ماجراهای دراز و کوتوله
دوست هندی
نوشته: چتر نور
چاپ اول: 1362
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
به نام خدا
فراز و ایاز روی عرشه یک کشتی که به هندوستان می رفت قدم می زدند. در همین موقع ایاز گفت :« فراز نگاه کن ، چرا جمشید تک و تنها اون گوشه نشسته و سیگار می کشه. بریم ببینیم چی شده؟ »
فراز و ایاز جلو رفتند. گفتند : «جمشید خان شما را ناراحت نبینیم ، چی شده » و جمشید با خستگی گفت : «چیزی نیس ناراحت نباشین .»
فراز گفت : «نه، جمشیدخان! چطور میشه شما را اینطور غمگین ببینیم و ناراحت نشیم . تورو خدا اگر اتفاقی افتاده بگو شاید کاری از دست ما بربیاد. فرشید خان کجاست؟»
جمشید گفت :« فرشید مریض شده! دیشب نزدیک بود بمیره .»
ایاز گفت : «مگه تو کشتی دکترنیس! »
– «چرا، دکتر اومده دیده و دوا داده !»
فراز گفت : «خب انشاء الله خوب میشه! ولی چرا سیگار می کشید؟»
جمشید گفت : «والله از حواس پرتی یک نفر تعارف کرد و من نخواستم ناراحت بشه و گرفتم یکی دو پک زدم و انداختم دور! »
فراز گفت : «راستش من خیلی تعجب کردم و گفتم چطور شده شما سیگاری شدین. سیگار اصلاً چیز خوبی نیس . یعنی به نظر من یک کار بیهوده ايه ! هی دود را بده تو و هی بده بیرون ، آدم که دودکش حموم نیس! »ایاز خندید، جمشید هم خنده اش گرفت .
فراز گفت : «بلند شو تورو خدا ما رو ناراحت کردی ! ما دیدیم امروز شما چرا بیرون نیومدین ، حتی توی «رستوران» هم هرچی چشم انداختیم شما رو ندیدیم. رفتیم روی عرشه کشتی اونجا هم نبودید . داشتیم صحبت میکردیم که « کاپیتان » اومد و سر به سر ما گذاشت . من توی این مدت سه یا چهار بار بیشتر ندیدمش ولی این دفعه حسابی با ما شوخی کرد . معلومه که حافظه خوبی داره، چون به ما گفت شما ایرانی هستید، آقا کوچولو و آقا دراز!»
جمشید خندید و ناراحتی خودش را از یاد برد و گفت : « آره مرد خیلی خوبیه. با همه بگو و بخند داره ! و بیشتر زبونا رو بلده ! »
فراز گفت : « آره خیلی با نمک فارسی صحبت میکنه. حالا بهتره بریم و سری به فرشید خان بزنیم .»
از پله ها پایین آمدند و به اطاق رفتند. فرشید روی تخت خوابیده بود .
جمشید گفت : « نفسش منظم شده و خوب خوابیده »
فراز گفت : «خب، خدارو شکر! مث اینکه خطر رفع شده. »
جمشید گفت : « دیشب رو به مرگ بود و من تا صبح نخوابیدم . »
ایاز گفت : «ولی حالا حالش خوبه ، بهتره استراحت کنه. الان ظهره بهتره بریم ناهار بخوریم . انشاء الله حالش خوب میشه !»
بعد از ناهار فرشید از خواب بیدار شد. وقتی چشم باز کرد جمشید را با ایاز و فراز بالای سرخود دید. لبخندی زد. آنها خوشحال شدند.
فراز گفت : «فرشیدخان تو که ما رو نصف جون کردی، بابا بلند شو. گذاشتی حالا که نزدیکه برسیم مریض شدی !»
جمشید گفت : «بلند شو ، میرم از « رستوران» کمی سوپ می گیرم بخور.»
ایاز گفت : «خب خیال ما راحت شد . شب موقع شام توی« رستوران » همدیگه رو می بینیم .»
آن شب توی « رستوران» چهار نفری دوباره روبروی هم نشسته بودند.
فراز گفت : «مث اینکه این آخرین شامی هست که توی کشتی می خوریم . چون اینطور که کاپیتان می گفت فردا شب شامو توی هندوستان می خوریم!»
جمشید گفت : « ببینید، من توی بیشتر شهرهای هند دوست و آشنا دارم . شما هم میهمان من باشین . البته من پنج روزی بیشتر کار ندارم . فرشید هم میخواد مثل شما تفریح و گردش بکنه. من همه شهرهای هندوستان را خوب بلدم و میتونم راهنمای خوبی برای شما باشم .»
ایاز و فراز تشکر کردند.
فراز گفت : « نه جمشید خان! مزاحم شما نمیشیم. من یک نشانی دارم که نمیدونم هنوز هم اونجا باشه یا نه! برای ایاز گفتم اون یک تاجر هندی بود، حدود شاید پانزده شانزده سال پیش من مدتی برای او کار می کردم . اون میخواس منو با خودش به هند ببره . من نرفتم ! و این نشانی را به من داد گفت کار دنیاس! شاید یک وقتی دلت خواست و به هندوستان اومدی! »
جمشید گفت : اسمش چی بود؟
فراز گفت : «سردار سنگه سیتی!»
جمشید گفت : « خب از روی اسم مشکله ! چون اسما خیلی شبیه هم هستن ! نشانی رو بهمن بده ببینم ! »
فراز دفترچه یادداشتی را از جیبش بیرون آورد و ورق زد و یک صفحه را به جمشید نشان داد . جمشید خواند : «بمبئی ، خیابان گاندی ، کوچه راماجی ، شماره ۱۸! و یکدفعه از جا پرید! عجب اتفاقی ! درسته « سردار سنگه»! خودشه ! »
ایاز و فراز و حتی فرشید که هنوز رنگ پریده اثر ناخوشی روی صورتش مانده بود ، حیران بودند!
جمشید گفت : « بابا عجب چیزهایی آدم میبینه ! و میشنوه که باورش نمیشه! »
فراز گفت : «چیه جمشید خان ؟ شناختی؟ »
« آره بابا شناختی چیه ؟ دوست صمیمیه منه ! از بیست سال پیش باهاش داد و ستد و معامله داریم . تاجر پارچه اس درسته! »
فراز گفت : « آره! اون وقتا با یک تاجر یزدی دوست بود و من پیش تاجر یزدی شاگرد بودم. وقتی سردار سنگه سیتی به یزد اومد گفت :
«حاجی غلام من یک کارگر زرنگ لازم داشت ! »
حاجی غلام گفت :
« والله شاگرد زرنگ فراوونه ولی کسی که مورد اعتماد آدم باشه کمه! من کارگر خودمو این چند روز با تو می فرستم ! »
«سردار سنگه» گفت :
«کارگر خودت؟ پس کار خودت چی میشه ؟ »
حاجی غلام گفت :
« همانطور که وقتی ما به هندوستان می آییم و مزاحم تو میشیم خوبه ! تو هم اینجا مهمان ما هستی و وظیفه ما اینه که از تو پذیرایی کنیم .»
و رو کرد به من و گفت: « فراز چند روزی این سردار مهمان ماست ! باهاش برو هرجا که کار داره راهنمائیش کن تا بنده خدا بارش را خالی کنه و خیالش راحت بشه ! »
گفتم : « حاجی آخه منکه زبون هندی نمیدونم ! »
گفت : «عوضش اون زبون فارسی رو مثل بلبل حرف میزنه! مگه ندیدی الان چه قشنگ صحبت کرد؟»
گفتم : « والله اگر همه بلبلها اینجوری صحبت بکنن که دیگه هیچی! »
حاجی غلام گفت : « فراز! تازگیها خوب حاضرجواب شدی! این ضرب المثله که میگن «یه وقتی موش به لونه اش نمیرفت جارو هم می بست به دمش ! » معنی اش اینه که بعضیا میخوان هرکاری را با زور انجام بدن ! خب تو اونوقت باید ایراد بگیری که کی موشه به دمش جارو می بنده ! ياالله زود باش برو لباس یا چیزی میخوای بردار و همراه سردار برو. »
ایاز گفت : « تو از این خاطره فقط دو کلمه برای من گفته بودی .»
