قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-یک-سگ-آبی-به-نام-سگک

قصه کودکانه: یک سگ آبی به نام سگک | با همکاری هم کار کنیم

قصه کودکانه پیش از خواب

یک سگ آبی به نام سگک

نویسنده: مژگان شیخی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

 

روزی بود. روزگاری بود. در جایی خیلی‌خیلی دور، یک سگ آبی کوچولو به نام سگک با پدر و مادر و بقیه‌ی فامیل‌هایش زندگی می‌کرد. سگک دوست داشت همه‌ی کارها را خودش به‌تنهایی انجام دهد؛ آن‌هم تند تند و باعجله.

روزی از روزها، او مشغول بازی با سگی آبی همسایه بود. پدر و مادرش و بقیه‌ی سگ‌های آبی هم باهمدیگر حرف می‌زدند و مشورت می‌کردند. پدرش گفت: «دیگر وقتش رسیده که وسط رودخانه سدی بسازیم.»

سگ آبی دیگری گفت: «آره. از فردا همه دست‌به‌کار می‌شویم.»

سگک وقتی این را شنید، دست از بازی کشید و با خود فکر کرد: «باید زودتر از همه بروم و خودم به‌تنهایی سد را درست کنم.»

سگک از این‌طرف و آن‌طرف شنیده بود که سد را با تنه‌ها و شاخه‌های درختان درست می‌کنند. در ضمن باید بین شاخه‌ها و چوب‌ها را گل بمالند تا به هم بچسبد.

او فردا صبح زود بلند شد و کنار رودخانه رفت. به هیچ‌کس هم چیزی گفت. باعجله مشغول کار شد. با دندان‌های تیزش خِرت خِرت تنه‌ی درختان را می‌جوید. آن‌ها را می‌برید و می‌انداخت و شاخه‌هایشان را جدا می‌کرد.

او آن‌قدر شاخه‌ها را جوید که دندان‌ها و دهانش خسته شد. گفت: «چوب بریدن دیگر بس است. باید آن‌ها را کنار رودخانه ببرم.»

پس شروع به هل دادن چوب‌ها کرد و آن‌ها را کنار رودخانه برد؛ ولی سگک هنوز خیلی کوچولو بود. فقط می‌توانست چوب‌های خیلی کوچک را بجَود و بعد آن‌ها را هل بدهد و ببرد. یک سد خوب باید از چوب‌های بزرگ ساخته می‌شد.

سگک نفس‌نفس می‌زد. چوب‌ها را از کنار رودخانه هل می‌داد و می‌گفت: «چه سد خوبی می‌شود!»

او از کارش راضی بود. خوشحال بود و می‌خندید. در کنار رودخانه با دم کوچک و پهنش قالب‌های گل درست می‌کرد. زیر لب آواز می‌خواند و می‌گفت: «کُپه‌های بزرگ گل درست می‌کنم. لابه‌لای تنه‌های درخت می‌گذارم. وای که چه سد خوبی می‌سازم!»

سگک آواز می‌خواند و تند تند کار می‌کرد. دیگر حسابی خسته شده بود؛ ولی دست از کار نمی‌کشید. خلاصه آن‌قدر کار کرد و کار کرد تا چشم‌هایش از خستگی بسته شد و تالاپی… توی گل‌ها افتاد. همان‌جا هم توی گل‌ها خوابش برد.

سگک آن‌قدر خسته شده بود که ساعت‌ها خوابید. غروب شد. او غلتی زد، خمیازه‌ای کشید و چشم‌هایش را باز کرد. سروصدایی شنید. باعجله بلند شد و به دوروبر نگاه کرد. سگ‌های آبی بزرگ کنار رودخانه جمع شده بودند و داشتند سد می‌ساختند. سد بزرگی بود و کار تقریباً تمام شده بود.

سگک گریه‌اش گرفت. با هق‌هق گفت: «چرا خوابم برد؟ می‌خواستم سد را من بسازم…»

در همین موقع پدر جلو آمد و با مهربانی گفت: «گریه نکن سَگکم! کار تو به ما خیلی کمک کرد. کپه‌های گلی که درست کرده بودی خیلی خوب بود. ما از آن‌ها استفاده کردیم؛ ولی چوب‌هایی که جویده و بریده بودی، خیلی کوچک بود.»

مادر خندید و گفت: «نگاه کن! حتی از گل‌هایی که رویش خوابیده بودی هم استفاده کردیم، تو را بلند کردیم و گل‌ها را برداشتیم؛ ولی تو آن‌قدر خسته بودی که متوجه نشدی.»

سگک دیگر گریه نمی‌کرد؛ ولی همچنان غمگین بود. با خود گفت: «کاشکی صبر می‌کردم و با بقیه سد را می‌ساختم. آن‌وقت همه‌چیز را می‌دیدم و درست یاد می‌گرفتم.»

در این موقع مادر به پشتش زد و گفت: «پا شو، پا شو سگک جان! این‌قدر ناراحت نباش. چند روز دیگر می‌خواهیم سد دیگری بسازیم. آن‌وقت تو هم بیا و کمکمان کن.»



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *