قصه کودکانه پیش از خواب
گوشهای خرگوش بازیگوش
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. خرگوش کوچولویی بود که در یک جنگل قشنگ و سرسبز زندگی میکرد. یک روز خرگوش کوچولو همراه مادرش به کنار رودخانه رفت تا آب بیاورند، ناگهان در آب، عکس خودش را دید. خوب که نگاه کرد دید: ایوای! چه گوشهای بزرگی دارد. خرگوش کوچولو با دست گوشهایش را گرفت و ناراحت و غمگین در گوشهای نشست.
مامان خرگوش به او گفت: «چی شده، چرا گوشهایت را گرفتهای؟»
خرگوش کوچولو گفت: «من گوشهایم را دوست ندارم، آنها خیلی بزرگ هستند. من دلم میخواهد دو تا گوش کوچولو داشته باشم.»
مامان خرگوش خندید و گفت: «ولی تو یک خرگوش هستی، گوشهایت هم اصلاً بزرگ نیست. خیلی هم قشنگ و زیباست، بلند شو، بلند شو تا به خانه برویم.»
خرگوش کوچولو گفت: «مادر جون میخواهم به خانهی خاله بزی بروم و خیلی زود به خانه برگردم.»
مامان خرگوش گفت: «باشد، سلام مرا هم به او برسان و زود به خانه برگرد.»
خرگوش کوچولو راه افتاد و رفت تا به خانهی خاله بزی رسید. در زد. خاله بزی در را باز کرد. وقتی خرگوش کوچولو را دید خیلی خوشحال شد. او را بوسید و داخل خانه برد؛ اما خرگوش کوچولو دستش را از گوشهایش برنمیداشت.
خاله بزی گفت: «چی شده؟ چرا دستهایت را روی گوشهایت گرفتی؟»
خرگوش کوچولو گفت: «خاله بزی! من گوشهایم را دوست ندارم. خواهش میکنم با پشمهای نرم و قشنگتان یک کلاه برای من ببافید تا وقتی آن را بر سرم میگذارم روی گوشهایم را بگیرد.»
خاله بزی خندید و گفت: «ولی گوشهای تو خیلی قشنگ هستند. به نظر من تو خرگوش کوچولوی زیبایی هستی و نباید به خاطر گوشهای بزرگت ناراحت باشی.»
خرگوش کوچولو گفت: «ولی خاله بزی، خواهش میکنم برای من یک کلاه ببافید.»
خاله بزی گفت: «باشد، حالا که دلت میخواهد برایت یک کلاه میبافم.»
بعد هم تند و تند مشغول بافتن یک کلاه سفید و قشنگ شد. خیلی زود کلاه خرگوش کوچولو آماده شد. او کلاهش را به سر گذاشت و از خاله بزی تشکر کرد و خوشحال و خندان بهطرف خانه به راه افتاد.
دوستان خرگوش کوچولو مشغول بازی بودند و وقتی او را دیدند که ازآنجا میگذرد، همه با صدای بلند خرگوش کوچولو را صدا زدند تا بیاید و با آنها بازی کند؛ اما خرگوش کوچولو صدای آنها را نمیشنید. چون کلاهی که به سرش گذاشته بود، گوشهایش را گرفته بود. این بود که باعجله بهطرف خانه رفت.
دوستانش همه با تعجب به او نگاه میکردند. خرگوش کوچولو رفت و رفت تا به خانه رسید. مامانِ خرگوش کلاه قشنگ او را که دید گفت: «بهبه چه کلاه قشنگی داری، حتماً خاله بزی خیلی زحمت کشیده تا آن را برایت بافته.» ولی خرگوش کوچولو صدای مادرش را نمیشنید.
مامان خرگوش کلاه را از سر او برداشت و گفت: «ببین عزیز من، تو یک خرگوشی و مثل همهی خرگوشهای دیگر دو تا گوش قشنگ و بزرگ داری، دو تا گوش که به تو کمک میکند که همهی صداها را خوب خوب بشنوی. اگر همیشه کلاه به سرت بگذاری و گوشهایت را بگیری دیگر هیچ صدایی را نمیشنوی. آنوقت نمیتوانی یک خرگوش زرنگ و هوشیار باشی.»
خرگوش کوچولو اخم کرد و گفت: «ولی گوشِ هیچکدام از دوستان من به بزرگیِ گوشهای من نیست. میمون کوچولو، فیلی، زرافه و خلاصه همه و همه دو تا گوش کوچولو دارند و همهچیز را هم خیلی خوب میشنوند. من دلم میخواهد گوشهایم مثل گوش آنها کوچولوی کوچولو باشد».
فردای آن روز دوستان خوب خرگوش کوچولو به خانهی آنها رفتند. وقتی در زدند، مامان خرگوش در را باز کرد و گفت: «بهبه، چه خوب شد که همهی شما به اینجا آمدید. بفرمایید تو تا برای همه شما چای بیاورم.»
فیلی و میمون و زرافه و خلاصه همگی رفتند توی خانه. مامان خرگوش برای همهی بچهها چای آورد و گفت: «خرگوش کوچولو بهتر است این کلاه را از سرت برداری تا حرفهای من را خوب بشنوی.» بعد کلاه را از سر خرگوش کوچولو برداشت و گفت: «بچهها گوش کنید! همهی شما خیلی قشنگ و زیبا هستید، خرگوش کوچولوی من از اینکه گوشهای بزرگ دارد خیلی ناراحت است. ولی این اشکالی ندارد. چون همهی خرگوشها گوشهای بزرگی دارند که میتوانند با آنها همهی صداها را بشنوند. مثلاً میمون کوچولو، دستها و دم خیلی درازی دارد که میتواند با آنها از درختها تاب بخورد و خیلی سریع اینطرف و آنطرف برود، یا زرافه که با گردن بلندش میتواند برگهای درختان را بخورد و از آن بالا همهچیز را خوب ببیند. یا مثلاً فیلی کوچولو که با خرطوم بلندش میتواند علفهای خوشمزه را جمع کند و به دهانش بگذارد. عزیزان من، هرکدام از شما همانطور هستید که باید باشید. خرگوش کوچولو هم باید خیلی خوشحال باشد که دو تا گوش بزرگ دارد.»
خرگوش کوچولو وقتی به حرفهای مادرش فکر کرد، دید که او درست میگوید.
فیلی گفت: «من دماغ بزرگم را خیلی دوست دارم.»
زرافه گفت: «و من گردن بلندم را.»
میمون کوچولو هم دمش را چرخاند و گفت: «من هم دُم و دستهای بلندم را خیلی دوست دارم.»
خرگوش کوچولو هم خندید و گفت: «مادر جون، من هم خیلی خوشحالم که یک خرگوش هستم و دو تا گوش بزرگ دارم.» آنها همه باهم خندیدند و چای خوردند.
پایان