مجموعه اشعار و سرودههای
خسرو گلسرخی
فهرست اشعار
رهروان خسته را احساس خواهم داد
ماههای دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت
نورهای تازهای در چشمهای مات خواهم ریخت
لحظهها را در دو دستم جای خواهم داد
سهرهها را از قفس پرواز خواهم داد
چشمها را باز خواهم کرد …
*
خوابها را در حقیقت روح خواهم داد
دیدهها را از پس ِ ظلمت به سوی ماه خواهم خواند
نغمهها را در زبان چشم خواهم کاشت.
گوشها را باز خواهم کرد …
*
آفتاب دیگری در آسمان ِ لحظه خواهم کاشت
لحظهها را در دو دستم جای خواهم داد
سوی خورشیدی دگر پرواز خواهم کرد …
مردی درون میکده آمد
گفت: کشمکش ِ پنجاه و پنج.
از پشت پیشخوان
مردی به قامتِ یک خرس
دستی به زیر برد
تق –
چوب پنبه را کشید
و بی خیال گفت: مزه …؟
مرد گفت: خاک …
“دستی به ته کفش خویش زد.”
الکل درون کبودی لیوان، ترانه خواند.
*
وقتی شمایل بطری
از سوزش عجیب نگهداری
و بوی تند رها شد
آن مرد بی قرار،
دست خاکی خود در دهان گذاشت.
ناگاه از تعجب این کار
سی و هشت چشم ِ نیمه خمار بسته،
باز شد
و شگفتی و تحسین ِ خویش را
مثل ستون خط و خالی سیگار
در چین ِ چهرهی آن مرد ِ گرم
خالی کرد …
*
ناگاه
مردی صدای بَمَش را
بر گوش پیشخوان آویخت:
– میهمان ِ من، بفرمایید …
چند لحظه سکوت، بعد
صدای پر هیبت مردی دگر
فضای دود ِ کافه را شکافت:
– من شرط را باختم به رفیقم
میهمان من، بفرمایید …
حساب شد.
*
در اوج ِ اضطراب میکده،
آن مرد خاکی ِ ساکت،
پولی مچاله شده
بر چشم ِ پیشخوان گذاشت
و در دو لنگهی در، ناپدید شد …
شب که میآید و میکوبد پشت ِ در را،
به خودم می گویم:
من همین فردا
کاری خواهم کرد
کاری کارستان …
و به انبار کتان ِ فقر کبریتی خواهم زد،
تا همه نارفیقان ِ من و تو بگویند:
“فلانی سایه ش سنگینه
پولش از پارو بالا میره …”
و در آن لحظه من مرد ِ پیروزی خواهم بود
و همه مردم، با فداکاری ِ یک بوتیمار،
کار و نان خود را در دریا میریزند
تا که جشن شفق ِ سرخ ِ گستاخ مرا
با زُلال خون ِ صادقشان
بر فراز ِ شهر آذین بندند
و به دور ِ نامم مشعلها بیفروزند
و بگویند:
“خسرو” از خود ِ ماست
پیروزی او در بستِ بهروزی ِ ماست …
و در این هنگام است
و در این هنگام است
که به مادر خواهم گفت:
غیر از آن یخچال و مبل و ماشین
چه نشستی دل ِ غافل، مادر
خوشبختی، خوشحالی این است
که من و تو
میان قلبِ پر مهر ِ مردم باشیم
و به دنیا نوری دیگر بخشیم …
شب که میآید و میکوبد
پشت در را
به خودم می گویم
من همین فردا
به شب سنگین و مزمن
که به روی پلک همسفرم خوابیده ست
از پشت خنجر خواهم زد
و درون زخمش
صدها بمب خواهم ریخت
تا اگر خواست بیازارد پلکِ او را
منفجر گردد، نابود شود …
*
من همین فردا
به رفیقانم که همه از عریانی میگریند
خواهم گفت:
– گریه کار ِ ابر است
من وتو با انگشتی چون شمشیر،
من و تو با حرفی چون باروت
به عریانی پایان بخشیم
و بگوییم به دنیا، به فریاد ِ بلند
عاقبت دیدید ما، ما صاحبِ خورشید شدیم …
و در این هنگام است
و در این هنگام است
که همان بوسهی تو خواهم بود
کَز سر مهر به خورشید دهی …
*
و منم شاد از این پیروزی
به “حمیده” روسری خواهم داد
تا که از باد ِ جدایی نَهَراسد
و نگوید چه هوای سردی است
حیف شد مویم کوتاه کردم …
*
شب که میآید و میکوبد پشتِ در را
به خودم می گویم
اگر از خواب شبِ یلدا ما برخیزیم
اگر از خواب بلند یلدا، برخیزیم
ما همین فردا
کاری خواهیم کرد
کاری کارستان …
که ایستاده به درگاه …؟
آن شال سبز را ز ِ شانهی خود بردار
*
بر گونههای تو آیا شیارها
زخم سیاه زمستان است …؟
در ریزش مداوم این برف
هرگز ندیدمت
زخم سیاه گونهی تو
از چیست؟
*
آن شال سبز را ز شانهی خود بردار،
در چشم من،
همیشه زمستان است …
مردی که آمد از فَلق ِ سرخ
در این دم آرام خواب رفته،
پریشان شد
ویران.
و باد پراکند
بوی تنش را
میان خزر،
ای سبز گونه ردای شمالیام
جنگل!
اینک کدام باد
بوی تنش را
می آرد از میانهی انبوه گیسوان پریشانت
که شهر به گونهی ما
در خون سرخ نشسته است ….؟
آه ای دو چشم فروزان!
در رود مهربان کلامت
جاری ست هزاران هزار پرنده،
بی تو کبوتریَم بی پر ِ پرواز …
۱
در رودهای جدایی،
ایمان ِ سبز ِ ماست که جاری است
او میرود در دل مردابهای شهر
در راه آفتاب،
خم میکند بلندی هر سرو سرفراز …
۲
از خون من بیا بپوش رَدایی
من غرق میشوم
در برودت دعوت
ای سرزمین من،
ای خوب جاودانهی برهنه
قلبت کجای زمین است
که بادهای همهمه را
اینک صدا زنم
در حجرههای ساکت تپیدن آن؟
۳
در من همیشه تو بیداری
ای که نشستهای به تکاپوی خفتن من!
در من
همیشه تو میخوانی هر ناسروده را
ای چشمهای گیاهان مانده
در تن خاک
کجای ریزش باران ِ شرق را
خواهید دید؟
اینک
میان قطرههای خون شهیدم
فوج پرندگان سپید
با خویش میبرند
غمنامهی شگفت اسارت را
تا برج خون ملتهب بابک خرّم
آن برج ِ بی دفاع …
۴
این سرزمین من است که میگرید
این سرزمین من است
که عریان است
باران دگر نیامده چندی است،
آن گریههای ابر کجا رفته است؟
عریانی ِ کشت زار را
با خون خویش بپوشان …
۵
این کاجهای بلندست
که در میانهٔ جنگل
عاشقانه میخواند –
ترانهی سیّال سبز ِ پیوستن
برای مردم شهر
نه چشمهای توای خوبتر ز جنگل کاج
اینک برهنهی تَبرست
با سبزی ِ درخت هیاهویت …
۶
ای سوگوار سبز بهار،
این جامهی سیاه معلّق را
چگونه پیوندی است
با سرزمین من؟
آن کس که سوگوار کرد خاک مرا
آیا شکست
در رفت و آمد حمل ِ این همه تاراج؟
۷
این سرزمین من چه بی دریغ بود
که سایهی مطبوع خویش را
بر شانههای ذوالاکتاف پهن کرد
و باغها میان عطش سوخت
و از شانهها طناب گذر کرد
این سرزمین من چه بی دریغ بود …
۸
ثقل ِ زمین کجاست؟
من در کجای جهان ایستادهام؟
با باری ز فریادهای خفته و خونین
ای سرزمین من!
من در کجای جهان ایستادهام …؟
آمد.
دستش به دستبند بود
از پشت میلهها،
عریانی دستان من ندید
امّا
یک لحظه در تلاطم چشمان من نگریست
چیزی نگفت
رفت.
اکنون اشباح از میانهی هر راه میخزند
خورشید
در پشت پلکهای من اعدام میشود …
در بقعههای ساکتِ بودن،
همراه خوب من
آن شال ِ سبز کِبر را
به دور بیفکن
و با تمامی وسعت انسانیت بگو
که ما باغیایم
باغی چنان بزرگ و سبز
که دنیا
در زیر سایهاش –
خواب هزار سالهی خود را
خمیازه میکشد.
در بقعههای خامُش ِ بودن
از جوار ضریح
چندی است
طنین ضربهی برخاستن بزرگ تو را نمیشنوم
همراه خوب من
از پلههای بلند غرورت
بگیر دست مرا
تا قلب شب بشکافیم
و با ردای ِ سپیده
به رقص برخیزیم …
*
همراه خوب من
با این غرور بلندت
در سرزمین یائسهها
تو تمامی خود نرفتهای بر باد …
اینک
به ریزش رگبار سرخگونه ی خنجر،
دست مرا بگیر
تا از پل نگاه صادقانهی مردم
به آفتاب
سفر کنیم …
تن تو کوه دماوند است
با غرورش تا عرش
دشنهی دژخیمان نتواند هرگز
کاری افتد از پشت،
تن تو دنیایی از چشم است …
تن تو جنگل بیداریهاست
هم چنان پابرجا
که قیامت
ندارد قدرت
خواب را خاک کند در چشمت
تن تو آن حرف نایاب است
کز زبان یعقوب،
پسر ِ جنگل عیّاریها
در مصافِ نان و تیغهی شمشیر
– میان سبز –
خیمه میبست برای شفق ِ فرداها …
تن تو یک شهر شمع آجین
که گل زخمش
نه که شادی بخش دستِ آن همسایه است
که برای پسرش جشنی برپا دارد.
گل ِ زخم تو
ویران گر این شادیهاست …
تن تو سلسلهی البرز است.
اولین برفِ سال
بر دو کوه پلکَت
خواب یک رود ِ ویران گر را میبیند
در بهار ِ هر سال.
