قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-یک-قطره-آب

قصه کودکانه: یک قطره آب || داستانی علمی تخیلی از هانس کریستین اندرسن

قصه‌‌‌های هانس کریستین اندرسن

قصه کودکانه

یک قطره آب

نویسنده: هانس کریستین اندرسن
ترجمه آزاد: محمدرضا شمس

به نام خدای مهربان

حتماً می‌دانید که میکروسکوپ چیست. وسیله عجیبی که هر چیز را صدبار بزرگ‌تر ازآنچه هست نشان می‌دهد. اگر با یکی از آن‌ها به یک قطره آب حوض نگاه کنیم، هزاران موجود عجیب‌وغریب را در آب می‌بینیم. این جانوران آن‌قدر ریز هستند که بدون میکروسکوپ دیده نمی‌شوند؛ بااین‌همه وجود دارند. آن‌ها زیر میکروسکوپ مثل گروهی میگو به نظر می‌آیند که روی یکدیگر می‌پرند و چنان درنده و وحشی‌اند که دست‌وپا و بدن یکدیگر را پاره می‌کنند و می‌خورند؛ بااین‌همه، در جهانِ کوچک خود، به‌خوبی و خوشی زندگی می‌کنند؛ اما قصۀ ما:

روزگاری پیرمردی بود که به او مورچۀ پردار می‌گفتند. او همیشه بهترین چیزها را برای خود می‌خواست و اگر آرزویش برآورده نمی‌شد، سحر و جادو می‌کرد. پیرمرد قصه ما یک میکروسکوپ هم داشت. روزی پیرمرد، یک قطره آب را از گودالی برداشت، آن را زیر میکروسکوپش گذاشت و نگاه کرد. وای که چه منظره عجیبی بود! هزاران هزار موجود ریز و کوچک روی‌هم می‌پریدند، یکدیگر را پاره‌پاره می‌کردند و می‌خوردند.

پیرمرد با خود گفت: «واقعاً که خیلی وحشتناک است؛ یعنی نمی‌شود کاری کرد که آن‌ها در صلح و صفا باهم زندگی کنند و کاری به کار هم نداشته باشند؟»

پیرمرد به فکر فرورفت، اما هرچه فکر کرد، عقلش به ‌جایی نرسید. آن وقت بود که دست به دامن جادو شد! یعنی چاره دیگری نداشت. او با خود گفت: «باید این‌ها را رنگ کنم تا کاملاً مشخص بشوند.» آن‌وقت، مایع قرمزرنگی را که در حقیقت یک قطره خون از نرمۀ گوش جادوگری بود و دو سکه می‌ارزید به قطره آب افزود. بدین ترتیب او تمام جانوران آن جهان کوچک را که با چنگ و دندان به جان هم افتاده و ازقضا لخت و برهنه هم بودند، قرمز کرد.

جادوگر دیگری که نامی نداشت و این بی‌نامی بهترین نام برایش بود، از راه رسید و پرسید: «به چی نگاه می‌کنی؟»

مورچۀ پردار گفت: «اگر حدس بزنی که این‌ها چی هستند، من این میکروسکوپ را به تو می‌بخشم.»

اما وقتی آدم چیزی نداند، به‌آسانی هم نمی‌تواند حدس بزند.

پیرمرد بی‌نام توی میکروسکوپ نگاه کرد. او شهر بزرگی را دید که همۀ ساکنانش لخت و عریان بودند، مرتب به این‌طرف و آن‌طرف می‌دویدند و توی هم وول می‌خوردند. منظره وحشتناکی بود؛ اما از همه بدتر این بود که آن‌ها یکدیگر را هل می‌دادند و به هم تنه می‌زدند. آن‌ها که پایین بودند، می‌خواستند بالا بیایند و آن‌ها که بالا بودند، می‌خواستند پایین بروند. انگار به هم می‌خندیدند و با مسخرگی می‌گفتند: «نگاه کن، نگاه کن! پاهای او از پاهای من درازتر است. هاهاها! این‌یکی را ببین گوژپشت است. گوژِ کوچکی به پشت دارد، حتماً از این موضوع ناراحت است و رنج می‌کشد. خیلی هم رنج می‌کشد.» و ناگهان چندتایی به‌طرف آن جانور گوژپشت رفتند و با او بدرفتاری کردند. او را به این‌طرف و آن‌طرف کشاندند و آخرسر هم به خاطر گوژ کوچکی که داشت، تکه‌تکه‌اش کردند و خوردند. یکی از آن‌ها، که مثل دخترکی آرام بود و تنها آرزو می‌کرد همه در صلح و آرامش به سر برند، گفت: «دست از این کارها بردارید! باهم دوست باشید. چرا آن گوژپشت بیچاره را خوردید؟ او که با شما کاری نداشت!»

اما آن موجودات عجیب‌وغریب که فقط با میکروسکوپ دیده می‌شدند، او را به جلو هل دادند، سر فرصت پاره‌پاره‌اش کردند و خوردند.

پیرمرد بی‌نام گفت: «واقعاً که عجیب است!»

مورچۀ پردار پرسید: «خوب، حالا بگو ببینم نظرت چیست. می‌توانی حدس بزنی اینجا کجاست؟»

پیرمرد بی‌نام جواب داد: «معلوم است! اینجا کُپنهاک یا یک شهر دیگر است. همه شهرها شبیه یکدیگرند و این یک شهر بزرگ است.»

مورچۀ پردار قاه‌قاه خندید و گفت: «نه. این فقط قطره‌ای از آب گودال است!»

the-end-98-epubfa.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *