قصه-کره-ای-ببر-و-مرد-جوان

قصه کُره ای: “ببر و مرد جوان” هرچیز که خار آید، یک روز به کار آید

قصه ببر و مرد جوان

قصه ای آموزنده از کُره
برای کودکان همه‌جا

جداکننده-متن

به نام خدا

در روز و روزگاران پیش مرد جوان و نجیبی راه سفر در پیش گرفت.مرد جوان با اسب سفر می‌کرد. هنوز چندان راهی نرفته بود که یک سوسک طلایی به طرفش پرواز کرد و گفت: «سلام مرد جوان. می‌شود من هم با شما بیایم؟» مرد جوان گفت: «چرا نشود. البته که می‌توانی با من بیایی.»

پس سوسک هم پرید پشت اسب و به راه افتادند. کمی که دور شدند تخم‌مرغی به‌طرف آن‌ها غل خورد و به زبان آمد که: «سلام مرد جوان، می‌شود من هم با شما بیایم؟» مرد جوان گفت: «چرا نشود. البته که می‌توانی با ما بیایی.»

آن‌وقت تخم‌مرغ هم به پشت اسب سوار شد و مرد جوان و سوسک طلایی و تخم‌مرغ راه افتادند. راهی نرفته بودند که خرچنگی سلانه‌سلانه سر راهشان سبز شد و گفت: «سلام مرد جوان. می‌شود من هم با شما بیایم؟» مرد جوان هم گفت: «چرا نشود. البته که می‌توانی با ما بیایی.» و خرچنگ هم سوار اسب شد.

خرچنگ هم سوار اسب شد.

مرد جوان، سوسک طلایی، تخم‌مرغ، و خرچنگ راهی نرفته بودند که آبگردانی سر راهشان سبز شد و با التماس گفت: «سلام مرد جوان. می‌شود من هم با شما بیایم؟» مرد جوان هم گفت: «چرا نشود. البته که می‌توانی با ما بیایی.» و آبگردان هم سوار اسب شد.

مرد جوان، سوسک طلایی، تخم‌مرغ، خرچنگ، و آبگردان به راهشان ادامه می‌دادند که یک‌چیز نوک نیز، یعنی یک درفش، لی‌لی‌کنان پیش آمد و گفت: «سلام مرد جوان. می‌شود من هم با شما بیایم؟» مرد جوان هم گفت: «چرا نشود. البته که می‌توانی با ما بیایی.» و درفش هم اسب سوار اسب شد.

مرد جوان، سوسک طلایی، تخم‌مرغ، خرچنگ، آبگردان و درفش به راهشان ادامه می‌دادند که یک هاون بزرگ قِل قل خوران پیش آمد و گفت: «سلام مرد جوان. می‌شود منهم با شما بیایم؟» مرد جوان هم گفت: «چرا نشود. البته که می‌توانی با ما بیایی.» و هاون هم سوار اسب شد.

مرد جوان، سوسک طلایی، تخم‌مرغ، خرچنگ، آبگردان، درفش و هاون سوار بر اسب به راهشان ادامه می‌دادند که حصیری چرخ چرخ زنان پیش آمد و گفت: «سلام مرد جوان. می‌شود من هم با شما بیایم؟» مرد جوان گفت: «چرا نشود. البته که می‌توانی با ما بیایی.» و حصیر هم پشت اسب سوار شد.

مرد جوان، سوسک طلایی، تخم‌مرغ، خرچنگ، آبگردان، درفش، هاون، و حصیر سوار بر اسب به راهشان ادامه می‌دادند که یک زَنبه‌ی چوبی* خرامان‌خرامان در جاده پیش آمد و گفت: «سلام مرد جوان. می‌شود من هم با شما بیایم؟» مرد جوان گفت: «چرا نشود. البته که می‌توانی با ما بیایی.» و زنبه‌ی چوبی هم پشت اسب سوار شد.

* وسیله‌ای برای حمل راحت‌تر وسایل

مرد جوان، سوسک طلایی، تخم‌مرغ، خرچنگ، آبگردان، درفش، هاون، حصیر و زنبه‌ی چوبی سوار بر اسب به راهشان ادامه دادند.

غروب بود که به یک خانه‌ی کوهستانی رسیدند.

غروب بود که به یک خانه‌ی کوهستانی رسیدند. مرد جوان درِ خانه را زد. کسی جواب نداد. مرد جوان که صدایی را از داخل خانه می‌شنید، در را باز کرد و دید که دختر جوانی آنجا دارد زارزار گریه می‌کند.

پرسید: «چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟»

دختر گفت: «ببری در کوه پشت این خانه است که هر شب از کوه سرازیر می‌شود و به اینجا می‌آید. این ببر شب‌های پیش، پدرم، مادرم، برادرم و خواهرم را خورده است و امشب هم نوبت من است. برای این است که گریه می‌کنم.»

ببری در کوه پشت این خانه است که هر شب از کوه سرازیر می‌شود

مرد جوان دلش سوخت و گفت: «دختر بیچاره! دیگر نترس. من و دوستانم کمکت می‌کنیم.»

آن‌وقت مرد جوان دوستانش را صدا زد و به هریک از آن‌ها گفت که باید چه‌کار کنند: سوسک طلایی در گوشه‌ی اتاق منتظر می‌ماند و تا ببر آمد، شمع را خاموش می‌کند. تخم‌مرغ در میان خاکسترهای اجاق پنهان می‌شود و تا ببر نزدیکش رسید وسط چشم‌هایش می‌ترکد. خرچنگ در میان لگن آب منتظر می‌ماند تا به چشم‌های ببر پنجه بکشد. آبگردان، پشت دیگچه پنهان می‌شود و محکم می‌زند توی سر ببر. بعد مرد جوان درفش را برد کنار در و زیر پادری قرار داد و به آن گفت وظیفه‌اش این است که توی پای ببر فرو برود. بعد از هاون خواست که بالای سقف برود و به‌موقع خودش را روی ببر بیندازد و او را له کند. به حصیر و زنبه‌ی چوبی هم گفت که در انبار پنهان شوند و منتظر بمانند تا هر وقت لازم شد بیایند و ببر نیمه‌جان را دور کنند.

هنگامی‌که مرد جوان همه‌ی دوستانش را آماده کرد دختر جوان به اتاقش رفت و شمعی روشن کرد، و مرد جوان خودش را پنهان کرد. چیزی نگذشت که ببر از کوه به‌سوی خانه‌ی دختر راه افتاد و همین‌که داخل خانه شد سوسک طلایی با بال‌هایش شمع را خاموش کرد.

ببر غرغرکنان گفت: «در تاریکی که نمی‌توانم دختر را بخورم.» و رفت طرف اجاق و آتش را فوت کرد. ناگهان تخم‌مرغ ترکید و خاکستری‌های داغ را پراند توی چشم‌های ببر. ببر فریاد کرد: «آخ چشم‌هایم!» و دوید به‌طرف لگن آب تا چشم‌هایش را با آب بشوید. خرچنگ، معطل نکرد و با چنگالش چشم‌های ببر را از جا کند. ببر کور شده پس پس رفت و خورد به دیگچه که ناگهان آبگردان بالا پرید و محکم خورد توی سر ببر.

ببر، وحشت‌زده دوید طرف در که در آنجا هم درفش فرورفت به پایش. درد چنان شدید بود که ببر جست زد بیرون و درست همین وقت هاون سنگین از روی بام افتاد و او را له کرد.

درست همین وقت هاون سنگین از روی بام افتاد و او را له کرد.

در این موقع مرد جوان از پنهان گاهش بیرون آمد و حصیر و زنبه‌ی چوبی را صدا کرد. حصیر دور لاشه‌ی ببر پیچید و زنبه‌ی چوبی آن را برد کنار رودخانه و پرتش کرد توی آب، و به‌این‌ترتیب زندگی ببر به پایان رسید.

دختر از مرد جوان تشکر کرد و از او خواهش کرد که پیش او بماند. پس از مدتی مرد جوان با آن دختر ازدواج کرد و از آن به بعد مرد جوان با آن دختر زیبا و دوستان هم‌سفرش به‌خوبی و خوشی زندگی کردند.

مدتی مرد جوان با آن دختر ازدواج کرد

بازنوشته‌ی: این ساب زونگ
نقاشی از توان باکیم

 



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *