آشنایی کودکان و نوجوانان با ادبیات جهان
ماجرای خانواده رابینسون
(خانواده دکتر ارنست)
جلد 53 از مجموعه کتابهای طلایی
مترجم: محمدرضا جعفری
تاریخ نشر: 1345
یوهان داوید ویس (انگلیسی: Johann David Wyss؛ ۲۸ مه ۱۷۴۳ – ۱۱ ژانویه ۱۸۱۸) یک نویسنده اهل سوئیس بود که برای نوشتن رمان خانواده سوئیسی رابینسون (۱۸۱۲) شهرت دارد. او این اثر را با الهام از رمان رابینسون کروزوئه اثر دانیل دفو نگاشته است. (ویکیپدیا)
به نام خدای مهربان
… بعد کشتی ما به صخرهای خورد. شدت برخورد کشتی با صخره طوری بود که انگار کشتی میخواست تکهتکه شود. آب به داخل کشتی هجوم آورد.
وقتیکه کشتی به صخره خورد من با زن و پسرهایم در اتاقمان بودم. صدا مثل خنجری در بدن من فرورفت. فریاد زدم: «نابود شدیم!»
زنم را با بچهها در اتاق گذاشتم و خودم به عرشه رفتم. ملوانها سوار قایقهای نجات شده بودند و از کشتی دور میشدند. بیهوده آنها را صدا زدم. موجهای غولپیکر، قایقها را از کشتی دور کردند. تنها امید من به موقعیت کشتی بود. کشتی بین دو صخره جا داشت. از دور یک خشکی به چشمم خورد. به اتاق برگشتم و گفتم: «جرئت داشته باشید. بهتر است خودمان را ناامید نکنیم. هنوز هم ممکن است نجات پیدا کنیم.»
شب وحشتناکی را گذراندیم. وقتیکه صبح شد من به عرشه رفتم؛ دریا آرام شده بود. تمام خانوادهام را هم صدا کردم. زنم وقتیکه روی عرشه رسید فریاد زد: «دریا آرام شده! حالا میتوانیم به ساحل برسیم.»
از یکدیگر سوا شدیم و به جستجوی غذا پرداختیم. وقتیکه دوباره نزد هم جمع شدیم، «فریتز» پسر بزرگم که چهارده سال داشت تفنگهایی را که پیدا کرده بود به من نشان داد و گفت: «چند تفنگی و مقداری مهمات پیدا کردم.»
گفتم: «آفرین فریتز»
«اِرنست» پسر دیگرم چکش و تبر و سایر وسایل نجاری را که پیدا کرده بود نشان داد و گفت: «این هم چکش و میخ و بقیهی اسبابها.»
وقتیکه «فرانسیس» پسر کوچکم که شش سال داشت، با چند قلاب ماهیگیری برگشت، بزرگترها به او خندیدند، اما من گفتم: «بچهها اگر میخواهید بخندید؛ اما این قلابها ممکن است از هر چیزی بیشتر به دردمان بخورد.»
جَک، سوار بر یک سگ نزد من آمد، سگ دیگری هم همراهش بود.
به او گفتم: «خوب، تو دو تا رفیق برایمان پیدا کردی که هرچه را دم دستشان بگذاریم میخورند و بازهم سیر نمیشوند.»
بعد مادر بچهها به من گفت: «چند تا بز و گوسفند و گاو و یک الاغ و یک خوک و چند تا غاز و اردک توی انبار کشتی پیدا کردم.»
من گفتم: «وقتیکه به خشکی برسیم مقدار زیادی غذا داریم، اما چطور به خشکی برویم؟»
جک گفت: «کار ساده است. هرکدام ما توی یک بشکه میرویم و روی آب غوطه میخوریم تا به ساحل برسیم.»
– «فکری توی سرم انداختی. جک! یک اره و چند تا میخ به من بده.»
ما یک قایق ساختیم. چند تا بشکه را بهوسیلهی چند چوب به هم وصل کردیم و یک قایق ساختیم، زنم اول میترسید سوار شود.
اما من گفتم: «نترس! این قایق خیلی باارزش است.»
وقتیکه قایق آماده شد، آن را به آب انداختیم و آمادهی حرکت شدیم. هرچقدر که میتوانستیم، همراه خودمان بردیم و به سمت خشکی -که آن را از دور میدیدیم- پارو زدیم؛ مرغابیها و سگها شناکنان همراه میآمدند. مرغابیها جلوی ما حرکت میکردند و ما هم به دنبال آنها پارو میزدیم. طولی نکشید که به خلیج کوچکی رسیدیم و با خوشحالی در خشکی پیاده شدیم.
سر به آسمان بلند کردیم و گفتیم: «خدایا، از تو سپاسگزاریم که ما را صحیح و سالم به خشکی رساندی.»
به کمک اشیائی که از کشتی آورده بودیم، یک چادر ساختیم.
ارنست و جک برای تختخوابها علف آوردند و فریتز هم چوب آورد و به من کمک کرد تا چادر را زدیم.
جک یک خرچنگی از کنارههای دریا گرفت و ما آن را برای شام خوردیم و بعد دور آتش نشستیم.
صبح روز بعد، پس از گذراندن یک شب نسبتاً راحت، فریتز و من برای سیر و سیاحت در جزیره آماده شدیم. پس از مدتی به یک نیزار رسیدیم و من به فریتز گفتم که تکهای از یک نی را ببرد. فریتز آن را برید و گفت: «توی نی چیز چسبندهای هست.»
من میدانستم که آن نی چیست؛ اما خواستم، فریتز خودش بفهمد. کمی بعد فریتز فریاد زد: «نیشکر است!»
گفتم: «درست است. ما کمی از آن را برای درست کردن شربت با خودمان میبریم.»
مدتی بعد ما به یک دسته میمون رسیدیم. فریتز خواست با تفنگ آنها را بزند، اما من جلویش را گرفتم و گفتم: «صبر کن! آنها به ما آزاری نرساندهاند. حالا نشانت میدهم که آنها چطور به ما کمک میکنند.»
بعد چند سنگ بهطرف آنها پرت کردم. میمونها هم نارگیل بهطرف ما پرت کردند و کمی بعد، غذای فراوانی جلوی پای ما بود.
گفتم: «شیر و گوشت نارگیل خیلی خوشمزه است. از پوست آن هم میتوانیم بهجای کاسه استفاده کنیم.»
به راهمان ادامه داده بودیم که «ترک» سگ ما یک بچه میمون پیدا کرد. بچه میمون بیچاره برای فرار از دست سگ، خود را به گردن فریتز انداخت.
من گفتم: «فریتز، او تو را به پدری قبول کرده.»
فریتز بچه میمون را به پشت ترک بست و گفت: «تو آن را پیدا کردی و حالا باید مواظبش باشی.»
***
وقتیکه به چادر برگشتیم، بچهها از دیدن بچه میمون خوشحال شدند. بعد فریتز، چند نیشکر به برادرهایش داد تا آنها را بمکند.
آن شب ارنست یک پرندهی وحشی شکار کرده بود. ما آن را پختیم و برای شام خوردیم.
من گفتم: «فردا من و فریتز، برای آوردن آذوقه به کشتی میرویم.»
روز بعد، صبح زود در عرشهی کشتی بودیم. اول بشکهها را پر کردیم و بعد سراغ حیوانات رفتیم.
خوشبختانه، کشتی آذوقه و نهالهای زیادی حمل میکرد و آنها را برای تأسیس یک مستعمره نشین در دریاهای جنوب میبرد. نهالها را در قایق گذاشتیم و من به فریتز گفتم: «این نهالها از طلا هم برای ما پرارزشترند.»
بعد فریتز برای قایق ما یک بادبان ساخت و من هم به پائین کشتی رفتم تا سری به حیوانات بزنم.
بشکههای خالی را به پشت گاو و گوسفندها بستم تا وقتیکه شناکنان با ما به جزیره میآیند، غرق نشوند.
مدتی بعد بهطرف جزیره به راه افتادیم.
هنوز کمی پیش نرفته بودیم که فریتز فریاد زد: «کوسه! نابود شدیم!»
کوسهی غولپیکر یکراست بهطرف ما میآمد. فریتز، باعجله تفنگش را پر کرد و من هم تفنگم را برداشتم. کوسه بهطرف گوسفندها رفت. هردو باهم شلیک کردیم و کوسه کشته شد. بعد دوباره تفنگهایمان را پر کردیم تا شاید لازم شود، اما دیگر خبری نشد. مدتی بعد که هوا تاریک شده بود، صحیح و سالم به خشکی رسیدیم.
همسرم که نمیتوانست جلوی خوشحالیاش را بگیرد گفت: «از این به بعد با این حیوانات زندگی در اینجا خیلی راحتتر میشود؛ اما امروز فقط تو نیستی که کار مهمی کردهای.»
گفتم: «خوب، عزیزم. الآن شام میخوریم و بعد بهعنوان دسر، داستان تو را میشنویم.»
پس از شام، همسرم گفت: «ما برای اینکه از شر حیوانات وحشی محفوظ باشیم، باید یک خانه بسازیم و من جایش را پیدا کردهام.»
روز بعد به محلی که او انتخاب کرده بود رفتیم. او یک محوطه خالی بین درختان انجیر پیدا کرده بود. همسرم یکی از درختها را نشان داده و گفت: «اگر ما بالای آن درخت خانه بسازیم، از شر حیوانات وحشی در امان میمانیم… یک جوی آب هم از نزدیک این درخت میگذرد.»
در هفتههای بعد، هر وقت که پس از شکار و سیاحت جزیره فرصتی میماند، مشغول ساختن خانهی درختی میشدیم.
چوبهای خانه از چوبهای کشتیِ شکسته که آب آن را به ساحل آورده بود تأمین میشد. همهی ما با اشتیاق تمام کار میکردیم.
عاقبت کار ساختن خانه به پایان رسید و اسم آن را «خانهی شاهین» گذاشتیم.
در ماههای بعد ما اکتشافات حیرتآور و مفیدی به عمل آوردیم. یک روز ارنست مقداری ریشه به ما نشان داد. من گفتم: «این ریشهها وقتیکه سفت شوند نوعی گندم میدهند.»
همسرم گفت: «حالا میتوانیم نان و شیرینی هم بخوریم.»
یک دفعه هم ما گیاه «کاراتا» پیدا کردیم؛ من در سفرنامههای جهانگردان خوانده بودم که کاراتا گیاهی است که بومیها آن را میجوشانند و میخورند و گوشت میوهی آن هم خوراکی است. از فیبر ساقهی آن هم میتوانستیم طنابهای محکمی بسازیم.
بعد به حیوانات عجیبی برخوردیم که شبیه کانگورو بودند؛ اما آنها تا ما را دیدند، پا بهقرار گذاشتند و سگها دنبالشان کردند.
در «لانهی شاهین» انجیرها پرندههای وحشی را بهسوی خود میکشیدند و پسرها هم آنها را برای غذا شکار میکردند.
ما یک کَلَک هم ساختیم و چند بار به کشتیِ شکسته رفتیم. یک روز در یکی از بازرسیها، فریتز یک کشتی کوچک قدیمی بیمصرف در کشتی پیدا کرد و گفت: «توپ هم دارد!»
عاقبت پس از چندین روز کار، تعمیر کشتی کوچک به پایان رسید. من گفتم: «ما دراینباره به مادر حرفی نمیزنیم. وقتیکه آن را ببیند، تعجب میکند.»
ارنست گفت: «اما چطور آن را به ساحل ببریم؟»
من به آنها گفتم که نمیدانم چطور کشتی را به ساحل ببریم؛ اما وقتیکه پسرها روی عرشه رفتند، من توپ را پر از باروت کردم و بعد یک فتیلهی چند متری به توپ بستم و آن را آتش زدم. چند ساعت طول میکشید تا منفجر شود. بعد به عرشه رفتم و به بچهها کمک کردم تا اسبابهایی را که پیدا کرده بودند در کلک بگذارند. در بین اثاثیه چند چمدان لباس بود که ما آنها را از سوئیس آورده بودیم.
در راه برگشتن، به موجود بسیار بزرگی برخوردیم. یک لاکپشت بزرگی بود.
چند دقیقه بعد که من سکان را گرفته بودم و کلک را بهسوی ساحل هدایت میکردم، احساس کردم که کلک تکان شدیدی خورد. فریاد زدم: «فریتز، چکار کردی؟».
فریتز گفت: «من نیزهای به کاسهی لاکپشت زدم! حالا او ما را به ساحل میبرد.»
لاکپشت بدون اینکه کلک را به صخرهای بزند، ما را یکراست بهسوی ساحل برد.
وقتیکه به ساحل رسیدیم، من لاکپشت را کشتم و به درد او پایان دادم. لاکپشت شام خوبی بود.
مدتی بعد، وقتیکه داشتیم بارها را از کلک برمیداشتم، از کشتی شکسته، صدای انفجار وحشتناکی شنیده شد.
من دراینباره حرفی نزدم. وقتیکه الیزابت پرسید که چه اتفاقی افتاده، گفتم: «خیلی عجیب است، شاید بهتر باشد من و پسرها برویم و ببینیم.»
ما سوار قایق قدیمیمان شدیم و با سرعت بیسابقهای بهطرف کشتی پارو زدیم. کنجکاوی، نیروی پسرها را زیاد کرده بود.
وقتیکه به کشتی شکسته رسیدیم، با صحنهی بسیار عجیبی روبرو شدیم. بدنهی کشتی سوراخ شده بود و کشتی کوچک ما آزاد بود.
من گفتم: «کار خودش را کرد! حالا میتوانیم با کشتی جدید به ساحل برویم»
فریتز گفت: «پدر، پس شما کشتی را برای آزاد کردن کشتی کوچکمان منفجر کردید!»
خیلی زود توانستیم کشتی را به راه بیندازیم. وقتیکه به نزدیکی ساحل رسیدیم، توپ را آتش کردیم و یک سلام نظامی دادیم.
لنگر انداختیم و با قایق کوچکی که در آن بود به ساحل رفتیم. همسرم که کشتی را دیده بود گفت: «خیلی زیباست! شما چقدر مرا ترساندید!»
من گفتم: «عزیزم، کشتی را از این به بعد به اسم تو میخوانیم، الیزابت.»
در هفتههای بعد هرچه را که توانستیم، از کشتی شکسته به ساحل بردیم.
وقتیکه همهی اسبابها را به ساحل بردیم، من گفتم: «حالا باید این کشتی را منفجر کنیم تا اگر لازم شد، بتوانیم از تیرها و چوبهایش استفاده کنیم.»
کشتی را با باروت منفجر کردیم و کشتی برای همیشه ناپدید شد. الیزابت گفت: «آیا حالا میتوانیم به کشور زیبایمان برگردیم؟»
روز بعد آخرین باقیماندهی کشتی را به ساحل بردیم.
مدتی پسازآن، بعد از مدتی کار مفید، وقتیکه با جک در جنگل مشغول کار بودم، الاغمان پا بهقرار گذاشت. جک به سگها گفت: «دنبالش کنید!»
ما دنبالش کردیم، اما زیاد نرفته بودیم که منظرهای دیدیم و بهکلی الاغ از یادمان برفت.
جک فریاد زد: «گاومیش!»
من گفتم: «هیس! کوچکترین صدایی آنها را فرار میدهد.»
اما سگهای شجاع ما نتوانستند جلوی خودشان را بگیرند و در عرض یکلحظه خود را به میان گلهی گاومیشها انداختند و یک گوساله را گرفتند و آن را با چنگ و دندان نزد ما آوردند.
فریادهای گوساله، مادرش را به جان ما انداخت؛ اما من او را با تیر زدم.
لحظهای بعد، آن گاومیش بزرگ مُرد و ما میبایستی از یک گوسالهی یتیم نگهداری میکردیم. جک گفت: «ما میتوانیم او را دستآموز کنیم و بهجای الاغمان از آن استفاده کنیم.» علاوه بر تربیت کردن گاومیش به خانهی درختیمان هم توجه داشتیم.
من گفتم: «اگر تنهی درخت خالی باشد، میتوانیم یک پلکان توی آن کار بگذاریم.»
همسرم گفت: «خیلی خوب میشود. من همیشه با دلهره از نردبان طنابی بالا میروم.»
پسرها با تبرهایشان درخت را امتحان کردند. یک ضربه که زدند، فریتز گفت: «توخالی است! صدای وزوزی از توش میآید.»
ضربهی بعدی تبر کمی درخت را سوراخ کرد و بعد یک دسته زنبور از درخت بیرون پریدند.
بچهها فرار کردند؛ اما زنبورها قبلاً انتقام خود را گرفته بودند.
وقتیکه زنبورها به کندویشان برگشتند، یکی از شاخههای درخت را سوراخ کردم. بعد دود توتون را به داخل تنه درخت فرستادم.
– «دود توتون خوابشان کرده.»
زنبورها را توی یک کیسه ریختیم و بعد به بررسی گنجهای داخل درخت مشغول شدیم.
– «عسل! خیلی خوشمزه است.»
من گفتم: «زنبورها یک کندو در زمین درست میکنند و ما میتوانیم ساختمان پلکانمان را شروع کنیم.»
همان روز کار را شروع کردیم.
طولی نکشید که پلکان خانه تکمیل شد. برای در پلکان از یکی از درهای کشتی استفاده کردیم. گاومیشمان هم خدمت به ما را آغاز کرده بود.
حتی میمونمان هم کارش را یاد گرفته بود و غذایش را با خودش به خانه آورده بود.
حیوانات دیگری هم به حیوانات ما اضافه شده بودند.
***
یک روز صبح در خوابوبیداری بودیم که از بیشه صدای عرعر به گوشمان خورد.
– «الاغ فراریمان برگشته.»
– «یک الاغ وحشی هم آورده.»
با جوی دو سر آنها را فریب دادیم. وقتیکه الاغ وحشی نزدیک شد، من به پشتش پریدم و گوشش را گاز گرفتم.
چند دقیقه بعد، الاغ به فرمان من بود.
وقتیکه بچهها پرسیدند، چرا گوشش را گاز گرفتم، گفتم: «این حقه را از مردی که اسبهای وحشی را رام میکرد، یاد گرفتم.»
چند هفته که گذشت، الاغ وحشی آنقدر رام شده بود که همهی ما میتوانستیم، بدون ترس و وحشت بر پشتش سوار شویم.
***
هوا زودتر ازآنچه ما انتظار داشتیم، تغییر کرد. زمستان با بارانهای سیلآسا به سراغ ما آمد.
زنم گفت: «فصل بد و ناراحتکنندهای است.»
من گفتم: «اما خوشبختانه زیاد سرد نیست.»
من دفتر خاطراتی درست کرده بودم و از ابتدای ورودمان به آنجا هر چه اتفاق میافتاد در آن مینوشتم. پسرها هم هر وقت فرصتی گیر میآوردند کتاب میخواندند.
یک روز جک که کتاب «رابینسون کروزو» را میخواند، به صدای بلند یک تکهی آن را تکرار کرد و گفت: «رابینسون کروزو یک سنگ را گود کرد و خانهای ساخت. کاش ما هم یک خانهی سنگی داشتیم.»
هفتهها باران بارید. نمیتوانم بگویم که وقتی ابرها ناپدید شدند و هوا گرم شد، چقدر خوشحال شدیم.
– «بهار آمد!»
چند روز بعد، شروع به کندن غار کوچکی کردیم تا باروتهایمان را در آنجا بگذاریم.
ارنست وقتیکه داشت با کلنگی سنگ را سوراخ میکرد گفت: «کلنگم توی صخره فرورفت. یک غار پیدا کردیم!»
پسرها بدون معطلی سوراخ را بزرگتر کردند و میخواستند وارد غار شوند؛ اما من جلویشان را گرفتم و گفتم: «صبر کنید! شاید هوای غار سمی باشد.»
مقداری علف آتش زدم و آن را دم در غار نگه داشتم، اما علف خوب نسوخت. گفتم: «ببینید! در هوای سنگین و مسموم، آتش خوب نمیسوزد. اگر داخل میشدیم خفه میشدیم.»
بعد مقداری باروت توی غار گذاشتم و فتیلهاش را آتش زدم. فریتز پرسید: «مگر این کار اثر هوای مسموم را از بین میبرد؟»
جواب دادم: «بله فریتز، خیال میکنم همینطور باشد.»
لحظهای بعد باروت منفجر شد.
انفجار، هوا را پاک کرد و ما داخل غار شدیم. یک غار بلوری بود. به سیر و سیاحت خود ادامه دادیم.
فریتز گفت: «ما میتوانیم مثل رابینسون کروزو همینجا زندگی کنیم.»
بدون درنگ مشغول کار شدیم.
زنم گفت: «آشپزخانه را اینجا میگذاریم.»
ارنست گفت: «اینجا هم یا اتاقخواب باشد، یا اتاق غذاخوری.»
بیشتر تابستان را مشغول ساختن خانهی سنگی بودیم. کشتی شکسته در تزئین آن خیلی به ما کمک کرد.
جای خوشحالی بود که پسرهایمان از درس خواندن غفلت نمیکردند.
وقتیکه زمستان بعدی فرارسید، جای گرم و نرمی داشتیم.
در ماه ژانویه، دومین سال اقامتمان را در جزیره، جشن گرفتیم. به ساحل دریا رفتیم و من سرم را به آسمان بلند کردم و گفتم: «خداوندا، از رحم و مهربانی و بخشش تو سپاسگزاریم.»
همیشه در جزیره به چیزهای جالب و حیرتآوری برمیخوردیم. یک روز جک و فریتز منظرهی عجیبی دیدند. چند میمون توی یک بیشه پشتک و وارو میزدند. میمونها با دندان شاخهها را میکندند و بعد یک پشتک میزدند.
– «کار احمقانهای است؛ اما حتماً کاسهای زیر نیمکاسه است.»
آنها مقداری از ریشهها را به خانه آوردند.
وقتیکه آنها را به من نشان دادند گفتم: «این جنسان است. چینیها از ریشهی آن دوا درست میکنند.»
کمی بعد ما یک دسته درخت صمغ هندی پیدا کردیم. از صمغ آن درختها میتوانستیم گالِش و لباس درست کنیم.
اما همیشه چیزهای خوب ما را به حیرت نمیانداخت. یک روز فریتز به محلی اشاره کرد و فریاد زد: «یکچیز بزرگی از اینطرف میآید. ببینید چه گردوخاکی بلند کرده.» من وقتیکه آن را دیدم گفتم: «مار بوآ!» بچهها خواستند او را با تیر بزنند؛ اما من گفتم: «او را نزنید. اگر زخمی شود، یک نفر از ماها را زنده نمیگذارد.»
به پشت دیواری که برای حفاظت حیوانات درست کرده بودیم دویدیم و تفنگها را نشانه گرفتیم؛ اما به نظر میرسید که هیولا زخم بردار نیست.
گفتم: «کاری از دست ما برنمیآید. باید تا وقتیکه او نرفته همینجا بمانیم.»
یکی از سگها پاس کرد و خواست خود را خلاص کند، اما جک گفت: «آرام باش، ترک. او تو را یکلقمه میکند.»
ترس از همسایهی وحشتآورمان ما را سه روز همانجا حبس کرد.
– «خیلی وحشتناک است. باید کاری بکنیم.»
روز چهارم، حیواناتمان از گرسنگی داشتند میمردند.
من گفتم: «ما باید آنها را برای چرا بیرون ببریم. اگر همه پهلوی هم حرکت کنیم، در امان میمانیم.»
اما یکی از الاغها پیش از آنکه بتوانیم جلویش را بگیریم مثل تیر از در بیرون رفت.
هیولای وحشتناک خود را به دور او پیچید و در عرض یکلحظه تمام استخوانهای او را خورد کرد.
من گفتم: «خیلی ناراحتکننده است؛ اما حالا میتوانیم او را بکُشیم».
– «چطور؟»
– «مار، الاغ ما را میبلعد و بعد آنقدر در حالت سستی میماند تا آن را هضم کند.»
چند ساعت صبر کردیم. بعد به مار نزدیک شدیم.
– «مواظب باش پدر! او ما را میبیند.»
– «بله، اما غذای سنگینی که خورده او را ضعیف کرده.»
تفنگها را به روی مار خالی کردیم و لحظهای بعد او مرد.
***
چند ماه بعد، یک روز در جزیره سیر و سیاحت میکردیم که به یک دسته شترمرغ برخوردیم. من گفتم: «تعقیب آنها فایدهای ندارد. چون از اسب هم تندتر میدوند.» بعد یک کمند درست کردم و به جلو دویدم و آن را به گردن یکی از آنها انداختم. شترمرغ از وحشت پا به دو گذاشت.
کیسهای روی چشمهایش انداختم و او کاملاً آرام و بیحرکت شد.
آن را میان گاو و گاومیش بستیم. وقتیکه به خانه رسیدیم، زنم گفت: «شترمرغ! خوب، غذای او را از کجا بیاوریم!»
جک گفت: «او غذای زیادی نمیخورد. من او را تربیت میکنم و سوارش میشوم.»
تربیت شترمرغ و سواری بر آن خیلی مشکل بود؛ اما عاقبت، صبر و شکیبایی جک پیروز شد.
جک اسم شترمرغ را «طوفان» گذاشت.
***
ده سال گذشت. ما در این ده سال سرگرمیهای زیادی داشتیم. مزارع را شخم میزدیم و محصول را خرمن میکردیم. مزارع ما بسیار حاصلخیز بود و ما در یک بهشت زندگی میگردیم.
پسرهایم دیگر بچه نبودند و هرکدام مردی شده بودند.
همسر عزیزم زیاد پیر نشده بود؛ اما من هرچند خودم را جوان و قوی حس میکردم، موهایم سفید شده بود.
آنجا بهشت بود؛ اما کم و کسری داشت. ما ده سال تمام به دریا نگاه کردیم تا شاید اثری از انسانها پیدا کنیم؛ اما بیهوده بود.
یک روز فریتز، به یکی از قسمتهای دستنخوردهی جزیره رفت. وقتیکه برگشت گفت: «کشف عجیبی کردهام! … در کف یک خلیج کمعمق صدفهای زیادی دیدم و آنها را به ساحل انداختم تا بعد آنها را بردارم و اگر خوشمزه بودند، به خانه بیاورم … مدتی بعد دیدم آفتاب صدفها را باز کرده است. توی صدفها سنگهای سختی وجود داشت.» بعد آن سنگها را به ما نشان داد.
من فریاد زدم: «مروارید! بعدها ما با فروش این مرواریدها پول زیادی به دست میآوریم.»
کمی بعد فریتز مرا به کناری کشید و آهسته به من گفت: «من یک کشف دیگری هم کردهام که از تمام گنجهای دنیا بیشتر برای ما ارزش خواهد داشت. در حین گشتوگذار عدهی زیادی پرنده به من حمله کردند، وقتیکه با چوبدستم آنها را زدم و فراری دادم، یک مرغابی بزرگ، بیهوش جلوی پایم افتاد. یک تکه کاغذ به یک پایش بسته بود. باعجله کاغذ را از پای او باز کردم و آن را خواندم: «دریانورد کشتی شکستهی پیر را که به صخرهی دودی پناه برده است، نجات بدهید.»»
در جوابش نوشتم: «کمک نزدیک است.» و کاغذ را به پای پرنده بستم. شاید او نزد دریانورد برگردد.
– «حالا پدر، به نظر شما چکار باید بکنیم؟»
جواب دادم: «اگر بتوانیم، باید این موجود بیچاره را نجات بدهیم؛ اما خوب کردی که به مادر و برادرهایت دراینباره حرفی نزدی. چون ممکن بود آنها بیهوده امیدوار شوند.»
روز بعد، من سفری به خلیج مروارید فریتز ترتیب دادم. همینکه او ما را به آنجا برد، خودش پاروزنان دور شد و من فریاد زدم: «زود برگرد! مواظب باش!»
جک پرسید: «فریتز کجا میرود؟»
میدانستم فریتز به جستجوی چه چیزی میرود؛ اما چیزی نگفتم. آن روز عصر ما بدون فریتز به خانه برگشتیم. همسرم پرسید: «پس فریتز کجاست؟»
جواب دادم: «زود برمیگردد!»
پنج روز گذشت، اما فریتز برنگشت. همسرم گفت: «باکمال میل حاضرم یک گونی مروارید بدهم تا فریتز سالم به خانه برگردد.»
من گفتم: «شاید بهتر باشد، به همانجایی که فریتز ما را ترک کرد برگردیم.»
– «بهتر است همین کار را بکنیم! حتماً او به همانجا برمیگردد.»
روز بعد، صبح زود بهطرف خلیج فریتز به راه افتادیم. زیاد دور نشده بودیم که قایق تکان سختی خورد. همسرم فریاد زد: «ما به یک صخره خوردیم.»
– «قایق دارد برمیگردد.»
اما لحظهای بعد قایق صاف شد.
– «صخره نبود. یک نهنگ بود!»
باعجله بهطرف توپ دویدیم و آن را شلیک کردیم و نهنگ را کشتیم.
جسد نهنگ بهطرف ساحل شناور شد و کمی بعد ما خود را به آن رساندیم.
– «روغن نهنگ روغن بسیار خوبی است.»
اتفاقاً ارنست نگاهش به دریا افتاد و فریاد زد: «یک آدمخوار!» بلافاصله برای دفاع آماده شدیم. آدمخوار لحظهبهلحظه نزدیک میشد.
وقتیکه خوب نزدیک شد، جک فریاد زد: «این فریتز است!»
لحظهای بعد فریتز درحالیکه مادرش را در آغوش میکشید، گفت: «از دور که شما را دیدم، فکر کردم، وحشی باشید. برای همین تغییر قیافه دادم.»
پسازآنکه فریتز خطوخالهای بدنش را پاک کرد، به یکی از سواحلِ نزدیک رفتیم.
یکی از بچهها پرسید: «چرا ما را اینجا آوردی؟»
فریتز جواب داد: «خودت میفهمی.»
او ما را به داخل یک جنگل برد. لحظهای بعد به یک کلبه رسیدیم. دختری دم در کلبه ایستاده بود. فریتز گفت: «این دوست ما را ببینید! این «امیلی مونتروز» است که مثل ما کشتیاش درهم شکسته.»
مدت درازی بود که ما انسان ندیده بودیم و برای همین مدتی هاج و واج ماندیم و زبانمان بند آمد. بعد در خوشحالی و شادی غرق شدیم.
پرسیدم: «فریتز، چطور پیدایش کردی؟»
– «پسازاینکه شما را ترک کردم، طوفان شروع شد و مرا به یک ساحل ناشناس برد. مدت چند روز کنار ساحل پارو زدم. بعد به یک دماغه برخوردم که دود از یکی از صخرههایش بلند بود. به بالای صخرهها رفتم و در آنجا امیلی را دیدم. گفتم: «آمدهام کمکت کنم.» بعد داستان خودمان را برایش تعریف کردم و او هم گفت که پدرش یک افسر بوده و در هندوستان خدمت میکرده و وقتیکه امیلی میخواسته برگردد، کشتیاش دچار طوفان شده و درهم شکسته. این موضوع مربوط به سه سال پیش است و شاید پدرش فکر کند که او مرده است.»
او مرا به نوک صخرهی دودی برد و گفت: «وقتیکه اولین بار به اینجا آمدم این آتش را برای علامت درست کردم و هرگز نگذاشتم خاموش شود.» گفتم: «خدا را شکر کن!»
مدتی بعد ما همه به غار خودمان برگشتیم و امیلی را هم بردیم و من و همسرم و دو پسر بزرگترم بهسلامتی امیلی شربت نوشیدیم.
زمستان بهسرعت سپری شد. همهی ما از وجود دوست جدیدمان خوشحال بودیم.
یکی از روزهای آخر فصل باران، فریتز و جک رفتند تا توپهایی را که ما برای دفاع در مقابل وحشیان بر نوک صخرهای کار گذاشته بودیم امتحان کنند. باوجودآنکه باران زیادی باریده بود، اما توپها سالم بودند. بعد فریتز صدایی شنید: «جک، گوش کن! سه گلوله شلیک شد! دارند به توپها جواب میدهند!» پسرها بهطرف خانه دویدند: «پدر یک کشتی در همین نزدیکیهاست! ما صدای توپش را شنیدیم!»
ما بهسختی میتوانستیم این خبر تازه را باور کنیم.
ارنست گفت: «شاید انعکاس صدای توپها بوده!»
فریتز گفت: «من وقتی صدای توپ منعکس شود، آن را میشناسم؛ اما این صدای خود توپ بود!»
من و فریتز سوار قایق شدیم و رفتیم تا خودمان را به آنها نشان بدهیم.
کمکم داشتیم امیدمان را از دست میدادیم که ناگهان یک کشتی از دور پیدا شد. فریاد زدم: «یک کشتی انگلیسی است!»
وقتیکه نزدیک شدیم بهخوبی میتوانستیم ببینیم در عرشهی کشتی چه میگذرد. آنها داشتند به ما دستبند و گردن بند ارزانقیمت نشان میدادند چون خیال میکردند که ما وحشی هستیم. من گفتم: «حتماً این قایق و لباسهای کهنهی ما آنها را به این فکر انداخته.»
ما که از این اشتباه آنها خندهمان گرفته بود، باعجله برگشتیم تا این خبر خوش را به بقیه برسانیم.
آنها خیلی خوشحال شدند.
– «ما نجات پیدا کردیم؟»
– «زندهباد!»
– «زندهباد!»
– «…»
خود را برای بازگشت به کشتی آماده کردیم.
همسرم گفت: «بهتر است ما در چنین موقعی قدری به سرووضعمان برسیم. سوار بهترین قایقمان میشویم و بهترین لباسهایمان را میپوشیم.»
کمی بعد سوار بر قایق بهطرف کشتی میرفتیم.
اگر ما از دیدن یک کشتی اروپائی متعجب شده بودیم، ملوانان انگلیسی هم از دیدن ما متعجب بودند.
من ماجراهایمان را برای کاپیتان کشتی شرح دادم و از او پرسیدم که آیا دربارهی پدر امیلی چیزی میداند یا نه.
کاپیتان گفت: «سِر ادوارد مونتروز حالش بسیار خوب است. او به من گفت که به آبهای این نواحی بیایم و دخترش را جستجو کنم.»
من از کاپیتان دعوت کردم که در ساحل به دیدن ما بیاید. همان روز او آمد. یک مرد و سه زن هم همراهش بودند. کاپیتان گفت: «اجازه بفرمائید خانم و آقای ولستن و دخترهایشان را به شما معرفی کنم. آنها مسافرین کشتیها هستند.»
پسازآنکه ما قلمروی خود را به آنها نشان دادیم، آقای ولستن نزد من آمد و گفت: «ما در جستجوی آرامش از انگلستان حرکت کردیم. صلح و آرامش را در کجای دیگر میشود پیدا کرد؟ اجازه بدهید نزد شما بمانیم.»
من با خوشحالی رفقای جدید را پذیرفتم؛ زیرا میدانستم که بهزودی از عدهی ما کم میشود. با همسر عزیزم صحبت کردم و بعد بقیه را نزد خود خواندم و گفتم: «من و مادر تصمیم داریم همینجا بمانم. میدانم که امیلی دلش میخواهد نزد پدرش برگردد. حالا باید تصمیم بگیرید که یا بهسوی تمدن و شهرنشینی بروید و یا همینجا بمانید.»
جک گفت: «من میمانم.»
ارنست گفت: «من هم میمانم.»
فریتز گفت: «خیلی دلم میخواهد اروپا را ببینم.»
فرانسیس گفت: «من هم با او میروم.»
بهاینترتیب مجمع خانوادگی ما از هم پاشید. ما غمگین بودیم؛ اما برای یکدیگر از خداوند تقاضای خوشبختی و سعادت میکردیم.
من یادداشتهای روزانهام را به فریتز دادم و گفتم: «این یادداشتها را ببر. آنها را چاپ و منتشر کن تا همه از تجربیات ما استفاده کنند.»
و صبح روز بعد کشتی، آهستهآهسته از ساحل دور شد. ما دستها را به علامت خداحافظی بلند کردیم و من گفتم:
– «خداحافظ اروپا! خداحافظ سوئیس عزیز! خدا همیشه مردم تو را شاد، پرهیزگار و آزاد نگه دارد!»