قصه کودکانه آموزنده
یک چیز دیگر
تصویرگر: کریس ریدل
مترجم: نسرین وکیلی
کاترین کیو (Catrin Cave از نویسندگان بنام کتاب های کودکان است. او فلسفه را در دانشگاه آکسفورد آموخته و در انگلیس و استرالیا زندگی کرده است. و در حال حاضر در انگلیس زندگی میکند. کتاب «یک چیز دیگر» او در سال ۱۹۹۴ نامزد دریافت جایزه اسمارتیز و کیت گرین اَوِی شد. این کتاب در سال ۱۹۹۷ نیز جایزه یونسکو را از آن خود کرد.
به نام خدای مهربان
روی یک تپه ی بادگیر، تنهای تنها بدون هیچ دوستی، « یک چیز دیگر» زندگی میکرد.
او خودش میدانست که چیز دیگری است، زیرا دیگران هم همین را میگفتند.
هر وقت سعی میکرد با آنها بنشیند یا با آنها قدم بزند یا با آنها همبازی شود میگفتند:
«متأسفیم، تو مثل ما نیستی. تو چیز دیگری هستی. تو از ما نیستی.»
«یک چیز دیگر» همه ی تلاش خود را میکرد تا مثل دیگران باشد.
لبخند میزد و میگفت «سلام!» یعنی درست همان کاری که دیگران میکردند.
نقاشی میکرد.
هر وقت به او اجازه میدادند، مثل آنها بازی میکرد.
غذایش را مانند آنها در پاکت میریخت و میآورد.
اما بی فایده بود.
شبیه آنها نبود. مانند آنها هم صحبت نمیکرد.
چیزهایی را که آنها میدیدند، او نمیدید.
آن طور که آنها بازی میکردند، بازی نمیکرد.
غذایش که دیگر…
آنها میگفتند: «تو مال این جا نیستی. تو شبیه ما نیستی. تو چیز دیگری هستی.»
یک شب که «یک چیز دیگر» به خانه رفت، وقتی برای خواب آماده میشد، صدای در را شنید.
پشت در، یک چیزی روی پله ایستاده بود. گفت: «سلام! خوشحالم که شما را میبینم. میتوانم بیایم تو؟»
«یک چیز دیگر» گفت: «ببخشید؟»
آن موجود گفت: «با کمال میل» و بعد پنجه، یا شاید هم باله اش را دراز کرد.
«یک چیز دیگر» نگاهی به پنجه ی او کرد و گفت:
«فکر میکنم عوضی آمده اید.»
موجود سرش را به چپ و راست حرکت داد و گفت «نه، این طور نیست. درست درست آمده ام. نگاه کن!»
تا «یک چیز دیگر» بخواهد بفهمد موضوع از چه قرار است، او یکراست وارد خانه شد …
و روی غذای «یک چیز دیگر» نشست.
«یک چیز دیگر» که گیج شده بود، پرسید: «من ترا میشناسم؟»
موجود با خنده گفت: «میشناسی؟ البته که میشناسی! مرا نگاه کن. خوب نگاه کن!»
«یک چیز دیگر» نگاه کرد.
دور تا دور آن موجود چرخید، از جلو به عقب و از عقب به جلو. نمیدانست چه بگوید، بنابراین چیزی هم نگفت.
موجود با صدای بلند گفت «نمیبینی؟ من درست مثل تو هستم! تو یک چیز دیگر هستی، خوب، من هم همین طورم!»
دوباره پنجه اش را دراز کرد و لبخند زد.
«یک چیز دیگر» آن قدر شگفت زده بود که نتوانست به لبخند او جواب بدهد. حتی پنجه اش را هم که دراز کرده بود، نگرفت.
گفت: «مثل من؟ تو مثل من نیستی. در واقع مثل هیچ یک از چیزهایی که من تا به حال دیده ام، نیستی. متأسفم، چیزی که کاملاً روشن است این است که تو چیز دیگری از جنس من نیستی. »
بعد به سمت در رفت و آن را باز کرد و گفت: «شب بخیر.»
موجود پنجه اش را به آرامی پایین آورد. گفت: «آه!»
حالا غمگین تر و کوچکتر به نظر میآمد.
«یک چیز دیگر» به یاد موضوعی افتاد. اما درستِ درست یادش نمیآمد.
همان طور که تلاش میکرد موضوع را به خاطر بیاورد، موجود از آن جا رفت.
آن وقت «یک چیز دیگر» یادش آمد.
فریاد زد: «صبر کن! نرو!»
با همه ی توان خود به دنبال او دوید. وقتی به او رسید، به پنجه اش چنگ انداخت و محکم او را نگه داشت.
«تو مثل من نیستی، اما مهم نیست. اگر دوست داری میتوانی پیش من بمانی.»
و آن موجود با او برگشت.
از آن به بعد «یک چیز دیگر»، «یک چیزی» را داشت که با او دوست باشد.
آنها به هم لبخند میزدند و به یکدیگر میگفتند «سلام!»
با همدیگر نقاشی میکردند.
بازی های همدیگر را یاد میگرفتند، با تلاش میکردند یاد بگیرند!
غذای خود را در کنار هم میخوردند.
آنها با هم فرق داشتند. اما با هم کنار میآمدند.
و وقتی سر و کله ی کسی پیدا شد که واقعاً قیافه ی عجیب و غریبی داشت، نگفتند که او مانند آنها نیست و از آنها نیست.
جابه جا شدند و برای او هم جایی باز کردند.