قصه-کودکانه-یک-حیاط-بزرگ،-دو-تا-خانۀ-کوچولو

قصه کودکانه: یک حیاط بزرگ، دو تا خانۀ کوچولو || دیوارهای جدایی

قصه کودکانه پیش از خواب

یک حیاط بزرگ، دو تا خانۀ کوچولو

نویسنده: مرجان کشاورزی آزاد

به نام خدای مهربان

یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، سرزمین سبز و قشنگی بود. در گوشه‌ای از این سرزمین زیبا دو تا قارچ بزرگ بود. خوب که نگاه می‌کردی می‌دیدی زیر آن دو تا قارچ، دو تا خانۀ تمیز و کوچولو درست کرده‌اند.

خاله پینه‌دوز توی یکی از این خانه‌ها و جیرجیرک خانم توی خانۀ دیگر زندگی می‌کردند. آن‌ها باهم همسایه بودند. حیاط خانه‌هاشان را دیوار سبز و قشنگی که از شاخ و برگ درخت‌ها درست شده بود از هم جدا می‌کرد. خاله پینه‌دوز و جیرجیرک خانم بااینکه باهم همسایه بودند اما اصلاً کاری به کار هم نداشتند.

یک‌شب که آن‌ها توی خانه‌های کوچولوی قارچی خود خوابیده بودند طوفان شدیدی شروع شد و باد سختی آمد که همۀ شاخ و برگ دیوار حیاط را با خود به دور دورها برد و صبح که جیرجیرک خانم و خاله پینه‌دوز از خواب بیدار شدند، دیدند که ای‌وای، دیوار حیاطشان خراب شده است. باعجله مشغول جمع‌کردن شاخ و برگ و گِل شدند و دوباره دیوار را درست کردند. بعد هم هرکدام رفتند دنبال کار خودشان.

آن شب هم گذشت؛ اما دوباره فردای آن روز باد تندی وزید، آن‌قدر تند و شدید که دوباره دیوار کوچولو و سبز حیاط آن‌ها را خراب کرد. خاله پینه‌دوز و جیرجیرک خانم مانده بودند که چه بکنند. آخر آن‌قدر شاخ و برگ جمع کرده بودند و دیوار درست کرده بودند که حسابی خسته شده بودند. دست‌هایشان را گذاشتند زیر چانه و رفتند توی فکر و بالاخره بازهم تصمیم گرفتند که دیوار را درست کنند. این بود که هر دو خیلی زود مشغول درست کردن دیوار حیاط شدند و بالاخره آن را درست کردند و بعدازآن آن‌قدر خسته بودند که دیگر هیچ کاری نتوانستند بکنند و رفتند توی خانه‌هایشان و خوابیدند.

صبح که از خواب بیدار شدند، دویدند توی حیاط و دیدند که هنوز دیوار حیاط سالم است و خراب نشده، خیلی خوشحال شدند.

خاله پینه‌دوز آمد توی حیاط و صدا زد: «جیرجیرک خانم، جیرجیرک خانم، نگاه کن دیوار حیاطمان خراب نشده!»

جیرجیرک خانم آمد توی حیاط و یکی از شاخه‌های بزرگ روی دیوار را برداشت و گفت: «سلام خاله پینه‌دوز.»

خاله پینه‌دوز که قدش خیلی کوتاه بود شاخۀ دیگری را برداشت تا بتواند با جیرجیرک خانم حرف بزند و او را ببیند.

خاله پینه‌دوز گفت: «این چند روز که مجبور بودیم دیوار حیاط را درست کنیم، خیلی‌خیلی خسته شدیم.»

جیرجیرک خانم گفت: «خاله پینه‌دوز، من آش خوشمزه‌ای پختم. اگر دلت می‌خواهد بیا خانۀ من تا باهم آش بخوریم.»

خاله پینه‌دوز گفت: «چه فکر خوبی کردی!» بعد هم شاخۀ بزرگ دیگری را از دیوار برداشتند و خاله پینه‌دوز رفت به خانۀ جیرجیرک خانم.

وقتی آش را خوردند و موقع برگشتن خاله پینه‌دوز شد، آن‌ها باهم آمدند توی حیاط. وقتی‌که خوب نگاه کردند دیدند که خودشان یک قسمت بزرگ از دیوار را برداشته‌اند و فهمیدند که وقتی دیواری بین حیاط خانه‌هایشان نباشد چقدر حیاطشان بزرگ‌تر و قشنگ‌تر می‌شود. هر موقع هم که حوصله‌شان سَر برود می‌توانند به هم سر بزنند و مهمان همدیگر بشوند. برای همین هم بود که هر دو به‌سرعت مشغول برداشتن دیوار بین حیاط شدند.

چیزی نگذشت که دیوار برداشته شد و یک حیاط بزرگ ماند و دو خانۀ تمیز و کوچولو و دو تا همسایۀ خوب و مهربان.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *