کتاب داستان کودکانه
مارتین و ژان کوچولو
داستانهای مصور رنگی برای کودکان
نقاش : مارسل مارليه
مترجم : موسی نباتی – نعمتی
چاپ اول: ۱۳۵۴
مارتین صبح زود با صدای زنگ از خواب بیدار می شود . بابا و مامان مارتین برای مدت کوتاهی به مسافرت رفته اند. او باید در این مدت جای مامان را بگیرد و از ژان کوچولو مواظبت کند. مارتین وقتی بیدار می شود پنجره را باز می کند تا آفتاب درخشان به اطاق بتابد.وقتی پنجره باز شد هوای تازه و خوشبوئی وارد اطاق می شود. امروز يك روز خوب از روز های بهاری است .
چند دقیقه بعد ژان کوچولو هم از خواب بیدار می شود. وقتی ژان چشمش به مارتین می افتد دستهایش را به سوی او بلند می کند. مارتین به او سلام می کند و صبح بخیر می گوید . ژان کوچولو از دیدن آفتاب خوشحال می شود. مارتین او را بغل می کند و صورت قشنگش را می بوسد .
ژان کوچولو اول باید حمام کند. مارتین مواظب است که آب زیاد گرم نباشد . شستن ژان چندان هم ساده نیست. چون ژان مرتب با دستهایش به آب می زند و صابون را از کنار وان بر می دارد. مارتین دقت می کند که کف صابون به چشم و دهان ژان نرود. چون ژان به گریه خواهد افتاد. سگ کوچولو سعی می کند ژان را سرگرم کند اما گربه بکار خودش مشغول است.
حمام که تمام شد مارتین اورا روی حوله می گذارد و بدنش را خشك می کند.
مامان به مارتین سفارش کرده بعد از حمام تن ژان را با اُدوکُلُن ماساژ بدهد. سگ کوچولو از بوی اُدوکُلُن خیلی خوشش می آید.
مارتین فقط باید مواظب باشد که هوای حمام سرد نشود وگرنه ژان سرما خواهد خورد.
پوشاندن لباس هم برای مارتین کار مشکلی است. چون ژان کوچولو باز هم آرام نمی گیرد و می خواهد بازی کند. مارتین از مادرش یاد گرفته که چگونه باید لباس را به بچه بپوشاند. او بادقت بند های لباس مارتین را می بندد و هرگز از تکان خوردن ژان عصبانی نمی شود.
اگر ژان چند دقیقه آرام می نشست مارتین خیلی راحت تر کار خود را انجام می داد.
بعد از پوشیدن لباس، ژان گریه را شروع می کند. آه! بله، ژان کوچولو گرسنه اش شده و چون نمی تواند حرف بزند، گریه می کند مارتین هم این را خوب می داند. فوراً آب را گرم می کند و بعد از اینکه شیشه را تمیز شست در آن شيرخشك و آب می ریزد و چند دانه قند هم در شیر می اندازد. ژان، سگ کوچولو را بغل کرده و منتظر می شود تا غذا آماده شود. مارتین می داند چند پیمانه شیرخشك را با چه مقدار آب قاطی کند. مامان همه چیز را به او یاد داده است.
شیر نباید زیاد گرم باشد وگرنه دهان ژان کوچولو را می سوزاند. مارتین شیشه را در آب سرد می گذارد تا کمی سرد شود. حالا موقع خوردن است. مارتین ژان را روی پای خود می گذارد و ژان گرسنه با خوشحالی شروع به مك زدن می کند. شیر خوردن ژان برای مارتین چقدر لذت بخش است.
اما در اینجا هم مارتین باید مواظب باشد چون ممکن است شیر به گلوی ژان کوچولو بپرد.
بعدازظهر هوا خوب بود. مارتین ژان را سوار کالسکه کرد و به باغ آورد .
می دانید! مامان به او گفته بود که در هوای بد هرگز ژان را به باغ نبرد.
مارتین يك نازبالش پشت ژان می گذارد و يك ملافه قشنگ هم روی پاهایش می اندازد. روی ملافه ی ژان، خرگوش و پرنده های کوچولو گلدوزی شده است. چتر آفتابی را هم باید برداشت چون ممکن است آفتاب صورت ژان کوچولو را سیاه کند.
مارتین ژان را در باغ گردش می دهد. بچه ها از دیدن ژان کوچولو خیلی خوشحال می شوند .
ژانت می گوید :
-اوه! چه بچه ی قشنگی! پسر است ؟
مارتین با خوشحالی جواب می دهد:
-بله! او برادر من است .
آن می گوید : « چقدر نازه! چند سال دارد؟»
مارتین می گوید : « دوم اسفند ۱۴ ماهش تمام می شود .»
وقتی به خانه برمی گردند، ژان خیلی خسته شده و احتیاج به استراحت دارد. مارتین اورا روی صندلی راحتی می نشاند و ژان بزودی بخواب می رود . سگ کوچولو می خواهد او را بیدار کند تا باهم بازی کنند اما مارتین می گوید: « هیس… بچه را نباید از خواب بیدار کرد ».
گربه ی شیطان روی نیمکت نشسته است و به آنها نگاه می کند. مارتین وقتی می خواهد از آنجا دور شود با سرپنجه حرکت می کند تا ژانِ کوچولو و خسته را از خواب بیدار نکند.
ناگهان صدای افتادن سطل و جارو، ژان را از خواب شیرین بیدار می کند. این گربه ی شیطان است که سطل و جارو را انداخته است. او يك موش كوچك را دیده که از پشت سطل بیرون آمده و خودش را زیر جارو پنهان کرده است. ژان که با صدای ناگهانی از خواب پریده ، گریه می کند. بیچاره موش كوچك هم خیلی ترسیده است.
مارتین که مشغول مرتب کردن آشپزخانه بود فوراً خودش را به حیاط می رساند. ژان را بغل می کند و دلداریش می دهد. وقتی ژان بر اسب فلزی می نشیند همه چیز را از یاد می برد. اسب پائین و بالا می شود و مثل این است که چهار نعل می رود .
( آهای گربه ی شیطان وسگ کوچولو! مواظب باشید اسب دست شما را لگد نکند.)
ژان کوچولو از اسب سواری خسته می شود . او می خواهد راه برود.
ژان بزودی بزرگ می شود و خیلی چیزها هست که باید یاد بگیرد، حالا ژان نمی تواند خوب راه برود. مارتین مواظب است که ژان کوچولو زمین نخورد . ژان دلش می خواهد با گوسفندِ کوچولو بازی کند. گوسفند از او نمی ترسد . آنها خیلی زود با هم دوست می شوند.
گوسفندِ کوچولو سعی می کند دوست مهربان خود را خوشحال کند . می رقصد و بع بع می کند . ژان هم می خواهد مثل گوسفند روی سبزه ها جست و خیز کند. مارتین به آنها نگاه می کند و در دل خود می خندد. حالا دیگر موقع غذا خوردن ژان است. مارتین گوسفندِ کوچولو را نوازش می کند و از اینکه باعث سرگرمی و شادی ژان شده از او تشکر می کند.
-خداحافظ گوسفند ناز نازی! تو هم پیش مامانت برو تا بتو شیر بدهد!
مارتین ژان را روی صندلی می نشاند و بشقاب غذا را پیش او می گذارد . مارتین باید در قاشق فوت کند تا غذا کمی خنك شود.
مارتین می گوید :
– يك قاشق بخور برای گربه … يك قاشق هم برای اسب فلزی … این یك قاشق هم برای گوسفندِ کوچولو .
سگ روی پاهایش می ایستد و می گوید:
– این یك قاشق هم بخاطر من.
وقتی ستاره ها در آسمان پیدا می شوند موقع خواب ژان فرا می رسد. مارتین لباس خواب او را می پوشاند و ژان آماده می شود که به بستر برود. مارتین او را می بوسد و شب بخیر می گوید. گربه با خود فکر می کند که آیا خرس پشمالو، ژان کوچولو را از خواب بیدار نمی کند . و آیا خرگوش تا صبح در اطاق نمی دود.
مارتین آنقدر لالایی می گوید تا ژان به خواب می رود . ژان وقتی به خواب می رود چقدر زیباتر می شود . مارتین برادر کوچکش را خیلی دوست دارد. او از اینکه توانسته تمام روز به خوبی از ژان مواظبت کند، خیلی خوشحال است.
مارتین می تواند همیشه همین کار را بکند. اگر چه بزودی بابا و مامان از مسافرت برمی گردند اما مارتین می تواند در این کار به مامان کمک کند تا مامان به کارهای دیگر خانه برسد.
(این نوشته در تاریخ 3 ژانویه 2024 بروزرسانی شد.)
عالی بود. من کتاب مارتین و ژان کوچولو را وقتی ۷ با ۶ سالم بود داشتم. تمام مجموعه مارتین و ژان کوچولو. بعد ۴۰ سال خاطرات خیلی خوبی را برایم زنده کردید بقیه این مجموعه را دارید؟ . مرسی دوباره