قصه ی پیرزن و کلاغ
نویسنده: مهری طهماسبی دهکردی
يكي بود يكي نبود، غير از خدا هیچکس نبود.
يك روز كلاغ خستهای به خانهی پيرزني رفت تا در كنار باغچهی كوچك او بنشيند و خستگي در كند. در باغچه سبزیخوردن كاشته بودند. كلاغ هوس كرد چند تا تربچه از زیرخاک بيرون بكشد و بخورد. او سرگرم نوك زدن به خاکها بود كه پيرزن از اتاقش بيرون آمد و او را ديد. پيرزن وقتي متوجه شد كه كلاغ دارد خاکهای باغچه را زیرورو میکند، عصباني شد و لنگهکفشی را به طرفش پرتاب كرد.
لنگهکفش به بال كلاغ خورد و چند تا از پرهايش ريخت. كلاغ كه با این كار پيرزن حسابي ترسيده بود، با وحشت به هوا پريد و روي پشتبام نشست. پيرزن هم به كنار باغچهاش آمد و همینکه ديد آسيبي به باغچهاش نرسيده خوشحال شد و نفس راحتي كشيد. بعد هم به كلاغ كه لب بام نشسته بود، گفت: «اين دفعهی آخرت باشد كه به باغچهی من چپ نگاه میکنی. اين دفعه فقط چند تا از پرهايت را از دست دادي، اما دفعهی بعد سرت را هم از دست خواهي داد.»
كلاغ كه كمي آرام شده بود، قارقاري كرد و گفت: «اي پيرزن، من كه كار بدي نكردم. گرسنه بودم و هوس كردم كه يك تربچهی كوچولو بخورم. داشتم به خاکهای باغچه نوك میزدم كه تو غافلگيرم كردي و زدي پرهايم را ريختي.»
پيرزن جواب داد: «من دوست ندارم كسي بیاجازه به باغچهی من دست بزند و تو اين كار را كردي. براي همين من ناراحت شدم و لنگهکفش برايت پرت كردم.»
كلاغ سرش را پايين انداخت و گفت: «اي پيرزن مهربان مرا ببخش. قول میدهم كه ديگر از اين كارها نكنم و به چيزي كه مال من نيست، بیاجازه دست نزنم.»
پيرزن گفت: «من هم ترا میبخشم و به يك عصرانه دعوتت میکنم. بيا پايين تا به تو يك غذاي خوشمزه بدهم.»
كلاغ با خوشحالي قارقار كرد و دوباره به كنار باغچه پريد و ساكت و آرام منتظر پيرزن ماند.
پيرزن كمي نان و پنير و سبزي آورد و به كلاغ داد. كلاغ غذايش را خورد و از پيرزن تشكر كرد و به خانهاش برگشت.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)