آشنایی کودکان و نوجوانان با ادبیات جهان
متن ساده رمان
الماس خدای ماه
(الماس شوم)
The moonstone
نویسنده: ویلیام ویکی کالینز «نویسنده انگلیسی»
مترجم: محمدرضا جعفری
چاپ اول: 1346
چاپ دوم: 1351
سال ۱۷۹۹ بود. یک سپاه از سربازان انگلیسی، مهاراجه «تیپو» را در مقر فرماندهیاش واقع در «سرینگاپاتان» هندوستان محاصره کرده بود.
یکشب که در اردوگاه سربازان انگلیسی، کاپیتان «جان هِرن کَسِل» و دو افسر دیگر کنار آتش نشسته بودند، «چارلز» برادر کاپیتان «جان هرن کَسِل»، نزد آنها آمد.
جان از او پرسید: «خوب چارلز، تازه چه خبر؟»
چارلز جواب داد: «همین حالا از ژنرال «بیرد» شنیدم که فردا به «سرینگاپاتان» حمله میکنیم.» دو افسر دیگر با شنیدن این خبر فریادی از خوشحالی کشیدند و گفتند: «زندهباد! خیلی خوب شد.»
اما «جان» ساکت ماند. «چارلز» از او پرسید: «جان، مگر از شنیدن این خبر خوشحال نشدی؟» «جان» بیآنکه به او نگاهی کند گفت: «تا وقتیکه غارتی در کار نباشد، برای من فرقی نمیکند.»
اما چارلز برآشفت و گفت: «پدرمان را بدنام نکن. جان، یادت باشد… تو یک سرباز هستی نه یک دزد.»
– «سرباز یا دزد، من میخواهم سهمی از الماسهای این هندوها را داشته باشم.»
هندویی که مستخدم جان بود و تا آنوقت حرفی نمیزد، گفت: «درست است ارباب… شاید هم الماس ماه!». جان به شنیدن این حرف، از جا پرید و شانههای او را گرفت و پرسید: «الماس ماه چیست؟»
هندو جواب داد: «هزارها سال است که هندوها خدای ماه را ستایش میکنند. بر پیشانی خدای ماه الماس پرارزشی میدرخشد که به آن الماس ماه میگویند و سه نفر کاهن هندی شب و روز از این الماس نگهبانی میکنند؛ اما نود سال پیش، پدربزرگ مهاراجه «تیپو» به شهر مقدس هجوم برد و همینکه پای سربازان او به شهر رسید بهسوی پرستشگاه خدای ماه یورش بردند. همگی فریاد میزدند: «الماس خدای ماه! الماس خدای ماه را بردارید!» اما کاهنان پرستشگاه در برابر سربازان پایداری کردند و گاه فریاد میزدند: «بایستید! نباید پا در معبد خدای ماه بگذارید.» از هر سو صدایی برخاست که کاهنان را بکشید.
و بعد کاهنان را کشتند و الماس را برداشتند.
ازآنپس الماس ماه سفرش را آغاز کرد!
همان شب گروهی کاهن گرد هم آمدند تا برای بیحرمتیای که به خدایشان شده بود سوگواری کنند.
همه میگفتند: «ای خدای ماه! به کافرانی که تاراج و کشتار میکنند چه سزایی میدهی؟»
ناگهان صدایی فضای معبد را پر کرد: «ای کاهنان خدای ماه …
… بدانید و آگاه باشید من هرکسی را که دستش به الماس بخورد نفرین میکنم. او تمام عمرش را در آتش نفرین من خواهد سوخت و در بدبختی و درماندگی به سر خواهد برد. سه نفر از شما باید روز و شب کوشش کنند تا الماس را به من برگردانند! اگر این سه نفر مردند، سه نفر دیگر باید کار آنها را ادامه دهند!»
همه فریاد زدند:
– «به جان میپذیریم!»
«اما پدربزرگ مهاراجه «تیپو» الماس ماه را روی دستهی خنجرش کار گذاشت!». خدمتکار هندی دیگر چیزی نگفت و به حالت ادب ایستاد و به آنها نگریست؛ اما جان بار دیگر شانههای هندو را گرفت و گفت: «خنجر الآن کجاست؟» هندو بهآرامی گفت: «در خزانهی این شهر. قرار است فردا به آن حمله کنیم».
«جان» ساکت ماند و در فکر فرورفت؛ اما یکی از افسرها پوزخندی زد و گفت: «افسانهی قشنگی است!»
افسر دیگر گفت: «من امشب خواب کاهنان خدای ماه را میبینم!»
مرد هندو با خونسردی و ادب گفت: «اما داستان من حقیقت دارد، قربان» جان گفت: «من باور میکنم! فردا وقتیکه «سرینگاپاتان» را گرفتیم، الماس، خدای ماه مال من میشود!». در این وقت چارلز، خندهی بلندی سر داد و گفت: «خوب، جان! خیلی جدی گرفتی! بیا کمی بخواب.»
جان، با خودش گفت: «ممکن است آنها بخندند؛ اما من باید الماس را روی انگشترم بکنم، حالا هرچه میخواهد بشود!»
*
سحرگاه فردای آن روز، جنبوجوشی در اردوگاه دیده میشد، افراد با هیجان تدارک حمله را میدیدند.
*
افراد «جان هرن کَسِل» آماده شدند. ژنرال بیرد، جان را فراخواند و گفت: «کاپیتان جان هرن کَسِل! شما باید افراد را کمی دورتر به کنار خندق ببرید. آنجا باید از خندق بگذرید و از پشت حمله کنید!»
جان به ژنرال سلام داد. بعد به گروهبان گفت: «خیلی، خوب گروهبان!»
گروهبان گفت: «بله قربان!» سپس فریاد زد: «افراد گوش به فرمان من! افراد آماده!… افراد بهپیش!».
در سوی دیگر اردو، ژنرال به کاپیتان «چارلز هرن کَسِل» دستور داد: «کاپیتان چارلز هرن کَسِل! تا یک ساعت دیگر شما باید افرادتان را برای حمله به شهر از طرف جلو هدایت کنید!»
*
در دستهی چارلز هرن کَسِل جنبوجوشی دیده میشد. سوارهنظام هندیها حمله کردند!…
جنگی خونین درگرفت که با فرار و پسروی هندیها تمام شد.
آنگاه، کاپیتان دستور داد تا افراد بهسوی شهر هجوم برند. گروهی از پیشتازان سپاه که پیشاپیش میراندند، برگشتند و خبر دادند، هندوها، همچنان دارند پسروی میکنند؛ اما کاپیتان گفت: «نه آنها بازهم برمیگردند. باید از این فرصت برای مرتب کردن سپاه استفاده کرد! یک خندق جلوی دیوارهای شهر کندهاند». چیزی نگذشت که یکی از دیدهبانها فریاد زد: «سوار نظام هندیها دارد میآید!». کاپیتان بیدرنگ، سپاهیان نیزهدار را به میدان فرستاد. بار دیگر، جنگی خونین درگیر شد و سربازان هردو سو، با بیرحمی بسیار کشتار کردند و سرانجام هندیها میدان نبرد را خالی کردند و پا به فرار گذاشتند. در این وقت به دستور کاپیتان چارلز نیزهدارها به خط دفاع برگردانده شدند و پیادهنظام به جلو فرستاده شد.
تمام تلاش کاپیتان چارلز بر آن بود تا شهر را بگیرد. دستور حمله صادر شد و افراد به حرکت درآمدند. هندیها باز دست به حمله زدند. گروهبان نزد کاپیتان چارلز رفت و گفت: «بازهم دارند میآیند، قربان! این دفعه سواره و پیاده باهم هستند.»
کاپیتان جواب داد: «به افراد بگویید برای تیراندازی آماده شوند.»
گروهبان اطاعت کرد و دستش را به هوا برد و فریاد زد: «آماده برای آتش!»
و بعد، از کاپیتان چارلز پرسید: «قربان، آتش کنیم؟»
– «هنوز نه! صبر کنید تا نزدیکتر برسند!»
کمی بعد که هندیها نزدیکتر شدند گروهبان پرسید:
– «خوب! حالا چطور قربان؟». کاپیتان چارلز فرمان داد:
– «آتش کنید!»
گروهبان دستش را پایین آورد و فریاد زد: «آتش!»
در یک لحظه چند صد تفنگ آتش شد و هندیها را مانند برگ خزان بر زمین انداخت! اما وقتیکه هندیها آنقدر نزدیک شدند که دیگر تیراندازی فایدهای نداشت، گروهبان فریاد زد: «با سرنیزه حمله کنید!»
یک ساعت بعد، انگلیسیها به جلوی خندقی که اولین مانع فتح باروی شهر بود، رسیدند.
کاپیتان چارلز گفت: «الوارها را روی خندق بگذارید!»
سربازها الوارها را روی خندق گذاشتند تا از روی آن بگذرند. وقتیکه اولین دسته پا روی الوارها گذاشتند، هندیها الوارها را بلند کردند و گروهی از انگلیسیها را به ته خندق فرستادند؛ اما انگلیسها، با دشواری بسیار توانستند از خندق بگذرند و به پای باروی شهر برسند.
کاپیتان چارلز گفت: «باید باروها را خراب کنیم.»
گروهبان گفت: «قربان. میترسم پیادهنظام نتواند کاری از پیش ببرد!» کاپیتان کمی به فکر فرورفت و بعد گفت: «فقط یک کار میشود کرد. یک دونده برایم بیاور!»
گروهبان رفت و یکی از افراد تیزپای سپاه را نزد کاپیتان چارلز آورد!
کاپیتان چارلز به دونده گفت: «این پیام را به ژنرال «بیرد» برسان! شتاب کن!»
سرباز، با سرعت خود را به ژنرال بیرد رساند و گفت: «قربان، یک پیام از کاپیتان چارلز هرن کَسِل!». ژنرال نامه را گرفت و گشود. نوشته شده بود: «به ژنرال بیرد» «باروی شهر را به آتش توپخانه ببندید.»
ژنرال به افسر توپخانه دستور داد: «ستوان، باروی شهر را با توپهایتان از بین ببرید.»
افسر توپخانه دستور داد توپها را آماده کردند و باروی شهر را به توپ بستند.
بارو درهم ریخت. کاپیتان چارلز به افرادش دستور داد: «از میان دیوار بارو حمله کنید!»
سربازها به شهر ریختند و تقریباً همهی آن را گرفتند؛ اما هنوز در گوشه و کنار شهر گروهی بودند که به نبرد ادامه میدادند.
در یکی از کوچههای شهر، کاپیتان چارلز و گروهبانش مشغول صحبت بودند. کاپیتان چارلز گفت: «شهر تقریباً مال ماست! بعد از کمی جارو پاروی هندیها ما…» اما گروهبان به ناگاه کاپیتان را کنار کشید و فریاد زد:
– «مراقب باشید، قربان!»
یکی از هندیها از بالای بام خانهای که رو به روی آنها بود، کاپیتان چارلز را نشانه گرفته بود؛ اما گروهبان، کاپیتان را کنار کشید و پیکان به دیوار پشت سر آنها خورد. بعد، گروهبان تپانچهاش را کشید و هندی را نشانه گرفت و کشت.
– «متشکرم، گروهبان، تو زندگی مرا نجات دادی!»
– «ژنرال بیرد دارند میآیند، قربان!»
ژنرال بیرد به کاپیتان چارلز گفت: «آفرین، کاپیتان! شهر در دست ماست. افراد برادرتان هم از پشت سر به دشمنان ما حمله کردند!»
کاپیتان به شادمانی گفت:
– «عالی است!»
سپس ژنرال دستور داد:
– «یک عده را برای نگهبانی خزانهی گنجهای مهاراجه تیپو بفرستی! ا نباید قتل و غارت کنیم!»
در همان وقت، «جان هرن کَسِل» در خزانهی گنجهای مهاراجه نیپو بود. او سوگند خورده بود که الماس ماه را به دست بیاورد و حالا…
– «الماس ماه! مال من است!».
ناگهان صدای در خزانه به گوش رسید. او برگشت و با سه نفر از کاهنهای معبد خدای ماه روبرو شد…
– «کاهنان ماه!»
کاهنان آهستهآهسته پیش میرفتند:
– «ای کافر سگ! هیچ میدانی سزای این کار مرگ است؟»
اما جان باخشم فریاد زد:
– «الماس ماه مال من است! تا وقتیکه من زندهام هیچکس نمیتواند آن را از من بگیرد!»
آن سه کاهن با خنجر بهسوی جان جمله بردند.
جان تپانچهاش را کشید و یکی از آنها را کشت و دیگری را به گوشهای انداخت و سومی را با خنجری که در خزانهی مهاراجه پیدا کرده بود، از پای درآورد.
درست در همین وقت، چارلز پا به خزانه گذاشت.
جان به او گفت: «حالا، الماس ماه مال من است!» چارلز درحالیکه نگاهی به کشتگان میانداخت پرسید: «جان، معنی این کار چیست؟»
یکی از کاهنها که نیمهجانی داشت گفت: «تو ما را از بین بردی؛ اما سه نفر دیگر جای ما را خواهند گرفت. خدای ماه از تو انتقام میگیرد! آخ!»
چارلز دست جان را گرفت و گفت: «او مرده! آیا تو او و دو کاهن دیگر را کشتی؟» جان با خونسردی پاسخ داد:
– «چه عیبی دارد؟ در عوض الماس ماه را به دست آوردم!» «چارلز» باخشم فریاد زد: – «تو آدمکشی! تو دزدی! تو نام ما و لباس نظامیات را آلوده کردی!» اما «جان» همچنان به خونسردی جواب داد: «به داشتن الماس میارزد!» «چارلز» دیگر به او اجازه نداد به حرفهایش ادامه دهد، دستور داد که: «نگهبانها، بیایید این مرد را بازداشت کنید تا در دادگاه نظامی محاکمه شود!» نگهبانها آمدند و به جان دستبند زدند.
جان فریاد زد: «الماس ماه! من الماس ماه را به دست آوردم!»
چارلز زیر لب گفت: «میترسم نفرین خدای ماه تازه بخواهد اثر کند!»
فردای آن روز، دریک دادگاه صحرایی کاپیتان «جان هرن کَسِل» را محاکمه کردند.
ژنرال رأی دادگاه را خواند: «به خاطر سرپیچی از وظایف، رأی هیئت دادگاه بر این است که جان هرن کَسِل از سِمَت خود برکنار، با خفت و خواری از اینجا رانده شود… سرهنگ چارلز هرن کَسِل شما جان هرن کَسِل را از مقامش برکنار کنید.»
– «بله قربان!»
«چارلز» پیش رفت و پاگون جان را از شانهاش کند.
«جان هرن کَسِل» با ننگ و خواری از ارتش رانده شد و با ناراحتی تمام، درحالیکه الماس و نفرین آن را همراه خود میبرد، بهسوی انگلستان رفت.
جان همینکه وارد انگلستان شد، الماس را در جای امنی گذاشت و به دیدار دوستانش رفت؛ اما خبر کارهای پلیدش کموبیش به لندن رسیده بود. یک شب او به یک مشروبفروشی رفت که صاحب آن یکی از دوستانش بود. جان به درون مغازه رفت و با شادمانی فریاد زد:
– «سلام، هنری، خوب شد که برگشتم؟» اما «هنری» روی ترش کرد و بهتندی گفت: – «دزد!». جان با ناراحتی از مغازه بیرون آمد، در خیابان به یکی از دوستانش برخورد.
– «سلام کارسون! پسر پیر حالت چطور است؟»؛ اما «کارسون» هم به او اخم کرد و حتی به او گفت: «قاتل». به منزل نامزدش رفت. پیشخدمت نامزدش در را باز کرد.
– «خواهش میکنم به خانم آشتون بگوید که «جان هرن کَسِل» آمده است»؛ اما پیشخدمت به سردی پاسخ داد:
– «خانم آشتون از من خواستند که بگویم شما را نمیپذیرند!»
جان تنها و رانده شده بود، در خیابانهای شهر به قدم زدن پرداخت. ناگهان فکری به خاطرش رسید: «امشب به منزل خواهرم، خانم «وریندر» میروم. او دیگر نمیتواند مرا به منزلش راه ندهد. امشب جشن تولد دخترش «ریچل» است.»
به منزل خواهرش رفت و به پیشخدمت گفت: «به خانم وریندر بگویید که برادرش «جان هرن کَسِل» آمده است!» پیشخدمت رفت و لحظهای بعد آمد و گفت: «خانم وریندر در خانه نیستند، قربان.» «جان» درمانده شد، با خودش فکر کرد: «پس او هم مرا از خانهاش بیرون میکند! تلافی این کار را سر خواهرم درخواهم آورد!» آنگاه به خانهاش برگشت، الماس را برداشت و آن را در بستهی زیبایی پیچید و به خانهی خواهرش آمد. در سر «جان» این اندیشه بود که: «این نفرین خدای ماه است. امیدوارم خواهرم و دخترش نیز بار این نفرین را بر دوش بکشند؟ نتیجهاش را میبینیم!»
سپس الماس را که در بستهی زیبایی پیچیده بود، به دست پیشخدمت خواهرش داد و او هم آن را برای «ریچل» برد.
– «خانم ریچل، این هدیه همین الآن برای شما رسیده!»
مهمانها همه دور «ریچل» جمع شدند. هر کس سؤالی میکرد:
– «کی ممکن است آن را فرستاده باشد؟»
– «توی این بسته چه میتواند باشد؟»
«ریچل» گفت: «خوب! بازش کردم! حالا میبینیم!» همگی با دیدن الماس چشمشان خیره شد:
– «چقدر زیباست!»
«ریچل» گفت: «یک کاغذ هم توی این بسته هست.»
«جان» در نامه نوشته بود:
«به خواهرزادهی زیبایم «ریچل»، آرزو دارم که الماس خدای ماه برایت همان چیزی را بیاورد که برای من آورد. دایی تو جان هرن کَسِل»
خانم «وریندر» گفت: «منظورش بدبختی است. باید بیدرنگ الماس را به او پس بدهی!» اما ریچل مخالفت کرد و گفت:
– «خواهش میکنم، مادر! فقط بگذار امشب پهلوی من باشد! در یک شب حوادث بدی اتفاق نمیافتد.»
مادرش پذیرفت و گفت: «خیلی خوب؛ اما فردا صبح باید آن را پس بدهی!»
مدتی بعد، پیشخدمت با سه نفر هندی نزد خانم وریندر رفت و گفت: «خانم وریندر. این سه نفر هندی شعبدهباز هستند و اجازه میخواهند که مهمانان شما را سرگرم کنند.»
خانم گفت: «باشد، بگو سرگرم شوند.»
سه نفر هندی سرگرم بازی شدند.
یکی از مهمانان که آقای «مورث ویت» نام داشت و به هندوستان زیاد سفر کرده بود، به دیدهی تردید هندیها را نگاه میکرد و سرانجام ناگهان فریاد زد: «صبر کنید. من این شعبدهبازها را میشناسم. اینها شیادند؛ من افسانهی الماس ماه را میدانم و اینها باید از کاهنهای معبد خدای ماه باشند که برای دزدیدن الماس به اینجا آمدهاند!».
خانم وریندر نزد سه نفر هندی رفت و گفت: «شما باعث دردسر ما نشدهاید؛ از اینجا بیرون بروید. وگرنه پلیس را خبر میکنم!»
هندیها گفتند: «ما از اینجا میرویم؛ اما بهزودی برمیگردیم!»
خانم «وریندر» به «ریچل» گفت: «نفرین الماس در ما اثر میکند! حتماً برادرم، از اینکه ما در چنین خطری هستیم، خوشحال است!»
نیمهشب، جشن به پایان رسید و مهمانان از میزبانان خود سپاسگزاری کردند و بیرون رفتند. خانم «وریندر» به دو خواهرزادهاش که جوانهای برازندهای بودند گفت: «فرانکلین، گادفری، چون شما خواهرزادههای خوب من هستید، از شما دعوت میکنم که امشب را پیش ما بمانید.»
«فرانکلین» گفت: «متشکرم عمه جان.» و «گادفری» گفت: «شاید ریچل تا فردا صبح تصمیم بگیرد که یکی از ما را به همسری انتخاب کند!»
خانم «وریندر» به «ریچل» گفت: «بهتر است الماس را در جایی پنهان کنیم؟»؛ اما ریچل گفت:
– «نه مادر. من آن را در کشوی میز خودم میگذارم!»
اما «فرانکلین» به «ریچل» گفت: «من برای الماس دلواپسم! شاید بهتر باشد آن را در گاوصندوق بگذاری.» اما ریچل همچنان با لجبازی گفت: «خودم فکرش را کردهام! شببهخیر.»
«گادفری» و «فرانکلین» در یک اتاق خوابیدند. «فرانکلین» به «گادفری» گفت: «تازگیها شبها نمیتوانم بخوابم.»
«گادفری» شربتی به «فرانکلین» داد و گفت: «کمی از این بخور تا به خواب بروی؛ شببهخیر!»
در همان وقت «ریچل» به ندیمهاش گفت: «پنه لوپ، من الماس را همین الآن در کشوی میز میگذارم، تو میتوانی بخوابی.»
سپس، شمع را خاموش کرد و به رختخواب رفت؛ اما خوابش نمیبرد، مدتی در بستر غلت زد، هنوز از نیمهشب ساعتی نگذشته بود که ناگهان نوری از پشت پنجرهی اتاقش تابید. یک نفر در را آهسته گشود… شبح، کسی جز «فرانکلین» نبود. او با شمعی که در دست داشت بهسوی میز رفت و الماس را برداشت و بهسوی در به راه افتاد.
دختر، با خودش فکر کرد: «عجیب است فرانکلین!… طوری رفتار میکند که انگار صدایم را نمیشنود! آیا مردی که دوستش دارم دزد است؟» و از ناراحتی زیاد گریست.
و بهاینترتیب نفرین خدای ماه کارگر میشد! آن شب ترس و هراسی فراوان همه را فراگرفته بود. در بیرون خانه سه کاهن پرستشگاه ماه که هریک نقشهی انجام یک عمل شوم را در سر داشتند بیرون خانه منتظر ایستاده بودند.
*
صبح روز بعد، «ریچل» دیر به سر میز صبحانه آمد. مادرش و «گادفری» و «فرانکلین» در انتظار او نشسته بودند.
خانم «وریندر» به او گفت: «ریچل، امروز صبح دیر بیدار شدی! الماس کجاست؟». «ریچل» جواب داد: «پنه لوپ را فرستادم آن را بیاورد!»
ناگهان صدای فریاد پنه لوپ بلند شد: «خانم ریچل؟ خانم ریچل!»
«ریچل» آهسته به «فرانکلین» گفت: «فرانکلین پیشازاین که پنه لوپ پایین بیاید، آیا حرفی نداری که درباره الماس به من بگویی؟»
«فرانکلین» از این حرف تکانی خورد و با بیخبری گفت:
– «چی باید بگویم؟».
در این وقت «پنه لوپ» سررسید.
خانم وریندر پرسید: «چی شده، پنه لوپ؟»
«پنه لوپ» با دستپاچگی گفت: «خانم، الماس، الماس نیست! آن را دزدیدهاند!»
«ریچل» به «فرانکلین» گفت: «حالا حرفی داری بگویی فرانکلین؟» و فرانکلین گفت: «باید فوراً پلیس را خبر کنیم!».
ریچل فریاد زد: «حقهباز! دروغگو! تو دزدی! تو الماس را دزدیدی!» خانم «وریندر» که از همهجا بیخبر بود، بر سر دخترش فریاد زد: «ریچل! چه میگویی؟» «ریچل» که برافروخته شده بود با خشم گفت: «من دیشب دیدم که «فرانکلین» الماس را برداشت! من خودم دیدم!»
خانم «وریندر» گفت: «خوب، فرانکلین، آیا جوابی برای این حرف دخترم داری؟».
فرانکلین گفت: «باید اشتباهی در کار باشد!»
«ریچل» گفت: «اشتباه؟! من تو را با چشمهای خودم دیدم که با شمع به اتاقم آمدی و الماس را از کشوی میز برداشتی و رفتی.»
«گادفری» گفت: «فرانکلین، چرا این کار را کردی؟» «فرانکلین» با درماندگی رو به «گادفری» کرد و گفت: «پس توهم فکر میکنی که من دزدم؟ بازهم میگویم من الماس را ندزدیدهام!»
خانم «وریندر» گفت: «دختر من دروغ نمیگوید! آیا تو دلیلی و بهانهای داری؟» فرانکلین جواب داد: «تا جایی که من میدانم دیشب جز خواب کاری نکردم، تو حرف مرا قبول داری «گادفری»، اینطور نیست؟»
خانم «وریندر» که سخت برآشفته شده بود، گفت: «چون خواهرزادهام هستی پلیس را خبر نمیکنم! یک ماه به تو وقت میدهم تا الماس را پس بدهی! حالا، برو و از جلوی چشمم دور شو!» فرانکلین با آزردگی بسیار از خانهی خالهاش بیرون آمد؛ اما بر آن شد هر طور شده الماس را به چنگ آورد تا به آنها ثابت شود که دزد الماس او نبوده است.
*
همان شب، پیشخدمت «سِپتیموس لوکر» صرافِ توانگر و پرآوازه نزد اربابش رفت و گفت: «قربان آقایی میخواهند شما را ببینند، اما مایل نیستند اسمشان را بگویند!» اربابش گفت:
– «بگو بیاید!»
پیشخدمت آن مرد را نزد «سپتیموس» برد. مرد نقابی به چهره داشت.
سپتیموس گفت: «بفرمایید تو، آقا بنشینید! اسمتان چیست؟»
– «مرا آقای ایکس (ناشناس) صدا بزنید.»
– «آقای ایکس، چهکاری میتوانم برایتان انجام دهم؟»
– «میخواهم پنج هزار لیره از شما قرض بگیرم!»
– «پول زیادی است! به جایش چه سپردهای میگذارید؟»
آقای ایکس بستهی کوچکی را نشان داد و گفت: «سپردهی من این جعبه است. آن را باز کنید».
«سپتیموس» آن را باز کرد و الماس ماه را دید.
– «سپرده شما خیلی مناسب است! این هم پول شما. این پول را برای چه مدتی قرض میگیرید؟»
– «برای یک هفته! در طول این یک هفته شما باید الماس را در گاوصندوق بانک به اسم خودتان نگهدارید. در آخر هفته پول را با بهرهی کافی به شما پس میدهم! بعد شما به بانک میروید و الماس را میآورید! و ترتیب پس دادن آن این است که من در راهروی بانک میایستم و وقتی شما دارید از بانک بیرون میآیید بهطور مخفیانه آن را به من میدهید.»
– «بسیار خوب. من از این قرارداد دو نسخه تهیه میکنم.»
– «خاطرم جمع باشد که الماس را به گاوصندوق بانک میسپرید؟»
– «من آن را با نگهبانان مسلح به بانک میفرستم! اینطور امنتر است!»
– «تا یک هفته دیگر باز شما را میبینم! شب خوش!»
– «شب خوش، آقای ایکس!»
در این هنگام یک مرد هندی که از پشت پنجره آنها را تماشا میکرد، خود را کنار کشید.
*
روز بعد، «سپتیموس لوکر» که به محل کارش میرفت، متوجه نشد که دو نفر هندی مانند سایه او را دنبال میکنند. کالسکهای از کنار سپتیموس رد شد. یک نفر از توی کالسکه صدا زد: «آقای لوکر!»
– «بله؟ شما کی هستید؟»
ناگهان، دستی نیرومند چماقی را بر سر «سپتیموس لوکر» کوبید!!
دو نفر هندیای که «سپتیموس» را دنبال میکردند، او را توی کالسکه انداختند؛ و کالسکه به راه افتاد.
«سپتیموس لوکر» در چنگال کاهنهای پرستشگاه خدای ماه گرفتار شده بود.
*
لوکر در یک اتاق تاریک و بدبو به هوش آمد. چند کاهن دور برش ایستاده بودند، پرسید: «من کجا هستم»؟
یکی از آنها گفت: «الماس ماه کجاست!»
لوکر پاسخ داد: «پهلوی من نیست!» کاهن به سردی گفت:
– «پس به شکنجه احتیاج دارید!»
آنگاه رو به یکی از دو کاهن دیگر کرد و گفت: «برادر با مشعلت پایش را قلقلک بده!»
هندی با مشعلی که در دست داشت نزدیک شد و آن را بر کف پای لوکر گذاشت.
سپتیموس فریاد زد: «اوه! سوختم!» بار دیگر از لوکر پرسیدند:
– «الماس ماه کجاست؟»
اما او گفت: «پهلوی من نیست! توی بانک است!» کاهن دستور داد تا جیبهایش را بگردند.
هندی، جیبهای لوکر را گشت و به کاهنی که به نظر میرسید رئیسشان باشد، گفت: «فقط همین یک تکه کاغذ را در جیب دارد.»
رئیس او گفت: «ببینم.» سپس کاغذ را گرفت و خواند و گفت: «برادرها، این سگ راست میگوید! الماس تا یک هفته در بانک است و تنها او میتواند آن را از بانک بگیرد. او را به همانجایی که پیدایش کردیم برمیگردانیم!»
لوکر را دوباره توی کالسکه انداختند تا به جای اولش برگردانند!
رئیس کاهنها گفت: «یادت باشد، هفتهی بعد وقتیکه الماس را به دست آقای ایکس میدهی، ما هم آنجا هستیم! آقای ایکس کشته میشود. آنگاه رو به کالسکهران کرد و گفت: «حالا کالسکه را نگهدار و او را بینداز بیرون!»
آنها «سپتیموس» را بیرون انداختند. سپتیموس محکم به زمین خورد، اما از جا برخاست و فریاد زد: «جلوی دزدها را بگیرید!»
*
غروب آن روز روزنامهها نوشتند: «پلیس از حملهی سه نفر هندی به آقای «سپتیموس لوکر سخت در شگفت شده است. تنها چیزی که آن سه نفر دزدیدهاند یک ورق کاغذ مربوط به یک الماس گرانبهاست که آقای لوکر آن را تا هفتهی بعد به بانک ملی سپرده است. بانک ملی هفتهی بعد آن الماس را به آقای لوکر برمیگرداند.»
*
پیشخدمت «ماتیو بروف»، وکیل و دوست «فرانکلین بلیک»، درِ دفتر آقای ماتیو بروف را باز کرد و گفت: «آقای فرانکلین بلیک!» ماتیو با خوشرویی گفت:
– «بیا تو، فرانکلین، بیا تو.»
فرانکلین بیدرنگ پرسید:
– «ماتیو، آیا نشانی از الماس پیدا شده؟ من از ناراحتی دارم دیوانه میشوم. زنی که دوستش دارم به من میگوید دزد! چیزی پیدا کردی؟» ماتیو با خونسردی پاسخ داد: «بله پیدا کردم!… الماس گرانبهایی که در روزنامهها نوشتهاند، بدون شک، همان الماس ماه است! سه نفر هندی، همان سه نفری هستند که در جشن تولد «ریچل» شعبدهبازی کردند، کلید حل معما پیدا شده!»
فرانکلین پرسید: «حالا چهکار میکنی؟» ماتیو خندهای کرد و گفت: «حالا، دو نفر از بهترین مأمورانم را به بانک میفرستم تا مراقب سپتیموس لوکر باشند. ما باید بدانیم که او کی به بانک میرود تا الماس را بگیرد!» فرانکلین به میان حرف او دوید و با نگرانی پرسید: «و بعد؟»
ماتیو گفت: «بعد ما میبینیم که چه کسی الماس را از لوکر میگیرد. چون او همان کسی است که الماس را دزدیده است.»
یک هفته بعد، «ماتیو» و «فرانکلین» جلوی دفتر ماتیو ایستاده بودند که ناگهان پسربچهای فریادزنان خود را به آنها رساند: «آقای بروف، آقای بروف!»
ماتیو گفت: «او یکی از بهترین مأموران من است، «گوس بری». او مراقب «سپتیموس لوکر» بود!… «گوس بری» چرا نفسنفس میزنی؟»
گوس بری گفت: «آقای لوکر همین الآن به بانک رفت!»
ماتیو و فرانکلین همینکه این را شنیدند، دست «گوس بری» را هم گرفتند و او را سوار کالسکه کردند. ماتیو گفت: «زود باشید، باید پیش از او به بانک برسیم!» چند دقیقه بعد، کالسکه جلوی در بانک ایستاد و آنها با شتاب پیاده شدند و به بانک رفتند. در بانک ملی، ماتیو از یکی دیگر از مأمورانش پرسید: آقای «لوکر آمدهاند؟» مرد گفت:
– «هنوز خیر، قربان!»
– «خوب! وقتیکه او به اینجا آمد یک بسته تحویل میگیرد! اگر دیدید آن بسته را به دست کسی داد، آن مرد را دنبال کنید، فهمیدید؟»
– «بله قربان!»
چند دقیقه گذشت و آقای «لوکر» از در بانک نمایان شد.
ماتیو گفت: «خوب بچهها! خوب چشمهایتان را باز کنید!»
آقای «لوکر» جعبهی الماس را گرفت و رفت. «گوس بری» هم دنبال او رفت. در این هنگام ماتیو رو به فرانکلین کرد و گفت: «دیگر جعبه دستش نیست!! الماس را به دست یک نفر داده و مأموران من آن مرد را دنبال میکنند! باید به خانه برویم و منتظر نتیجه باشیم!»
*
همان شب مأموران «ماتیو بروف» برگشتند. آنها نتوانسته بودند کاری از پیش ببرند، یکی از آنها تعریف کرد:
– «… بهاینترتیب ما اشتباهاً یک نفر دیگر را دنبال کردیم!»
«فرانکلین» گفت: «ما او را گم کردیم. او از دستمان دررفت!»
ناگهان در باز شد و «گوس بری» سرش را توی اتاق کرد و گفت: «خواهش میکنم، قربان، آیا میتوانم تو بیایم؟» «ماتیو» با دیدن پسرک فریاد زد:
– تو کجا بودی؟
گوس بری گفت: «شما گفتید مردی را که جعبه را از دست آقای لوکر میگیرد، دنبال کنیم. من هم همین کار را کردم!!» ماتیو که سخت به هیجان آمده بود، گفت: «آفرین! بگو چی شد؟» و «گوس بری» با آبوتاب ادامه داد: «من در بانک، دریانوردی را دیدم که ریش بلندی گذاشته بود و طوری رفتار میکرد که انگار تغییر قیافه داده. من هم مراقب حرکاتش شدم. مطمئنم که دیدم آقای «لوکر» جعبه را به او داد! وقتیکه او از بانک بیرون رفت، دنبالش رفتم!… تنها من او را تعقیب نمیکردم. آنسوی خیابان مرد سیاهی که لباس کارگرها را به تن داشت، او را دنبال میکرد؛ اما از قیافهاش پیدا بود که یک نفر هندی است!»
… آنها به یک رستوران رفتند. من هم دنبالشان به رستوران رفتم! با خودم فکر کردم لبی به غذا بزنم… به پیشخدمت دستور دادم غذا بیاورد… وقتیکه آن مرد دریانورد از جا بلند شد، من هم از جا بلند شدم و حساب خود را پرداختم … ملوان به مهمانخانهی «گردونهی خوشبختی» رفت. من از دم در حرفهایی را که به مهمانخانهدار زد شنیدم. او میگفت: «من برای امشب یک اتاق میخواهم.»
مهمانخانهدار گفت: «فقط یک اتاق داریم! اتاق شمارهی ۱۰ طبقهی آخر.»
مرد دریانورد کلید را گرفت و از پلهها بالا رفت!… مردی که لباس کارگری به تن داشت به دنبالش رفت و من هم او را دنبال کردم. بعد، دو نفر دیگر را دیدم که مانند خود شباهت زیادی به هندیها داشت. آنها کمی باهم حرف زدند و گاهگاه به اتاق شماره ۱۰ اشاره میکردند. به پنجرهی اتاق شماره ۱۰ نگاه کردم، چراغ اتاق روشن بود! دیگر نایستادم، بهشتاب خودم را به اینجا رساندم تا جریان را برایتان تعریف کنم.» «ماتیو» که تا آنوقت با نگرانی به حرفهای پسرک گوش میداد، لبخندی، چهرهاش را گشود و گفت: «آفرین، گوس بری، حالا باید بیدرنگ به مهمانخانهی «گردونهی خوشبختی» برویم تا جان یک نفر را که درخطر است نجات بدهیم!»
در همان وقت در نزدیکیهای مهمانخانهی گردونهی خوشبختی، هندیها دستبهکار شدند تا «الماس خدای ماه» را بدزدند.
ابتدا در پشت خانهای که به مهمانخانه «گردونه خوشبختی» چسبیده بود، یک نردبان گذاشتند. بهآرامی از نردبان بالا رفتند و بااحتیاط از پشتبامها گذشتند! تا به پشتبام مهمانخانه رسیدند. اتاق شماره ۱۰ یک پنجرهی سقفی داشت. بیآنکه کسی به وجود آنها پی ببرد پنجره را باز کردند. یکی از آنها گفت: «او خواب است! برادرها، زود دستبهکار شوید!»
آنها از پنجره به درون اتاق خزیدند و رئیسشان به آهستگی گفت: «شما دو نفر دستهایش را بگیرید. من با بالش دهانش را میبندم تا دیگر نتواند نفس بکشد!» همین کار را هم کردند؛ اما ناگهان در گیرودار کار، مرد دریانورد از خواب پرید و فریاد زد: «کمک، کمک»؛ اما خیلی زود از پای افتاد و بیحرکت و آرام برجایش نقش بست.
کمی بعد رئیس گفت: «او مرده! این نفرین خدای ماه است!… سرانجام الماس را پیدا کردیم! جستوجوی ما تمام شد! حالا میتوانیم برویم!»
*
در همان وقت یک کالسکه مقابل در مهمانخانه ایستاد!
«ماتیو» پیشاپیش همه از کالسکه بیرون دوید و فریاد زد: «زود باشید. ممکن است هنوز هم بتوانیم او را نجات بدهیم!…» داخل مهمانخانه شدند. «مهمانخانه چی، بیا! کلید اتاق ۱۰ را بیاور!»
درِ اتاق را باز کردند و داخل شدند. با دیدن جسد دریانورد، فرانکلین و گوس بری، فریادی از وحشت سر دادند.
«ماتیو» گفت «خیلی دیر رسیدیم. او را کشتهاند!»
گوس بری به پنجرهی سقفی اشاره کرد و گفت: «آنها از پنجرهی سقفی فرار کردهاند!»
فرانکلین چشمش به جعبهی خالی الماس افتاد و گفت: «این هم جعبهای که از بانک گرفته! آنها الماس را بردند!»
«ماتیو» که ریش انبوه مرد دریانورد به نظرش مصنوعی میآمد گفت: «این ریش ساختگی است!! به گمانم از ته کنده شود!» آنگاه ریش دریانورد را در دست گرفت و آن را کشید. ریش کنده شد و ادامه داد: «بله! ریش و موی مصنوعی! حالا پودرهای روی صورتش را هم میشوییم تا ببینیم کی بود.» وقتی صورت مرد دریانورد را شستند، «ماتیو» با دیدن چهره حقیقی مرده، فریادی از خشم کشید و گفت: «فرانکلین، این فرومایه را ببین، او همان است که الماس را دزدید!» «فرانکلین» با افسردگی و شگفتی سری تکان داد و گفت: – «آه… پسرعمویم، گادفری ایبل وایت؟!»
بعد «فرانکلین» و «ماتیو» در خانهی بانو «وریندر» بودند و «ماتیو» ماجرا را برایشان تعریف کرد:
– «… و بهاینترتیب «سپتیموس لوکر»، هیکل آقای ایکس را شناخته بود. شکی نیست که «گادفری ایبل وایت» دزد بود.»
«ریچل» گفت: «اما من دیدم فرانکلین آن را برداشت!»
«ماتیو» گفت: «فرانکلین آن را برداشت، اما ندزدید.»
«ریچل» باشگفتی پرسید:
– «هیچ نمیفهمم منظورتان چیست!».
«ماتیو» پاسخ داد:
– «آن شب «گادفری» به «فرانکلین» داروی خوابآور داد؛ اما بهجای یک داروی ساده، داروی خوابآور بسیار قویای به او داد که «فرانکلین» را به اختیار او درمیآورد، بعد «گادفری» به «فرانکلین» گفت که الماس را از اتاق شما بردارد و برای او ببرد… و صبح روز بعد «فرانکلین» اصلاً به یاد نداشت که شب پیش چه کاری کرده است!»
«ریچل» گفت: «فرانکلین خواهش میکنم مرا ببخش!» «فرانکلین» خندهای کرد و گفت: «اگر با من عروسی کنی، تو را میبخشم.»
«ریچل» «فرانکلین» را در آغوش گرفت و گفت: «میدانی که با تو عروسی میکنم!»
آنگاه دست یکدیگر را گرفتند و به ایوان خانه رفتند.
«ماتیو» به خانم «وریندر» گفت: «خوب خانم وریندر، مثل این است که شما یک دختر از دست دادید؛ اما خوب در عوض صاحب یک داماد شدید!»
خانم «وریندر» خندید و گفت: «بله؛ اما آقای بروف، فقط میخواهم یک چیز را بدانم.»
«بروف» پرسید: «چه چیز را؟»
خانم «وریندر» گفت: «نمیدانم. الماس چطور شد!»
ممکن است تعجب کنید؟
چون در نقطهای دوردست، در گوشهای از هندوستان که تا حال هیچ سفیدپوستی آنجا را ندیده است، پرستشگاه «ویشنو»، خدای ماه قرار دارد!
بر پیشانی او الماسی میدرخشد که برای عدهی زیادی مرگ و نابودی به بار آورده است.