فراز گفت : «همانطور که جمشید خان گفت هرکاری فرصتی لازم داره . حالا فرصت خوبیه، بخصوص که سردار سنگه سیتی با جمشیدخان دوسته ! قسمت ما این بوده که اینطوری آشنا بشیم و کار ما راست دربیاد! من اصلاً فکر نمی کردم بعد از بیست سال بتونم اونو پیدا بکنم .»
ایازگفت : « بقیه ماجرا رو نگفتی.»
فراز گفت : «بقیه اش ؟»
– «بله ما با سردار سنگه رفتیم بندرعباس تا از کشتی جنسها را تحویل بگیریم و کارهای گمرکی و مالیاتی را انجام بدیم و همینطور کارهای دیگه! توی اون مدت چند روزی که من با سردار بودم به من خیلی خوش گذشت . این مرد خوب و مهربونی بود.چند بار به من گفت :
«فراز من از تو خوشم آمد! اگر خواستی از حاجی اجازه گرفت و تو رو با خودم به هندوستان برد . »
ولی من با اینکه خیلی دلم می خواست هندوستان را ببینم ، نرفتم و او این نشانی را به من داد ! به نظر تو عجیب نیس؟
ایاز گفت : در این مدت اینقد چیزهای عجیب دیدم که سرم داره سوت می کشه !
همه خندیدند. دیر وقت بود همه از سالن غذاخوری بیرون رفته بودند. پیشخدمت سیاه جلو آمد و گفت:
« وای از دست شما ایرانیها ، هیچوقت خسته نشد ! »
-« تو اگر خسته شد. رفت خوابید !»
همه دوباره خندیدند و از جا بلند شدند.
فراز گفت : « مثل اینکه «کاپیتان» راست می گفت و بوی هندوستان به تو هم خورده ، ایاز. عجب هندی خوب حرف میزنی؟ »
فردا صبح ایاز و فراز روی عرشه کشتی با جمشید و فرشید صحبت می کردند. کشتی همچنان پیش می رفت و دریا با موجهای کف آلود خود همچنان می غرید. آنها مث اینکه سالهای سال با هم دوست بودند.
جمشید گفت : «من از اول گفتم شما هم با ما بیایید! دیدی آخر طوری شد که مجبوریم با هم باشیم !»
فراز گفت : «این را دیگه نمیشه کاریش کرد! خیلی دلم میخواد «سردار سنگه» را ببینم ! حتماً الان پیر شده .»
جمشید گفت : «البته، الان شصت سال از سنش میگذره ولی از یک جوان سرزنده تر و با نشاط تره! میدونی آقا فراز، من اینو تجربه کردم . کسانی که مردمو دوست دارن طبیعت را دوست دارن و زندگی رو ، خیلی دیر پیر میشن . مثلی است معروف که میگه « آدم حسود از چاقی دیگران لاغر میشه. »
آن روز هم مثل روزهای دیگر گل گفتند و گل شنیدند. عصر آن روز همهمه عجیبی در کشتی پیچیده بود. همه مشغول جمع آوری آثاث و لوازم خود بودند. بروبیای زیادی در راهروی کشتی به چشم می خورد. صدای حرف زدنها با هم قاطی شده بود . ایاز و فراز و جمشید و فرشید هم آماده می شدند ساحل زیبای بمبئی مثل یک تابلوی قشنگ و خوش منظره پیدا شده بود .
فرشید گفت : چه زود گذشت !
جمشید گفت : خوش گذشت !
فراز گفت : «بعضی وقتا آدم آرزویی که میکنه زود برآورده میشه . من آدم خرافاتی نیستم و به اتفاقات الکی اعتقاد ندارم اما اینو فهمیدم توی زندگی و طبیعت رازهایی هست که هنوز علم به اونا دسترسی پیدا نکرده .»
ایاز گفت : «تو رو خدا، فراز دیگه فلسفه بافی نکن. چون آنقدر چیزهای عجیب و غریب می بینم که سرم داره سوت می کشه !»
فراز خندید و گفت : «اشتباه تو همین جاست. چون این سر تو نیست که سوت می کشه، بلکه اون کشتی هست که داره سوت میکشه و میخواد لنگر بندازه!»
ایاز گفت : « این کشتی بدبخت هم مث من از بس چیزای عجیب دیده و شنیده که سرش به سوت کشیدن افتاده!»
کشتی لنگر انداخت. مسافرین با سروصدای زیاد پیاده می شدند. عده زیادی که در بندر برای استقبال مسافرین آمده بودند، همدیگر را صدا می زدند.
فراز و ایاز با جمشید و فرشید هم پیاده شدند. « کاپیتان» آن بالا می خندید و به هرکس چیزی می گفت . وقتی ایاز و فراز را دید، داد زد: « آهای آقا کوچول ، آقا بلند ! نارگیل و موز زیاد نخورد! »
ایاز هم بلند گفت : « کاپیتان» شما هم باقلوا و گز خیلی نخوری چاق میشی!
«کاپیتان» بلند خندید و دوباره گفت : آقا کوچول ، شما یک فیل خرید برد ایران . دیگه تاکسی سوار نشد ! درست مثل فنجان و فيل ! و دوباره خندید.
ایاز گفت : باشه کاپیتان، فیل هست بهتر از ماشین ! اما اگه گرسنه شد چی؟
کاپیتان گفت : باقلوا و گز به فیل داد!
جمشید و فرشید از خنده روده بر شده بودند، وقتی پایین آمدند، جمشید گفت : هرکسی مشکل خودش رو باید یک جوری حل کنه . این « کاپیتان » هم سالی هفت هشت ماه روی آبه . فکر کرده بجای اینکه هی به آب نگاه کنه و زندگی براش خسته کننده بشه ، چه بهتره که با مردم شوخی و خنده بکنه!
ایاز با لهجه گفت : حالا باید چه کار کرد؟
فراز هم گفت : باید رفت خونه «سردار سنگه سیتی !»
جمشید و فرشید خندیدند. سرانجام آنها به آرزوی خود رسیدند و به سرزمین هندوستان وارد شدند. در شهرهای مختلف چه چیزها که ندیدند. از زبان «سردار سنگه سیتی» چه حرفها که نشنیدند .
سردار به فراز گفت : میدونستم که یکروزی موفق میشوی . چون تو از اول پسر زرنگی بودی ، خیلی دلم میخواس دو مرتبه تو را ببینم ، در این مدت شاید بیشتر از بیست بار به ایران اومدم . ولی تو رو ندیدم ، حاجی غلام هم از تو خبری نداشت !
فراز گفت : «سردار ! من هم خیلی دلم می خواست شما را ببینم و حالا خیلی خوشحالم. ولی علت اینکه شما به ایران اومدید و منو ندیدید برای این که من بعد از اونکه از پیش حاجی غلام رفتم دیگه به یزد برنگشتم ، چون دوست داشتم تمام شهرهای وطن خودم رو ببینم . البته چند بار به حاجی غلام نامه نوشتم و به شما هم سلام رسوندم .»
سردار گفت : «درست، حاجی بنده خدا به من گفت شما نامه نوشتی! خب، مثل اینکه قسمت بوده با جمشید خان پیش ما بیایی! برای همین بیست سال صبر کردی ! »همه خندیدند.
ایاز گفت : «سردار، من فراز رو پیدا کردم !»
سردار گفت : «من هم دوباره پیدایش کردم ! فراز با این قد بلندی که داره هیچوقت گم نمیشه!»
همه خندیدند.
امیدوارم همانطور که آنها به مقصد رسیدند، شما هم به آرزو و مقصدتان برسید .
«پایان»
کتاب داستان قدیمی «دوست هندی» توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قديمي، چاپ 1369، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.
(این نوشته در تاریخ 23 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)