آشنایی کودکان و نوجوانان با ادبیات جهان
متن کوتاه و ساده رمان
وحشی کوچولو
The Little Savage
تنها در جزیرهای ناشناخته
نویسنده: فردریک مَریات (افسر نیروی دریایی انگلیس)
مترجم: محمدرضا جعفری
سال چاپ: تهران 1351
اولین چیزی که یادم میآید این است که من و یک مرد اخمو در جزیرهای تنها مانده بودیم. او بهجز دستورهایی که به من میداد، زیاد حرف نمیزد. هرچه من از او میپرسیدم: «آخر چطور شد که ما به این جزیره آمدیم؟» جواب سربالا میداد و میگفت: «ساکت باش، بچه! برو کمی آب بیاور!». جزیرهای که ما در آن به سر میبردیم، کوچک و سنگلاخ بود. من و آن مرد در کلبهای که در پناه صخرهای بود، زندگی میکردیم.
روزهای من به بیکاری میگذشت. جزیره همیشه ساکت بود و تنها سالی یکبار این سکوت در هم میشکست و مرغهای دریایی برای جفتگیری در فصل بهار به جزیرهی ما میآمدند. من تمام سال را به آرزوی فرارسیدن آن روزها میگذراندم؛ چون در آن فصل شادی و هیاهو همهی جزیره را پر میکرد.
در آن فصل ما محصول یک سال را به دست میآوردیم. غذای ما گوشت مرغهای دریایی بود که خشک میکردیم و برای یک سالمان بس بود. از پر آنها برای خودمان تنپوش درست میکردیم. بهاینترتیب، نیازهای ابتدایی ما به آسودگی برآورده میشد و کار من خوردن و گردش و تماشای جزیره و شنا در آب بود.
وقتیکه دوازده سالم شد، شبی ابرها آسمان جزیره را پوشاندند و توفان سختی درگرفت. آسمان میغرید و برق آذرخشها، گاهگاه تیرگی شب را میشکافت. یکبار که هوا برق زد، برقش چشمهای مرد را کور کرد. مرد فریاد زد: «خدایا کمکم کن؛ کور شدم.» سراسیمه پرسیدم: «کور؟ کور یعنی چه؟ نمیتوانی چیزی را ببینی؟»
مرد درحالیکه سرش را به میان دو دست گرفته بود، با درماندگی گفت: «نه. ازاینپس تو باید عصای دست من باشی.»
گفتم: «بهشرط اینکه هر کاری من بخواهم بکنی. باید به همهی پرسشهایم پاسخ بدهی، وگرنه، هیچ کاری برایت نمیکنم.»
او جواب داد: «چارهای ندارم.»
پرسیدم: «خوب، حالا بگو تو کی هستی، من کی هستم و ما چطور به اینجا آمدهایم؟»
او گفت: «اسم من «ادوارد جکسون» و اسم تو هم «فرانک هنیکر» است. من و پدرت از سالها پیش باهم آشنا بودیم. هردوی ما منشی مردی به اسم «ایولین» بودیم. یک روز یکشنبه آقای «ایولین» از ما خواست تا با او به خانهاش برویم.
در آنجا ما را با دخترش آشنا کرد. هردوی ما به دوشیزه ایولین دل بستیم و اگر من آدم بادهگساری نبودم، میتوانستم با او ازدواج کنم.
مدتی پسازآن، آقای ایولین مرا به خاطر بادهگساریهای زیاد بیرون کرد و من هم رفتم و جاشوی یک کشتی و آوارهی دریاها شدم. یک روز کاپیتان کشتی اتاقی را به من نشان داد و گفت: «جکسون این اتاق را تمیز کن. ما بک زن و شوهر جوان داریم که میخواهند به انگلستان بروند.»
وقتیکه آن زن و مرد به عرشه کشتی آمدند، آنها را شناختم. «هنیکر» و دختر آقای «ایولین» بودند!
«هنیکر» همینکه چشمش به من افتاد پیش آمد و گفت: «جکسون، متأسفم که تو را در این حال میبینم.»
اما من باخشم گفتم: «من از راه درست نان میخورم.» و رویم را از او برگرداندم. قلبم از کینه پر شده بود.
چند روز پسازآن، هوا تو فانی شد و کشتی ما آسیب دید و ناگزیر شدیم کشتی شکسته را ترک کنیم و به این جزیره بیاییم. خوشبختانه وقتیکه به این جزیره رسیدیم، فصل آمدن پرندهها بود و بهاینترتیب توانستیم آذوقه و غذایمان را فراهم کنیم و با تختهپارههای کشتی این اتاق را ساختیم و فکر رهایی و نجات را از سرمان دور کردیم. دو سال گذشت و چهار نفر از مردها درگذشتند. در همان سال بود که تو به دنیا آمدی. شش ماه بعد، پدرت هم ناپدید شد. کاپیتان کشتی که با ما بود و زنده مانده بود، پس از جستجوی بسیار به مادرت گفت: «خانم هنیکر ما همهجا را گشتیم، اما نتوانستیم شوهرتان را پیدا کنیم.»
من گفتم: «شاید وقتی میخواسته یک ماهی بزرگ بگیرد، ماهی او را با خودش به دریا برده باشد.»
دو سال و نیم گذشت. کاپیتان از روی یک صخره به پایین پرت شد و مُرد. کمی پسازآن مادرت هم رنجور و بیمار شد و درگذشت. من و تو تنها بازماندگان آن گروه هستیم. این تمام آن ماجرایی است که میخواستی بدانی. خواهش میکنم دیگر دراینباره از من چیزی نپرس.»
ازآنپس دیگر چیزی دربارهی گمشدنمان از او نپرسیدم؛ اما ازآنجاکه دوست داشتم باسواد شوم، دربارهی تمام چیزهایی که در جزیره میدیدم از او میپرسیدم و او را وادار کردم هر چه را میدانست، به من یاد بدهد و یاد بدهد که چطور چند کتابی را که داشتیم بخوانم. دو سال به همین ترتیب گذشت. یک روز صبح که از خواب بیدار شدم، جکسون را ندیدم. با خودم فکر کردم: «جکسون نیست! حتماً دیشب دنبال آب رفته و از بالای یک صخره پایین افتاده.»
جزیره را گشتم و جکسون را در حال مرگ پیدا کردم. جکسون گفت: «فرانک، پیش از آنکه بمیرم، میخواهم برایت اعتراف کنم. من پدرت را کشتم. او را توی دریا غرق کردم.» فریاد زدم: «چرا این کار را کردی؟» جکسون درحالیکه بهسختی نفس میکشید گفت: «پدرت چند قطعه الماس داشت که مال پدربزرگت آقای «ایولین» بود. من به طمع الماسها و به خاطر نفرتی که از پدرت داشتم، او را کشتم. الماسها زیر تخت من است. حالا، خدا مرا نزد خودش خواسته تا به کیفر کارهای زشتم برسم.»
جکسون مُرد و من جسد او را به خاک سپردم. حالا من مانده بودم و یک جزیرهی خالی از انسان. با چشمهایی حسرتبار به اقیانوس نگاه میکردم. سرانجام بلند شدم و برای آوردن چوب سوختنی به بیشهای رفتم که بر فراز تپهای در همان نزدیکی بود، پس از مدتی راهپیمایی و بالا رفتن از تپه، نشستم تا خستگی در کنم که چشمم به چند گل زیبا افتاد.
با خودم گفتم: «چه گلهای قشنگی. آنها هم مثل من تنها هستند. بهتر است آنها را ببَرم و دوروبر کلبه بکارم.» اما چون کلبهی من روی یک صخره بود، از بیشه خاک برداشتم و دور کلبه ریختم. کار سختی بود؛ اما سرم را گرم میکرد. بهترین دوای تنهایی، کار و سرگرمی است. بوتههای گل را آوردم و توی خاکهای دور کلبه کاشتم. باغچهی قشنگی شده بود. حالا دیگر در آنجا چیزی داشتم که به آن دلبسته باشم، با آن حرف بزنم و دوستش داشته باشم. گلها، دوست و همدم من شده بودند.
روزها از پی هم سپری شدند و فصل بهار فرارسید، همان فصلی که مرغهای دریایی به جزیره میآمدند. تصمیم گرفتم چند تا از جوجههای آنها را تربیت کنم و با کوشش فراوان توانستم ششتای آنها را بگیرم. مرغهای بزرگتر دنبالم کردند. به کلبه پناه بردم و از دست آنها نجات پیدا کردم. بعد، هریک از جوجهها را به یک قلوهسنگ بستم.
صبح روز دیگر چند ماهی گرفتم و به آنها دادم.
مرغهای بزرگتر چند روزی در جزیره گردش کردند و بعد رفتند. بهجز باغچهی مقابل کلبهام، مرغها هم دلخوشی تازهای بودند که مرا سرگرم میکردند. به کمک یک کتاب تاریخ طبیعی که مال جکسون بود، آنها را نامگذاری کردم: اسم یکی را شیر گذاشتم و اسم آنهای دیگر را هم ببر، پلنگ، خرس، اسب و خر.
با خوشحالی فهمیدم که هر وقت به اسم صدایشان کنم، نزد من میآیند. بیشتر وقتها برایشان کتاب میخواندم.
مرغکهای قشنگم طوری با من اُخت شده بودند که هر جا میرفتم به دنبالم میآمدند.
یک روز تصمیم گرفتم به سوی دیگر جزیره بروم. به مرغها گفتم: «همینجا بمانید تا من برگردم.»
از تپهای که در میان جزیره بود، بالا رفتم و از سوی دیگر پایین آمدم. از تپه سرازیر شدم و دیدم که کنار صخرههای دریا چیزهایی حرکت میکنند. وقتیکه پیشتر رفتم متوجه شدم که عکس آنها را در کتاب تاریخ طبیعی دیدهام و شیر دریایی نام دارند، به خودم گفتم: «بد نیست با یکی از این شیر دریاییهای کوچک همبازی شوم؛ البته اگر بتوانم یکیشان را میگیرم.» یک شیر دریایی بزرگ و یک شیر دریایی کوچک در گوشهای بودند. خودم را بین آنها و دریا قراردادم تا نتوانند به دریا بگریزند.
همینکه شیر دریایی بزرگ مرا دید، دندانهایش را نشانم داد؛ اما با ضربهای که به بینیاش زدم از پا در آمد. بیدرنگ شیر دریایی کوچکی را که در کناری میخزید به بغل گرفتم و با شتاب گریختم.
وقتی به کلبه رسیدم، به شیر دریایی گفتم: «نترس! باهم دوست میشویم.» و اسمش را «نِرو» گذاشتم.
پس از یک هفته، «نرو» کاملاً خانگی شد. روزها با من بازی میکرد و شبها هم کنارم میخوابید.
بک استخر آب شور نزدیک دریا بود؛ اما چند صخره آن را از دریا جدا کرده بود. من توی آن، آبتنی میکردم و در گوشهی دیگرش ماهیهایی را که از آب دریا میگرفتم، میگذاشتم تا فاسد نشوند.
یک روز «نرو» را به استخر بردم. او توی آب پرید و با یک ماهی از آب بیرون آمد. به او گفتم: «حالا فهمیدم که وقتی ماهی میخواهم چطور آنها را بگیرم.»
یکبار دیگر، وقتی من سرگرم ماهیگیری بودم، «نرو» به آب پرید و در همان نزدیکی سرگرم شنا شد. فریاد زدم: «نرو، تو خیلی نزدیک شنا میکنی، با این کار ماهیها را فرار میدهی.»
یک سنگ برایش انداختم تا دورتر برود؛ اما سنگ محکمتر ازآنچه فکر میکردم، به او خورد.
او توی آب پرید و ناپدید شد. فریاد زدم: «نِرو نَرو!»
مدتها فریاد زدم و سوت کشیدم، اما فایدهای نداشت. او رفته بود.
به کلبه برگشتم و خودم را روی تخت انداختم و تا آنجا که به یاد دارم، برای نخستین بار در زندگیام گریه کردم.
*
اما صبح روز بعد هنوز در خواب بودم که حس کردم چیزی به پایم میخورد.
از جا پریدم و گفتم: «چیست؟»
«نرو» بود. او را در آغوش گرفتم و گفتم: «نرو، تو برگشتی! اوه، اگر تو از پهلویم رفته بودی چهکار میکردم!»
*
هفدهساله شده بودم. روزهای زندگیام، آرام و یکنواخت میگذشت. قدم بلند شده بود و هیکل تنومندی داشتم. باغچهام از گلهای رنگارنگِ زیبا پر شده بود. «نرو» هم برای من مانند یک دوست بود. مرغهایم تخم میگذاشتند و ماهی میگرفتند. دیگر فکر ماندن در آن جزیرهی تنها، آزارم نمیداد. به زندگیام خو کرده بودم. من، «نرو»، کلبه، مرغها و باغچهام را بیشتر از هر چیزی در دنیا دوست داشتم.
شامگاه یک روز، هوا ابری و توفانی شد. به کنار دریا رفتم و روی یک صخره به تماشا ایستادم. از دور یک قایق به چشمم خورد.
با خودم گفتم: «آنها تا خودشان را به استخر نمک نرسانند نمیتوانند به ساحل بیایند. باید آتش روشن کنم و آنها را راهنمایی کنم.» آتش برپا کردم. سرنشینان قایق با دیدن آتش بهسوی من آمدند. قایق هرلحظه نزدیکتر میشد؛ درست در کنار ساحل، موجی بزرگ آن را مستقیماً به استخر نمک آورد.
سرنشینان قایق از آن پیاده شدند و بهسوی صخرهها آمدند.
مردی که جلوی همه میآمد، مرا دید. کمی هراسان شد و ایستاد؛ اما بعد پیش آمد و پرسید: «تو کی هستی؟ چند نفر مثل تو توی این جزیره هستند؟»
خندیدم و گفتم: «بهجز من کسی توی این جزیره نیست. از آمدن شما خیلی خوشحالم.»
مرد گفت: «پس شاید بتوانی به ما بگویی که از کجا میتوانیم خوردنی تهیه کنیم»
با خوشحالی گفتم: «اوه، بله. من برایتان غذا میآورم.»
مرد پرسید: «تو کلبهیا اتاقی نداری تا زنی که با ما هست بتواند در آن بخوابد؟»
باشگفتی پرسیدم: «زن! من تا حالا زن ندیدهام.»
مرد زن را به من نشان داد و گفت: «این زن یک مبلغ مذهبی است و اسمش خانم «ریچاردت» است. شوهرش را کشتهاند. او میخواست با ما به انگلستان برگردد؛ اما هوا توفانی شد و کشتی ما شکست. حالا برو و برای ما که سخت گرسنهایم خوراک تهیه کن.» غذا را فراهم کردم و برایشان آوردم و خانم «ریچاردت» را به کلبهی خودم بردم.
سپس با «نرو» بیرون کلبه خوابیدیم تا خانم «ریچاردت» از «نرو» نترسد.
فردای آن روز، مردها به کلبه آمدند. به آنها گفتم: «غذای من چندان زیاد نیست.» مردی که با من آشنا بود و «جان گوگ» نام داشت گفت: «ما اینجا نمیمانیم. هر چه زودتر از اینجا میرویم.»
خانم «ریچاردت» گفت: «البته ما این پسر را هم با خودمان میبریم.»
جان گوگ پاسخ داد: «البته که میبریم.» پرسیدم: «آیا میگذارید شیر دریاییام را هم بیاورم؟»
مرد گفت: «نه. او توی قایق از گرسنگی میمیرد؛ اما اگر تو او را آزاد کنی، برایش بهتر است.»
مدتی بعد، از «نرو» خداحافظی کردم و گفتم: «من میخواهم به انگلستان بروم، اما تاب دوری تو را ندارم.»
خانم «ریچاردت» خندید و گفت: «آیا تو ماندن در این جزیره را بر آمدن با ما ترجیح میدهی؟»
جواب دادم: «نه. ترجیح میدهم به انگلستان بیایم.»
دو روز پسازآن، مردها غذایی را که من در جزیره ذخیره کرده بودم، توی قایق گذاشتند. سپس یکی از آنها به من گفت: «پسر جان، حالا به کلبه برو و به خانم «ریچاردت» بگو که ما برای رفتن آمادهایم.»
من به کلبه برگشتم.
«نرو» را در آغوش گرفتم و گفتم: «خداحافظ، نرو! تو باید به دریا برگردی. ما از هم جدا میشویم و دیگر نمیتوانیم یکدیگر را ببینیم.»
سپس از مرغها و باغچهام خداحافظی کردم و با خانم «ریچاردت» بهسوی دریا به راه افتادیم. وقتیکه به ساحل رسیدیم از مردها نشانی ندیدیم. آنها سوار قایق شده بودند و داشتند از ساحل دور میشدند.
فریاد زدم: «بایستید! بایستید! بایستید!» وقتی دیدم دادوفریاد فایدهای ندارد، گریه را سر دادم و خودم را روی سنگهای کنار ساحل انداختم.
خانم «ریچاردت» کنارم زانو زد و گفت: «فرانک، این خواست خدا است. فکر میکنم به سود ما باشد که توی این جزیره بمانیم و با چند مرد از خدا بیخبر سوار یک قایق پر از بار نشویم … باید به خدا پناه ببریم. همهچیز درست میشود. به من قول بده که پسر خوب و حرفشنویی باشی و مرا مثل مادر خودت بدانی.» گفتم: «هر طوری که شما بخواهید.»
روز بعد سرگرم بازسازی کلبه شدیم و با یک پرده، کلبه را به دو قسمت کردیم تا هرکداممان جایی برای خود داشته باشیم.
یک روز، الماسهایی را که مال پدربزرگم بود به خانم «ریچاردت» نشان دادم.
او گفت: «اینها باید خیلی پرارزش باشند…؛ اما در وضع فعلی این دانههای سبزی که من با خود آوردهام بیشتر از تمام الماسهای دنیا به درد میخورند.»
دانهها را در مزرعهی کوچکِ کنار کلبه کاشتیم.
گفتم: «خدا کند زودتر سبز شوند؛ چون تا آمدن مرغهای دریایی باید ماهی بخوریم.» ازآنپس، بیشتر روزها ماهی میگرفتیم. یک روز من به جایی رفتم که آب دریا خیلی عمیق بود. روی صخرهای نشستم و نخ ماهیگیری را دور مچ دستم بستم و قلاب را به دریا انداختم. نمیدانم چه شد که ناگهان کشیده شدم توی آب.
ماهی غولپیکری در دام افتاده بود. خواستم نخ را رها کنم؛ اما به خودم گفتم: «من یک ماهی بزرگی گرفتهام، شاید هم ماهی مرا گرفته باشد.»
آنقدر به ماهی نزدیک شدم که توانستم چاقویم را در بدنش فروکنم.
اما باز با مشکل دیگری روبرو شدم. از ساحل خیلی دور شده بودم و نمیتوانستم ماهی را به ساحل ببرم. تصمیم گرفتم آن را رها کنم؛ و ماهی را رها کردم و با ناراحتی و افسردگی بهسوی ساحل شنا کردم؛ اما صبح روز بعد دیدم «نرو» همان ماهی را به دهان گرفته و شناکنان به ساحل میآورد. فریاد زدم: «نرو این چیست؟ تو ماهی مرا آوردهای؟! حالا دیگر خیلی غذا داریم!»
*
با گذشت روزها، به فکر افتادم که یک قایق بسازم. تصمیم گرفتم بدنهی آن را از پوست شیرهای دریایی درست کنم. از خانم «ریچاردت» نظر خواستم. او گفت: «یادت نرود که پوستها را با روغن چرب کنی تا آب توی قایق نرود.»
*
وقتیکه قایق ساخته شد، «نرو» را برداشتم و برای سواری به دریا رفتم؛ اما او در قایق آنقدر تکان خورد که قایق واژگون شد.
شناکنان به ساحل برگشتیم و همینکه لباسهایم خشک شد، دوباره به دریا رفتیم. به نرو گفتم: «بیا نرو! میخواهم دور جزیره گشتی بزنیم.»
خانم «ریچاردت» فریاد زد: «فرانک، مواظب خودت باش.»
قایق سبک من، روی آب سُر میخورد و پیش میرفت. میتوانستم خانم ریچاردت را ببینم، او در ساحل ایستاده بود و ما را نگاه میکرد و دست تکان میداد.
بیآنکه به ماجرایی بر بخوریم پیش میرفتیم. پس از مدتی به یک دماغه رسیدیم. کوسههای زیادی در آنجا بودند. آنها که از وجود مزاحم باخبر شده بودند، از دوروبر قایق رد میشدند و خودشان را به قایق میزدند.
«نرو» هم از خطر باخبر شده بود. گفتم: «بخواب نرو! آرام باش.»
یکی از کوسهها از زیر خودش را به قایق زد و قایق را به هوا پرت کرد. من به دریا افتادم و بهشتاب بهسوی ساحل شنا کردم، اما در همین وقت، کوسهی بزرگی را دیدم که بهسوی من پیش میآید. فکر کردم که دیگر همهچیز تمام شده است.
اما بعد دیدم که چیزی خود را بین من و کوسه انداخت. «نرو» بود.
حملهی نرو سبب شد که من بتوانم به پای یک صخره برسم؛ اما این آخرین باری بود که من دوست باوفایم را میدیدم. کوسهها باخشم بیشتری خودشان را بهسوی من میانداختند. یکی از خزههای دریایی را که به صخرهی ساحلی چسبیده بود، گرفتم؛ اما به نظر میآمد که شل باشد.
در آن لحظهی خطرناک، صدای خانم «ریچاردت» به گوشم خورد. بعد صدای شلپی شنیدم! او یک سنگ خیلی بزرگ به دریا انداخته بود. با افتادن سنگ توی آب، کوسهها هراسان دور شدند و من بهسختی خودم را از صخره بالا کشیدم. خانم «ریچاردت» پرسید: «فرانک، عیبی نکردهای؟» [آسیب ندیدهای؟]
گفتم: «یک خراش هم برنداشتهام.»
با خوشحالی پاسخ داد: «پس برای نجاتت باید خدا را شکر کرد.» پسازآن روز برای مدتی دیگر حادثهی ناگواری روی نداد.
یک روز ابرهای سیاه، آسمان را پوشاندند و توفان شدیدی درگرفت.
من صدایی شنیدم. به خانم «ریچاردت» گفتم: «شما بهجز صدای رعد صدای دیگری نمیشنوید؟»
خانم «ریچاردت» جواب داد: «باید صدای توپ یک کشتی باشد!»
صبح روز بعد توفان فرونشست. از کلبه بیرون آمدیم و بهسوی ساحل رفتیم. در آنجا با منظرهی شگرفی روبرو شدیم. یک کشتی بود که دکلها و بشکههای زیادی در پیرامونش شناور بودند. قایقمان را به آب انداختیم و پس از اندکی به کشتی شکسته رسیدیم و روی عرشه رفتیم.
خانم «ریچاردت» گفت: «از دریانوردها خبری نیست. شاید سوار قایقهای نجات شدهاند. خدا میداند به چه سرنوشتی دچار شدهاند.»
تمام کشتی را زیرورو کردیم و آنچه را که برایمان فایده داشت به کناری گذاشتیم.
وقتی میخواستیم کشتی را ترک کنیم، خانم «ریچاردت» گفت: «صدایی میآید. تو نمیشنوی؟»
در گوشهی دورافتادهای از کشتی، چند حیوان و چند قفس پر از پرنده پیدا کردیم.
خانم «ریچاردت» شگفتزده گفت: «گوساله، گوسفند، خوک، مرغ و خروس و اردک! اما چطور آنها را به ساحل ببریم؟»
گفتم: «اگر یک قایق بزرگ پیدا کنیم، شاید بتوانیم آنها را به ساحل ببریم.»
یک قایق پیدا کردیم و چند لحظهی بعد داشتیم گنجهایمان را به جزیره میبردیم.
تا چند هفته، هر بار با قایق کوچکمان بهسوی کشتی شکسته میرفتیم و چیزهایی را که به دردمان میخورد، به جزیره میآوردیم. پسازآن که ابزارهایمان بیشتر شد، شروع کردیم به کِشتکاری و ساختن کلبهای تازه. دو سالی هم گذشت و ما دارای کشتزاری نسبتاً بزرگ شدیم. گوسالهها را که گاو شده بودند و بچه هم کرده بودند، در آغلی که کنار مزرعه ساخته بودیم نگهداری میکردیم و از آنها شیر میگرفتیم. ما خوشبختترین دهقانهای دنیا بودیم.
*
باوجود زندگی آسودهای که داشتیم هیچوقت فکر کشتیرانی به دور جزیره از سرم دور نمیشد. یک روز به خانم «ریچاردت» گفتم: «دقایقی که از کشتی آوردهایم، قایق محکم و مطمئنی است. من یک بادبان و یک سایبان برایش درست کردهام. بیایید برویم دور جزیره کمی قایقسواری کنیم.» خانم «ریچاردت» پاسخ داد: «خیلی خوب، میآیم.» یک روز که هوا صاف و درخشان بود، کمی غذا برداشتیم و راهی شدیم. قایق در مسیر باد و بیآنکه هدایتش کنم، بسان پرندهای سبکبال پیش میرفت.
کمی از جزیره دور شده بودیم که خانم «ریچاردت» گفت: «مواظب باش ساحل را گم نکنی.» کشتی همچنان پیش میرفت. دیگر آنقدر از جزیره دور شده بودیم که مرغهای دریایی هم بر فراز سرمان پرواز نمیکردند. سکوت مرگآوری همهجا را فراگرفته بود. من گفتم: «حالا باید پارو بزنیم.»
مدتی بهسوی جزیره پارو زدیم؛ اما از جزیره نشانی نبود.
خانم «ریچاردت» گفت: «آه، فرانک، ما توی یک جریان آب افتادیم که هرلحظه ما را از ساحل دورتر میکند.»
من ترسیدم و گفتم: «حالا چی به سرمان میآید؟ حتماً از گرسنگی میمیریم!»
با قلبهایی که از شدت وحشت نزدیک بود از کار بیفتند نشستیم و دور شدنمان را از جزیره تماشا کردیم؛ بهجز آسمان و دریا چیزی در دوروبرمان دیده نمیشد.
شب شد. چند ساعت که از شب گذشت، نسیمی به گونهام خورد. کمی بعد، باد وزیدن گرفت. خانم ریچاردت از خواب پرید و گفت: «اگر بادبان را برنداریم، گم میشویم.» بادبان را بالا بردیم و بستیم. وزش باد لحظهبهلحظه تندتر میشد، آسمان برقی زد و باران درشت و سیلآسایی باریدن گرفت؛ اما چیزی نگذشت که باد آرام شد و باران بند آمد.
آنگاه سرگرم خالی کردن آب قایق شدیم.
*
پس از چند ساعت، آسمان صاف شد و ما دوباره بادبان را پایین کشیدیم. پرسیدم: «ما الآن کجا هستیم؟». خانم «ریچاردت» وحشتزده جواب داد:
– من هم نمیدانم کجا هستیم.
اما در این لحظه ناگهان به دورها اشاره کرد و گفت: «فرانک، من یک کشتی میبینم!» با اشتیاق فراوان آن را تماشا کردیم. من گفتم: «کشتی هرلحظه بزرگتر میشود؛ اما باد ما را بهسوی دیگری میبرد.»
خانم «ریچاردت» گفت: «اگر پارچهی سفیدی به بالای دکل ببندیم، شاید آنها متوجه شوند.» من از دکل بالا رفتم و یک پارچهی سفید به بالای آن بستم.
ساعتی نگذشت که نسیم فرونشست و گرمای آفتاب فزونتر شد. وقتی صبح شد، دیگر از کشتی خبری نبود. امیدمان را از دست داده بودیم. درمانده و دلتنگ سرم را به دکل زدم و گفتم: «مگر خدا ما را از یاد برده؟»
خانم «ریچاردت» گفت: «خدا هیچگاه کسانی را که شایستهی بخشایشش هستند فراموش نمیکند.» از غذا دیگر چیزی نمانده بود و بهسختی کفاف خوراک روز بعد را میداد.
*
پنج شبانهروز گذشت. از گرسنگی و تشنگی داشتیم میمردیم. خانم «ریچاردت» هرلحظه ناتوانتر میشد. دیگر تردیدی نداشتم که این زن مهربان خواهد مرد. ترسِ از دست دادن او، نیرو و توانی دوباره به من بخشید. بر آن شدم که دست به آخرین کوشش بزنم. از دکل بالا خزیدم و با دقت دوروبرم را نگاه کردم. پاره ابری به ما نزدیک میشد. بعد پی بردم که آن ابر، یک دسته مرغ دریایی است!
خوشحال شدم و به خودم گفتم: «اگر آنها را دنبال کنیم، ممکن است ما را به محل تخمگذاریشان ببرند.» این خبر چنان نیرویی در خانم «ریچاردت» پدید آورد که توانست بنشیند. ما پیش میرفتیم و مرغها هم در پیشاپیش ما پرواز میکردند. چند ساعت بعد، سایهی جزیرهای از دور نمایان شد. هرلحظه به آن نزدیک میشدیم.
خانم «ریچاردت» صخرهای را نشان داد و پرسید: «فرانک، آن صخره را میشناسی؟»
من فریاد زدم: «یعنی، ممکن است؟ این جزیرهی خودمان است!»
وقتی به ساحل رسیدیم، خانم «ریچاردت» را از ساحل به کلبه بردم و در آنجا خوب از خودمان پرستاری و پذیرایی کردیم.
*
گشت و تماشای جزیره سرگرمی خوبی برای من بود. دیگر در انتظار کشتیها نبودم.
چند ماه بعد، یک روز خانم «ریچاردت» دواندوان پیش من آمد و گفت: «یک کشتی نزدیک جزیره لنگر انداخته و یک قایق پر از آدم بهسوی صخرهها میآید.»
من به تماشای تازهواردها رفتم و به خانم «ریچاردت» گفتم: «بیشترشان مسلحاند، به نظرم بقیه زندانی آنها هستند.»
خانم «ریچاردت» گفت: «به نظرم میخواهند آشوبی به پا کنند، بهتر است مراقب باشیم.»
ما از پشت صخره مهمانهایمان را تماشا کردیم. بعضی از آنها شبیه همان مردهایی بودند که شش سال پیش از آن ما را در جزیره تنها گذاشتند و رفتند.
یکی از مرزهای آزاد به دیگری که دستهایش بسته بود، گفت: «بیا، کاپیتان. ببین این جزیره برایت چه جور خانهای میشود.»
کاپیتان گفت: «ای شورشی بدجنس!»
یکی دیگر از شورشیها به مرد اولی گفت: «نمیدانم به سر نزنی که با وحشی کوچولو اینجا ماند چه آمده است.»
آن مرد گفت: «برویم و ببینیم.»
تمام دریانوردها بهجز یک نفر که همان «جان گوگ» بود بهسوی کلبهی کهنه به راه افتادند.
پیرمردی که جزو زندانیها بود گفت: «جان گوگ، پس نهتنها گناه این شورش از توست، بلکه تو یک زن دیگر را هم تنها و بی یارو باور اینجا رها کردی.»
«جان گوگ» گفت: «من در مورد آن زن گناهی ندارم. هرچه از دستم برآمد کردم تا جلوی آنها را بگیرم؛ اما آقای «ایولین» حالا دیگر برای آن زن کاری از دست ما ساخته نیست.»
خانم «ریچاردت» روی صخرهی بالای سر آنها ایستاد و گفت: «جان گوگ! برای کار خوب، هیچوقت دیر نیست.»
«جان گوگ» برگشت و وقتیکه خانم «ریچاردت» را دید، همانند خوابزدهها فریاد زد: «شما زندهاید؟ خدا را شکر!» خانم «ریچاردت» پاسخ داد: «بله خدا مرا از شر اعمال یک گناهکار حفظ کرده. حالا من به نام خدا به تو دستور میدهم که از این شرارتت دست برداری.»
«جان گوگ» هفتتیری را که در دست داشت، به خانم «ریچاردت» داد و گفت: «خیلی خوب. اگر من با شورشیها همکاری نمیکردم، کشته میشدم. حالا هر چه شما بگویید انجام میدهم.»
بعد من خودم را به آنها نشان دارم. جان گوگ گفت: «این هم که وحشی کوچولوست!»
من در همان حال که دستهای کاپیتان را باز میکردم گفتم: «شورشیها بهزودی برمیگردد. بهتر است اول پاروها را پنهان کنیم تا نتوانند فرار کنند.» دستهای بقیه را هم باز کردیم.
وقتیکه پاروها را پنهان کردیم، گفتم: «حالا خانم ریچاردت شما را به کلبهی ما میبرد. چون ما تعداد زیادی تفنگ و مقدار زیادی مهمات داریم. من همینجا کشیک میکشم.»
وقتیکه من حرف میزدم، آقای ایولین با رقت مرا تماشا میکرد؛ اما من فکر کردم که او به سرووضع عجیب من خیره مانده است.
وقتیکه رفتند، من خودم را پنهان کردم. کمی بعد دریانوردهای شورشی برگشتند. سروصدایشان جزیره را پر کرده بود.
– «آهای! پس زندانیها کجا هستند؟»
– «شاید کمی غلت خوردهاند.»
– …
پس از مدتی دادوفریاد و بگومگو، چشمبهراه نشستند.
یکی میگفت: «من خستهام.»
دیگری پاسخ میداد: «بله، شورش دیشب نگذاشت بخوابیم.» اما پس از مدتی سروصداها خوابید. همهی آنها دراز کشیدند و به خواب رفتند. از پشت صخره، پاورچینپاورچین پیش رفتم و بهآرامی هفتتیرهای آنها را از کمرشان باز کردم.
کمی بعد، خانم «ریچاردت» و بقیهی زندانیها برگشتند. در مدتی بسیار کوتاه شورشیها زندانی شدند.
کاپیتان از چُستی و چالاکی من خوشش آمد و مرتب تشویقم میکرد.
آقای «ایولین» با خانم «ریچاردت» در گوشهای سرگرم گفتوگو بودند. یکبار دیدم که آقای «ایولین» ذوقزده و خندان بهسوی من میآید. او مرا در آغوش گرفت و فریاد زد: «آه… نوهی دلبندم.»
خانم «ریچاردت» پیش آمد و به من گفت: «فرانک، این آقا پدربزرگ تو هستند. من زندگی تو را برایشان تعریف کردم و برای ایشان شکی نماند که تو نوهشان هستی.»
من از این خوشحال بودم که آقای ایولین، نهتنها نوهاش، بلکه الماسهایش را هم یافته است.
آقای ایولین گفت: «سپاسگزارم، فرانک. این الماسها مرا یکی از داراترین بازرگانهای انگلستان میکند.» آن شب جشن کوچکی در جزیره برپا کردیم و صبح روز بعد بهسوی انگلستان پیش رفتیم. روزهایی که در کشتی و در سفر بودیم خاطرههایم را از جزیره برای آقای «ایولین» تعریف کردم و در آخر به او گفتم: «پدربزرگ، من خیلی به میس ریچاردت مدیونم.» پیرمرد خندهی شادمانهای سر داد و گفت:
– پس او تا آخر عمرش نزد ما میماند.
ما خیلی زود به انگلستان رسیدیم و کمی پسازآن در لندن و در برابر خانهی پدربزرگم بودیم.