم
مگر چشمان ساقي بشکند امشب خمارم را
مگر شويد شراب لطف او از دل غبارم را
بهشت عشق من در برگ ريز یادها گم شد
مگر از جام میگیرم سراغ چشم يارم را
به گوشش بانگ شعر و اشک من نا آشنا آمد
به گوش سنگ میخواندم سرود آبشارم را
به جام روزگارانش شراب عيش و عشرت ياد
که من با ياد او از ياد بردم روزگارم را
پس از عمري هنوز اي جان به ياري زنده میدارد
نسيم اشتياق من چراغ انتظارم را
خزان زندگي از پشت باغ جان من برگشت
که ديد از چشم در لبخند شيرين بهارم را
من از لبخند او آموختم درسي که نسپارم
به دست نا امیدیها دل اميدوارم را
هنوز از برگ و بار عمر من يک غنچه نشکفته است
که من در پاي او میریزم کنون برگ و بارم را
اي بينوا که فقر تو تنها گناه تست
در گوشهای بمير که اين راه راه تست
اين گونه گداخته جز داغ ننگ نيست
وين رخت پاره دشمن حال تباه تست
در کوچههای يخ زده بيمار و دربدر
جان میدهی و مرگ تو تنها پناه تست
باور مکن که در دلشان میکند اثر
اين قصههای تلخ که در اشک و آه تست
اينجا لباس فاخر که چشم همه عذرخواه تست
در حيرتم که از چه نگيرد درين بنا
اين شعلههای خشم که در هر نگاه تست
بازو به دور گردنم از مهر حلقه کن
بر آسمان بپاش شراب نگاه را
بگذار از دريچه چشم تو بنگرم
لبخند ماه را
من آن طفل آزاده سر خوشم
که با اسب آشفته يال خيال
درين کوچه پس کوچه ماه و سال
چهل سال نا آشنا راندهام
ز سيماي بيرحم گردون پير
در اوراق بيرنگ تاريخ کور
همه تازههای جهان دیدهام
همه قصههای کهن خواندهام
چهل سال در عين رنج و نياز
سر از بخشش مهر پیچیدهام
رخ از بوسه ماه گرداندهام
به خوش باش حافظ که جانانم اوست
به هر جا که آزادهای يافتم
به جامش اگر مينوانسته ام
میافکندهام گل برافشاندهام
چهل سال اگر بگذراندم به هيچ
همين بس که در رهگذار وجود
کسي را بجز خود نگریاندهام
چهل سال چون خواب بر من گذشت
اگر عمر گل هفتهای بيش نيست
خدايا نه خارم چرا ماندهام
پرده رنگين
با شبنم اشک من اي نيلوفر شب
گلبرگهای خويش را شادابتر کن
هر صبح از دامان خود خکسترم را
بر گير و در چشمان بخت بي هنر کن
اي صبح اي شب اي سپیدیای سياهي
اي آسمان جاودان خاموش دلتنگ
اي ساحل سبز افق
اي کوه اي بلند
اي شعر
اي رنج اي ياد
اي غم که دست مهربانت جاودانه
چون تاج زرين بر سرم بود
بازيچه دست شما فرسود فرسود
اي خيمه شب بازان افلک
اي چهره پردازان چالک
وقت است صندوق عدم را درگشاييد
بازيچه فرسوده را پنهان نماييد
اي دست ناپيداي هستي
بازيچه چون فرسوده شد بازيچه نو کن
اي مرگ با آن داس خونين
اين ساقه پژمرده را ديگر درو کن
اي آدمک سازان بي بک
اي يمه شب بازان افلک
اي چهره پردازان چالک
من هديه آوردم بهار و بابکم را
دنبال اين بازیچههای نو بياييد
اي دست ناپيداي هستي
با اولين لبخند فردا
خورشيد خونين را بيفروز
مهتاب غمگين را بياويز
در پرده رنگين تزوير
با نغمه نيرنگ تقدير
چون هفتهها و ماهها و قرنها پيش
اين آدمکهای ملول بي گنه را
هر جا به هر سازي که میخواهی برقصان
تو ماندهای با اين همه رنگ
من میروم با آخرين حرف
اي خيمه شب باز
در غربت غمگين و دردآلود اين خاک
آزادهای زنداني تست
قرباني قهر خدا نامش محبت
زنجير از پايش جدا کن
او را چو من از دام تزويرت رها کن
همراه اين آزرده درد آشنا کن
چو از بنفشه بوي صبح برخيزد
هزار وسوسه در جان من برانگيزد
کبوتر دلم از شوق میگشاید بال
که چون سپيده به آغوش صبح بگريزد
دلي که غنچه نشکفته ندامتهاست
بگو به دامن باد سحر نياويزد
فداي دست نوازشگر نسيم شوم
که خوش به جام شرابم شکوفه میریزد
تو هم مرا به نگاهي شکوفه باران کن
در اين چمن که گل از عاشقي نپرهيزد
لبي بزن به شراب من اي شکوفه بخت
که میخوش است که با بوي گل درآميزد
اي ستارهها که از جهان دور
چشمتان به چشم بي فروغ ماست
نامي از زمين و از بشر شنیدهاید
درميان آبي زلال آسمان
موج دود و خون و آتشي ندیدهاید
اين غبار محنتي که در دل فضاست
اين ديار وحشتي که در فضا رهاست
اين سراي ظلمتي که آشيان ماست
در پي تباهي شناست
گوشتان اگر به ناله من آشناست
از سفینهای که میرود به سوي ماه
از مسافري که میرسد ز گرد را ه
از زمين فتنه گر حذر کنيد
پاي اين بشر اگر به آسمان رسد
روزگارتان چو روزگار ما سياست
اي ستارهای که پيش ديده مني
باورت نمیشود که در زمين
هرکجا به هر که میرسی
خنجري ميان پشت خود نهفته است
پشت هر شکوفه تبسمي
خار جانگزاي حیلهای شکفته است
آنکه با تو ميزند صلاي مهر
جز ب فکر غارت دل تو نيست
گر چراغ روشني به راه تست
چشم گرگ جاودان گرسنهای است
اي ستاره ما سلاممان بهانه است
عشقمان دروغ جاودانه است
در زمين زبان حق بریدهاند
حق زبان تازيانه است
وانکه با تو صادقانه درد دل کند
هاي هاي گريه شبانه است
اي ستاره بورت نمیشود
درميان باغ بي ترانه زمين
ساقههای سبز آشتي شکسته است
لالههای سرخ دوستي فسرده است
غنچههای نورس اميد
لب به خنده وانکرده مرده است
پرچم بلند سرو راستي
سر به خاک غم سپرده است
اي ستاره باورت نمیشود
آن سپيده دم که با صفا و ناز
در فضاي بي کرانه میدمید
ديگر از زمين رميده است
اين سپیدهها سپيده نيست
رنگ چهره زمين پريده است
آن شقايق شفق که میشکفت
عصرها ميان موج نور
دامن از زمين کشيده است
سرخي و کبودي افق
قلب مردم به خاک و خون تپيده است
دود و آتش به آسمان رسيده است
ابرهاي روشني که چون حرير
بستر عروس ماه بود
پنبههای داغهای کهنه است
اي ستارهای ستاره غريب
از بشر مگوي و از زمين مپرس
زير نعره گلولههای آتشين
از صفاي گونههای آتشين مپرس
زير سيلي شکنجههای دردنک
از زوال چهرههای نازنين مپرس
پيش چشم کودکان بي پناه
از نگاه مادران شرمگين مپرس
در جهنمي که از جهان جداست
در جهنمي که پيش ديده خداست
از لهيب کورهها و کوه نعشها
از غريو زندهها ميان شعلهها
بيش از اين مپرس
بيش از اين مپرس
اي ستارهای ستاره غريب
ما اگر ز خاطر خدا نرفتهایم
پس چرا به داد ما نمیرسد
ما صداي گریهمان به آسمان رسيد
از خدا چرا صدا نمرسد
بگذريم ازين ترانههای درد
بگذريم ازين فسانههای تلخ
بگذر از من اي ستاره شب گذشت
قصه سياه مردم زمين
بسته راه خواب ناز تو
میگریزد از فغان سرد من
گوش از ترانه بي نياز تو
اي که دست من به دامنت نمیرسد
اشک من به دامن تو میچکد
با نسيم دلکش سحر
چشم خسته تو بسته میشود
بي تو در حصار اين شب سياه
عقدههای گريه شبانهام
بر گلو شکسته میشود
شب به خير
________________