قصه «گل خندان» قصه و مثل درباره راستی و رستگاری
مثلهای این قصه:
_ اگر راستی، کارَت آراستی.
_ راستی، رَستی.
_ راستی را زوال کی باشد؟
_ راه راست برو، اگرچه دور است.
_ راه راست، گمشدن ندارد.
_ سر ناراستیها راستی است.
_ هیچ تقلبی، بهتر از راستی نیست.
_ هیچکس از راستی نادیده بد.
_ بِهْ از راستی در جهان کار نیست. (فردوسی)
_ تیر اگر راست شود، بر هدف است. (جامی)
_ جهان، از پی راستی شد به پای. (ابوشکور بلخی)
_ خواهی که رستگار شوی، راستکار باش. (سعدی)
_ راست شو، تا به راستان برسی. (اوحدی)
_ راستی کن که به منزل نرسد کجرفتار. (سعدی)
قصه: گل خندان
یکی بود، یکی نبود. تاجری بود که پول و سرمایه زیاد داشت. چون آدم راست و درستی بود، هرکس پولی یا چیزی داشت که نمیتوانست پهلوی خودش نگه دارد، بهرسم امانت دست این مرد میسپرد. یک روز صبح که از خواب بیدار شد، براش خبر آوردند که: «چه نشستهای؟ دکان و انبارت سوخت، داروندارت آتش گرفت».
اوقاتش تلخ شد، ولی جلوِ مردم به روی خودش نیاورد. شب شد. بهحساب و کتاب و قرض و طلب و باقیمانده مالش رسیدگی کرد. دید چیزی که براش مانده، فقط جواب طلب کارها را میدهد، برای خودش دیگر چیزی نمیماند. ازاینجهت خوشحال شد. سه چهارتا جارچی فرستاد تو محلهها و بازار که هر کس از من طلب دارد، بیاید حق و حسابش را تمام و کمال بگیرد. یکی دو تا از آشناهاش بهش گفتند: «این چهکاری است که تو میکنی؟ همه مردم میدانند که تو مالت تلف شده، خودشان اصلاً به سراغ تو نمیآیند».
گفت: «نه، چاره نیست. باید مال مردم را دستشان بدهم».
باری، طلبکارها آمدند گفتند: «ای مرد! مگر مال تو نسوخته؟ از بین نرفته؟»
گفت: «چرا، ولی پولهایی که پهلوم امانت بوده، سر جاش هست».
طلبکارها خوشحال شدند، دستهدسته میرفتند و پولشان را میگرفتند تا روزهای آخر که تاجر، خانه و اسباب زندگیاش را فروخت و پول طلبکارها را داد. دیگر یک پاپاسی هم براش باقی نماند. بیچاره کارش بهجایی رسید که نتوانست تو شهر خودش، پیش کس و ناکس سر دربیاورد. از ناچاری، دست همسرش را گرفت و دور از مردم رفت کنج خرابهای منزل کرد؛ جایی که نه آبادانی بود و نه گلبانگ مسلمانی! جز صدای سگ و زوزه شغال چیزی آنجا شنیده نمیشد! دوست و آشنا که سهل است، قوموخویشها هم به سراغ اینها نیامدند و احوالی از اینها نپرسیدند. حتی خواهرزن حاجی که در روزهای برو بروشان صبح تا شام در خانه اینها بود، یادی از اینها نکرد، نگفت: «من خواهری دارم. آخر اینها هم آدمند، منتها حالا بیچیز شدهاند».
باری، این زن و شوهر تا سر کیف بودند و دستشان به جیبشان آشنا بود، هرچی از خدا بچه میخواستند بهشان نمیداد، ولی وقتیکه به آن روز سیاه افتادند، زن باردار شد. خودش گفت: «اینطور که معلوم است، ما امشب بارمان را زمین میگذاریم. دیگر هر طوری هست، باید یک سیر روغن چراغ بگیری که تو چراغموشیمان بریزیم».
مرد گفت: «روغن چراغ پول میخواد. من این وقت شب به کی رو بیندازم، پول ازش بگیرم بدهم روغن بخرم؟»
زن گفت: «درهرصورت بازم پاشو برو. از تو حرکت، از خدا برکت، بلکه یک روشنایی تو کارمان پیدا بشود.»
مرد پاشد رو به شهر آمد، اما مثل نخ تاب که سر کلاف را گم کرده و نمیداند چه کند. آمد تا رسید به شهر. رفت تو یک تکیه، سرش را گذاشت روی یک سنگ و به حال خودش فکر میکرد که خوابش برد. از آنطرف، زن دید مردش نیامد، دردش هم شدت پیدا کرده، بیاختیار دستش را به دلش گذاشته بود و تو خرابه قدم میزد و ناله میکرد و میگفت: «ایوای مرد من نیامد! من با این حال، تنهایی تو این خرابه چه کار بکنم؟»
یکدفعه دید چهارتا زن، صورت هاشان مثل برف سفید، به دست هرکدام یک چراغ، وارد خرابه شدند. به زن گفتند: «ای زن! از بیکسی غم مخور. ما همسایههای تو هستیم. هر کاری داشتی بگو، ما زحمت تو را میکشیم».
زن خوشحال شد. این چهار نفر، او را سر خشت نشاندند، بچهاش را گرفتند، شستند، قنداق کردند و پهلوش خواباندند. بچه دختر بود، مثل پنجه آفتاب. به ماه میگفت تو در نیا که من درآمدم. اون چهار زن وقتی کارشان را کردند، به زن گفتند: «ما دیگر میرویم، اما قبل از رفتن، هرکدام یک یادگاری به این دختر میدهیم».
اولی گفت: «این دختر هر وقت بخندد، گل خندان از لب و دهنش بریزد».
دومی گفت: «هر وقت گریه کند، مروارید غلطان از چشمش درآید».
سومی گفت: «هر شبی که بخوابد، یک کیسه اشرفی زیر سرش باشد».
چهارمی گفت: «هر وقت که قدمی بردارد، زیر پای راستش یک خشت طلا و زیر پای چپش یک خشت نقره باشد».
اینها را گفتند و خداحافظی کردند و رفتند. هیچوقت هم کسی نفهمید از کجا آمدند و به کجا رفتند؟ بشنوید از مرد. همانطوری که خوابیده بود، در خواب دید که بهش میگویند: «بس است، پاشو برو خانه که اسباب و وسایل برای زنت فراهم شد و یک دختر چنین و چنان برایت زایید».
مرد هم خوشحال شد، آمد بهطرف خرابه. دید زن، راحت و آسوده زاییده. یک بچه هم مثل قرص قمر پهلوش است. شاد شد و گفت: «بگو ببینم چکار کردی؟ چطور شد؟»
زن هم تفصیل ماجرا را براش گفت. مرد گفت: «ایدادبیداد! بیخود مرا فرستادی، اگر من اینجا بودم آنها را میدیدم».
باری، شب را بهسلامتی و خوشی خوابیدند. صبح که آمدند بچه را بلند کنند، دیدند زیر سرش یک کیسه اشرفی است! خوشحال شدند که الحمدلله حرف آن چهار زن درست درآمد. مرد کیسه را برداشت و شروع کرد به شمردن. دید درست صد اشرفی است. دراینبین، بچه گریهاش گرفت. مرواریدهای غلطان از چشمش بنا کرد ریختن. زن آمد ساکتش کند، مرد گفت: «بگذار گریه کند، خاصیت دارد. شش و جگرش را وامیکند».
تاجر مقداری از پولها را ورداشت رفت بازار اسباب و لوازم خرید و بعد از چند روز که پول جمع کرد، یک حیاط بیرونی و اندرونی خوب با اسباب و اثاثیه کامل در شهر خرید و روزگار خوشی را از سر گرفت. قوموخویشها و آشناها که تاجر را فراموش کرده بودند، دوباره آمدند دوروبرش. خواهر زنش که از آن سربندی (زمان) که اینها را ول کرده بود و هر جا هم صحبتش میشد، میگفت: «اصلاً خواهرزن تاجر نیستم، یک قوموخویشی دورودرازی داریم»، گرچه پیش از آن هر جا مینشست میخواست فخر کند، میگفت: «این خواهر من است.» آنهم وقتی دید ورق برگشت، رویش را سنگپا کرد و باکمال پررویی آمد پهلوی اینها که: «الهی قربانت بروم خواهر جان! من شب و روز به فکر تو بودم، اما چه کنم دستم نمیرسید کمکی بهت بکنم، وگرنه هیچ آب خوشی بی تو از گلوم پایین نرفت».
شب و روز از این حرفها میزد و توی این خانه پلاس شده بود و میخواست بفهمد که اینها از کجا این سر و زندگی را دوباره به چنگ آوردند. آخر کار، یک روزی خواهر را قسم داد که: «تو را به کی به کی قسم، بگو ببینم چطور شد دوباره کاروبارتان سکه شد؟»
خواهر از اول با طولوتفصیل تمام، سرگذشت خودش را برای این تعریف کرد. وقتی اینها را شنید، از حسودی نزدیک بود دِق کند، اما خنده دروغی کرد و گفت: «الهی الحمدلله، باید هم همینطور بشود. البته بعد از هر سختی یک راحتی است».
دراینبین، رفت توی اتاق بچه، دید به! چه بچهای! وقتیکه خنده میکند، گل خندان از دکودهنش میآید. وقتی هم گریه میکند، مروارید غلطان از چشمش میریزد. زیر پاش هم یک خشت طلا و یک خشت نقره است. داشت از حسودی تخم چشمش میترکید.
باری، این زن و مرد از خشتهای طلا و نقره یک عمارت عالی دیگری ساختند. یک باغ هم جلوش انداختند که تو خیابان هاش، آبنماهای سنگ مرمر و فوارههای طلا داشت. از هر رقم گل و میوه هم آورده بودند توی این باغ. مَخلَصِ کلام؛ بهشت آن دنیا را آورده بودند این دنیا.
***