قصه کودکانه
گهوارهی لالهها
ترجمه: سیماب
انتشارات پدیده – آذرماه 1350
به نام خدای مهربان
زمانی پیرزنی بود که در کلبهای تنها زندگی میکرد. او باغ کوچکی داشت و در آن، گلهای سرخ، ميخك، سبزیهای خوردنی و کاهو میکاشت؛ اما پیرزن بیشتر از همه به گلهای لالهای علاقه داشت که به باغ او زیبایی خاصی میبخشیدند و او هم حسابی از آنها پذیرائی میکرد. لالهها خیلی زیبا بودند و هر کس که از نزديكِ باغ رد میشد میایستاد و زیبایی آنها را تحسین میکرد. لالهها به رنگهای زرد، قرمز و ارغوانی بودند؛ ساقههای بلند داشتند، برگهایشان پهن و درهمپیچیده بود و بهآرامی و با ناز و نوازش همراه با نسیم تابستانی میرقصیدند و به اینسو و آنسو میجنبیدند.
در آن روزگار پریهای کوچک و خوشقلبی وجود داشتند. مَسکن آنها در صحرایی بود که با کلبهی پیرزن زیاد فاصله نداشت. این پریها دشت و صحرای خودشان را خیلی دوست داشتند. چون هیچوقت پای آدمهای بیگانه به آنجا نمیرسید و آنها با خیال راحت شبها در زیر نور ماهتاب میرقصیدند و آواز میخواندند؛ اما در شبهای گرم تابستان کمی ناراحت بودند؛ زیرا بچههایشان نمیتوانستند از گرما به خواب بروند و مادرهایی که بچههای کوچک داشتند از مجلس رقص عقب میماندند. پریهای كوچك آنقدر در گهوارههایشان میلولیدند و گریه میکردند که مادرهایشان مجبور میشدند شب تا صبح بیدار بنشینند و لالائی بخوانند.
یکبار یکی از مادرها نقشهی خیلی قشنگی کشید. يك شب بچهاش را برداشت و به باغ پیرزن آورد. پری، آهسته بهطرف يك لالهی زردرنگ رفت و بچهاش را میان گلبرگهای لاله گذاشت و بالای شاخهی گل کمی چرخید، يك لالائی کوتاه خواند و چون گل همراه با نسیم آرامآرام تکان میخورد، بچهاش فوراً به خواب رفت. پری فوراً بهطرف خانهاش پرواز کرد، لباس رقص پوشید و زودتر از همه به مجلس رقص حاضر شد. بعضی از مادرهای بدشانس، آن شب اصلاً نتوانستند به رقص بروند. چون هوا خیلی گرم بود و بچهها بیشتر از همیشه خسته و ناراحت بودند.
شبِ دیگر تمام پریها بچههایشان را به باغ پیرزن آوردند. هرکدام لالهای را که از آن خوششان میآمد انتخاب کردند و بچهشان را در آن خواباندند. بهزودی لالائیهای دلانگیز از همه طرف بلند شد و پس از مدت کمی هیچ صدایی از بچههایی که در گهوارهی گلهای رقصان به خواب رفته بودند شنیده نمیشد.
پسازاین، لالهها بیشتر و زیباتر میروییدند و رنگهایشان قشنگتر و دلپذیرتر بود و علاوه بر آن، پریها به آنها عطری دلپذیر دادند که هیچ لالهی معمولی آن را ندارد. تمام مردم دهکده وقتیکه عطر این لالهها به دماغشان میخورد متعجب میشدند و بعضیها که گوشهای تیز داشتند میگفتند شبها آوازهای سِحرانگیزی را از باغ پیرزن میشنوند.
پیرزن بیاندازه شاد و خوشحال بود؛ از اینهمه زیبایی لذت میبرد و هیچوقت حتى يك شاخه گل هم از باغ خودش نمیچید. لالهها سبز میشدند، گل میدادند و بعد از پژمرده شدنِ گلبرگهایشان به زمین میریختند. پیرزن خیال میکرد که زیبایی بیاندازهی لالهها به علت هوای خوب آن سال است؛ اما سال بعد هم دید که لالهها زیبایی سحرانگیزی دارند و آنوقت مطمئن شد که پریها از لالههای باغ او نگهداری میکنند و مواظب آنها هستند.
تمام شبهای تابستان، پریها بچههایشان را در گهوارهی لالهها میخواباندند و بعد با خیال راحت به مجلس رقص میرفتند و پیش ملکهی خودشان آواز میخواندند و میرقصیدند.
بالاخره در يك زمستان سرد پیرزن مُرد. اثاثیهی منزلش فروخته شد و باغ را مردی خرید که فکر میکرد گلها برایش فایدهای ندارند و از زمین باغ میتواند استفادههای دیگری ببرد. به همین علت در فصل بهار پریها دیدند که مرد ریشهی تمام لالهها را کند و بهجای آنها کلم و کاهو کاشت. حالا دیگر پریها جایی نداشتند تا در شبهای گرم و ماهتابی تابستان بچههایشان را بخوابانند. پریها چون دیدند که مرد طمعکار لالهها را از بین برده خیلی عصبانی شدند، جلسهای تشکیل دادند و برای مرد انتقامی در نظر گرفتند. همینکه در تابستان کلمها و کاهوها سبز شدند کاری کردند که تمام آنها پژمرده شدند و از بین رفتند. بعد از مدتی حتی يك دانه کلم یا کاهو در باغ دیده نمیشد. مَرد آنجا را دوباره بیل زد و پیاز کاشت؛ اما همان بلائی به سر پیازها آمد که سر کلمها و کاهوها آمده بود. مردك هر چیز دیگری هم که کاشت فایدهای نکرد؛ عاقبت باغ را به حال خودش رها کرد. علفهای هرزه تمام زمین را گرفتند و پریها به فکر افتادند وسیلهی دیگری برای خواباندن بچههایشان پیدا کنند.
اما پریها آدمهایی را که به آنها نیکی کردهاند هرگز فراموش نمیکنند. وقتیکه پیرزن مُرد دوستان زیادی نداشت که گورش را از علفهای هرزه پاك كنند و بهجای آنها گل بکارند و بعلاوه دوستانش هم پس از او یکییکی مُردند؛ بنابراین پریها وظیفهی خودشان میدانستند که در شبهای ماهتابی تابستان آوازی به یاد او بخوانند و از گورش نگهداری کنند. پیرزن در گوشهای از گورستان، آرام به خواب رفته بود و هرسال پریها با دستهای کوچکشان گلهایی روی گور او میگذاشتند و علفهای هرزهی آن را میکندند.
سالها گذشت. مردم نمیدانستند چرا گور پیرزن بدون آنکه کسی از آن محافظت کند همیشه پاکیزه و تمیز است و گلهای تازه و شادابی در آنجا گذاشته میشود. در شب چهاردهم هرماه دلپذیرترین آوازها را آن پری -که قبل از همه، بچهاش را در گهوارهی لالهها خوابانده بود- برای آرامش روح پیرزن میخواند و بعد بقیه در خواندن آواز با او همراهی میکردند.