کتاب قصۀ کودکانه
مادر، مادر است
ترجمه: بهروز غریب پور
نقاشی از: پولاک بیسواس
به نام خدا
یک روز غروب راوی، سنجابی را دید که با بچهاش روی شاخه درخت انبه نشسته بودند. آن دو سرگرم خوردن انبۀ رسیدهای بودند.
راوی سنگی برداشت و بهطرف مادر و بچهاش انداخت.
سنجاب مادر ترسید و انبه را رها کرد. انبه از روی درخت به زمین افتاد. سنجاب کوچولو هم که هنوز انبه را رها نکرده بود همراه آن به زمین افتاد.
سنجاب کوچولو تا خواست فرار کند راوی او را گرفت و بهطرف خانه دوید. صدای گریۀ سنجاب مادر از پشت سر شنیده میشد.
راوی، سنجاب کوچولو را خیلی دوست داشت. دلش میخواست این کوچولوی زیبا را پیش خود نگه دارد. او را در قفسی گذاشت و به اتاقش برد. یکمشت برنجک و یک کاسه آب در قفس گذاشت و برای بازی از خانه بیرون رفت.
وقتی راوی به خانه برگشت، هوا تاریک شده بود. بهطرف اتاقش دوید تا سنجاب کوچولو را ببیند. وقتی راوی درِ اتاقش را باز کرد، دید که سنجابِ مادر کنار قفس نشسته است. همینکه چشم سنجاب مادر به راوی افتاد، از پنجره فرار کرد.
راوی جلو رفت و با دقت به سنجاب کوچولو نگاه کرد. سنجاب کوچولو برنجکها را نخورده بود؛ اما چندتکه انبه کف قفس افتاده بود. راوی فهمید که آن انبهها را سنجاب مادر برای سنجاب کوچولو آورده است.
او، چون دلش نمیخواست سنجاب مادر به اتاقش بیاید و به سنجاب کوچولو غذا بدهد، پنجره اتاقش را بست و رفت شامش را بخورد.
وقتی به اتاقش برگشت دید که سنجاب مادر پشت پنجره نشسته است. راوی دوید تا او را ازآنجا دور کند. پنجره را که باز کرد سنجاب مادر ناپدید شده بود.
راوی روی صندلی نشست و سرگرم خواندن کتاب شد؛ اما نگاهش به پنجره بود. چند دقیقه بعد، دید که بیرون پنجره چیزی تکان میخورد. سنجاب مادر دوباره برگشته بود.
راوی چوبی برداشت و بهطرف پنجره دوید؛ اما سنجاب مادر پیش از آنکه راوی به او برسد رفته بود.
راوی چند بار به پنجره ضربه زد تا سنجاب مادر را بترساند و ازآنجا دورش جایش برگشت، سنجاب مادر دوباره بهطرف پنجره آمد.
راوی، خشمگین بهطرف پنجره دوید؛ اما سنجابِ مادر بهسرعت در تاریکی ناپدید شد.
راوی تصمیم گرفت سنجاب مادر را چنان تنبیه کند که دیگر آن طرفها پیدایش نشود. رفت و پشت پرده پنهان شد و منتظر سنجاب مادر ماند. مدتزمانی گذشت؛ اما سنجاب مادر برنگشت.
بازهم صبر کرد؛ اما از سنجاب مادر خبری نشد. راوی فکر کرد تا زمانی که او در اتاق است سنجاب مادر جرئت برگشتن به آنجا را ندارد. پس به رختخواب رفت؛ اما چراغ را خاموش نکرد. در رختخوابش دراز کشید و چشم به پنجره دوخت.
آنقدر منتظر ماند تا سنجابِ مادر دوباره برگشت.
راوی دلش میخواست ببیند که سنجابِ مادر چه میکند. او بیآنکه حرکتی بکند مشغول تماشا شد. سنجاب مادر مدتی روی لبه پنجره نشست. با دقت نگاهی به اطراف انداخت. بعد، بهآرامی بچهاش را صدا زد. سنجاب کوچولو با گریه به مادرش جواب داد. مادر چنددقیقهای ساکت ماند و دوباره بچهاش را صدا زد. سنجاب کوچولو فوری به مادرش جواب داد.
سنجاب مادر روی قفس پرید. هر دو، از دیدن یکدیگر خوشحال شدند. سنجاب مادر صدای محبتآمیزی از خود درمیآورد و سنجاب کوچولو با گریه به او جواب میداد. بهزودی صدای گریه سنجاب کوچولو قطع شد. او خوابش برده بود؛ اما مادرش بیدار مانده بود و با دقت به او نگاه میکرد. هر چند وقت یکبار هم صدایی میکرد. مثلاینکه به بچهاش میگفت که من سالم هستم.
راوی نتوانست بخوابد. او تا صبح سرگرم تماشای آن دو شد.
هنگامیکه راوی از رختخواب برخاست، سنجاب مادر با صدای بلند بچهاش را صدا کرد؛ مثلاینکه با این کار میخواست او را از خواب بیدار کند. بعد، با سرعت از پنجره بیرون دوید.
سنجاب کوچولو وقتی از خواب بیدار شد و دید که مادرش ازآنجا رفته است، شروع به گریه کرد. او مادرش را میخواست.
راوی دلش به حال سنجاب کوچولو سوخت و خیلی غمگین شد. آرزو کرد ایکاش او را از مادرش جدا نکرده بود.
راوی سنجاب کوچولو را از قفس بیرون آورد و بهطرف درخت انبه دوید. از درخت بالا رفت و با دقت، سنجاب کوچولو را روی شاخهای گذاشت. بعد از درخت پایین آمد و کمی دورتر ایستاد.
ناگهان، سنجابِ مادر را دید که با سرعت از درخت بالا رفت. مادر و فرزند همدیگر را صدا کردند، در آغوش گرفتند و بوسیدند.
راوی متوجه شد که آن دو چقدر یکدیگر را دوست دارند. او بسیار خوشحال بود که بچه را پیش مادرش برگردانده است.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)