قصۀ کودکانه و آموزنده: ماهی طلائی || سرانجامِ طمع زیاد 1

قصۀ کودکانه و آموزنده: ماهی طلائی || سرانجامِ طمع زیاد

کتاب قصۀ کودکانه و آموزنده

ماهی طلائی

نویسنده: فریا لیتل دیل
نقاشی: وینسلو پینی پل
مترجم: مرتضی بختیاری

به نام خدا

در روزگاران قدیم در کلبۀ کهنه‌ای کنار دریا ماهیگیر فقیری با همسر و سگش زندگی می‌کرد.

در کلبۀ کهنه‌ای کنار دریا ماهیگیر فقیری با همسر و سگش زندگی می‌کرد.

او هرروز برای ماهیگیری به دریا می‌رفت؛ اما ماهی زیادی در تورش نمی‌افتاد و زندگی آن‌ها به‌سختی می‌گذشت. یک روز که قلابش را به آب انداخت، احساس کرد که چیز سنگینی به آن گیر کرده است. با هر سختی که بود، قلاب را از آب بیرون کشید. یک ماهی بزرگ و طلایی‌رنگ به نوک قلابش بود.

یک ماهی بزرگ و طلایی‌رنگ به نوک قلابش بود.

ماهی طلایی خیلی تلاش کرد که فرار کند، اما نتوانست. بعد به ماهیگیر گفت: «من فرمانروای ماهی‌ها هستم. اگر قلاب را آزاد کنی که من دوباره به دریا برگردم، هر آرزویی داشته باشی برآورده می‌کنم.»

ماهیگیر در جواب ماهی طلایی گفت: «درست است که من فقیرم و به صیدی که می‌کنم احتیاج دارم، ولی نمی‌توانم خواهش تو را رد کنم. روزی با خداست و دریا نیز بزرگ و پر از ماهی است.» و ماهی را آزاد کرد.

آن شب مرد ماهیگیر نتوانست چیزی صید کند و دست‌خالی به خانه آمد. همسرش به او گفت: «پس چرا امروز چیزی صید نکردی؟»

مرد ماهیگیر جواب داد: «اتفاقاً، یک ماهی بزرگ و طلایی گرفتم. ولی او گفت که فرمانروای ماهی‌ها است. از من خواست که او را رها کنم و در مقابل، هر آرزویی داشته باشم برآورده کند. من هم قبول کردم و او را دوباره به آب انداختم.»

همسر ماهیگیر با ناراحتی گفت: «تو آدم تنبل و بی‌فکری هستی. چرا بدون اینکه آرزو کنی، ماهی را رها کردی؟ زود باش به دریا برگرد و به ماهی طلایی بگو که زن من یک خانۀ زیبا می‌خواهد.»

همسر ماهیگیر با ناراحتی گفت: «تو آدم تنبل و بی‌فکری هستی

ماهیگیر گفت: «چرا عجله می‌کنی؟ بگذار خوب فکر کنیم و یک آرزوی بهتری بکنیم.»

همسرش فریاد زد: «حرف، حرف من است. وقتی به تو می‌گویم برو؛ یعنی برو!»

ماهیگیر گفت: «من نمی‌خواهم بروم. ولی چون تو مجبورم می‌کنی می‌روم.»

ماهیگیر به کنار دریا رفت و فریاد زد: «آهای ماهی طلایی، کجایی؟ همسر من یک آرزو کرده است. او از تو یک خانۀ زیبا می‌خواهد. فهمیدی چه گفتم؟»

ماهیگیر به کنار دریا رفت و فریاد زد: «آهای ماهی طلایی، کجایی؟

ماهی طلایی از آب بیرون آمد و از ماهیگیر پرسید: «گفتی که همسر تو چه می‌خواهد؟» پیرمرد دوباره فریاد زد: «یک خانۀ زیبا می‌خواهد. یک خانۀ زیبا. ماهی»

طلایی به ماهیگیر گفت: «وقتی‌که برگردی، می‌بینی که همسرت یک خانۀ زیبا دارد.»

ماهی طلایی راست گفته بود. کلبۀ کهنه و قدیمی ماهیگیر به یک خانۀ زیبا تبدیل شده بود.

کلبۀ کهنه و قدیمی ماهیگیر به یک خانۀ زیبا تبدیل شده بود.

ماهیگیر به همسرش گفت:

«این هم خانه‌ای که آرزو داشتی. ما در اینجا زندگی و آینده خوبی خواهیم داشت. راضی هستی؟»

همسرش در جواب او خونسرد و بی‌تفاوت گفت: «فعلاً که بد نیست.»

همسرش در جواب او خونسرد و بی‌تفاوت گفت: «فعلاً که بد نیست.»

پیرمرد ماهیگیر واقعاً راضی و خوشحال بود. همسر ماهیگیر هم خوشحال بود. ولی خوشحالی او یک هفته بیشتر طول نکشید.

بعد از چند روز، همسر ماهیگیر که کلبۀ کهنه و قدیمی را فراموش کرده بود، به شوهرش گفت: «من از این خانه و وسائل آن خسته شده‌ام. برو پیش ماهی طلایی و به او بگو که من یک قصر می‌خواهم.»

پیرمرد ماهیگیر با تعجب از او پرسید: «این چه حرفی است که می‌زنی؟ چرا ناشکری می‌کنی؟»

همسرش با عصبانیت جواب داد: «چرا ندارد. وقتی‌که من می‌گویم قصر می‌خواهم، یعنی می‌خواهم. زود برو بگو.»

مرد ماهیگیر گفت: «من دوست ندارم از ماهی طلایی تقاضای دیگری کنم. ولی چون تو مجبورم می‌کنی می‌روم.»

پیرمرد وسائل صیدش را برداشت و به‌طرف دریا رفت.

پیرمرد قایقش را به آب انداخت و پاروزنان جلو رفته و سپس فریاد زد: «آهای ماهی طلایی، کجایی؟ همسر من یک آرزوی دیگر کرده است. او از تو یک خانۀ زیبا می‌خواهد. شنیدی چه گفتم؟»

پیرمرد قایقش را به آب انداخت و پاروزنان جلو رفته و سپس فریاد زد: «آهای ماهی طلایی، کجایی

ماهی طلایی از آب بیرون آمد و پرسید: «دیگر چه آرزویی داری؟»

ماهیگیر گفت: «من نه، همسرم از تو یک قصر می‌خواهد.»

ماهی طلایی گفت: «وقتی‌که برگردی، می‌بینی که همسرت یک قصر بزرگ و زیبا دارد.»

پیرمرد ماهیگیر وقتی‌که به خانه برگشت، خیلی تعجب کرد. خانۀ کوچک و زیبای قبلی، به یک قصر بزرگ تبدیل شده بود.

خانۀ کوچک و زیبای قبلی، به یک قصر بزرگ تبدیل شده بود.

ماهیگیر به همسرش گفت: «این هم قصری که آرزو داشتی. ما در اینجا زندگی و آینده خوبی خواهیم داشت. راضی هستی؟»

زن ماهیگیر در جواب او خونسرد و بی‌تفاوت گفت: «فعلاً که بد نیست.»

پیرمرد ماهیگیر واقعاً راضی و خوشحال بود. همسر ماهیگیر هم خوشحال بود. ولی خوشحالی او دو هفته بیشتر طول نکشید.

بعد از چند روز، همسر ماهیگیر که کلبۀ کهنه و قدیمی را فراموش کرده بود، به شوهرش گفت:

«من از این قصر و وسائل آن خسته شده‌ام. برو پیش ماهی طلایی و به او بگو که من، جایی بزرگ‌تر و زیباتر از این قصر می‌خواهم. به او بگو که من می‌خواهم ملکۀ این سرزمین باشم.»

پیرمرد ماهیگیر با تعجب از او پرسید: «این چه حرفی است که می‌زنی؟ چرا ناشکری می‌کنی؟»

پیرمرد ماهیگیر با تعجب از او پرسید: «این چه حرفی است که می‌زنی؟ چرا ناشکری می‌کنی؟»

زن ماهیگیر با غرور و عصبانیت جواب داد: «چرا ندارد. وقتی‌که من می‌گویم می‌خواهم ملکۀ این سرزمین باشم، یعنی می‌خواهم. زود برو و بگو»

مرد ماهیگیر گفت: «من دوست ندارم از ماهی طلایی تقاضای دیگری کنم. ولی چون تو مجبورم می‌کنی می‌روم.»

پیرمرد، وسائل صیدش را برداشت و به‌طرف دریا رفت.

ماهیگیر، ناراحت و ناراضی فریاد زد: «آهای ماهی طلایی، کجایی؟ همسر من یک آرزوی دیگر کرده است. او می‌خواهد که ملکۀ این سرزمین باشد. شنیدی چه گفتم؟»

ماهی طلایی از آب بیرون آمد و پرسید: «همسرت دیگر چه آرزویی کرده است؟»

ماهی طلایی از آب بیرون آمد و پرسید: «همسرت دیگر چه آرزویی کرده است؟»

ماهیگیر گفت: «این دفعه، او می‌خواهد که ملکۀ این سرزمین باشد.»

ماهی طلایی گفت: «وقتی‌که برگردی می‌بینی که همسرت ملکۀ این سرزمین شده است.»

پیرمرد ماهیگیر وقتی‌که به قصر برگشت، همسرش با تاج طلا، انگشتر طلا و لباس گران‌قیمت، درست مثل ملکه‌ها، جلوی پنجره قصر ایستاده بود.

همسرش با تاج طلا، انگشتر طلا و لباس گران‌قیمت، درست مثل ملکه‌ها، جلوی پنجره قصر ایستاده بود.

مرد ماهیگیر به همسرش گفت: «خوب، حالا تو ملکۀ این سرزمین هستی. فکر می‌کنم این آخرین آرزویی بود که داشتی. حالا دیگر می‌توانیم زندگی و آیندۀ خوبی داشته باشیم، راضی هستی؟»

زن ماهیگیر در جواب او با غرور گفت: «فعلاً که بد نیست.»

پیرمرد ماهیگیر واقعاً راضی و خوشحال بود. همسر ماهیگیر هم خوشحال بود. ولی خوشحالی او سه هفته بیشتر طول نکشید.

بعد از چند روز، همسر ماهیگیر که کلبۀ کهنه و قدیمی را فراموش کرده بود، به شوهرش گفت: «من از ملکۀ این سرزمین بودن خسته شده‌ام. برو پیش ماهی طلایی و به او بگو که من می‌خواهم فرمانروای ماه و خورشید و ستارگان باشم.»

همسر ماهیگیر که کلبۀ کهنه و قدیمی را فراموش کرده بود، به شوهرش گفت: «من از ملکۀ این سرزمین بودن خسته شده‌ام.

پیرمرد ماهیگیر به همسرش گفت: «این حرف تو اصلاً درست نیست. من هم قصد ندارم چنین تقاضایی را از ماهی طلایی بکنم.»

زنش با غرور و خودخواهی گفت: «من ملکۀ این سرزمین هستم. هر چه می‌گویم باید اجرا کنی. زود برو بگو.»

مرد ماهیگیر وسائل صیدش را برداشت و به‌طرف دریا رفت.

پیرمرد، نگران و ناراضی، قایقش را به آب انداخت و پاروزنان جلو رفت. یک جایی قایق را نگهداشت و فریاد زد: «آهای ماهی طلایی، کجایی؟ همسر من یک تقاضای دیگر از تو دارد. شنیدی؟»

پیرمرد، نگران و ناراضی، قایقش را به آب انداخت و پاروزنان جلو رفت. یک جایی قایق را نگهداشت و فریاد زد: «آهای ماهی طلایی، کجایی؟

ماهی طلایی از آب بیرون آمد و پرسید: «این بار همسرت چه می‌خواهد؟ او که ملکه این سرزمین است. بیشتر از این چه می‌خواهد؟»

پیرمرد ماهیگیر با ترس و نگرانی گفت: «او می‌خواهد که … فرمانروای … ماه و خورشید و ستارگان باشد.»

ماهی طلایی با عصبانیت گفت: «او آدم مغرور و پر طمعی است. او فکر درستی ندارد. اگر قلب مهربان و فکر درستی داشت، یک آرزو هم برای مردم می‌کرد. یک آرزو برای تو می‌کرد. او نمی‌تواند فرمانروای ماه و خورشید و ستارگان باشد. هیچ‌کس نمی‌تواند فرمانروای ماه و خورشید و ستارگان باشد. همسرت لیاقت ملکه بودن، لیاقت قصر داشتن و حتی لیاقت خانۀ کوچک و زیبا را هم ندارد. او بهتر است در همان کلبۀ قدیمی زندگی کند.»

پیرمرد ماهیگیر که به خانه برگشت، اصلاً تعجب نکرد. از قصرِ به آن بزرگی و زیبایی هیچ اثری نبود. کلبۀ کهنه و قدیمی به جای اولش برگشته بود. همسر ماهیگیر، مثل گذشته در کلبه بود. او به خاطر اشتباهاتی که کرده بود، گریه می‌کرد. روز بعد، مرد ماهیگیر، مثل گذشته وسائل صیدش را برداشت و به‌طرف دریا رفت …

the-end-98-epubfa.ir

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *