قصه کودکانه پیش از خواب
گوریل نارگیلی
نویسنده: مژگان شیخی
یکی بود، یکی نبود. در جنگل سبز و پردرختی چند گوریل زندگی میکردند. آنها باهم دوست بودند. از صبح تا شب از شاخهها آویزان میشدند و بازی میکردند. موز و نارگیل میخوردند و سروصدا راه میانداختند.
اسم یکی از گوریلها، نارگیلی بود. او با گوریلهای دیگر فرق داشت. نارگیلی جز بازی کردن، کار دیگری را هم دوست داشت. آن کار، فکر کردن بود! او بیشتر وقتها از شاخهی درخت بلندی آویزان میشد و به درختها، سبزهها، زمین و آسمان نگاه میکرد و فکر میکرد.
گوریلهای دیگر، وقتی او را اینطور میدیدند، میخندیدند. مسخرهاش میکردند. آن روز هم وقتی گوریلها او را دیدند که آویزان شده است، فریاد زدند: «نارگیلی اینقدر فکر نکن! نکند خوابت برده است؟»
نارگیلی با صدای کلفتش گفت: «نخیر! بیدارِ بیدارم! فقط دارم فکر میکنم. دلم میخواهد به همهچیز با دقت نگاه کنم و فکر کنم.»
گوریلها خندیدند. از این شاخه به آن شاخه پریدند و گفتند: «فکر میکند؟! چهحرفها!»
گوریل انگوری گفت: «آخر فکر کردن به چه دردی میخورد؟ چه کار مسخرهای! به نظر من تو گوریل تنبلی هستی.»
گوریل خپله گفت: «به هیچ دردی هم نمیخوری. وقتی اینطوری آویزان میمانی و فکر میکنی، خیلی خندهدار میشوی.»
و باز خندیدند. گوریل سیاهه گفت: «شاید میخواهی کار مهمی انجام دهی که اینقدر فکر میکنی.»
گوریل نارگیلی تابی خورد. مثل قبل بهآرامی گفت: «اصلاً هم نمیخواهم کار مهمی انجام دهم. وقتی اینطوری آویزانم و به زمین و آسمان نگاه میکنم، خوشحالم! وقتی فکر میکنم، از خودم خوشم میآید و احساس غرور میکنم.»
گوریلها بازهم گفتند و خندیدند، نارگیلی را مسخره کردند و بعد ازآنجا رفتند. نارگیلی روی شاخه تاب خورد و با خود گفت: «بیخود میگویند. من دلم میخواهد با دقت به همهچیز نگاه کنم. روی شاخه تاب بخورم و به اتفاقهای دوروبرم فکر کنم. اینکه کار بدی نیست!»
روزها گذشت. بهار رفت و تابستان آمد. مدتها بود باران نمیبارید. رودخانهی بزرگ روزبهروز کم آب و کم آبتر شد تا سرانجام کاملاً خشک شد. درختان و سبزهها از گرما خشک شده بودند. هوا هرروز گرمتر میشد. زمین از گرما ترک ترک شده بود.
روزی از روزها نارگیلی رو به گوریلها کرد و گفت: «خوب گوش کنید! میخواهم موضوع مهمی را به شما بگویم. جنگل خطرناک شده است!»
گوریلها خندیدند و گفتند: «بس کن نارگیلی! آنقدر از آن شاخه آویزان بودهای که دیوانه شدهای!»
نارگیلی خیلی جدی گفت: «شوخی و مسخرگی را کنار بگذارید. نگاه کنید هوا چقدر گرم شده! درختها و سبزهها چقدر خشک و زرد شدهاند! هوا روزبهروز گرمتر میشود. میترسم به خاطر گرمی زیاد هوا و خشکی برگها و درختها جنگل آتش بگیرد. باید هرچه زودتر از اینجا برویم.»
گوریل خپله با خنده گفت: «هههه… نارگیلی خیالاتی شده. پرتوپلا میگوید.»
ولی بقیهی گوریلها چیزی نگفتند. نارگیلی از شاخه پایین پرید و گفت: «خداحافظ، من رفتم!»
بعد، راهش را کشید و رفت. گوریلها از گرما دهانشان خشک شده بود. هاج و واج روی شاخههای درخت نشسته بودند. به نارگیلی نگاه میکردند که از آنجا دور میشد.
گوریل انگوری گفت: «یعنی راستی راستی رفت؟»
گوریل سیاهه گفت: «شاید راست بگوید و جنگل واقعاً آتش بگیرد. هوا هیچوقت اینقدر گرم نبوده است. نگاه کنید! سبزهها و درختها خشکِ خشکند.»
گوریل انگوری گفت: «من هم رفتم. خداحافظ.»
بقیه هم یکییکی گفتند:
– منم…
– منم…
آنها از شاخهها پایین پریدند. به دنبال نارگیلی دویدند و گفتند: «صبر کن نارگیلی، ما هم آمدیم.»
فقط گوریل خپله روی شاخه درختی مانده بود. او که دور و برش را خالی دید، فریاد زد: «کجا؟ من هم آمدم!»
گوریل نارگیلی و بقیه گوریلها چند شب و چند روز راه رفتند. رفتند و رفتند تا به رودخانهی پرآبی رسیدند. نارگیلی به دور و برش نگاه کرد و گفت: «بالاخره به جای خوبی رسیدیم.»
بعد روی چوبی نشست و به آنطرف رودخانه رفت. بقیهی گوریلها هم به دنبال او رفتند. همه باهم حرف میزدند و میخندیدند. ناگهان گوریل خپله فریاد زد: «نگاه کنید. دود آتش…!» بقیهی گوریلها با تعجب فریاد زدند: «وای!… چه دودی!»
جنگلِ خشک آتش گرفته بود. گوریلها با تحسین به نارگیلی نگاه کردند و گفتند: «تو گوریل عاقلی هستی! جان ما را نجات دادی.»
گوریل خپله گفت: «اگر تو نبودی، الآن همهی ما به گوریل کباب تبدیل شده بودیم.»
نارگیلی لبخندی زد و همه باهم بهطرف درختهای بلند و سبز به راه افتادند.