مجموعه-اشعار-فریدون-مشیری--دفتر-گناه

مجموعه اشعار و سروده‌های فریدون مشیری / گناه

دفتر شعر «گناه»
مجموعه اشعار و سروده‌های فریدون مشیری

فهرست اصلی مجموعه اشعار فریدون مشیری در 5 دفتر

***

فهرست اشعار

گناه دريا

نغمه‌ها

گناه دريا

آتش پنهان

سرگذشت گل غم

اسير

شباهنگ

گل خشکيده

بعد از من

پرستش

شمع نيم مرده

پرستو

آفتاب پرست

سکوت

معراج

غروب پاييز

بازگشت

آن روز شاعرم

شب‌های شاعر

آسمان کبود

ديوانه

چشم من روشن

دوست

دروازه‌ی طلايي

براي آخرين رنج

گل اميد

خاکستر

درد

گرفتار

پشيمان

عشق بي سامان

آرزو

آغوش

رقص

مکتب عشق

شراب

غروب

***

گناه دريا

چه صدف‌ها که به درياي وجود

سينه هاشان ز گهر خالي بود

ننگ نشناخته از بي هنري

شرم نکرده از اين بي گهري

سوي هر درگهشان روي نياز

همه جا سينه گشايند به ناز

زندگي دشمن ديرينه من

چنگ انداخته در سينه من

روز و شب با من دارد سر جنگ

هر نفس از صدف سينه تنگ

دامن افشان گهر آورده به چنگ

وان گهرها … همه کوبيده به سنگ

 

نغمه‌ها

دل از سنگ بايد که از درد عشق

ننالد خدايا دلم سنگ نيست

مرا عشق او چنگ اندوه ساخت

که جز غم در اين چنگ آهنگ نيست

به لب جز سرود اميدم نبود

مرا بانگ اين چنگ خاموش کرد

چنان دل به آهنگ او خو گرفت

که آهنگ خود را فراموش کرد

نمی‌دانم اين چنگي سرونوشت

چه می‌خواهد از جان فرسوده‌ام

کجا می‌کشانندم اين نغمه‌ها

که يکدم نخواهند آسوده‌ام

 

گناه دريا

دل از اين جهان بر گرفتم دريغ

هنوزم به جان آتش عشق اوست

در اين واپسين لحظه زندگي

هنوزم در اين سينه يک آرزوست

دلم کرده امشب هواي شراب

شرابي که از جان برآرد خروش

شرابي که بينم در آن رقص مرگ

شرابي که هرگز نيابم بهوش

مگر وارهم از غم عشق او

مگر نشنوم بانگ اين چنگ را

همه زندگي نغمه ماتم است

نمی‌خواهم اين ناخوش آهنگ را

 

آتش پنهان

گرمي آتش خورشيد فسرد

مهرگان زد به جهان رنگ دگر

پنجه خسته اين چنگي پير

ره ديگر زد و آهنگ دگر

زندگي مرده به بيراه زمان

کرده افسانه هستي کوتاه

جز به افسوس نمی‌خندد مهر

جز به اندوه نمی‌تابد ماه

باز در ديده غمگين سحر

روح بيمار طبيعت پيداست

باز در سردي لبخند غروب

رازها خفته ز نکامي هاست

شاخه‌ها مضطرب از جنبش باد

در هم آويخته می‌پرهیزند

برگ‌ها سوخته از بوسه مرگ

تک تک از شاخه فرو می‌ریزند

می‌کند باد خزاني خاموش

شعله سرکش تابستان را

دست مرگ است و ز پا ننشيند

تا به يغما نبرد بستان را

دلم از نام خزان می‌لرزد

زانکه من زاده تابستانم

شعر من آتش پنهان من است

روز و شب شعله کشد در جانم

می‌رسد سردي پاييز حيات

تاب اين سيل بلاخيز نيست

غنچه‌ام نشکفته به کام

طاقت سيلي پاييزم نيست

 

سرگذشت گل غم

تا در اين دهر ديده کردم باز

گل غم در دلم شکفت به ناز

بر لبم تا که خنده پيدا شد

گل او هم به خنده‌ای وا شد

هر چه بر من زمانه مي ازود

گل غم را از آن نصيبي بود

همچو جان در ميان سينه نشست

رشته عمر ما به هم پيوست

چون بهار جوانيم پژمرد

گفتم اين گل ز غصه خواهد مرد

يا دلم را چو روزگار شکستي هست

می‌کنم چون درون سينه نگاه

آه از اين بخت بد چه بينم آه

گل غم مست جلوه خويش است

هر نفس تازه روتر از پيش است

زندگي تنگناي ماتم بود

گل گلزار او همين غم بود

او گلي را به سينه من کاشت

که بهارش خزان نخواهد داشت

 

اسير

جان می‌دهم به گوشه زندان سرنوشت

سر را به تازيانه او خم نمی‌کنم

افسوس بر دو روزه هستي نمی‌خورم

زاري براين سراچه ماتم نمی‌کنم

با تازیانه‌های گرانبار جانگداز

پندارد آنکه روح مرا رام کرده است

جان سختيم نگر که فريبم نداده است

اين بندگي که زندگيش نام کرده است

بيمي به دل ز مرگ ندارم که زندگي

جز زهر غم نريخت شرابي به جام من

گر به من تنگناي ملال آور حيات

آسوده يک نفس زده باشم حرام من

تا دل به زندگي نسپارم به صد فريب

می‌پوشم از کرشمه هستي نگاه را

هر صبح و شام چهره نهان می‌کنم به اشک

تا ننگرم تبسم خورشيد و ماه را

اي سرنوشت از تو کجا می‌توان گريخت

من راه آشيان خود از ياد برده‌ام

يک دم مرا به گوشه راحت رها مکن

با من تلاش کن که بدانم نمرده‌ام

اي سرنوشت مرد نبردت منم بيا

زخمي دگر بزن که نیفتاده‌ام هنوز

شادم از اين شکنجه خدا را مکن دريغ

روح مرا در آتش بيداد خود بسوز

اي سرنوشت هستي من در نبرد تست

بر من ببخش زندگي جاودانه را

منشين که دست مرگ ز بندم رها کند

محکم بزن به شانه من تازيانه را

 

شباهنگ

باور نداشتم که گل آرزوي من

با دست نازنين تو بر خاک اوفتد

با اين همه هنوز به جان می‌پرستمت

يا الله اگر که عشق چنين پک اوفتد

می‌بینمت هنوز به ديدار واپسين

گريان درآمدي که: فريدون خدا نخواست

غافل که من به جز تو خدايي نداشتم

اما دريغ و درد نگفتي چرا نخواست

بيچاره دل خطاي تو در چشم او نکوست

گويد به من: هر آنچه که او کرد خوب کرد

فرداي ما نيامد و خورشيد آرزو

تنها سپیده‌ای زد و آنگه غروب کرد

بر گور عشق خويش شباهننگ ماتمم

داني چرا نواي عزا سر نمی‌کنم

تو صحبت محبت من باورت نبود

من ترک دوستي ز تو باور نمی‌کنم

پاداش آن صفاي خدايي که در تو بود

اين واپسين ترانه ترا يادگار باد

ماند به سینه‌ام غم تو يادگار تو

هرگز غمت مباد و خدا با تو يار باد

ديگر ز پا افتاده‌ام اي ساقي اجل

لب تشنه‌ام بريز به کامم شراب را

اي آخرين پناه من آغوش باز کن

تا ننگرم پس از رخ او آفتاب را

 

گل خشکيده

بر نگه سرد من به گرمي خورشيد

می‌نگرد هر زمان دو چشم سياهت

تشنه اين چشمه‌ام چه سود خدا را

شبنم مرا نه تاب نگاهت

جز گل خشکیده‌ای و برق نگاهي

از تو در اين گوشه يادگار ندارم

زان شب غمگين که از کنار تو رفتم

يک نفس از دست غم قرار ندارم

اي گل زيبا بهاي هستي من بود

گر گل خشکیده‌ای ز کوي تو بردم

گوشه تنها چه اشک‌ها فشاندم

وان گل خشکيده را به سينه فشردم

آن گل خشکيده شرح حال دلم بود

از دل پر درد خويش با تو چه گويم

جز به تو درمان درد از که بجويم

من دگر آن نسيتم به خويش مخوانم

من گل خشکیده‌ام به هيچ نيرزم

عشق فريبم دهد که مهر ببندم

مرگ نهيبم زند که عشق نورزم

پاي اميد دلم اگر چه شکسته است

دست تمناي جان هميشه دراز است

تا نفسي می‌کشم ز سينه پر درد

چشم خدا بين من به روي تو باز است

 

بعد از من

مرا عمري به دنبالت کشاندي

سرانجامم به خکستر نشاندي

ربودي دفتر دل را و افسوس

که سطري هم از اين دفتر نخواندي

گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت

پس از مرگم سرکشي هم فشاندي

گذشت از من ولي آخر نگفتي

که بعد از من به اميد که ماندي

 

پرستش

اي شب، به پاس صحبت ديرين، خداي را

با او بگو حکايت شب زنده داريم

با او بگو چه می‌کشم از درد اشتياق

شايد وفا کند، بشتابد به ياريم

اي دل، چنان بنال که آن ماه نازنين

آگه شود ز رنج من و عشق پاک من

هر چند بسته مرگ کمر بر هلاک من

اي شعر من، بگو که جدايي چه می‌کند

کاري بکن که در دل سنگش اثر کني

اي چنگ غم، که از تو به جز ناله بر نخاست

راهي بزن که ناله از اين بيشتر کني

اي آسمان، به سوز دل من گواه باش

کز دست غم به کوه و بيابان گريختم

داري خبر که شب همه شب دور از آن نگاه

مانند شمع سوختم و اشک ريختم

اي روشنان عالم بالا، ستاره‌ها

رحمي به حال عاشق خونين جگر کنيد

يا جان من ز من بستانيد بي درنگ

يا پا فرانهيد و خدا را خبر کنيد

آري، مگر خدا به دل اندازدش که من

زين آه و ناله راه به جايي نمی‌برم

جز ناله‌های تلخ نريزد ز ساز من

از حال دل اگر سخني بر لب آورم

آخر اگر پرستش او شد گناه من

عذر گناه من، همه، چشمان مست اوست

تنها نه عشق و زندگي و آرزوي من

او هستي من است که آينده دست اوست

عمري مرا به مهر و وفا آزموده است

داند من آن نيم که کنم رو به هر دري

او نيز مايل است به عهدي وفا کند

اما – اگر خدا بدهد – عمر ديگري

 

شمع نيم مرده

چون بوم بر خرابه دنيا نشسته‌ایم

اهل زمانه را به تماشا نشسته‌ایم

بر اين سراي ماتم و در اين ديار رنج

بيخود اميد بسته و بيجا نشسته‌ایم

ما را غم خزان و نشاط بهار نيست

آسوده همچو خار به صحرا نشسته‌ایم

گر دست ما ز دامن مقصد کوته است

از پا فتاده ايم نه از پا نشسته‌ایم

تا هيچ منتظر نگذاريم مرگ را

ما رخت خويش بسته مهيا نشسته‌ایم

يکدم ز موج حادثه ايمن نبوده‌ایم

چون ساحليم و بر لب دريا نشسته‌ایم

از عمر جز ملال نديدم و همچنان

چشم اميد بسته به فردا نشسته‌ایم

آتش به جان و خنده به لب در بساط دهر

چون شمع نيم مرده چه زيبا نشسته‌ایم

اي گل بر اين نواي غم انگيز ما ببخش

کز عالمي بريده و تنها نشسته‌ایم

تا همچو ماهتاب بيايي به بام قصر

مانند سايه در دل شب‌ها نشسته‌ایم

تا با هزار ناز کني يک نظر به ما

ما يکدل و هزار تمنا نشسته‌ایم

چون مرغ پر شکسته فريدون به کنج غم

سر زير پر کشيده و شکيبا نشسته‌ایم

 

پرستو

ستاره گم شد و خورشيد سر زد

پرستويي به بام خانه پر زد

در آن صبحم ثفاي آرزويي

شب انديشه را رنگ سحر زد

پرستو باشيم و از دام اين خاک

گشايم پر به سوي بام افلک

ز چشم انداز بي پايان گردون

در آويزم به دنيايي طربنک

پرستو باشم و از بام هستي

بخوانم نغمه‌های شوق و مستي

سرودي سر کنم با خاطري شاد

سرود عشق و آزادي پرستي

پرستو باشم از بامي به بامي

صفاي صبح را گويم سلامي

بهاران را برم هر جا نويدي

جوانان را دهم هر سو پيامي

تو هم روزي اگر پرسي ز حالم

لب بامت ز حال دل بنالم

وگر پروا کنم بر من نگيري

که می‌ترسم زني سنگي به بالم

 

آفتاب پرست

در خانه خود نشسته‌ام ناگاه

مرگ ايد و گويدم ز جا برخيز

اين جامه عاريت به دور افکن

وين باده جانگزا به کامت ريز

خواهم که مگر ز مرگ بگريزم

می‌خندد و می‌کشد در آغوشم

پيمانه ز دست مرگ می‌گیرم

می‌لرزم و با هراس می‌نوشم

آن دور در آن ديار هول انگيز

بي روح فسرده خفته در گورم

لب بر لب من نهاده کژدمها

بازيچه مار و طعمه مورم

در ظلمت نيمه شب که تنها مرگ

بنشسته به روي دخمه‌ها بيدار

ومانده مار و مور و کژدم را

می‌کاود و زوزه می‌کشد کفتار

روزي دو به روي لاشه غوغايي است

آنگاه سکوت می‌کند غوغا

رويد ز نسيم مرگ خاري چند

پوشد رخ آن مغک وحشت زا

سالي نگذشته استخوان من

در دامن گور خاک خواهد شد

وز خاطر روزگار بي انجام

اين قصه دردنک خواهد شد

اي رهگذران وادي هستي

از وحشت مرگ می‌زنم فرياد

بر سينه سرد گور بايد خفت

هر لحظه به مار بوسه بايد داد

اي واي چه سرنوشت جانسوزي

اينست حديث تلخ ما اين است

ده روزه عمر با همه تلخي

انصاف اگر دهيم شيرين است

از گور چگونه رو نگردانم

من عاشق آفتاب تابانم

من روزي اگر به مرگ رو کردم

از کرده خويشتن پشيمانم

من تشنه اين هواي جان بخشم

ديوانه اين بهار و پاييزم

تا مرگ نيامدست برخيزم

در دامن زندگي بياويزم

 

سکوت

دلا شب‌ها نمی‌نالی به زاري

سر راحت به بالين می‌گذاری

تو صاحب درد بودي ناله سر کن

خبر از درد بيدردي نداري

بنال اي دل که رنجت شادماني است

بمير اي دل که مرگت زندگاني است

مياد آندم که چنگ نغمه سازت

ز دردي بر نيانگيزد نوايي

مياد آندم که عود تار و پودت

نسوزد در هواي آشنايي

دلي خواهم که از او درد خيزد

بسوزد عشق ورزد اشک ريزد

به فريادي سکوت جانگزا را

بهم زن در دل شب‌های و هو کن

و گر ياري فريادت نمانده است

چو مينا گريه پنهان در گلو کن

صفاي خاطر دل‌ها ز درد است

دل بي درد همچون گور سرد است

 

معراج

گفت: آنجا چشمه خورشیدهاست

آسمان‌ها روشن از نور و صفا است

موج اقيانوس جوشان فضا است

باز من گفتم که: بالاتر کجاست

گفت: بالاتر جهاني ديگر است

عالمي کز عالم خکي جداست

پهن دشت آسمان بي انتهاست

باز من گفتم که بالاتر کجاست

گفت: بالاتر از آنجا راه نيست

زانکه آنجا بارگاه کبرياست

آخرين معراج ما عرش خداست

بازمن گفتم که: بالاتر کجاست

لحظه‌ای در ديگانم خيره شد

گفت: اين اندیشه‌ها بس نارساست

گفتمش: از چشم شاعر کن نگاه

تا نپنداري که گفتاري خطاست

دورتر از چشمه خورشیدها

برتر از اين عالم بي انتها

باز هم بالاتر از عرش خدا

عرصه پرواز مرغ فکر ماست

 

غروب پاييز

دلم خون شد از اين افسرده پاييز

از اين افسرده پاييز غم انگيز

غروبي سخت محنت بار دارد

همه درد است و با دل کار دارد

شرنگ افزاي رنج زندگاني ست

غم او چون غم من جاوداني ست

افق در موج اشک و خون نشسته

شرابش ريخته جامش شکسته

گل و گلزار را چين بر جبين است

نگاه گل نگاه واپسين است

پرستوهايي وحشي بال در بال

اميد مبهمي را کرده دنبال

نه در خورشيد نور زندگاني

نه در مهتاب شور شادماني

فلق‌ها خنده بر لب فسرده

سفق ها عقده در هم فشرده

کلاغان می‌خروشند از سر کاج

که شد گلزارها تاراج تاراج

درختان در پناه هم خزيده

ز روي بامها گردن کشيده

خورد گل سيلي از باد غضبنک

به هر سيلي گلي افتاده بر خاک

چمن را لرزه‌ها در تار و پود است

رخ مريم ز سیلی‌ها کبود است

گلستان خرمي از ياد برده

به هر جا برگ گل را باد برده

نشان مرگ در گرد و غبار است

حديث غم نواي آبشار است

چو بينم کودکان بينوا را

که می‌بندند راه اغنيا را

مگر يابند با صد ناله ناني

در اين سرماي جان فرسا مکاني

سري بالا کنم از سينه کوه

دلم کوه غم و درياي اندوه

اهم می‌شکافد آسمان را

مگر جويد نشان بي نشان را

به دامانش درآويزد به زاري

بنالد زينهمه بي برگ و باري

حديث تلخ اينان باز گويد

کليد اين معما باز جويد

چه گويم بغض می‌گیرد گلويم

اگر با او نگويم با که بگويم

فرود ايد نگاه از نيمه راه

که دست وصل کوتاهست کوتاه

نهيب تند بادي وحشت انگيز

رسد همراه باراني بلاخيز

بسختي می‌خروشم هاي باران

چه می‌خواهی ز ما بي برگ و باران

برهنه بي پناهان را نظر کن

در اين وادي قدم آهسته‌تر کن

شد اين ويرانه ويرانتر چه حاصل

پريشان شد پریشان‌تر چه حاصل

تو که جان می‌دهی بر دانه در خاک

غبار از چهر گل‌ها می‌کنی پک

غم دل‌های ما را شستشو کن

براي ما سعادت آرزو کن

 

بازگشت

دور از نشاط هستي و غوغاي زندگي

دل با سکوت و خلوت غم خو گرفته بود

آمد سکوت سرد و گرانبار را شکست

آمد صفاي خلوت اندوه را ربود

آمد به اين اميد که در گور سرد دل

شايد ز عشق رفته بيابد نشانه‌ای

او بود و آن نگاه پر از شوق و اشتياق

من بودم و سکوت و غم و جاودانه‌ای

آمد مگر که باز در اين ظلمت ملال

روشن کند به نور محبت چراغ من

باشد که من دوباره بگيرم سراغ شعر

زان بيشتر که مرگ بگيرد سراغ من

گفتم مگر صفاي نخستين نگاه را

در ديدگان غمزده اش جستجو کنم

وين نيمه جان سوخته از اشتياق را

خکستر از حرارت آغوش او کنم

چشمان من به ديده او خيره مانده بود

رخشيد ياد عشق کهن در نگاه ما

آهي از آن صفاي خدايي زبان دل

اشکي از آن نگاه نخستين گواه ما

ناگاه عشق مرده سر از سينه برکشيد

آويخت همچو طفل يتيمي به دامنم

آنگاه سر به دامن آن سنگدل گذاشت

آهي کشيد از سر حسرت که: اين منم

باز آن لهيب شوق و همان شور و التهاب

باز آن سرود مهر و محبت ولي چه سود

ما هر کدام رفته به دنبال سرنوشت

من ديگر آن نبوده‌ام و او ديگر او نبود

 

آن روز شاعرم

گفتم براي آنکه بماند حديث من

آن به که نغمه‌ها ز غم عشق سر کنم

غير از سرود عشق نخوانم به روزگار

وز درد عشق سوز سخن بيشتر کنم

چنگم بجز نواي محبت نمی‌نواخت

طبعم به غير عشق سرودي نمی‌سرود

بسيار آفرين که شنيدم ز هر کنار

بسيار کس که نغمه گرم مرا ستود

آتش زدم ز سوز سخن اهل حال را

اما زبان مدعيان خار راه بود

ديدند يک شبه ره صد ساله می‌روم

در چشم تنگشان هنر من گناه بود

کندند درخيال بناي گذشتگان

در پيش خود ستاره هفت آسمان شدند

فانوس شعرشان نفسي بر کشيد و مرد

پنداشتند روشني جاودان شدند

اين گلشن خزان زده جاي نشاط نيست

شاعر به شهر بي هنران بار خاطر است

اينجا کسي که مدح نگفت و ثنا نخواند

سعدي اگر شود نتوان گفت شاعر است

گيرم هزار نغمه سرايم ز چنگ دل

گيرم هزار پرده برآرم ز تار جان

آن روز شاعرم که بگويم مديح اين

آن روز شاعرم که بخوانم ثناي آن

 

شب‌های شاعر

می‌وزد باد سردي از توچال

در سکوتي عميق و رويا خيز

برف و مهتاب و کوهسار بلند

جلوه‌ها می‌کند خيال انگيز

خاصه بر عاشقي که در دل خويش

دارد از عشق خاطرات عزيز

داند آن کس که درد من دارد

خورده در جام شب شراب نشاط

ساقي آسمان مينايي

شهر آرام خانه‌ها خاموش

جلوه گاه سکوت و زيبايي

نيمه شب زير اين سپهر کبود

من و آغوش باز تنهايي

در اتاقي چراغ می‌سوزد

ماه مانند دختري عاشق

سر به دامان آسمان دارد

چشم او گرم گوهر افشاني است

در دل شب ستاره می‌بارد

گوييا درد دوري از خورشيد

ماه را نيمه شب می‌آزارد

آه او هم چون من گرفتار است

آفريد اين جهان به خاطر عشق

آنکه ايجاد کرد هستي را

تا مگر آدمي زند برآب

رقم نقش خود پرستي را

عشق آتش به کائنات افکند

تا نشان داد چيره دستي را

با دل شاعري چه ها که نکرد

در اتاقي چراغ می‌سوزد

کنج فقري ز محنت کنده

شاعري غرق بحر انديشه

کاغذ و دفتري پرکنده

رفته روحش به عالم ملکوت

دل از اين تيره خکدان کنده

خلوت عشق عالمي دارد

نقش روي پريرخي زيبا

نقشبندان صفحه دل اوست

پرتوي از تبسمي مرموز

روشني بخش و شمع محفل اوست

ديدگاني ميان هاله نور

همه جا هر زمان مقابل اوست

هر طرف روي دوست جلوه گر است

شاعر رنجيده در دل شب

پنجه در پنجه غم افکنده

گوييا عشق بر تني تنها

محنت و رنج عالم افکنده

دل به درياي حسرت افتاده

جان به گرداب ماتم افکنده

در تب اشتياق می‌سوزد

سوخته پاي تا به سر چون شمع

می‌چکد اشک غم به دامانش

می‌گذارد ز درد نکامي

درد عشقي که نيست درمانش

دختر شعر با جمال و جلال

می‌کند جلوه در شبستانش

در کفش جامي از شراب سخن

دامن دوست چون به دست آمد

دل به صد شوق راز می‌گوید

گاه سرمست از شراب اميد

نغمه‌ای دلنواز می‌گوید

گاه از رنج‌های تلخ و فراق

قصه‌ای جانگداز می‌گوید

تا دلي هست هاي و هويي هست

می‌وزد باد سردي از توچال

می‌خرامد به سوي مغرب ماه

شاعري در سکوت و خلوت شب

کاغذي بي شمار کرده سياه

به نگاه پريرخي زيبا

می‌کند همچنان نگاه نگاه

آه اينروشني سپيده دم است

 

آسمان کبود

بهارم دخترم از خواب برخيز

شکر خندي بزن شوري برانگيز

گل اقبال من اي غنچه ناز

بهار آمد تو هم با او بياميز

بهارم دخترم آغوش وا کن

که از هر گوشه گل آغوش وا کرد

زمستان ملال انگيز بگذشت

بهاران خنده بر لب آشنا کرد

بهارم دخترم صحرا هياهوست

چمن زير پر و بال پرستوست

کبود آسمان همرنگ درياست

کبود چشم تو زیباتر از اوست

بهارم دخترم نو روز آمد

تبسم بر رخ مردم کند گل

تماشا کن تبسم‌های او را

تبسم کن که خود را گم کند گل

بهارم دخترم دست طبيعت

اگر از ابرها گوهر ببارد

وگر از هر گلش جوشد بهاري

بهاري از تو زیباتر نيارد

بهارم دخترم چون خنده صبح

اميدي می‌دمد در خنده تو

به چشم خويشتن می‌بینم از دور

بهار دلکش اينده تو

 

ديوانه

يکي دیوانه‌ای آتش بر افروخت

در آن هنگامه جان خويش را سوخت

همه خکسترش را باد می‌برد

وجودش را جهان از ياد می‌برد

تو همچون آتشی‌ای عشق جانسوز

من آن ديوانه مرد آتش افروز

من آن ديوانه آتش پرستم

در اين آتش خوشم تا زنده هستم

بزن آتش به عود استخوانم

که بوي عشق برخيزد ز جانم

خوشم با اين چنين دیوانگی‌ها

که می‌خندم به آن فرزانگي

به غير از مردن و از ياد رفتن

غباري گشتن و بر باد رفتن

در اين عالم سرانجامي نداريم

چه فرجامي؟ که فرجامي نداريم

لهيبي همچو آه تيره روزان

بساز اي عشق و جانم را بسوزان

بيا آتش بزن خکسترم کن

مسم در بوته هستيي زرم کن

 

چشم من روشن

آخر اي دوست نخواهي پرسيد

که دل از دوري رويت چه کشيد

سوخت در آتش و خکستر شد

وعده‌های تو به دادش نرسيد

داغ ماتم شد و بر سينه نشست

اشک حسرت شد و بر خاک چکيد

آن همه عهد فراموشت شد

چشم من روشن روي تو سپيد

جان به لب آمده در ظلمت غم

کي به دادم رسی‌ای صبح اميد

آخر اين عشق مرا خواهد کشت

عاقبت داغ مرا خواهي ديد

دل پر درد فريدون مشکن

که خدا بر تو نخواهد بخشيد

 

دوست

همه ذرات جان پيوسته با دوست

همه اندیشه‌ام انديشه اوست

نمی‌بینم به غير از دوست اينجا

خدایا اين منم يا اوست اينجا؟

اي اميد نا امیدی‌های من

بر تن خورشيد می‌پیچد به ناز

چادر نيلوفري رنگ غروب

تک درختي خشک در پهناي دشت

تشنه می‌ماند در اين تنگ غروب

از کبود آسمان‌های روشني

می‌گریزد جانب آفاق دور

در افق بر لاله سرخ شفق

می‌چکد از ابرها باران نور

می‌گشاید دود شب آغوش خويش

زندگي را تنگ می‌گیرد به بر

باد وحشي می‌دود در کوچه‌ها

تيرگي سر مي شکد از بام و در

شهر می‌خوابد به لالاي سکوت

اختران نجوا کنان بر بام شب

نرم نرمک باده مهتاب را

ماه می‌ریزد درون جام شب

نيمه شب ابري به پهناي سپهر

می‌رسد از راه و می‌تازد به ماه

جغد می‌خندد به روي کاج پير

شاعري می‌ماند و شامي سياه

دردل تاريک اين شب‌های سرد

اي اميد نا امیدی‌های من

برق چشمان تو همچون آفتاب

می‌درخشد بر رخ فرداي من

 

دروازه‌ی طلايي

در کوره راه گمشده سنگلاخ عمر

مردي نفس زنان تن خود می‌کشد به راه

خورشيد و ماه روز و شب از چهره زمان

همچون دو ديده خيره به اين مرد بي پناه

اي بس به سنگ آمده آن پاي پر ز داغ

اي بس به سر فتاده در آوش سنگ‌ها

چاه گذشته بسته بر او راه بازگشت

خو کرده با سکوت سياه درنگ‌ها

حيران نشسته در دل شبهاي بي سحر

گرياندويده در پي فرداي بي اميد

کام از عطش گداخته آبش ز سر گذشت

عمرش به سر نيامده جانش به لب رسيد

سو سو زنان ستاره کوري ز بام عشق

در آسمان پخت سياهش دميد و مرد

وين خسته را به ظلمت آن راه ناشناس

تنها به دست تيرگي جاودان سپرد

اين رهگذر منم که همه عمر با اميد

رفتم به بام دهر برايم به صد غرور

اما چه سود زين همه کوشش که دست مرگ

خوش می‌کشد مرا به سراشيب تنگ گور

اي رهنورد خسته چه نالي ز سرنوشت

ديگر ترا به منزل راحت رسانده است

دروازه طلايي آن را نگاه کن

تا شهر مرگ راه درازي نمانده است

 

براي آخرين رنج

اي آخرين رنج

تنهاي تنها می‌کشیدم انتظارت

ناگاه دستي خشمگين مشتي به در کوفت

ديوارها در کام تاريکي فرو ريخت

لرزيد جانم از نسيمي سرد و نمنک

نگاه دستي در من درآويخت

دانستم اين ناخوانده مرگ است

از سالهاي پيش با من آشنا بود

بسيار او را ديده بودم

اما نمی‌دانم کجا بود

فرياد تلخم در گلو مرد

با خود مرا در کامظلمت ها فرو برد

در دشت‌ها در کوه‌ها

در دره‌های ژرف و خاموش

بر روي دریاهای خون در تیرگی‌ها

در خلوت گردابهاي سرد و تاريک

در کام اوهام

در ساحل متروک درياهاي آرام

شبهاي جاويدان مرا در بر گرفتند

اي آخرين رنج

من خفته‌ام بر سينه خاک

بر باد شد آن خاطره از رنج خرسند

کنون تو تنها مانده‌ای‌ای آخرين رنج

برخيز برخيز

از من بپرهيز

برخيز از اين گور وحشت زا حذر کن

گر دست تو کوتاه شد از دامن من

بر روي بال آرزويهايم سفر کن

با روح بيمارم بيامرز

بر عشق نکامم بپيوند

 

گل اميد

هوا هواي بهار است و باده باده ناب

به خنده خنده بنوشيم و جرعه جرعه شراب

در اين پياله ندانم چه ريختي پيداست

که خوش به جان هم افتاده‌اند آتش و آب

فرشته روي من اي آفتاب صبح بهار

مرا به جامي از اين آب آتشين درياب

به جام هستي ما اي شراب عشق بجوش

به بزم ساده ما اي چراغ ماه بتاب

گل اميد من امشب شکفته در بر من

بيا و يک نفس اي چشم سرنوشت بخواب

مگر نه خاک ره اين خرابه بايد شد

بيا که کام بگيريم از اين جهان خراب

 

خاکستر

شبي پر کن از بوسه‌ها ساغرم

به نرمي بيا همچون جان در برم

تنم را بسوزان در آغوش خويشتن

فردا نيابند خاکسترم

 

درد

درون سينه آهي سرد دارم

رخي پژمرده رنگي زرد دارم

ندانم عاشقم مستم چه هستم؟

همي دانم دلي پر درد دارم

تنها

کسي مانند من تنها نماند

به راه زندگاني وانماند

خدا را در قفاي کاروان‌ها

غريبي در بيابان جا نماند

 

گرفتار

لب خشکم ببين چشم ترم را

بيا از باده پر کن ساغرم را

دلم در تنگناي اين قفس مرد

رسيد آن دم که بگشايي پرم را

 

پشيمان

وفادار تو بودم تا نفس بود

دريغا همنشينت خار و خس بود

دلم را بازگردان

همين جان سوختن بس بود بس بود

 

عشق بي سامان

چنين با مهرباني خواندنت چيست؟

بدين نامهرباني راندنت چيست؟

بپرس از اين دل ديوانه من

که‌ای بيچاره ماندنت چيست؟

 

آرزو

به اميد نگاهت ايستادن

به روي شانه‌هایت سر نهادن

خوش‌تر از اين آرزويي است

دهان کوچکت را بوسه دادن

 

آغوش

براي چشم خاموشت بميرم

کنار چشمه نوشت بميرم

نمی‌خواهم در آغوشت بگيرم

که می‌خواهم در آغوشت بميرم

 

رقص

شکفتي همچو گل در بازوانم

درخشيدي چو مي در جام جانم

به بال نغمه آن چشم وحشي

کشاندي تا بهشت جاودانم

 

مکتب عشق

سيه چشمي به کار عشق استاد

درس محبت ياد می‌داد

مرا از ياد برد آخر ولي من

بجز او عالمي را بردم از ياد

 

شراب

بدين افسونگري وحشي نگاهي

مزن بر چهره رنگ بي گناهي

شرابي تو شراب زندگي بخش

شبي می‌نوشمت خواهي نخواهي

 

غروب

چو ماه از کام ظلمت‌ها دميدي

جهاني عشق در من آفريدي

دريغا با غروب نا بهنگام

مرا در ظلمت‌ها کشيدي

__________________



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *