قصه کودکانه
گوش درازِ مو بلندِ دُم نیزهای
زبان تو رازهای تو را آشکار میکند
– برگرفته از: قصه های رنگارنگ 10
در زمانهای قدیم، پادشاهی بود که بهتازگی خداوند پسری به او داده بود. یک روز پسر پادشاه از گهواره پایین افتاد. ناگهان «وروجکی» ظاهر شد و او را بین زمین و هوا گرفت.
پادشاه به وروجک گفت:
«به خاطر خدمتی که کردی هر چه بخواهی به تو میدهم.»
وروجک گفت:
«وقتی پسرتان بزرگ شد باید خدمتکار من بشود. وگرنه او را میدزدم. ولی سه روز مهلت میدهم. اگر اسمم را حدس بزنید، پسرتان را نمیبرم.»
پادشاه و اطرافیانش تمام اسمهایی را که میدانستند گفتند؛ اما هیچکدام اسم «وروجک» نبود. فردا مهلت سهروزه تمام میشد و پادشاه خیلی نگران بود.
آن شب یکی از سربازهای پادشاه با اسبش در جنگل نگهبانی میداد که دید وروجکی کنار آتش بالا و پایین میپرد و فریاد میزند:
«فردا من برنده میشوم. چون هیچکس نمیداند اسم من گوش دراز مو بلند دم نیزهای است!»
نگهبان ماجرا را برای پادشاه تعریف کرد و پادشاه روز بعد به وروجک اسمش را گفت. وروجک از عصبانیت فریادی کشید و از قصر بیرون دوید و هیچوقت به قصر برنگشت.