کتاب قصه کودکانه
پینوکیو
ترجمه: سبا بابایی
بازنویسی: فرید بهنوا
چاپ پنجم: تابستان ۱۳۷۲
تهیه، تایپ و تنظیم آنلاین: سایت ایپابفا
به نام خدا
پیرمردی بود که اسمش ژپتو بود . ژپتو بچه ای نداشت .
يك روز ژپتو با چوب ، يك عروسك درست کرد. عروسك يكدفعه شروع کرد به حرف زدن و گفت: «سلام باباجان .»
پیرمرد خیلی خوشحال شد. اسم عروسك را پینوکیو گذاشت. برای او پا درست کرد تا بتواند راه برود..
پیرمرد به پینوکیو گفت: «برای اینکه بچه خوبی باشی، باید از فردا به مدرسه بروی .»
پینوکیو گفت : «نمی خواهم. من از درس خواندن بدم می آید. خداحافظ. »
پینوکیو این را گفت و فرار کرد. از خانه بیرون دوید و به مغازه نان فروشی رفت .
پینوکیو توی مغازه نان فروشی شلوغ کرد و همه چیز را به هم ریخت.
پلیس به سراغ ژپتوی پیر رفت و او را دستگیر کرد. پلیس به ژپتو گفت : «تو باید زندانی بشوی، چون بچه ات را درست تربیت نکرده ای .»
این شد که ژپتو به زندان افتاد.
پینوکیو خوشحال بود و می گفت: «آخ جان! امروز نرفتم مدرسه. دیگر هم به مدرسه نمی روم . »
شب آمد و همه جا تاريك شد.
– ای خدا گرسنه شدم.
پینوکیو هرچه توی خانه گشت غذایی پیدا نکرد . يك تكه نان خالی هم پیدا نمی شد. پینوکیو گریه می کرد و می گفت: «بابا جان برگرد.»
از خانه بیرون رفت و زیر باران منتظر شد تا ژپتو بیاید. پینوکیو از سرما می لرزید.
پینوکیو به خانه برگشت و جلوی بخاری نشست. می خواست پاهایش را گرم کند. خوابید، اما کم کم پاهای چوبی اش آتش گرفت و سوخت.
فردا صبح پیرمرد به خانه برگشت. پینوکیو می خواست بلند شود و در را بروی ژپتو باز کند. اما چون پاهایش سوخته بود افتاد روی زمین.
پیرمرد پینوکیو را صدا می کرد .
– پینوکیو بیا در را باز کن.
پینوکیو گفت: «من پا ندارم. نمی توانم راه بروم.»
پیرمرد از پنجره به اتاق آمد. آن دو همدیگر را بغل کردند و بوسیدند. پیرمرد گفت: «اگر قول بدهی که بچه خوبی باشی، پاهایت را دوباره درست می کنم.»
پینوکیو گفت: «چشم باباجان. پسر خوبی می شوم. باباجان من خیلی گرسنه ام . »
پیرمرد يك گلابی به پینوکیو داد. بعد، از خانه بیرون رفت و با يك كتاب برگشت. ژپتو کتش را فروخته بود تا بتواند برای پینوکیو کتاب الفبا بخرد.
– این هم کتاب . از فردا درس می خوانی .
پینوکیو گفت: «دستت درد نکند باباجان. از فردا می روم به مدرسه »
فردا صبح پینوکیو راه افتاد که به مدرسه برود.
در راه صدایی شنید. آن صدا، آهنگ يك نمایش عروسکی بود. پینوکیو دوست داشت برود و نمایش را تماشا کند.
برای همین کتابش را فروخت و با پولش بلیت خرید. روی صحنه ، دخترك عروسکی داشت بازی می کرد.
پینوکیو هم روی صحنه رفت تا بازی کند. آنها خندیدند و بالا و پایین پریدند. اما يکدفعه نخهای عروسك به هم گره خورد و همه چیز به هم ریخت.
صاحب نمایشخانه عصبانی شد و گفت: «الآن می اندازمت توی آتش تا بسوزی .»
پینوکیو گریه کرد و گفت: «مرا ببخشید. اگر من بسوزم ، باباجانم خیلی ناراحت می شود. مرا ببخشید. »
پینوکیو همه چیز را به صاحب نمایشخانه گفت. صاحب نمایشخانه، دلش سوخت و گفت: «تو را نمی سوزانم. »
بعد پنج سکه طلا به پینوکیو داد و گفت: «با این پول برای پدرت يك کت بخر.»
روباه بدجنس و گربه نره، داشتند پول گرفتن پینوکیو را می دیدند. آنها می خواستند پینوکیو را گول بزنند و پولهایش را بگیرند.
وقتی پینوکیو به آنها رسید، گفتند: «پینوکیو جان، نمی خواهی سکه هایت زیاد بشود؟ »
پینوکیو گفت: «چه طوری سکه هایم را زیاد کنم؟ »
روباه بدجنس و گربه نره، گفتند: «برو توی جنگل جادو و پولهایت را خاك کن. اگر این کار را بکنی، درخت طلا در می آید و میوه طلا می دهد.»
پینوکیو به جنگل رفت و پولها را خاك کرد. بعد، خوابش برد.
روباه و گربه، زمین را کندند و طلاها را برداشتند. بعد پینوکیو را از درخت آویزان کردند و پا به فرار گذاشتند.
فرشته مهربان همیشه مواظب پینوکیو بود. او به شاهین گفت: «پینوکیو را نجات بده .»
شاهین، پینوکیو را به منقارش گرفت و پیش فرشته آورد .
فرشته، پینوکیو را روی تخت خواباند و گفت: «این دوا را بخور.
پینوکیو پرسید: «این دوا تلخ است؟ » .
– بله، تلخ است، ولی باید بخوری.
پینوکیو گفت: «من دوای تلخ نمی خورم.»
فرشته مهربان گفت: «اگر نخوری، می میری . »
فرشته عصبانی شد. دستهایش را به هم زد و گفت: «بیایید.»
چهار خرگوش با يك تابوت آمدند و گفتند: «پینوکیو دیگر می میرد. ما او را با این تابوت به قبرستان می بریم .»
پینوکیو ترسید و گفت: «نه، می خورم، می خورم. هرقدر هم تلخ باشد، می خورم .»
فرشته مهربان از پینوکیو پرسید: «کتابت کو؟ »
پینوکیو گفت: «در راه مدرسه، يك بچه یتیم دیدم . کتابم را فروختم و برایش غذا خریدم . »
یکدفعه بینی پینوکیو دراز و درازتر شد.
پینوکیو گریه کرد و گفت: «چرا بینی من دارد دراز می شود؟!»
فرشته گفت: «چون تو داری دروغ می گویی .»
پینوکیو گفت: «دیگر دروغ نمی گویم .»
فرشته گفت: «دارکوب، بیا دماغ پینوکیو را درست کن.»
دارکوب آمد و با نوکش دماغ پینوکیو را کوتاه کرد.
فرشته مهربان گفت : «حالا برگرد پیش باباجان و درست را هم بخوان . » پینوکیو با فرشته خداحافظی کرد و به طرف خانه راه افتاد .
نزديك چهارراه، يك درشکه ایستاده بود. صاحب درشکه داد می زد: «بچه ها بیایید به شهر اسباب بازیها برویم. بچه ها سوار شوید.»
پینوکیو سوار گاری شد.
رفتند و رفتند تا به شهر اسباب بازیها رسیدند. در آنجا همه ، غذاهای خوب می خوردند و بازی می کردند .
پینوکیو گفت: «من برای همیشه اینجا می مانم و بازی می کنم .
پینوکیو در آن شهر ماند.
تا اینکه يك روز، عکس خودش را توی آب دید. با تعجب گفت: «چرا گوشهای من مثل گوش خر دراز شده؟!»
پینوکیو کم کم داشت مثل خر می شد.
بعد از چند روز او و همه بچه ها خر شدند. صاحب درشکه آنها را به سيرك فروخت .
در سیرک، پینوکیو را مجبور می کردند که از وسط دایره آتش بپرد.
يك روز پینوکیو از وسط دایره پرید و به زمین خورد. پای پینوکیو شکست .
صاحب سيرك عصبانی شد و گفت: «این خر بی هنر را ببرید و توی دریا بیندازید. »
پینوکیو را توی دریا انداختند. او توی آب فرو رفت. ماهیها دور پینوکیو جمع شدند و او را گاز گرفتند. یکدفعه پوست خر پاره شد و پینوکیوی چوبی از توی آن بیرون آمد.
بعد کوسه آدمخوار از راه رسید و پینوکیو را خورد .
توی شکم کوسه خیلی تاریك بود، اما آن دورها يك نقطه روشن دیده می شد .
پینوکیو راه افتاد تا ببیند آن نور از کجا می آید. وقتی رسید، دید ژپتو آنجاست.
– باباجان!
– پینوکیو جان!
آنها همدیگر را بغل کردند .
ژپتو برای پیدا کردن پینوکیو به دریا آمده بود. بعد کوسه آدمخوار، ژپتو را خورده بود.
پینوکیو گفت: «باباجان مرا ببخشید. من اشتباه کردم .»
پیرمرد گفت: «عیبی ندارد. حالا باید کاری کنیم که از شکم کوسه بیرون برویم.»
آنها صبر کردند تا کوسه دهانش را باز کند. وقتی کوسه دهانش را باز کرد، آنها فرار کردند.
پینوکیو چوبی بود و در آب غرق نمی شد. برای همین، ژپتو را سوار خودش کرد و شنا کرد.
بالاخره به خشکی رسیدند و استراحت کردند.
پینوکیو در مزرعه کار می کرد. ژپتو آن قدر استراحت کرد تا حالش خوب شد. پینوکیو از پدرش پرستاری می کرد.
يك روز يکدفعه فرشته مهربان آمد و گفت: «پینوکیو دیگر پسر خوبی شده است.»
_________________________
درباره نویسنده:
کارلو کولودی «ماجرای پینوکیو» را در سال ۱۸۸۱ به اسم «داستان عروسک خیمه شب بازی» نوشت. این نویسنده ایتالیایی ، داستانش را اول به شکل دنباله دار در نشریه ای که مخصوص بچه ها بود چاپ کرد. « به درخت آویخته شدن پینوکیو» پایان داستان اصلی بود، اما به خاطر علاقه و استقبال خوانندگان، داستان ادامه پیدا کرد.
(این نوشته در تاریخ 3 ژانویه 2024 بروزرسانی شد.)
سلام وقت بخیر من این کتاب رو با همین گرافیک و همین ادبیات میخواستم
آیا موجود دارید؟
سلام . نسخه چاپی کتابها موجود نیست و فقط نسخه دیجیتالش قابل مطالعه است.
ای کاش میشد دانلود هم بشه
سلام . می تونید متن رو ذخیره کنید یا به pdf تبدیل کنید.
عالیییییییی بود فقط اون یک بخشش که کوسه بود اشتباه بود نهنگ بود