قصه-کودکانه-گوش-سیاه-نمایش-حیوانات-در-جنگل

قصه کودکانه: گوش سیاه || میمون بازیگوش و نمایش حیوانات

قصه کودکانه پیش از خواب

گوش سیاه

نویسنده: مرجان کشاورزی آزاد

به نام خدای مهربان

یکی بود یکی نبود. میمونِ کوچولو و بازیگوشی بود به اسم گوش سیاه. چون دور گوش‌هایش سیاه بود، همه او را گوش سیاه صدا می‌کردند. او دوستان زیادی داشت که تمام روز را با آن‌ها بازی می‌کرد و شب، خسته‌ی خسته به خانه می‌آمد و می‌خوابید.

حیوانات خوبِ جنگل هم از صبح تا شب کار می‌کردند و دنبال غذا بودند. غروب که می‌شد به خانه می‌آمدند و می‌خوابیدند. آن‌ها هیچ تفریحی نداشتند، هیچ کاری نمی‌کردند تا خوشحال و سرحال بشوند. توی جنگل هم هیچ روزی تعطیل نبود.

یک روز گوش سیاه به دوستانش گفت: «بچه‌ها! من یک فکری دارم، بیایید کاری کنیم تا همه‌ی حیوانات جنگل را خوشحال کنیم.»

خرس کوچولو گفت: «آخر ما خیلی کوچک هستیم. چطور می‌توانیم بزرگ‌ترها را خوشحال کنیم؟»

گوش سیاه برای حیواناتِ کوچولوی جنگل تعریف کرد که تصمیم دارد یک نمایش بزرگ در جنگل راه بیندازد. نمایشی که همه‌ی بچه حیوانات در آن بازی کنند.

خیلی زود همه تمرین را شروع کردند؛ مثلاً خرس کوچولو بیخودی توپش را به این‌طرف و آن‌طرف شوت نمی‌کرد. بلکه تمرین می‌کرد که روی توپ بایستد و روی آن راه برود. خرگوش کوچولو هم تمرین می‌کرد روی دست‌هایش بایستد و بالا و پایین بپرد.

خلاصه، بعد از روزها تمرین همه کاملاً یاد گرفته بودند که چطور نمایش بدهند. قرار شد نمایش را درست وسط جنگل اجرا کنند. آنجا سبزه‌زار قشنگ و کوچکی بود که شب‌ها همه‌ی حیوانات برای رفتن به خانه‌هایشان از آن می‌گذشتند. روی درخت‌های دورتادور سبزه‌زار عکس‌های خرس کوچولو، گوش سیاه، خرگوش و خلاصه، همه‌ی کسانی که قرار بود نمایش بدهند چسبانده شد.

وقتی‌که بزرگ‌ترها به خانه برمی‌گشتند به سبزه‌زار رسیدند، کاغذهای رنگارنگ و کرم‌های شب‌تاب را دیدند که دورتادور آنجا را مثل روز روشن کرده‌اند. همه با تعجب از هم پرسیدند: «چه خبره؟ چی شده؟»

خبرِ نمایش خیلی زود به همه رسید و بزرگ‌ترهای خسته از کار، در کنار بچه‌های شاد و خندانشان نشستند به تماشای نمایش بزرگ جنگل. نمایش با آواز پرنده‌ها شروع شد. بعد خرس کوچولو با توپش شروع کرد به نمایش دادن.

خانم خرسه که اصلاً فکر نمی‌کرد بچه‌اش این‌قدر هنرمند باشد، از جایش بلند شده بود و می‌گفت: «آفرین پسرم، نگاه کنید چقدر خوب نمایش می‌دهد. او پسر من است!» همه برای خرس کوچولو دست زدند و به او آفرین گفتند. خرگوش کوچولو درحالی‌که روی دست‌هایش راه می‌رفت نمایش را شروع کرد. نمایش گوش سیاه بعد از خرگوش کوچولو بود. او با دقتِ بسیار زیاد روی درختان جَست می‌زد و بندبازی می‌کرد. سنجاب کوچولوها به‌ردیف دُم همدیگر را گرفته بودند و مثل قطاری پرسروصدا حرکت می‌کردند. بزرگ‌ترها آن‌قدر به نمایش بچه‌ها خندیده بودند که تمام جنگل پر شده بود از صدای خنده‌ی آن‌ها.

در آن غروب قشنگ، هیچ‌کس احساس خستگی و بی‌حوصلگی نمی‌کرد. همه شاد بودند و می‌خندیدند و این به خاطر کار خیلی خوب بچه‌ها بود.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *