قصه-کودکانه-چینی-گنجشک-کوچولو-به-خانه-برگشت

قصه کودکانه: گنجشک کوچولو به خانه برگشت / به پرنده ها و جانداران کمک کنیم

قصه کودکانه پیش از خواب

گنجشک کوچولو به خانه برگشت

جداکننده متن Q38

ـ نویسنده: جانگ‌ شو
ـ مترجم: مریم خرم

به نام خدا

باران آهسته‌تر بارید. در حقیقت از شب گذشته یکریز باران باریده بود. کوچه و خیابان پر از آب شده بود. در حیاط مهدکودک نیز آب زیادی جمع شده بود. درست شده بود مثل یک نهر کوچک که از داخل حیاط بگذرد. بچه‌ها با خوشحالی بیرون آمدند و شروع به بازی کردند!

بعضی‌ها برگ درختان را داخل آب می‌انداختند و صدای بوق کشتی می‌دادند. برخی دیگر از این‌طرف آب به آن‌طرف می‌پریدند و بعضی نیز مورچه‌ها را از داخل آب نجات می‌دادند.

ناگهان از داخل درختان باغ صدای جیک‌جیکی به گوش رسید. یکی از بچه‌ها که به آنجا نزدیک‌تر بود بلافاصله به آن‌طرف رفت و سپس فریاد زد: «زود باشید بیایید اینجا! پرنده‌ی کوچولویی از لانه‌اش افتاده و زخمی شده است.»

بچه‌ها به آن‌طرف دویدند و با دیدن پرنده‌ی کوچک زیبایی که روی زمین افتاده بود اشک در چشمانشان حلقه زد. او مدام جیک‌جیک می‌کرد.

«شیاوخوا» گفت: «گوش کنید، دارد مامانش را صدا می‌کند.»

«شیاومینگ» گفت: «نخیر، دارد بابایش را صدا می‌کند.»

اما «شیاوخوا» با اصرار بیشتری: گفت: «خوب گوش کن، دارد مامانش را صدا می‌کند تا بیاید و نازش کند، حتماً دردش گرفته است!»

پسرک شیطان «شیاولو» گفت: «او هیچ‌وقت دردش نمی‌گیرد، فقط شما دخترهای نازنازی دردتان می‌گیرد!»

«شیاوخوا» نگاهی به شیاولو انداخت و بدون توجه به او رو به سایر بچه‌ها کرد و گفت: «ببینید تمام بدنش خیس شده، از سرما دارد می‌لرزد.»

یکی دیگر از بچه‌ها فوراً دستمالش را درآورد و دور گنجشک کوچولو پیچید. ناگهان صدای جیک‌جیک گنجشک قطع شد. او از ترس به دستان بچه‌ها نوک می‌زد. پسربچه‌ها انگار که اسباب‌بازی جدیدی به دست آورده باشند خوشحال شدند. آن‌ها سعی می‌کردند نوک گنجشک را بگیرند؛ اما شیاومینگ با عصبانیت دستش را دور گنجشک گرفت تا به او آسیبی نرسد و رو به بچه‌ها کرد و گفت: «می‌خواهید او را بکشید! خوشتان می‌آید وقتی‌که سردتان شده و گرسنه هستید و گم شده‌اید، کسی شما را اذیت کند؟»

پسربچه‌ها با خجالت سرشان را به زیر انداختند. سپس شیاومینگ گنجشک کوچولو را در دست گرفت و به‌طرف کلینیکی که در آن نزدیکی بود دوید. بچه‌ها نیز به دنبال او به آن‌طرف دویدند.

پرستار با دیدن بچه‌ها تعجب کرد. ولی وقتی چشمش به گنجشک کوچولو افتاد قضیه را حدس زد. از آن‌ها پرسید: «شما گنجشک را اذیت کرده‌اید.»

بچه‌ها یک‌صدا گفتند: «نه!»

شیاوخوا گفت: «او از لانه‌اش افتاده و بالش زخمی شده است. سردش است و فکر می‌کنیم گرسنه هم باشد.»

پرستار لبخندی زد و گفت: «باید حدس می‌زدم که شما بچه‌های خوب و مهربانی هستید.»

بعد گنجشک را روی تخت گذاشت و آرام بالَش را باندپیچی کرد و مقداری برنج که از نهارش باقی مانده بود

جلوی او گذاشت تا بخورد.

گنجشک کوچولو آرام شد و شروع به خوردن کرد. بچه‌ها با مهربانی به او نگاه می‌کردند و وقتی غذایش را خورد، آرام او را در دست گرفتند و به پای همان درختی که پیدایش کرده بودند بردند. مادر گنجشک نگران بود و جیک‌جیک کنان آن اطراف پرسه می‌زد و به دنبال فرزندش می‌گشت. با دیدن بچه‌ها و بچه گنجشک، صدای جیک‌جیکش بیشتر شد؛ اما بچه‌ها که مثل یک ارتش کوچولو به دنبال هم صف کشیده بودند بچه گنجشک را روی اولین شاخه‌ی درخت گذاشتند و عقب رفتند.

مادر و فرزند نوک‌هایشان را به هم می‌مالیدند و از یافتن یکدیگر خوشحال بودند. بچه‌ها نیز از کار خوبی که کرده بودند غرق در شادی و غرور شدند و هرکدام عجله داشتند زودتر به خانه بروند و جریان را برای مادرشان تعریف کنند.

متن پایان قصه ها و داستان



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *