کتاب داستان کودکانه
مارتین در سفر
داستانهای مصور رنگی برای کودکان
نقاش: مارسل مارليه
مترجم: موسی نباتی ۔ نعمتی
چاپ اول: ۱۳۵۲
مارتین هنوز خواندن و نوشتن نمیداند. حساب هم نمیداند. او هرروز با دوستش قهوهای دنبال پروانهها میدود و تاببازی میکند. قهوهای دختر خوب و مهربانی است. او تاببازی و راه رفتن را خوب بلد است. قهوهای بهاندازه مارتین است اما چون زبانش کمی میگیرد نمیتواند اسم خودش را بگوید.
مامان سعی میکند خواندن و نوشتن و حساب به آنها یاد بدهد. نوشتن چند کلمه مثل بابا، مامان، توپ، کار مشکلی نیست. اما مارتین و قهوهای دلشان میخواهد در باغچه بازی کنند. مارتین میگوید: «یادگرفتن این کلمهها به چه درد میخورد.» مامان جواب میدهد: «اگر شما خواندن و نوشتن و حساب یاد بگیرید میتوانید ایستگاه اتوبوس را پیدا کنید و کتابهای قشنگ بخوانید.» قهوهای بیشتر دوست دارد بجای نوشتن نقاشی کند.
امروز صبح مامان برای آنها کتاب و مداد رنگی خرید. مارتین به قهوهای میگوید: «بهتر است باهم به گردش برویم.» قهوهای میگوید: «آره حق با تو است بیا به یک مسافرت بزرگ برویم.» آنها مشغول بستن چمدان خود میشوند. خرگوش، خرس و سرباز کوکی از این کار مارتین و قهوهای تعجب میکنند.
مارتین پیراهن زرد خود را میپوشد و کلاه و چتر آفتابی برمیدارد. قهوهای هم لباس قرمز خالخالی میپوشد. قهوهای دوست دارد بجای کلاه روسری سر کند.
مارتین میگوید: «حالا کجا برویم؟» قهوهای میگوید: «برویم به آفریقا»
مارتین با تعجب میگوید: «ولی آفریقا ازاینجا خیلی دور است. ما باید سوار قطار شویم.»
آنها باهم به ایستگاه راهآهن میروند. رئیس ایستگاه میپرسد: «خانم کوچولو اسم شما چیست؟» قهوهای صورتش سرخ میشود و نمیتواند اسم خودش را بگوید. رئیس ایستگاه خندهاش میگیرد. موقع حرکت است. مارتين و قهوهای باید فوراً سوار قطار شوند وگرنه قطار حرکت خواهد کرد و آنها جا میمانند.
قطار نمیتواند مثل اتوبوس منتظر مسافران بماند.
قطار مارتین و قهوهای از کنار دهکدههای زیبا میگذرد. آنها از پنجره قطار گاوها و گوسفندان چاق را میبینند که در میان علفهای تازه به چرا مشغولاند.
يك دختر دهاتی در کنار گوسفندانش نخریسی میکند. او وقتی چشمش به مارتین و قهوهای میافتد برای آنها دست تکان میدهد و از دور برایشان بوسه میفرستد.
قطار وسط يك دهکده میایستد. حالا آنها باید از قطار پیاده شوند و در يك جاده دورودراز راهپیمایی کنند.
مارتین و قهوهای در میان راه با درختهای کهنسال، پرندگان عجیب و مارمولکهای بزرگ روبرو میشوند. آنها برای اینکه راه را گم نکنند باید از تابلوهای راهنمایی استفاده کنند. ولی حیف که آنها خواندن نمیدانند. قهوهای میگوید: «مامان حق داشت به ما خواندن و نوشتن یاد بدهد. اگر ما نتوانیم تابلوها را بخوانیم حتماً در جنگل گم میشویم». يك پرنده سرخ و آبی با تعجب به آنها میگوید: «خانمهای محترم شما تنها سفر میکنید؟.» مارتین میگوید: «بله ما تنها سفر میکنیم.» پرنده راه رسیدن به رودخانه بزرگ را به آنها نشان میدهد.
آنها بالاخره به رودخانه میرسند اما همه کشتیها در آنطرف رودخانه هستند.
مارتین و قهوهای از اینکه نمیتوانند تابلوها را بخوانند خیلی غصه میخورند. هر دو کنار درختی مینشینند و گریه میکنند. (بیسوادی چقدر بد است.)
يك نانوا از راه میرسد. مارتین و قهوهای از جای خود بلند میشوند و میگویند: «آقا ممكن است بما بگوئید کشتی چه وقت به اینجا میآید؟» نانوا میگوید: «مگر شما این تابلو را نخواندید؟ اینجا نوشته: «ایستگاه کشتی آنطرف رودخانه است.» شما باید عجله کنید وگرنه کشتی بهزودی حرکت خواهد کرد.»
مارتین و قهوهای از نانوا تشکر میکنند و با سرعت بهطرف کشتی میدوند.
صدای بوق کشتی به گوش میرسد. این علامت حرکت است. مارتین میگوید: «قهوهای تندتر، همین حالا کشتی حرکت خواهد کرد.»
آنها وقتی به آنطرف رودخانه میرسند کشتی از ساحل دور شده است. قهوهای روی چوبی مینشیند و گریه میکند.
مارتین میگوید: «اوه قهوهای اینکه گریه ندارد. ما حالا به خانه برمیگردیم و اولین کاری که خواهیم کرد این است که خواندن و نوشتن یاد بگیریم. تقصیر خود ما است که به حرف مامان گوش ندادیم و بیسواد شديم.»
مارتین و قهوهای با پاهای خسته به نیمکتی میرسند. مارتين کاغذی را که روی آن چیزی نوشته شده بود از روی نیمکت برمیدارد و آن را روی چمنها میاندازد. موقع حرکت ناگهان قهوهای میگوید: «وای مارتین لباسهای قشنگت رنگی شده است.»
مارتین به پیراهنش نگاه میکند و میگوید «آه چقدر بد شد.» باغبان نیمکت را تازه رنگ کرده بود و روی آن کاغذ نوشته بود:
«رنگی نشوید!»
مارتین میخواهد پیراهنش را در جوی آب بشوید. اما رنگ خوب پاک نمیشود. قورباغه سبزی میگوید: «خانم کوچولو! این رنگروغن است. با آب پاك نمیشود.» قهوهای با تعجب به قورباغه هوشیار نگاه میکند.
آنها از دهقانی نشانی منزل را میپرسند و دهقان میگوید: «در هشتمین جاده دست راست.» مارتین و قهوهای به راه میافتند. در دو طرف جاده درختهای کهنسال قرار گرفته و نورهای زرد و سفید از میان شاخهها به زمين میتابد. جاده اول … جاده دوم … جادۀ سوم… جاده چهارم… جاده پنجم. ولی آنها فقط تا پنج را میتوانند بشمارند.
مارتین و قهوهای بالاخره هم راه را گم میکنند.
اگر آنها حساب میدانستند حالا حتماً در خانه بودند. در میان جنگل سنجابها و خرگوشها میآیند تا با مارتين و قهوهای بازی کنند. سنجاب میگوید: «خانم کوچولوها بیایید با ما بازی کنید.» مارتین با ناراحتی میگوید: «ما باید هرچه زودتر به خانه برویم. مامان در خانه منتظر ما است.» قهوهای از خرگوشها نشانی خانه را میپرسد.
خرگوشها و سنجابها با صدای بلند میخندند.
قهوهای دوباره به گریه میافتد.
مامان خرگوشها میگوید: «دخترهای قشنگ! این جنگل پر است از حیوانات بزرگ و مردابهای ترسناك.» مامان خرگوشها که چند بار از پشت علفها مارتین و قهوهای را در باغ دیده است میگوید: «من خانه شما را میدانم، بیایید تا من شما را به خانه ببرم.» مامان خرگوشها يك فانوس برمیدارد و هر سه به راه میافتند.
نیمههای شب به خانه میرسند. هر سه خسته هستند. مامان، خرس، خرگوش و سرباز کوکی همه خوشحالاند. مامان، بچهها را میبوسد و همگی از مامان خرگوشها تشکر میکنند. مارتين و قهوهای از فردای آن شب خواندن و نوشتن را شروع میکنند. آنها خيال دارند وقتی بزرگ شدند به يك مسافرت طولانی بروند. مارتین و قهوهای در مسافرت بعدی میتوانند تمام تابلوها و نوشتهها را بخوانند. در این مسافرت چقدر به آنها خوش خواهد گذشت، خدا میداند.
(این نوشته در تاریخ 3 ژانویه 2024 بروزرسانی شد.)
سلام
خیلی خیلی ممنونم از شما که این کتاب رو اینجا دیدم و بعد از 45 سال دوباره بازخوانی کردم ! من این سری کتاب رو در سالهای بین 53 تا 56 داشتم و مادرم و بعد ها خودم میخوندم . لذت وصف ناشدنی بهم دست داد که اینجا دوباره این کتاب رو دیدم . بازم متشکرم
خوشحالم که شما رو به دوران کودکی بردیم!