قصه کودکانه پیش از خواب
گوزن پیر، گوزن جوان
نویسنده: مژگان شیخی
گوزن پیر جلوی دریاچهای کنار کوه ایستاده بود. او تنها بود. بقیهی گوزنها در بالای کوه مشغول چرا بودند. علفهای کمپشت و کوتاه را میخوردند. سردستهی گوزنها، یک گوزن جوان و قوی بود. او برای نگهبانی روی سنگ بزرگی ایستاده بود
گوزن پیر در فکر بود. او تا بهار گذشته سردستهی گوزنها بود. همهی گوزنها از او فرمان میبردند؛ ولی در بهار، گوزن جوان و قوی آمد و گفت: «من میخواهم سردستهی گروه شوم.»
آنوقت جنگ سختی بین آن دو درگرفت. گوزن جوان برنده شد؛ چراکه قویتر و چابکتر از گوزن پیر بود. از آن به بعد گلهی گوزنها از رییس جدیدشان فرمان بردند و گوزن پیر تنها ماند.
حالا آخر پاییز بود. گوزن پیر، تنها و غمگین کنار دریاچه ایستاده بود، ناگهان لرزید. هوا را بو کرد و گفت: «اولین برف امسال در راه است.»
گوزن پیر سرش را بالا گرفت. به قلهی کوه نگاه کرد. پر از برف بود. هنوز برفهای سال گذشته آب نشده بود. او گفت: «دیگر باید بروم.»
گوزن پیر بهآرامی سرش را پایین انداخت و به راه افتاد. بهطرف پناهگاه سنگی خودش رفت و آنجا نشست. کمی بعد، خورشید پشت ابرها پنهان شد. آسمان، ابری و هوا سردتر شد. کمکم دانههای برف هم شروع به باریدن کرد. باد زوزه میکشید و دانههای برف تندتر میشد.
برف بارید و بارید. آن شب برفها یخ زد. روز بعد، هوا صاف و آفتابی شد. برفهای یخزده زیر نور خورشید برق میزد.
گوزن پیر از پناهگاهش بیرون آمد و روی صخرهها رفت. زمین را با سمهایش کند، مقداری خزه برای خوردن پیدا کرد. بعد هم روی برفهای یخزده به راه افتاد. نزدیک گله رسید. گوزنها، گرسنه و عصبانی بودند. نمیدانستند چه کار کنند؛ چراکه رییس جدید و جوان نتوانسته بود خزهای برای خوردن پیدا کند. گوزن پیر نعرهی بلندی کشید. همهی گوزنها میدانستند معنی آن چیست: یعنی به دنبالم بیایید.
گوزنها به دنبالش به راه افتادند. او برای آنها مقدار زیادی خزه پیدا کرد. همه حتی گوزن قوی و جوان مشغول خوردن شدند.
گوزن قوی و جوان رو به گوزن پیر کرد و گفت: «رییس واقعی تویی! بعضی وقتها دانایی بهتر از قدرت است.»
بقیهی گوزنها هم گفتند: «بله. ما میخواهیم که تو دوباره سردستهی ما باشی.» گوزن پیر سرش را تکان داد و به دورها نگاه کرد.