قصه-کودکانه-گوش-درازِ-مو-بلندِ-دُم-نیزه‌ای-

قصه کودکانه: گوش درازِ مو بلندِ دُم نیزه‌ای / زبان تو رازهای تو را آشکار می‌کند

قصه کودکانه

گوش درازِ مو بلندِ دُم نیزه‌ای

زبان تو رازهای تو را آشکار می‌کند

– بازنویسی: سید حسن ناصری – احمد باقری نژاد
– برگرفته از: قصه های رنگارنگ 10

به نام خدا

در زمان‌های قدیم، پادشاهی بود که به‌تازگی خداوند پسری به او داده بود. یک روز پسر پادشاه از گهواره پایین افتاد. ناگهان «وروجکی» ظاهر شد و او را بین زمین و هوا گرفت.

پادشاه به وروجک گفت:

«به خاطر خدمتی که کردی هر چه بخواهی به تو می‌دهم.»

وروجک گفت:

«وقتی پسرتان بزرگ شد باید خدمتکار من بشود. وگرنه او را می‌دزدم. ولی سه روز مهلت می‌دهم. اگر اسمم را حدس بزنید، پسرتان را نمی‌برم.»

پادشاه و اطرافیانش تمام اسم‌هایی را که می‌دانستند گفتند؛ اما هیچ‌کدام اسم «وروجک» نبود. فردا مهلت سه‌روزه تمام می‌شد و پادشاه خیلی نگران بود.

آن شب یکی از سربازهای پادشاه با اسبش در جنگل نگهبانی می‌داد که دید وروجکی کنار آتش بالا و پایین می‌پرد و فریاد می‌زند:

«فردا من برنده می‌شوم. چون هیچ‌کس نمی‌داند اسم من گوش دراز مو بلند دم نیزه‌ای است!»

هیچ‌کس نمی‌داند اسم من گوش دراز مو بلند دم نیزه‌ای است

نگهبان ماجرا را برای پادشاه تعریف کرد و پادشاه روز بعد به وروجک اسمش را گفت. وروجک از عصبانیت فریادی کشید و از قصر بیرون دوید و هیچ‌وقت به قصر برنگشت.

متن پایان قصه ها و داستان



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *