قصه کودکانه پیش از خواب
یک روز خوب
نویسنده: مژگان شیخی
زینگ… زینگ…
ساعت زنگ زد. یوسف کوچولو از خواب بیدار شد. شب دیر خوابیده بود و هنوز خوابش میآمد. تا آمد از جا بلند شود، دستش خورد به ساعت و دنگ… ساعت افتاد و شکست.
خواب از سر یوسف پرید. عصبانی شد. با خودش گفت: «از اول صبح بدبیاری! حتماً تا شب، وضع همین است.»
یوسف با اوقاتتلخی بلند شد و بهطرف دستشویی رفت. پایش به اسباببازی خواهرش، سارا گیر کرد و تالاپ… زمین خورد. دیگر حسابی خواب از سرش پریده بود. فریاد زد: «سارا…، سارا…، چند بار بگویم اسباببازیهایت را سر راه نینداز!»
یوسف باعجله دست و صورتش را شُست و رفت که صبحانه بخورد؛ اما سبد نان خالی بود. داد زد: «مادر… مادر…، چرا نان نداریم؟»
مادر گفت: «از من میپرسی؟ تو باید میرفتی و نان میخریدی. چند بار بگویم، وقتی من سر کار هستم تو باید بروی و نان بخری.»
مادر لقمهای را که برای ناهار یوسف آماده کرده بود، به دستش داد و گفت: «این ناهار ظهرت است. زودتر برو که مدرسهات دیر نشود.»
یوسف لقمه را گرفت. کیف و کتابش را جمع کرد و راه افتاد. وقتی به مدرسه رسید که زنگ را زده بودند و بچهها سر کلاس رفته بودند. یوسف باعجله خودش را به کلاس رساند. آن ساعت ریاضی داشتند. معلم حل تمرینهای ریاضی را روی تخته مینوشت. یوسف سر جایش نشست. کیفش را باز کرد تا دفتر ریاضیاش را روی میز بگذارد؛ اما… دفترش نبود. آن را نیاورده بود. یادش آمد که آن را توی آشپزخانه جاگذاشته است. با خودش گفت: «حالا چهکار کنم؟ اگر خانم معلم بفهمد. وای… میدانستم که امروز، روز بدبیاری است.»
به تمرین شماره ۷ رسیدند. خانم معلم صدا زد: «یوسف، تو بیا پای تخته. دفترت را هم بیاور تا ببینم. این تمرین را چطور حل کردهای؟»
رنگ از صورت یوسف پرید. با ناراحتی گفت: «ببخشید! من دفترم را نیاوردهام.»
خانم معلم عصبانی شد و گفت: «خیلی خُب، من هم مجبورم یک صفر گُنده برایت توی دفتر بگذارم.»
یوسف خیلی خجالت کشید. تا جایی که میتوانست خودش را پشت میز پنهان کرد. همکلاسیاش، ابراهیم خندید و برای او شکلک درآورد. یوسف ناراحت شد و با خودش گفت: «عجب روز بدی!»
موقع ناهار، دوستش داوود به طرفش آمد. دستی به پشتش زد و گفت: «ناراحت نباش، یوسف.»
یوسف گفت: «چطور ناراحت نباشم؟ از صبح تا حالا مرتب بد آوردهام. اصلاً امروز، روز بد بیاری من است.»
داوود گفت: «این حرف را نزن، یوسف. تو فقط اینطور خیال میکنی.»
یوسف گفت: «نخیر، خیال نمیکنم. همینطور است. صبح زود ساعت را شکستم؛ اگر پدرم بفهمد، دعوایم میکند. بعدش هم زمین خوردم. بعد هم بدون خوردن صبحانه به مدرسه آمدم. تازه، دیر هم رسیدم. حالا هم که یک نمرهی صفر گرفتهام.»
داوود گفت: «فکرش را نکن. وقت ناهار است. تو غذا آوردهای؟»
یوسف گفت: «آره. آوردهام.»
بعد لقمهاش را از کیفش درآورد. به آن نگاه کرد و با اوقاتتلخی گفت: «وای مرغ! من که اصلاً دوست ندارم. این هم یک بدبیاری دیگر!»
داوود خندید و گفت: «برعکس تو، من مرغ را خیلی دوست دارم؛ اما مادرم برایم سوسیس گذاشته است.»
یوسف گفت: «چه عالی! من سوسیس خیلی دوست دارم.»
داوود لقمهاش را بهطرف یوسف گرفت و گفت: «پس بیا لقمههایمان را عوض کنیم. من که به این نمیگویم بدبیاری.»
یوسف و داود غذایشان را میخوردند که ابراهیم بهطرف آنها آمد. کمی ناراحت بود. کنار یوسف نشست و گفت: «آمدهام از تو معذرت بخواهم. من توی کلاس کار بدی کردم که به تو خندیدم و برایت شکلک درآوردم.»
یوسف خندید و گفت: «عیبی ندارد. حالا بیا ناهارت را با ما بخور.»
ابراهیم با خوشحالی گفت: «من امروز بهجای ناهار، شیرینی آوردهام. آن را مادرم پخته. الآن میآورم که باهم بخوریم.»
ابراهیم رفت تا شیرینیاش را بیاورد. داوود به یوسف نگاه کرد و گفت: «دیدی امروز روز بدی نیست!»
زنگ خورد. همه بهطرف کلاس رفتند. آن زنگ هم ریاضی داشتند. یوسف تمام مدت به فکر صفری بود که از خانم معلم گرفته بود.
بالاخره زنگ آخر را زدند. همه کیف و کتابهایشان را جمع کردند که به خانه بروند. خانم معلم به یوسف گفت: «تو بمان. کارت دارم.»
همه رفتند. یوسف ماند. خانم معلم گفت: «یوسف، چونکه تو همیشه شاگرد خوبی بودهای من صفرت را خط میزنم؛ اما یادت نرود که فردا صبح حتماً دفترت را بیاوری و تکالیفت را به من نشان بدهی.»
یوسف خیلی خوشحال شد و گفت: «خیلی ممنون خانم معلم، حتماً یادم میماند.» و باعجله از کلاس بیرون رفت.
دَم درِ مدرسه، داوود منتظرش بود. با نگرانی پرسید: «چی شد یوسف؟ خانم معلم به تو جریمه داد؟»
یوسف گفت: «نه، بابا جریمه چیه؟» و ماجرا را برایش تعریف کرد.
داوود خوشحال شد و گفت: «دیدی گفتم یوسف، امروز روز خوبی است. اصلاً روزها خوب و بد ندارند. ما خودمان یک روز را خوب میکنیم و یک روز را بد. حالا بیا برویم خانهی ما، یک بستنی مهمان من هستی.»
یوسف با خوشحالی گفت: «امروز چه روز خوبی است! خیلی خوب! غذای دلخواه، معذرتخواهی ابراهیم، پاک شدن صفر، دعوت به بستنی و … بزن برویم پسر.»
(این نوشته در تاریخ 19 می 2022 بروزرسانی شد.)