دشنهی دژخیمان نتواند هرگز
کاری افتد از پشت
تن تو
دنیایی از چشم است …
می دانی
پرنده را بی دلیل اعدام میکنی
در ژرف تو
آینه ایست
که قفسها را انعکاس میدهد
و دستان تو محلولی ست
که انجماد ِ روز را
در حوضچهی شب غرق میکند …
ای صمیمی،
دیگر زندگی را نمیتوان
در فرو مردن یک برگ
یا شکفتن یک گُل
یا پریدن یک پرنده دید
ما در حجم کوچک خود رسوب میکنیم
آیا شود که باز درختان جوانی را
در راستای خیابان
پرورش دهیم –
و صندوقهای زرد ِ پُست
سنگین
ز غمنامههای زمانه نباشند؟
در سرزمینی که عشق آهنی ست
انتظار معجزه را بعید می دانم
باغبان مفلوک چه هدیهای دارد؟
پرندگان
از شاخههای خشک پرواز میکنند
آن مرد زردپوش
که تنها و بی وقفه گام می زند
با کوچههای “ورود ممنوع”،
با خانههای “به اجاره داده میشود”،
چه خواهد کرد
سرزمینی را که دوستش میداریم؟
*
پرندگان همه خیساند
و گفتگویی از پریدن نیست
در سرزمین ما
پرندگان همه خیساند
در سرزمینی که عشق کاغذی است
انتظار معجزه را بعید می دانم …
پشت پنجرهام را کوبید
گفتم که هستی؟
گفت: آفتاب
بی اعتنا طناب را آماده کردم …
*
پشت پنجرهام را کوبید
گفتم که هستی؟
گفت: ماه
بی اعتنا طناب را آماده کردم …
*
پشت پنجرهام را کوبیدند
گفتم که هستید؟
گفتند: همهی ستارگان دنیا
بی اعتنا طناب را آماده کردم …
*
پشت پنجرهام را کوبید
گفتم که هستی؟
گفت: یک پرندهی آزاد
من پنجره را با اشتیاق باز کردم …
به پشوتن آل بویه
*
من شکستم در خود
من نشستم در خویش
لیک هرگز نگذشتم از
پُل
که ز رگهای رنگین بسته ست کنون
بر دو سوی رود ِ آسودن
باور کن نگذشتم از پُل
غرق ِ یکباره شدم
من فرو رفتم
در حرکتِ دستان تو
من فرو رفتم
در هر قدمت، در میدان
من نگفتم به ذوالاکتاف سلام،
شانهات بوسیدم
تا تو از این همه ناهمواری
به دیار ِ پاکی راه بری
که در آن یکسانی پیروزست …
*
من شکستم در خود
من نشستم در خویش …
تو سفر خواهی کرد
با دو چشم مطمئنتر از نور
با دو دست راستگوتر از همهی آینهها
خواب دریای خزر را
به شبِ
چشمانت میبخشم …
موجها.
زیر پایت همه قایق هستند
ماسهها،
در قدمت میرقصند
من تو را در همهی آینهها
میبینم
روبرو
در خورشید
پشتِ سر
شب
در ماه
من تو را تا جایی خواهم برد
که صدایی از جنگ
و خبرهایی کذایی از ماه
لحظه هامان را زایل نکند
من تو را
از همه آفاق جهان خواهم برد …
*
همسفر با منی
تو سفر میکنی امّا تنها
صبح ِ صادق
و همه همهمهی دستان
ره توشهی تو
این صمیمی
هر ستاره
پستهی خندان راه ِ تو باد …
*
جفت من
سفری میکنیم اما
دستهای خود را به بهاری بخشیم
که همه گلهای تنها را
با صداقت
نوازش باشند …
چشم خود را به راهی بخشیم
که برای طرح بی باکِ
قدمها
ستایش باشند
تو سفر خواهی کرد
من تو را در نفسم خواهم خواند
وقتی آزاد شوند از قفس کهنه
کبوترهایم
در جوار همهی گنبدها
به زیارتگاه چشمانت میآیم
و در آن لحظه، ماه
در دستم خواهد خواند
– زندگی در فراسوی همه زنجیرست …
*
روح من گسترده ست
تا قدم بگذاری
در خیابان ِ صداقتهایش …
و بکاری
کاج دستانت را
در هزاران راهش …
*
روح من گسترده ست
تا که آغاز کنی
فلسفهی رُخصت چشمانت را
به همه ضجهی جاوید برادرهایم
تا که احساس کنی
بردگی ِ دستانم
تا که آگاه شوی
از قفس ِ واژه که آویزان است؟
*
سوختن نزدیک است
تو سفر خواهی کرد
من تو را
از صفِ این آدمکان چوبی
خواهم برد …
در خیابان مردی میگرید
پنجرههای دو چشمش بسته ست
دستها را باید
به گرو بگذارد
تا که یک پنجره را بُگشاید …
*
در خیابان مردی میگرید
همه روزان ِ سپیدش جمعه ست
او که از بیکاری
تیر سیمانی را میشمرد
در قدمهای ِ ملولش قفسی میرقصد
با خودش میگوید:
– کاش میشد همهی عقربکِ ساعتها
میایستاد
کاش تردید ِ سلام تو نبود
دستهایم همه بیمار پریدنهایی
از بغل ِ دیوارست …
کاش دستم دو کبوتر میبود
*
در خیابان مردی میگرید …
گلهای وحشی جنگل
اینک به جست و جوی خون شهیدان نشستهاند
جنگل!
کجاست جای قطرههای خون شهیدان؟
آیا
امسال خواهد شکفت این لالههای خون؟
آیا پرندگان مهاجر
امسال
با بالهای خونین
آن سوی سرزمین ِ گرفتاران
آواز میدهند …؟
آیا کنون
نام شهیدان ِ شرقی ما را
آن سوی ِ مرزها
تکرار میکنند؟
امسال
جای ِ پایشان
بارانی از ستاره خواهد ریخت؟
امسال
سال دستهای جوان است
بر ماشههای مسلسل
امسال
سال ِ شکفتن عدالتِ مردم
امسال
سال مرگ دشمنان و هرزه دَرایان
امسال
دستهای تازهتری شلیک میکنند …
*
جنگل!
پیراهن ِمحافظ در ستیز ِخلق
باران ِ بی امان شمالی
اگر بشوید خون
خون ِ مبارزان،
این لالههای شکفته
در رنج و اشکها
در برگهای سبز تو هر سال
زنده است …
آوازهای خونین
امسال زمزمهی ماست
امّا،
در چشم ما
نه ترس و نه گریه،
خشم ِ بزرگ خلق
در هر نگاه ساکتِ ما
شعله میکشد …
چشمهی پیری است
در انتهای ِ راه ِ کویر ِ کور
باید گذشت از این راه؟
این مرد ِ راه،
صبوری و تسلیم
جاری ست
در رگش …
بََرَهوتیان ِ کلافهی تنهایی!
باید ز راه ِ مانده، گذشتن
باید که سرافراز به چشمه رسیدن.
*
این چشمه در انتظار ِ عبث نیست …
غروب ِ فصلی
این کفتران عاصی ِ شهر
به انزوای ساکت آن سوی میلههای بلند …
*
هرگز طلوع ِ سلسله وار شبی در اینجا نیست
و تو بسان همیشه، همیشه دانستن
چه خوب می دانی
که این صدای کاذب جاری درون کوچه و کومه
در این حصار شب زدهی تار
بشارتی ست
بشارت ظهور جوانه،
جوانههای بلند
که رنگِ اناری ِمیله،
با آن شتاب و بداهت
دروغ ِ بزرگ
زمانهی خود را
در اوج انزجار انکار میکنند …
تو فاتحی!
دستان تو
سرگرم ساختن سنگر،
مشغول کاشتن بذر دوستی است …
*
تو فاتحی!
تو فاتحانه فردای سرخ و زرد
اعلام میکنی آغاز تولّد خود را
با هزار آفتاب
در چین ِچهرهی اسارتِ شرق …
*
ما
شکوفهی دستان بی زوال تو را
آب میدهیم …
روح ِ بابک در تو
در من هست.
مَهَراس از خون یارانت، زرد مشو
پنجه در خون زَن و بر چهره بکش!
مثل بابک باش
نه
سرختر، سرختر از بابک باش!
دشمن
گرچه خون میریزد
ولی از جوشش ِ خون میترسد
مثل ِ خون باش
بجوش!
شهر باید یکسر
بابکِستان گردد
تا که دشمن در خون غرق شود
وین خراب آباد،
از جغد شود پاک و
گلستان گردد …
او سوار “آریا – بنز” است
تو
بر دوچرخه.
*
تکیه گاه اوست غرب
تکیه گاه توست خلق …
*
اوست یک تن
تو
هزاران، صد هزاران تن
پا بزن
پا بزن ای قدرت خلق!
*
پا بزن بر چرخ و بر دنده
انتهای ِ ره،
تویی پیروز
اوست بازنده …
برای فریدون فرشیان
*
در میدانهای سکوت،
آدمهای بی دفاعی را
دار میزدند
و دارها و آدمهای آویختهشان
در گاهوارهی مرگ
چون درختی را مینمودند
که در انبوهی از سیاهی ِ مات فرو رفته،
و در بهاری جاویدان زندگانی میکنند
و سکوهای افتخار
خالی از هر نفر
در لحظههای کور،
نگاهی سرگردان بود
و عابری که پیامی داشت
و به سوی میدان سکوت میشتافت
خود نیز
درختی خزان زده شد
و شاخههایش را
میوههای سیاه غربت پوشانید
و چندین لاشخوار
از چوبههای خشکِ دور دست
پرواز کردند
و بر کرسی ِ رنگین نگهبانان نشستند …
و این نیز خود نمایش را پایان نداد.
تلخ ماندم، تلخ
مثل زهری که چکیده از شبِ ظلمانی شهر
مثل اندوه ِ تو،
مثل گل سرخ
که به دست طوفان
پرپر شد …
تلخ ماندم، تلخ
مثل عصری غمگین
که تو را بر حاشیهاش
پیدا کردم
و زمین را
– توپِ گردان
پرت کردم به دل ِ ظلمت …
*
تلخ ماندم، تلخ
دیو از پنجره سر بیرون کرد.
از دهانش
بوی خون میآمد …
تو چهرهات شگفتترین ست،
ای مخمل ِ مقدس ِ آتش،
ای بی خیال ِ من
در چشمهای تو
این مشتهای بسته
این شعلههای بسته
این شعلههای پاکِ بلند
آخر به انزوای ِسرد و قفسها
و فوارههای منجمد روز
راه خواهد یافت
و طرح منفجر کنندهی آن
بر گوشهای محتضر
مثل دو گوشوارهی زرّین
آویزه میکند:
– اینک سپیدهی آشتی چه قدر نزدیک است
و خون سرخ رنگِ منقبض ما
آخر به عمق ِ قلبِ جهان
راه خواهد یافت …
*
تو چهرهات شگفتترین ست
وقتی تو حرف میزنی
آفتاب،
از اوج شوکت خود به زیر میآید
تا آخرین پیام تو را
مانند برگِ کتاب مقدس
بر نیزههای نور هدیه کند
تا همسایهها
از تصوّر بی باکی ِ ما بهراسند
و آن روز ِ خفته در حریر بیاید
که بوسههای دختران ِ عاشق ما
طعم ِ سپیدهی موعود،
و رنگ پاکترین لحظه را نشانه دهد …
*
تو چهرهات عزیزترین است …
و رمز گشودن درها
در دستهای خالی توست.
وقتی تو میگریی
بهار نمیآید
و زمستان ادامه خواهد داشت.
وقتی تو میگریی
بذرهای روینده
میان دستهای روستایی ما
نابود میشود.
وقتی تو میخندی …
تو چهرهات عزیزترین است
ای مخمل ِ مقدس ِ آتش
ای بی خیال ِ من …
تو رفتی
شهر در تو سوخت
باغ در تو سوخت
اما دو دستِ جوانت
بشارت فردا،
هر سال سبز میشود
و با شاخههای زمزمه گر در تمام خاک
گل میدهد
گلی به سرخی ِ خون …
با یک شکوفه،
با تو،
من آغاز میکنم
حماسهی بزرگ عشق را …
در دستهای تو
دنیا
دروغین است …
چشمت همه آهن
پایت همه تردید
دستت همه کاغذ …
*
این فردا که فراز ِ دار میبینی
قلبِ بزرگ ماست …
دریا درون سینهام جاری ست
با قایق تردید،
با ارتفاع موجها، شلّاق
در من همه فانوسها
خاموش میشوند
گلها معلق در فضا
یکریز میگریند
سنگین ِ یک چیدن
سر پنجهی بی اعتنای ِ توست
و قلبِ مغموم کبوترها
در اصطکاک لحظههای دام
با سرخی ِ شفاف
در انتظار مهربانیهای چشمانند …
*
پایت همه خسته،
دستت همه بسته،
در من طنین آبشاران نیست
در درستهای تو
دنیا دروغین است …
ویرانگری، اساس نبرد است
ویرانگری
نوید ِ آبادی
هر آنچه ساختند
از خشت خشت
ویران باد …
*
ای لالههای میهن من
گلگونههای فسرده،
گو بی شما
تاریخ را هر آنچه بسازند
ویران باد
آبادی ِ ضحاک ویران باد …
فصل ِ کاشتن گذشت
ای پر از جوانه و خاک
از کجای دستِ رود
میتوان خرید
مشتِ آب پاک را
تا تو باور کنی
پیامهای خفته درجوانه را …
*
نیزههای نعرهی روح ِخسته و شکستهی
یک جوانه در سپیده دم
قلبِ “اعتراف” را شهید میکند:
– “سرد میشود
لحظههای آهنین و داغ ِ ما
در میان جویهای آبِ هرز
چکهی غلیظ سرخ ِ خونمان
ماهی صبور حوضهای خانگی ست …”
*
فصل انفجار ِ خاک خواب رفت
رعدهای بی صدا
فتح کردهاند
آسمان کاغذی ِ شهر ِ ما
و جوانهها
با تمامی سپید ِ وُسعتِ وجودشان
در میان جنگل ِ فریب شهر، غرق گشتهاند:
“ماچ و بوس”، “باد” و کاغذ ِ شعار ِ
“خوب زیستن”!
نورهای کاذبِ درون کوی ِشهر
یا نئونهای خوشگل و تمیز و دل فریبِ
“هفت رنگ”!
دودهای مشمئز کننده،
ساقهای “خوش تراش”!
شیشههای الکل سپید
و هزار اختگی
و هزار اختگی …
*
فصل ِ کاشتن گذشت
ای رفیق روستا
ای که بوی شهر مست میکند تو را
هر سلام
خداحافظی است …
شهرها همه، روح خستگی ست
ما پیامبر عُفونَتیم
و رسالتی بدون هاله،
بدون حرف و آیه
بر خیال ِ آبها نوشتهایم …
*
ای رفیق روستا
فصل کاشتن گذشت
فصل انفجار خاک
خواب رفت …
دستی میان دشنه و دیوارست
دستی میان دشنه و دل نیست …
از پلهها
فرود میآییم
اینک بدون پا
……..
لیلای من همیشه
پشت پنجره میخوابد
و خوب میداند
که من سپیده دمان
بدون دست میآیم
و یارای گشودن ِ پنجره
با من نیست.
…….
شنهای کنار ساحل ِ عُمان
رنگ نمیبازند
این گونهی من است
که رنگِ دشت سوخته دارد
وقتی تو را
میانهی دریا،
بی پناه میبینم
دستی میان دشنه و دل نیست …
……….
خوابیدهای؟
نه؟ بیداری؟
آیا تو آفتاب را
به شهر خواهی برد
تا کوچههای خفته در میانهی باران
و حرفهای نمور ِ فاصلهها را
مشتعل کنی …؟
تا دو سمتِ رود بدانند
که آتش
همیشه نمیخوابد به زیر خاکستر …
………
در زیر ِ ریزش
رگبار تیغ ِ برهنه
می دانم تو دامنه میخواهی
می دانم
تا از کناره بیایی
و پنجرهها را
رو به صبح بگشایی …
……..
من
با سیاهی ِدو چشم ِ سیاه ِ تو،
خواهم نوشت
بر هر کرانهی این باغ
دستی همیشه منتظر دست دیگرست
چشمی همیشه هست که نمیخوابد …
بر سینهات نشست
زخم عمیق و کاری ِ دشمن
امّا
ای سرو ِ ایستاده نیفتادی …
این رسم ِتوست که ایستاده بمیری …
*
در تو ترانههای خنجر و خون،
در تو پرندگان مهاجر
در تو سرود فتح
این گونه
چشمهای تو روشن
هرگز نبوده است …
با خون تو
میدان توپخانه
در خشم خلق
بیدار میشود …
مردم
زان سوی توپخانه،
بدین سوی سرریز میکنند
نان و گرسنگی
به تساوی تقسیم میشود
ای سرو ایستاده
این مرگ توست که میسازد …
*
دشمن دیوار میکشد
این عابران خوب و ستم بَر
نام تو را
این عابران ژنده نمیدانند
و این دریغ هست اما
روزی که خلق بداند
هر قطره قطرهی خون تو
محراب میشود …
این خلق
نام بزرگ تو را
در هر سرود میهنیاش
آواز میدهد
نام تو، پرچم ایران،
خزر
به نام تو زنده است …
کجاست سرخی فریادهای بابک خرّم …؟
زمانه حادثه رویید با نشانهی دیگر
چنین زمانه چه سخت است در زمانهی دیگر
هزار خنجر کاری به انحنای ِ دلم آه
مخوان، ترانه مخوان، باش تا ترانهی دیگر
بهانه بود مرا شکستِ قیام گذشته
عطش، عطش تو بمان گرم، تا بهانهی دیگر
همیشه قلب مرا زخم، زخم کهنهی کاری
همیشه دست تو را تیغ، تیغ فاتحانهی دیگر
سکوت در دل این آشیانهی ممتد وای
کجاست منزل ِ امنی، کجاست خانهی دیگر
خروش و جوشش دریاچه در کرانهی من بین
که این ترانه نبوده است در کرانهی دیگر
جوانه سبز نبوده است در گذشتهی این باغ
بمان تو سبزی ِ این باغ، تا جوانهی دیگر
زمان ِ حادثه خوش آمدی، سلام بر رویَت
که شب نشسته به خنجر در آستانهی دیگر
به جان ِ دوست از این تازیانه باک ندارم
که زخم ِ جان ِ مرا هست تازیانهی دیگر
کجاست سرخی ِ فریادهای بابک خرّم
کجاست کاوهی آزادهی زمانهی دیگر؟
مرثیهای برای گلگونههای کوچک …
۱
چشمان تو
سلام ِ بهاری ست
در خشکسالی بیداد …
دستان تو
که یارای ِ دشنه گرفتن نیست امّا
آواز تو
گلولهی آغاز
که بال گشودَست به جانبِ دیوار
دیوارها اگر که دود نگشتند
آواز ِ پاک تو
رود بزرگِ میهن
این رود، در لوت میدمد
تا در سرتاسر این جزیرهی خونین
سَروها و سپیدار
سایه سار تو باشد …
۲
در کوچهها
حتی اگر هجوم ملخ بود
ما با سپر به کوچه قدم میگذاشتیم
حالا که دشمن ِ ما مخفی است
زندان،
تمام کوچههای خلوتِ این شهر …
۳
شاهین من!
که چشمهای تو نارَس
و در احاطه به خون ریز نارساست
تنها خلیفه نیست دشمن و دژخیم
هشدار!
مخفی است دشمنت …
بابک اگر برادر ما بود
در قتلگاه دشمن ِ این خلق
با گونههای زرد خموشی میگرفت امّا
دل بستهایم
به گونههای توای امید فرداها
تو بابکی
با گونههای آتشی ِ سرخ …
۴
وقتی لباس ِ تو ریش ریش، در هَم و پاره
وقتی که چشمهای تو در حسرتِ دویدن و بازی
خیره مانده بود
گویا میان همهمهی پارک
با آن صدای کودکانه به من گفتی:
عریانی ِ مرا
هرگز نه کسی گفت و نه دانست
با شانههای خمیده
بارکش بودن …
۵
دیوارهایی از گل که نیست
دیوارهایی از گل که نیست
با شاخههای همهمه گر، دَر هَم
تا جاده
با غرشی از گل و آواز
نام تو را در سپیده بخوانند
برگردن تو سرو میآویزم
تا سرافرازی
ز سرو
بیاموزی …
۶
اینک که سر پناه تو میسوزد
در این حریق ِهرزه دَرایان
به جستجوی کدام دامنه
گیرایی ِ چه صدایی
صدای پدر
در صدای ریزش باران است
اگر چه دامنه اینجا نیست
بایست در باران!
هرگز مترس،
هرگز مترس
پیراهن است صدایش
پیراهن است صدایش …
۷
خواهی پرید دوباره شاهین ِکوچک ما
و پردههای سیاه دو چشمش را
کنار خواهی زد
او را دوباره تو خواهی دید
او را
که سرافراز گرفتاری ست
در این جزیرهی خونین …
او را
که شورشی ست
در خون ِ ساکت ما
او را دوباره تو خواهی دید
او را که
سوار بر دشنههای گرسنه نمودند
و با دو آفتاب طلوع کرده
در دو گودی ِ گونه
از میان بیابان
چو روح جنگل رفت …
۸
با دستهای کوچک خود
ستاره میچینی؟
از آسمان شهر ِ تو آخر
ستاره خواهد ریخت
با چشمهای سیاهت
که خواب میخواهند
اینک کنار ِ خیابان
بارانی از ستاره تو را جذب کرده است
در جذبهای
که دنبال یک ستارهی گمنامی
و مادر تو
برایت ستاره میچیند
و ماه را به هیئت توپی میآراید
در بازی کودکانهی تو
ای کاش رنج مادرانهی او میسوخت …
۹
بر گردن تو سرو میآویزم
تا سرافرازی ز سرو بیاموزی …
پشتِ دستانت،
کویری خفته جان در آب
لب،
ترک خورده ز گرمای هجوم ظهر
جان،
ز سردی چون زمستانی میان برف
لب ز جانش نَشأتی هرگز نمیگیرد.
جان کِرخ،
لب، دشمن ِ خاموش …
حرفهایش
جنگل و روییدن رودست
خوابهایش
آفتابی مانده در یک صبح
لایههای خشک و تب دارش
مارسان،
اِستاده بر پاهای بارانی که باریده
چشم در چشمان هر بادی که میآید،
خیره گشته
خفته در نخوت
خود هراسان است
اما در کمین شب
مشتها آکنده از ضربت
قدرتش جوبار و دریا نیست
حسرتش سیلابِ در شهر است
انتظارش پیر گشته
انتظار افتاده بر پلکش
خوابِ فردا را نمیبیند
او به این گرما و تب معتاد
جان او از ریشه در
مرداب …
“یک اگر با یک برابر بود …”
*
معلّم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گَرد پنهان بود
ولی آخر کلاسیها
لواشک بین خود تقسیم میکردند
وان یکی در گوشهای دیگر “جوانان” را ورق میزد
برای آنکه بی خود، های و هو میکرد و با آن شور ِ بی پایان
تساویهای جبری رانشان میداد
با خطی خوانا به روی تختهای کَز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت:
“یک با یک برابر هست …”
از میان جمع ِشاگردان یکی برخاست،
همیشه یک نفر باید به پا خیزد.
به آرامی سخن سر داد:
تساوی اشتباهی فاحش و محض است …
معلّم
مات بر جا ماند.
و او پرسید:
اگر یک فرد انسان، واحد ِ یک بود آیا باز
یک با یک برابر بود؟
سکوتِ مُدهِشی بود و سوالی سخت
معلّم خشمگین فریاد زد:
آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت:
اگر یک فرد انسان، واحد ِ یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت، بالا بود
وانکه
قلبی پاک و دستی فاقد ِ زر داشت
پایین بود …
اگر یک فرد انسان، واحد ِ یک بود
آن که صورت نقره گون،
چون قرص ِ مَه میداشت
بالا بود
وان سیه چرده که مینالید
پایین بود …
اگر یک فرد انسان، واحد ِ یک بود
این تساوی زیر و رو میشد
حال میپرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال ِ مفت خواران
از کجا آماده میگردید؟
یا چه کس دیوار ِ چینها را بنا میکرد؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار ِ فقر خم میشد؟
یا که زیر ِ ضربتِ شلاق لِه میگشت؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس میکرد؟
معلم ناله آسا گفت:
– بچهها در جزوههای خویش بنویسید:
یک با یک برابر نیست …
۱
بر تپهها بایست
پریشان کن
اینک هجوم ِ فاصلهها را
ای آمده ز عمق ِ فراموشی …
۲
در من عقابِ منقلبی هست
هرگز ز خستگی نرانده سخن
هرگز نگفته آری
از من مخواه فرود آیم
بگذار
روی زردیِ بابک را
هرگز به یاد نیارند …
۳
در انزوا چه کسی خوابِ آفتاب دید
تا من به انتظار بمانم
کنار دریچه
و در خیال پاک کبوتر
سقوط کنم میان سیاهی …
۴
تنهایی عظیم نشسته برابرم
اینک
کجای جهان حرف میزنی
آیا همین آفتاب خستهی شَهرم
اجاق تو را
گرم میکند؟
و با هر اشارهی دستت
دریا میان رگم خواب میرود
ای مخملی که سرو
گلبوته های حرفِ تو را سبز میکند …
۵
از پلهها بیا
میان نیزههای نور و سپیده
دریاوار
نگاه منقلب را
ویران میانهی دشت
دشتی که گونههای سوختهاش
چهرهی من است
که گیسوان به دستِ باد سپرده
دنیا،
میان چشم تو خفته ست …
۶
ابریشم سیاه دو چشمت
یاد آور شبی زمستانی است
من بی رَدا،
بدون وحشتِ دشنه،
شادمانه خواب میرفتم
ابریشم سیاه دو چشمت
خانهی من است.
آن خانهای
که در آن خواب میروم
و میمیرم …
باید که دوست بداریم یاران!
باید که چون خزر بخروشیم
فریادهای ما اگر چه رسا نیست
باید یکی شود.
باید تپیدن ِ هر قلب اینک سرود
باید سرخی ِ هر خون اینک پرچم
باید که قلبِ ما
سرود ما و پرچم ما باشد …
باید در هر سپیدی ِ البرز
نزدیکتر شویم
باید یکی شویم
اینان هراسشان ز یگانگی ِ ماست …
باید که سر زند
طلیعهی خاور
از چشمهای ما
باید که لوتِ تشنه
میزبان ِ خزر باشد …
باید که کویر ِ فقیر
از چمشه های شمالی بی نصیب نماند
باید که دستهای خسته بیاسایند
باید که خنده و آینده، جای ِ اشک بگیرد
باید بهار
در چشم ِکودکان جادهی ری
سبز و شکفته و شاداب
باید بهار را بشناسند
باید “جوادیه” بر پُل بنا شود
پل،
این شانههای ما.
باید که رنج را بشناسیم
وقتی که دختر ِ رَحمان
با یک تبِ دو ساعته میمیرد
باید که دوست بداریم یاران!
باید که قلبِ ما
سرود و پرچم ما باشد …
۱
قلبِ بزرگ ما
پرندهی خیسی ست
بنشسته بردرختِ کنار خیابان
در زیر ِ هر درخت
صدها هزار برهنهی بیدار
از تبر
جنگل!
ای کاش قلب ما
میخفت بی هراس
بر گیسوان در هم نمناکت
ای کاش
تمام خیابانهای شهر
جنگل بود …
۲
جنگل،
گسترده در مِه و باران
ای رفیق ِسبز
بر جادههای برگ پوش وسیعت
بر جادههای پر از پیچ و تاب تو
هر روز مردی به انتظار نشسته
مردی به قامت یک سرو
با چشمهای میشی ِ روشن
مردی که از زمان تولّد
عاشقانه میخواند
ترانهی سیّال جنگل را
برای مردم شهر
مردی که زادهی تجمّع توست
و هیمههای بی دریغ تو
او را
در فصلهای سرد
ادامهی خورشید بوده است …
۳
ای شیر ِ خفته،
ای خالکوبی بر سینهی شهید،
بر ساعد ِ بلند راه ِ مجاهد
کاینَک متروک مانده شگفت
مَنویس
منویس با “راش” های جوان،
“این نیز بگذرد …”
۴
ای سبز به اندیشههای روز
جنگل ِ بیدار!
در سایه سار روشن نمناکِ تو
که بوی و عطر رفاقت میپراکند
گلگون شده ست
چه قلبهای تهوّر
که سبزترین جنگل بود
شکسته ست چه دستها
که فشفشه میساخت
در سکوتِ شبهایت …
۵
ای پناهگاه ِ خروسان ِ تماشاگر
جنگل ِ گسترده بر شمال
آن رُعب نعرهها
در فضای انبوهت
آیا تناورترین درخت نیست؟
وحشیترین کلام ِ تو اینک
حرکتِ برگ است
بر شاخههای جوان …
۶
بر شانههای بلندت
که از رفاقتِ انبوه ِشاخههاست
بر جای ِاستوار
خاکستری نشسته
خاکستری از هر حریق
که جاری ست
در قلبِ مشتعل ما
مگذار باد پریشان کند
مگذار باد به یغما برد
از شانههای تو
خاکستری که از عصارهی خون است …
۷
جنگل!
ای کتابِ شعر درختی
با آن حروف سبز مخملیات بنویس
بر چشمهای ابر
بر فراز مزارع متروک:
باران
باران …
گویی درختهای “سیاهکل”،
تا دشت و شهر ریشه دوانده ست
که غرش سلاح و جوشش خون شهید
هر دو فزونی میگیرد
بذری که “کوچک” و “عمو اوغلی” پاشیدند
اکنون نهال میشود
اکنون نهالها …
بنگر که کوه و شعر
شباشب آذین میگردد
با قامتِ بلند بپا خاستگان …
واخوردگان
گفتند یاوه:
– “جانی ِ جبّار با صد هزار گزمه و خنجر مسلح است
جز صبر و انتظار، رهی نیست”
امّا،
ای همچون من به کار، توای بیدار!
بر بام شب بایست، نظر کن:
دریایی از درخت سترگ و مسلح است
کاینک به سوی “مَکبث” میآید …
به همهی گمنامان جنگل
*
ای سبز به اندیشههای روز
جنگل ِ بیدار
در سایهی روشن نمناک تو
که بوی عطر رفاقت میپراکند
گلگون شده ست
چه قلبهای تهوّر
که سبزترین جنگل بود
شکسته ست چه دستها
که فشفشه میساخت
در سکوت شبهایت …
*
ای پناهگاه ِ خروسان ِ تماشاگر
جنگل ِ گسترده بر شمال
آن رُعبِ نعرهها
در فضای درهم اَنبوهت
آیا تناورترین درخت نیست؟
وحشیترین کلام ِ تو اینک
حرکتِ برگ است
بر شاخههای جوان …
*
بر شاخههای بلندت
که از رفاقت انبوه شاخههاست
بر جای استوار
خاکستری نشسته
خاکستری از هر حریق،
که جاری ست
در قلبِ مشتعل ما
مگذار باد پریشان کند
مگذار باد به یغما برد از شانههای تو
خاکستری که از عصارهی خون است …
*
ای شیر ِ خفته
ای خالکوبی برسینه ی شهید
بر ساعد ِ بلند ِ راه ِ مجاهد
کاینَک
متروک مانده شگفت
منویس
منویس با “راش” های جوان:
“این نیز بگذرد …”
جنگل!
گسترده در مِه و باران
ای رفیق سبز،
بر جادههای برگ پوش بزرگت
بر جادههای پر از پیچ و تابِ تو
هر روز
مردی به انتظار نشسته
مردی به قامت یک سرو
با چشمهای میشی ِ روشن
مردی که از زمان ِ تولّد
عاشقانه میخواند
ترانهی سبز جنگل
برای مردم شهر
مردی که زادهی تجمّع توست
و هیمههای بی دریغ ِ تو
او را
در فصلهای سرد
ادامهی خورشید بوده است …
*
جنگل!
پاکترین رَدای طبیعت
حافظ ِ عریانی ِ زمین
اینک بگو
که شیر دیگر خدای ِ تو نیست
و عنکبوت را
فرصت آن است
که تار تَنَد بر پنجههای دَرنده …
*
ای خفته در سکوت شبانه
انبوه پریشانی ِ خزان،
جنگل پنهان
صفهای صافِ درختِ خیابان
و خط ِ سِیر شغالان ِ پیر
در تو هیچ نیست
در تو تجمّع است و راههای پیچاپیچ
هر جنبندهای توان ِ فرارش هست
ناپدید شدن در سپیده دمان
از نفیر ِ وحشی ِ باروت …
در لابه لای تو حادثهای ست
پنهان شدن به ژرفای تو، زیباست
جنگل!
تنهاترین رفیق وفادار
به انتظار کشتن دستِ شکارچی
ترجیح ِ میوههای وحشی ِ چشمانت
بر نان ِ سوخته
حرفی ست تازه و نایاب …
*
سردار!
سردار سر و چشم پریشان، ویران
میان “کُما”
اینک کُمای ِ تو تنهاست
کُمای همهمهی گرم
اجتماع ِ نفسها
سردار سر و چشم پریشان، ویران
میان ِ “کُما”
در من طلوع کن
تا جنگلی شوم …
*
ای سوگوار ِ جدا مانده
سبز گونه ردای شمالیام جنگل!
خفته،
خفته سر به گریبان بدون تکلّم
مرد ِ تبر به دست، این قاتل رفاقتِ جنگل
اعدام میشود
با آن طنابِ طنین ِ هیاهویت
در آن زمان که می زند از پشت
با ضربهی تبر
بر سینهی ستبر ِ سپیدار …
*
جنگل!
غروب بود
وقتی صدای تبر آمد از پشت خانهام
گفتم: “پَلت” افتاد
بنشست در خون ِ سبز، افق ِ شب
ای ایستاده پریشان!
شوق هزار همهمه در دستهای تو بیدار
گریان مباش در این بهار
صدها هزار “پَلت” ِ پایدار خواهم کاشت
در قلب ناگسستنی ِ برادری ِ تو …
*
جنگل!
آیا صدای همهمه برخاست
در شهر ِ برگ ریز
آیا گرفت آتش ِ بیداد
انبوه ِ سبز گونهی زُلفت
در آن دقایق سرخ
که “کوچک” ِ بزرگ
در برفهای “ضیابر”
چشمش نشست به سردی
و روح سبز ِ جنگلیاش
میان قلبِ تو ویران شد
جنگل!
ای کتابِ سبز درختی
با آن حروف سبز مخملیات بنویس
در چشمهای ابر
بر فراز ِمزارع متروک:
باران
باران …
*
قلبِ بزرگ ما
پرندهی خیسی ست
بنشسته بر درختِ کنار خیابان
در زیر هر درخت
صدها هزار برهنهی بیدار از تبر
جنگل!
ای کاش قلب ما
میخفت بی هراس
بر گیسوان در هم نمناک
ای کاش تمام خیابانهای شهر جنگل بود …
۱
دشنه نشست میان کلامم،
در چشم آن کلام سبز مقدس
که راهی جنگل بود
و انتظار ِ پرنده،
در وعده گاه پیام پریشان شد
اینک دوسوی شانهٔ من
رگبار ِ بال تیر خورده
بر مِه ِ جنگل
رنگین کمان بلندی ست
سرخ گونه، سیّال در رودهای خون
دشنه نشست میان کلامی
تا در میان جنگل،
رنگین کمان سرخ برافرازد …
۲
بالام،
بالام پاتاوانی،
آنام،
آنام آبکِناری
گمنام ِ خفته به جنگل
در آن ستیز ِ سرخ “ماکلوان” بر شما چگونه گذشت
که پوزخند ِحریفان
نشست
در میان ِ رود سیاه ِ اشک!
و دستهای ویرانگر
به جای ِ خفتن بر ماشه
به سمتِ شما استغاثه گر آمد
بالام
بالام پاتاوانی
آنام
آنام آبکناری
بر تپههای “گسکره”،
میان سنگرها
چه انتظار ِ دور و شیرینی احاطه کرد شما را
که دلیر ِ بی دلبَر
شادمانه درو کردید بی وقفه
گرگان هرزه دَرا را …؟
درچشم هایتان
آیا خفته بود آینهی صبح
که دستِ حریفان در آن
رنگِ خویش باخت
و انگشتها تفنگ رها کرد؟
جنگل به یاد ِ فتح شما
همیشه سرسبز است …
۳
بالام،
بالام پاتاوانی
آنام،
آنام آبکناری
بی خود،
بی سلاح،
در آن ستیز ِ سرخ ماکلوان
بر شما چگونه گذشت …؟
۴
“گَلوندِه رود”،
صدای ِ گام ِ شما را
هنوز
در تداوم ِ جاریاش زمزمه دارد …
ای سبز به اندیشههای روز
جنگل بیدار!
در سایهی روشن نمناک تو
که بوی و عطر ِ رفاقت میپراکند
گلگون شده ست
چه قلبها
که سبزترین جنگل بود
شکسته است چه دستها
که فشفه میساخت
در سکوتِ شبهایت.
ای پناهگاه ِ خروسان ِ تماشاگر!
جنگل ِ گسترده بر شمال
آن رُعبِ نعرهها
در فضای ِ درهم ِ انبوهَت
آیا تناورترین درخت نیست؟
وحشیترین کلام ِ تو اینک
حرکتِ برگ است
بر شانههای جوان …
بر شانههای بلندت
که از رفاقتِ انبوه ِ شاخههاست
بر جای ِ استوار
خاکستری نشسته
خاکستری از هر حریق
که جاری است
در قلبِ مشتعل ِ ما
مگذار باد پریشان کند
مگذار باد به یغما برد
از شانههای تو
خاکستری که از عصارهی خون است …
*
ای شیر ِ خفته
ای خالکوبی بر سینهی شهید
بر ساعد ِ بلند ِ راه ِ مجاهد
کاینَک
متروک مانده شگفت
منویس با “راش” های جوان
“این نیز بگذرد …”
*
جنگل!
گسترده در ِمه و باران
ای رفیق ِ سبز
بر جادههای برگ پوش ِ پر از پیچ و تابِ تو
هر روز
مردی به انتظار نشسته
مردی به قامتِ یک سرو
با چشمهای میشی ِ روشن
مردی که از زمان تولّد
عاشقانه میخواند
ترانههای سیّال ِ سبز ِ پیوستن
برای مردم شهر
مردی که زادهی تجمّع توست
و هیمههای بی دریغ تو
او را
در فصلهای سرد
ادامهی خورشید بوده ست …
*
جنگل!
آیا صدای همهمه برخاست
در شهر ِ برگ ریز؟
آیا گرفت آتش ِ بیداد
انبوه ِ سبز گونهی زلفت؟
در آن دقایق سرخ
که “کوچک” ِ بزرگ
در برفهای “گیلوان”
چشمش نشست به سردی
و روح سبز ِ جنگلیاش
میان قلب تو
ویران شد
جنگل!
ای کتابِ شعر درختی،
با آن حروف سبز مخملیات بنویس
در چشمهای ابر
بر فراز مزارع متروک:
باران
باران
*
ای خفته در سکوت شبانه!
انبوه ِ پریشان ِ خزان
جنگل ِ پنهان!
صفهای صاف درختان خیابان
و خط سِیر ِشغالان پیر
در تو هیچ نیست
در تو تجمّع است
و راههای پیچاپیچ
هر زندهای توان فرارش هست
ناپدید شدن در سپیده دمان
از نفیر ِ وحشی ِ باروت
درهم رهایی سبزت …
پنهان شدن به ژرف ِ تو گیراست
جنگل!
تنهاترین ِ رفیق ِ وفادار
به انتظار کُشتن دستِ شکارچی
ترجیح ِ میوههای وحشی ِ چشمانت
بر نان ِ شهری دشمن
حرفی است تازه و نایاب
*
با گیسوان سبز تو حرفی است
از زخم
از این جراحتِ ویرانههای دل
جنگل!
باور نمیکنم
که خموشانه سر به سینهی کوهی
و دستهای توانای تو
گرمای خود فرو نهاده و تنهاست …
ای دستهای سبز ِ “گل افزانی”
تا آن شکفتن، گلولهی شکفتن
باید که در هجوم ِ هرزه علف،
درخت بمانی …
بی سایه سار ِ جنگلی ِ تو
این مجاهد ِ سرسخت
در تهاجم ِ دشمن
چگونه تواند بود؟
ای دستهای سبز ِ “گل افزانی”
باید درخت بمانی …
*
بالام،
بالام پاتاوانی
آنام،
آنام آبکناری
گمنام ِخفته به جنگل
در آن ستیز ِ سرخ ماکلون
بر شما چگونه گذشت
که پوزخند ِ حریفان
نشست
در میانهی رود ِ سیاه ِ اشک
و دستهای ویرانگر
به جای خفتن بر ماشه
به سمت شما استغاثه گر آمد.
بالام!
بالام پاتاوانی
آنام!
آنام آبکناری
بر تپههای گسکره
میان سنگرها
چه انتظار دور و شیرینی احاطه کرد شما را
که دلیر ِ بی دلبَر
شادمانه درو کردید
بی وقفه
گرگان هرزه دَرا را …
در چشمهایتان
آیا خفته بود آینهی صبح
که دست حریفان
در آن رنگِ خویش باخت؟
و انگشتها تفنگ رها کرد …؟
جنگل به یاد ِ فتح ِشما
همیشه سرسبز است …
*
بالام!
بالام پاتاوانی
آنام!
آنام آبکناری
در آن ستیز ِ سرخ ِ ماکلوان
بر شما چگونه گذشت؟
گلونده رود صدای ِ گام شما را
هنوز
در تداوم جاریاش زمزمه دارد …
*مجاهدی پیر، در خیابانهای شهر سرگردان بود حرفهایی دربارهی سرِ ِ بریدهی میرزا کوچک خان میزد که آن را به تهران فرستاده بودند …
در جنگل این صداست:
از خون این سر ِ بُریده هراسانید؟
ای خواب ماندگان ِ خیابانی!
اینک که سر به راه، خمیده، دو تا شدید
در این هجوم ِ “سپیدی” ِ کاذب
رگهایتان کجاست؟
باید زمین تشنه به خون شستشو دهد
گرد ِ خزان و کهنهی مانداب
در جنگل این صداست:
– همیشه سبز و تپنده
– همیشه جنگل باش
*
ای چشمهای گر گرفتهی کوچک
در گیلوان هنوز خورشیدی
در گیلوان
کسی نخواهی یافت …
بی ترانه که پوشیده است
بر جنگل ِ شمال ِ ستم رفته
در این حریق ِ زمستانی
آوازه خوان دوباره میآیی
اندوه ما شکسته در میان صدایت
جنگل دوباره در نگاه تو خواهد سوخت …
ای چشمهای گر گرفتهی کوچک
در آسمان ستاره نمیبینم
جز نام تو
که آفتاب هر شبهی ماست
آواز خوان
دوباره تو میآیی
در هیأتی جوان و تناور
امسال،
هزار “کوچک” ِ رزمنده
بی هیمه از تمام ِ زمستان
عبور خواهد کرد
جنگل به پیچ
بر تنت ای آواز
آواز ِ انقلاب
در برگها به ویرانیات نشین
باید دوباره برگ
از نوازش ِ انگشتهای تو
در دستهای ما حماسه بگوید
باید دوباره درختان ترانه بخوانند
خم میشوی درختِ شاخه شکسته!
باید این غرور، غرور تبر خورده
امّا اگر بهار بخواند
آواز ِ انقلاب بخوانی
هر قطره خون تو
آخر به لوت خواهد برد
پیغام ِ سرفرازی و سرسبزی
هر قطره خون تو
سبز خواهد کرد
اندوه ِ مخفی ما را
خون ِ درخت
جراحتِ قلب ماست …
*
جنگل!
غروب بود
وقتی صدای ضربهی ویرانگر تبر آمد
از پشت “راش” ها
گفتم: “پَلت” اُفتاد
بنشست در خون ِ سبز
افق ِشب
ای ایستاده پریشان!
شوق ِ هزار همهمه
در دستهای تو بیدار
گریان مباش
در این بهار
صدها هزار “پَلت” ِ پایدار
خواهم کاشت …
*
در قلب ناگسستنی برادری ِ تو
با گونههای ماهتابی گلگون
لبخند فاتحانه به لب داشت
در لحظهی گرفتن رگبار …
با “سید چمنی” جنگل چه کرد؟
جنگل نکرد ویرانش
جنگل رفیق و همراه او بود
آن جنگل خزه …
در ناگهان ِ غروب دو چشمش
با پوکهها چه گفت؟
تنهایی ِ “چموش” و “چوخا”
و چوبدستی ِ “توسکا”؟
با پوکهها چه گفت؟
تنهایی ِ تفنگ و وطن
تنهایی ِ مجاهد و جنگل؟
*
آن “سید خزه”
آخرین مجاهد ِ جنگل بود …
این شعر با توجه به متن آن، یکی از آخرین سرودههای شاعر و خطاب به فرزندش “دامون” است که در دی ماه ۱۳۵۲ و به هنگام حبس در سلول شماره ۱ زندان اوین، رقم خورده است. از کتاب “خستهتر از همیشه” به کوشش کاوه گوهرین
برفِ کوهستان
گرما داشت
خون ِ ما
در رگ هامان میجوشید،
زندگی معنا داشت …
دامونم!
جنگلی ِ کوچک من
دستِ ما
با دستِ مردم
گل میداد
دستِ ما
بی دستِ مردم
ویران میشد
قلبِ ما
از رنج ِ مردم
غمگین میشد
عشق ما،
با مردم معنی داشت …
صف به صف سرنیزه،
صف به صف دشمن
امّا
با عموهای تو، ما یک فدایی بودیم …
*
تا که ایران تو آزاد شود:
بهترین هدیهی ما
جان ِ ما
بهترین هدیه برای تو دامون!
آزادی …
نه آن که فکر کنی سرد است
که من
در تهاجم ِ کولاک
یک جا تمام هیمههای جهان را
انبار کردهام
در پشت خانهام
و در تفکّر ِ یک باغ آتشم
به تنهایی
من هیمهام
برادر ِخوبم،
بشکن مرا
برای اجاق سرد ِ اتاقت
آتشم بزن …
*
من هیمهام
برادر خوبم …
پیراهنی ز رنگ به تن کرده
با قلبِ خون فشان
این لالههای شهری
از گودهای جنوبِ شهر
میآیند …
این لالههای شهری
از نان و از رهایی
حرف میزنند
این لالههای شهری آیا
در توپخانه
در جادهی قدیم شمیران
در اِوین
پژمرده میشوند؟
نه!
این لالههای شهری می گویند:
باید مواظبِ هم باشیم
نام مرا مپرس
بگذار از تو من
زیاد ندانم …
*
پیراهنی ز رنگ به تن کرده،
با قلب خون فشان
این لالههای شهری
از گودهای
جنوب شهر
میآمدند …
تا بهار له شده
به زیر ِ گامها
راه نیست …
این خجسته است:
رهروان میان خود
بهار ِ بارور
بنا کنند …
*
این بشارتِ شریف ماست:
سبز میشویم
بر دخیل ِ حسرت کسان
بر در و سلاح و راه …
سبز میشویم
در سپیده
وعده گاه اجتماع ِ دستها …
شهامتِ مصلوب
بر دار ِ نان.
در این کویر ِ بسیط
نیازمندیهای عمومی
در ناگزیری ِ پیگیر ِ این نیاز
شب را به قامت هر بامداد
آویختم
بر این دهانهی سیراب ناپذیر
این نیاز …
باید که کور باد این نیاز هرزه دَرایی …
*
برخیز و همراه ما بخوان
چاوُشی
بر افتخار تمامتِ ترسویان
دراین شبان ِ ساکتِ غم بار.
باید سپیده
سلاح ِ
شهامتِ ما باشد …
در زیر پلکِ خیس ِ جنگل،
در سبزهای سبز ِ جنگل،
“کوچک”،
چوپان ِ تنهایی ست
که هر غروب در نِی،
فریاد ِ جنگلیها را
سر ریز میکند …
جنگل صدای گمشدگی ست،
جنگل،
صمیم ِ وحدتِ ماست
و چشمهای کوچک
باور نمیکند …
اینک صدای او
در پیچ و تاب سرد سیاهکل
گل میدهد.
در زیر پلکهای خیس جنگل،
در سبزهای سبز شمالیام
کوچک،
یک نام یا صداست …
آوارهی غم نشین
هر عصر مینوازد
آهنگِ کهنه را
و با صدای نی لبکش
آنها
برادرانم
گلهای هرزه را
با خون ِ پاک خود
تطهیر میکنند …
ای کاش
هزار تیغ ِ برهنه
بر اندوه تو می نشست
تا بتوانم
بشارتِ روشنی فردا را
بر فراز پلکهایت
نگاه کنم …
*
اینک
صدایِ آن یار ِ بی دریغ
گل میکند
در سبزترین سکوت
و گلهایِ هرزه را
در بارش ِ مداوم خویش
دِرو میکند …
*
جنگل
در اندیشههای سبز ِ تو
جاری ست …
این سرخ گونه
هرگز سخن از درد
نرانده ست …
درون ِ آتش می زیَد
و هراس را با او
یارای ِ برابری نیست …
خاموش نشسته به انتظار،
زخم را
و گلوله را پاس میدارد
تا آن روز
کز جراحت سهمگین خویش
پرچمی برافرازد …
*
این سرخ گونه
خاموش نشسته به انتظار
تمامی ِ تن من،
سرزمین ِ من است …
ای چشم مخملی ِمن
شکوه آینده
امروز
این عشق ماست، عشق به مردم
“بگذار
درفش ِ سرخ،
زیبایی تو را بستایم”
من کور نیستم
باید تو را بستایم می دانم
امّا کجاست
جای ِ دیدن تو
وقتی که هموطنم بَرده،
و خاکِ خوب تو را جراحی میکنند
باید که خاکِ من
از خون ِ من
بنا گردد …
بنایِ آزادی
بی مرگ و خون
کی میسّر شد؟
پیکار میکنم
میمیرم
این است عشق ِ من
می دانی
من ایرانیام …
دستی به سپیدی ِ روز
پنجره را گشود
سرما و سوز
بیدار
بر پلکهای من نشست …
*
اکنون
خاکستر شب را
باد
در کوچه میبرد …
خون ِ ما
میشکفد بر برفْ،
اسفندی.
خون ِ ما
میشکفد بر
لاله.
خون ِ ما
پیرهن ِ کارگران.
خون ِ ما
پیرهن ِ دهقانان
خون ِ ما
پیرهن ِ سربازان
خون ِ ما
پیرهن ِ
خاکِ
ماست …
*
نم نم ِ باران
با خون ِ ما
شهر ِ آزادی را
میسازد …
نم نم ِ باران
با خون ِ ما
شهر ِ فرداها را
میسازد
……..
خون ِ ما
پیرهن ِ کارگران
خون ِ ما
پیرهن ِ دهقانان
خون ِ ما
پیرهن ِ
سربازان …
باید تیر دیگری برداشت
باید با گلوله در آمد
این که اینک قطره
قطره
قطره
جاری است
بر بامهای ناشناس،
در معابر بی نام
این خون متلاشی و جوان ِ رفقاست
ای گرمترین آفتاب
بر شانه هامان بتاب
ای صمیمیترین آغاز
ای تفنگ، ای وفادار
یار باش
برویم فتح کنیم فردا را …
*
وقتی که بابک تکه تکه شد
در بارگاه خلیفه
در میان آن همه زنجیر
آخرین تیر عدالت
از گلوی فریادگَرش به غرور آمد
امروز … اما امروز
می دانی پایگاه کجاست؟
امروز از کدامین سنگر آتش میشود
ماشههای این صمیمیترین پیکار …؟
آنجا که تیر ِ عدالتِ ما
خون نگارست
آنجا که تیر عدالت ما
این سگهای ناپاسبان را
در میان آیههای خونین انتقام
زوزه برآرد
ای بر دار ِ مردی و میدان!
آه … بگو ببینم آیا
پایگاه کجاست؟
امروز مرگ را به کجا میبریم
امروز کدامین سگ ناپاسبان را …؟
دیگر از این خاک مگو
آن دستهای شهید
آن دستهای قادر ِ عشق
آن دستهای بلند انتقام
اینجا پرچم ِ پیروز طلوعی خونین بود
با رعناترین قامت ِ مرگ …
هیچ مگو
فریاد ِ ما، این بار شلیک خواهد گشت
دهکدههای بی نام
نام ِ عاصی ما را
پاس خواهند داد …
ما میان آتش و خون پروردیم
این دستهامان را بنگر
ما همانیم
همان رسولان ِ عریان رنج
با آیین گوشت و گلوله و مرگ
این دستهامان را بنگر
ما همانیم …
*
ما فتح میکنیم
ما فتح میکنیم
باغهای بزرگ ِ بشارت را
با خون و خنجر ِ خفته در خونِمان
با آیین ِ گوشت و گلوله و مرگ
و شلیک و فریاد
مگو بمانیم
در ارتفاع ِ خون دشمن
خشم ما کَمانه خواهد کرد …
با سرود ِ خشم ما
چشمهای گریزان
به طلوعی روشن و خونین
خیره خواهد گشت …
اگر می گویی، بگو
آن دلاور در قتلگاه
آخرین تیر عدالت را
آیا چگونه
با نفس ِ آخر خود
بر آخرین ماشههای فردا گذاشت
غرّان؟
آن گاه که مرگ
مذبوحانه
بر قامت ِ عزیز او
خیمه گذارد
آن گاه که مرگ در هیئتی ناگزیر
بیم ِ هول آور جلاد را پایان داد
اگر می گویی
آن نام دلاور را
آن دستهای قادر ِ عشق را …
باید تیر دیگری برداشت
این که
اینک
قطره
قطره
قطره
جاری ست
این خون ِ متلاشی و جوان رفقاست
ای گرمترین آفتاب،
بر شانه هامان بتاب
ما همان رسولان عریان ِ رنجیم
با آیین گوشت و گلوله و مرگ
و
شلیک ِ فریاد …
ای صمیمیترین آغاز
ای تفنگ، ای وفادار
یار باش
ما همانیم
میرویم فتح کنیم فردا را …
روزی است آن روز
که در آغاز
اجتماع ِ دستهای یکرنگ یاران همدوش
با رودخانه و
باد ِ رو به مرگ
میشتابند
خیابانهای دلگیر را
روزی است آن روز
که هوا
تودهای تیره و روشن است
نور به ظلمت شوریده
بام به بام
کوچه به کوچه
پهنه به پهنه
ناگهان میجهد برق
در چشمان خلق ِ خونخواه
در میان دستهای اهالی این خاک
ناگهان می غرّد رعد
بر مرگ ِ صد نامرد
و خون تیرهشان …
………..
ما می دانیم
روزی است آن روز
که آسمان ِ باغ باز است
و تَمامَت ِ سروهای پریشان جنگل،
با داغ مردان عاصی و شهید خویش
باز قامت راست میکنند
و تمامت آن دستهای شهید
آن دستهای قادر ِ عشق،
آسوده خواهند آرمید …
هیچ مگو
فریادها این بار شلیک خواهند گشت
دهکدههای بی نام
نامهای عاصی ما را
پاس خواهند داد
مگو بمانیم
این دستهامان را بنگر
ما همانیم
همان، رسولان ِ عریان رنج …
ما فتح میکنیم
باغهای بزرگ بشارت را
با آیین گوشت و گلوله و مرگ
با خون و خنجر ِ خفته در خونِمان
ای برادر ِ مَردی و میدان!
بگو ببینم آیا
می دانی پایگاه کجاست
می دانی که امروز
مرگ را به کجا میشود برد
و کدامین سگ ِ ناپاسبان را …؟
*
ما می دانیم
ای جنگل مهربان،
ای پایگاه ِ مادر!
شاخههای بر آراستهات
پرچم مشتهای اجداد ماست …
ای جنگل مهربان،
مثل همیشه بیدار بمان
مشتهای من
آمادهی آتش شده است …
ای جنگل مهربان
بیدار بمان
بیدار
بیدار …
اینک که برادران مرا
یا معامله میکنند
یا به گور
میخواهم وصیت بسپارم
با دشنه و دشنام بگوییدشان
فرزند ِ این خاک به این خاک
بی دریغاند
ای جنگل مهربان
بیدار بمان
میخواهم وصیت بسپارم
ای پدر!
با من آواز کن
نام گلهای صحرا را
که دوست میداشتی …
پدر آرام باش
مرگ را میبریم
با هر چه آرزوست
مثل همیشه پدر
بیدار باش
در طلوع آفتاب فردا
پیراهن سرخ تو را من
خواهم افراشت …
آنها خوب تو را میشناسند
تو را که زمانهی بیداری.
آنها هر روز تو را میکشند
میکشند
آنها هر روز تو را
آنها هر روز خون تو را
پاک میکنند
آنها نمیدانند
پیراهن سرخ تو تن به تن
در میان ما خواهد گشت …
پدر آرام باش
ما تو را امروز با خون مینویسیم
ما تو را هر روز مینویسیم
…………….
همه می گویند:
روزی خونین و غمناک
او رفته است
با دشنه و دشنام
از دشمن و دوست
همه می گویند:
پشت گامهای پایدارش
خون میریخت
خون
و همان گاه،
فریادهای عادلش میبرد
پرچم بیدار طلوعی خونین را
در شبِ شاقّ جنگل،
همه می گویند:
ای کاش نمیرفت
دستهایش باغهای بشارت بود …
*
چشم باز کنید
چشم باز کنید
او همین جاست
او همه جاست
میآید …
میرود …
او کنار ما قدم می زند
او کنار ما لعنت میکند
و شلیک
او کنار ما پرپر میشود
او برای ما نگران میشود
او برای ما از سر
کلاه میگیرد
او برای ما میستیزد
او کنار ما
منتظر است
او میستیزد.
او همین جاست
او همه جاست …
…………
تو هنوز در نِی چوپانی،
با همان واژه
با همان فریاد
تو هنوز هم در راهی
با پرچم مشت هات
و سپاه آمادهی خشم …
تو هنوز در نی چوپانی،
انوشیروان به جهنم ِ نفرین رفت
اما تو جاودان و سرفراز ماندی
آن روزها تو را سر بریدند
آن روزها تو را کوبیدند
بریدند
آویختند …
تو متلاشی نشدی و نخواهی گشت
در میان برج و باروها
خون تو و طایفهی نجیبت …
در شهر،
شهر
شهر، آتش ِ بیدار بود
شهر در تو سوخت
انوشیروان سوخت
همه چیز سوخت
اما تو جاودان و سرافراز ماندی
و باغهای بشارت را ساختی …
………..
تو هنوز در نی ِ چوپانی،
– اناالحق،
تو هنوز در کوچه باغهای نشابور،
با همان واژه
با همان فریاد میخوانی
تو هنوز
هول و هراس این شحنگانی
دوباره دستهای تو خواهد شکفت
در این پهنهی خواب و خراب
و خورشیدی خواهی آورد
بی غروب
بر فراز دیوارهای سیاه
و خورشیدی خواهی آورد
خورشیدی روشن و خوش …
*
دوباره دستهای تو
آن دستهای قادر عشق
همسان یک شکوفه، یک گل
خواهد شکفت
و خورشیدی خواهی گشت
بر فراز دیوارهای سپاه
همیشه خوش آفتاب، همیشه بی غروب
نفرین ِ تو تکرار خواهد گشت
با گوشت و گلوله و مرگ
همسان یک شکوفه، یک گل
خواهی شکفت
با پرچم مشت هات
در میان دیوارهای سیاه …
نفرین تو بارور خواهد گشت
همسان یک شکوفه، یک گل
و تو رشد خواهی کرد
بعد از آن، باصفا، مهربان
نفرین تو
تکرار خواهد گشت
با همان واژه،
با همان فریاد،
مثل همیشه بیدار باش
نفرین تو بارور خواهد گشت …
***
باران،
عشق،
و قلعهی سنگباران،
عشق باقی است
زندگی باقی است …
من فکر میکنم
که هنوز، هنوز هم
آن قدر فرصت داریم
که عشق هامان را
زندگی هامان را
با یکدیگر
قسمت کنیم
من این را خوب می دانم
خوب
اگر تو وقت نداری
من آن قدر فرصت دارم
که بنشینم و
بیاندیشم
به روزگار ِ تیرهی مردی
که جُبن و بزدلیاش
از دَوایر ِ چشمان سرخ و عاصی
پیداست.
تو چه خوب و بی ملاحظه میجنگی
و چه با شهامت و بی پروا
و مرگ را
چه با شجاعت
در بر میگیری
وطنت را
تو سخت به جان
دوست میداری
از قضای روزگار
من هم
نفسم
جز در هوای وطنم
میگیرد
و تپشهای مرتعش قلبم
جز در وطن
جز در میان ِ مردم حسرت کِشَم
در سینه
منظم نمیتپد …
*
آنجا
باران هست
گلوله هست
خمپاره هست
زنده هست
ولیکن آیا
زندگانی هم هست؟
برادر
تو چه فکر میکنی؟
اینجا هم
باران هست
تو برای آزادی خودت
وطنت
میجنگی
و مُردن را
بدون “سینما”
بدون “عشقش”
میپذیری
و من یقین دارم
که تو حتی
نام “بلیط بخت آزمایی” را هم نشنیدهای
آخ … خ … خ … که برادر من
چه بگویم؟
مگر سعادت و خوشبختی
بدون داشتن ِ “یک بلیط،
یک پیکان”
امکان دارد؟
گوش کن برادر من!
گوش کن
من درست نمیدانم
که تو تا چه اندازه به خوشبختی
ایمان داری؟
اما همین قدر آگاهم
که برادران جنوبی تو
و ما
همگی در یک شب
از دولت “استعمار”
فتح ِ ماه را
مشاهده کردیم
و غلبهی بشر را
بر سایر کُرات
جشن گرفتیم …
درست
از همان لحظهای
که تو هر چیز را و زندگیات را
میباختی
و داشتی
بدون ِ بردن هیچ جایزهای
از هیچ بانکی
و
هیچ فروشندهای
هیچ و پوچ میشدی …
راستی آیا
برادر جنگجوی با شهامت
بگو بدانم
با قسط ِ جنگ چطوری؟
اقساط را روزانه
هفتگی
یا
ماهانه
میپردازی؟
من درست نمیدانم
که شب برای استراحت کردن
روی چه مبلی تکیه میکنی
و چه “مارک” بیسکویت
و
شکلاتی را
بیشتر میپسندی
آیا میدان جنگ را
موقتاً برای سرگرمی
ترک میکنی؟
می دانم
می دانم
که توپهای فراوانی دارید
میخواهم بدانم
که شما هم آیا
معنی “افتخار بزرگ” را
درک کردهاید؟
و این افتخار بزرگ
از تبِ کدام یک “گل”
که به دروازهی حریف وارد کردهاید
برای هموطنان “شایقتان”
به ارمغان آوردهاید؟
چه این مایه “افتخارات بزرگ”
تنها از ان ِ “پِله”،
یا احیاناً هر ار چندگاه
خب بو … دیگه
خب بو … دیگه
بود … د … د …
نصیب ما هم میشود
راستی را که شنیدهام
وسعت میدان جنگ شما
هیچ کم از
“امجدیه” ی ما نیست
و نمیدانم که خبر داری یا نه
که تازگیها
ما هم
دارای میدان وسیع
صدهزار نفری شدهایم
و در این “میدان”،
خدا میداند
که چه افتخارات بزرگتری
نصیبمان خواهد شد …
از “فردین” تان چه خبر؟
هیچ “فیلمفارسی” ساختهاید؟
با آن همه بزن بزنی که در آنجا هست
چطور نمیتوانید
یک “حسن دینامیت”
تهیه کنید؟
بگو بدانم
لباستان را
با چه مارک پودری میشویید؟
حتماً ” کارت” ها را جمع میکنید
و جایزهتان را
از فروشندهی محلهتان
تحویل بگیرید …
به گمانم
که شما هم “پیروزی” تان را
مدیون جایزه هستید
نگذارید “آن کارها”
بدون قرعه کشی انجام پذیرد
مبادا که قوم و خویش “رُنود”
یا “رنودان” ِ قوم و خویش “صاب” جایزه،
آن را از شما
بربایند …
جای شگفتی ست
که تو
با آن همه گرفتاری و مرگ و میر که داری
در هفته
چند شب از وقت گران بهای عزیزت را
صرف خندههای نمک آلود ِ “شومن” های
تلویزیون کنی …
بی دردی،
درد بزرگی ست
و زَنجموره سر دادن،
چُسناله های غریبانه
یا ادیب مآبانه را
نشانهی “روشنفکری” دانستن
مصیبت عُظماست …
این را نیز نمیدانم
که شما در هر سال
چند مرتبه متولد میشوید
و کنار هر کیک
چند دانه شمع میافروزید
و آیا روز یا شب
مرگتان را هم
جشن میگیرید؟
من همیشه به دو چیز میاندیشم
و به دو چیز اعتقاد کامل دارم
دوم به خودم
سوم به هیچ چیز …
تو به چند چیز معتقدی؟
*
حتماً این را شنیدهای
که “تیو” گفته است
تا پای جان
برای رهایی “سرزمینش”
با شما خواهد جنگید؟
جنگ،
واژهی نرمی است
نرم چون پنیر
نه، ببخشید چون “حریر”،
“طعم روغن کرمانشاهی” هم دارد
خوش مزه هم هست
مثل آب نبات فرنگی،
مثل شکلات،
مثل آدامس بادکنکی آمریکایی
کش میآید
به حقیقت خدا
هم از این روست که دوستاران “تیو”،
آدامس بادکنکی را
از هر چیزی دوستتر دارند
به خدا قسم واژهی جنگ،
مثل آدامس بادکنکی
تقویت کنندهی “فَکین” است …
شاید باورت نشود
که اغلب مردم ما
مردم این سوی خاک پاک
اتفاقاً همه بالاتفاق
جویدن سقز را عملی شیطانی
قلمداد میکنند
خب تو نگفتی رفیق،
با روزنامه چطوری؟
و یا خبرهای تازه و داغ
مثل نان بربری اعلا
مثل سنگک داغ داغ دو آتشه
که تازه از تنور گرم
در آورده باشندش؟
این طرفها
داغ داغش به تو مربوط است
به زندگی تو
مرگ تو
عشق تو
و خلاصه جنگ کردن تو
آن طرفها چطور؟
می دانم
می دانم که چه روزگاری داری
حقیقت را
از ما
پنهان کردهاند
اما یک چیز
فقط یک چیز را
نمیتوانند
کتمان کنند
حدس میزنی که چیست؟
دروغ؟
بله
دروغ را …
دوستی هامان را
و عشق هامان را نیز
نمیتوانند کِش بروند
“اوریانا” عاشق توست
من هم عاشق “اوریانا” هستم
و عاشق زندگی
چرا نمیگذارند که تو با عشقت
تنها باشی
و زمین و خانه و مزرعهات را
سرکشی کنی
آن طور که خودت میخواهی
آن طور که دوست میداری
شخمش بزنی
بدر بیافشانی
دروش کنی …
من برزیگری را میشناسم
که هفتاد سال تمام زندگی کرد
و هفتاد هزار بار
زمینش را
با دو گاو آهن
شخم زد
و هفتصد و هفتاد و هفت مَن
بذر پاشید
ولی فقط و فقط
هفت مَن نان کپک زده در سفره داشت
با وجود این
هفتاد سال تمام زندگی کرد …
تو فکر میکنی که زندگی چیست؟
مردن در عشق
یا زنده بودن در هیچ و پوچ؟
یا لحظهای
میان ماندن و
رفتن
ببین رفیق
چندین سال جنگیدی
و چندین سال دیگر هم خواهی جنگید
شالیهایت سوخت
کلبهات با خاک یکسان شد …
“ناپالم”،
با زبان تو بیگانه ست
با درد تو بیگانه ست
وقتی که تو فریاد میزدی
من در این دور
خیلی دور
صدای تو را شناختم
حتی صدای گلنگِدَنت
در گوشم پیچید
و تنم لرزید
و سپس قلبم
گواه فاجعهای دیگر بود …
“تیو”،
“تیول” میطلبد
و تو سرزمین ات را
و عاقبت الامر
عشق و زندگیات را …
***
یک سوال دیگر هم دارم
“آزادی” را
چگونه تعبیر میکنی؟
خوردنی ست
یا نوشیدنی؟
نکند پوشیدنی است؟
یا نه “پوشاکی”
“پوشیدنی” است
مثل “لا پوشانی”
مثل خاک ریختن گربه روی …
آه!!
و مثل
خاک پاشیدن
در چشم و چار حقیقت
شاید!؟
برادر!
نمیدانم که تو
قصهی “ارسلان” را می دانی؟
تو درست مثل ارسلان میجنگی
او با شمشیر
تو با خمپاره
او در افسانهها
و تو افسانه وار
و تو درست
روبروی قلعهی سنگباران
با دیو و دد طرفی …
ارسلان را سنگباران کردند
و تورا بمباران …
طلسم ای برادر
طلسم شکستنی ست
مثل شیشهی عمر دیو،
مثل زنجیر کهنه و فرسوده
و مثل هر چیز تُرد و خشک و
شکننده.
برادر،
ارسلان عاشق بود
عاشق ِ
“فرخ لقا”
تو میجنگی
و قلعهی سنگباران
گشوده خواهد شد …
__________________
(این نوشته در تاریخ 13 آگوست 2022 بروزرسانی شد.)