قصه کودکانه پیش از خواب
گنجشک و درخت توت
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی روزگاری، باغی بود پر از درختهای کوچک و بزرگ با میوههای جورواجور. میان درختها درختی بود به نام درخت توت. هرسال آخرهای فصل بهار درخت توت پر از میوه میشد. این بود که پرندهها هم میآمدند و از میوههای درخت توت که شیرین و آبدار بود میخوردند.
درخت توت پرندهها را دوست داشت؛ ولی از میان آنها به گنجشک علاقهی بیشتری داشت. چرا؟ خُب برای اینکه گنجشک پرندهای نبود که میوههای درخت توت را بخورد و بعد هم برای خودش پرواز کند و برود. او همیشه با درخت توت حرف میزد و برایش از اینجاوآنجا میگفت و خبرهای خوب را برایش میآورد.
بله… این بود تا اینکه یک روز باد تندی در باغ وزید. باد آنقدر تند بود که شاخهی خیلی از درختهای بزرگ را شکست و درختهای کوچک را هم از ریشه درآورد. وقتی همهجا آرام شد، درخت توت رو به دوست کوچکش گنجشک کرد و گفت: «اِی گنجشک، خیلی نگران دوستم درخت گردو هستم، میخواهم از او برایم خبر بیاوری.» گنجشک گفت: «باشد، همینالان میروم آخر باغ و از درخت گردو برایت خبر میآورم.»
گنجشک این را گفت و پرواز کرد و رفت. او همینطور که داشت میرفت صدای یکی از کلاغها را شنید: «آهای گنجشک، کجا چه خبر؟»
گنجشک نگاه کرد و کلاغ را روی یکی از درختهای کاج دید. رفت و کنار کلاغ نشست و با او سرگرم گفتوگو شد. گنجشک گفت: «دارم میروم حال درخت گردو را بپرسم. میخواهم خبر سلامت او را برای درخت توت ببرم.»
کلاغ گفت: «حال درختهای بزرگ، خوبِ خوب است… نمیدانی از این باد چه بلایی بر سر آشیانهی کلاغها آمد.»
گنجشک گفت: «حالا هر چی که شده من باید حال درخت گردو را بپرسم.»
کلاغ گفت: «باشد، میروی… اول بیا برویم توی باغ گردش کنیم، بعد پیش درخت گردو هم میروی.»
خلاصه… گنجشک یکدفعه همهچیز را از یاد برد و همراه کلاغ پرواز کرد. از اینطرف باغ به آنطرف باغ. از روی این درخت به روی آن درخت. آنها آنقدر رفتند و اینجاوآنجا سر کشیدند تا اینکه شب شد. گنجشک روی دیواری نشست و به کلاغ گفت: «دیدی چه شد؟ شب شد و پیش درخت گردو نرفتم.»
کلاغ گفت: «عیب ندارد… فردا برو به درخت گردو سر بِزن و بعد برای درخت توت خبر ببر.»
چه بگویم و چه نگویم… فردا صبح گنجشک رفت پیش درخت گردو. درخت گردو گفت: «حالا چه وقت احوالپرسی و خبر بردن است… به درخت توت بگو این چه جور دوستی کردن است؟»
گنجشک گفت: «من باید دیروز میآمدم که نشد.»
درخت گردو که ناراحت شده بود گفت: «برو، نه دوست دارم تو را ببینم، نه میخواهم اسم درخت توت را بشنوم.»
گنجشک با ناراحتی پرواز کرد و پیش درخت توت رفت. درخت توت تا او را دید گفت: «بهبه! تو کجا اینجا کجا؟ پارسال دوست، امسال آشنا.»
گنجشک گفت: «نمیدانم چه طور شد که دیروز همراه کلاغ رفتم و یادم رفت پیش درخت گردو بروم.»
درخت توت گفت: «حالا هم برو پیش همان کلاغ. تو نمیدانی من دیروز چه خیالها کردم و چه قدر ناراحت بودم. فکرم هزار جا رفت. با خودم گفتم که شاید خودت زخمی شدی.» گنجشک گفت: «حالا من چهکار کنم؟» درخت توت گفت: «دیگر نمیخواهم تو را ببینم… دیگر دوست ندارم تو از میوههای من بخوری… اینطوری یاد میگیری که وقتی کسی منتظر توست، او را فراموش نکنی و دنبال بازی خودت نروی.»
گنجشک ناراحت شد و به آشیانهاش رفت. چند روز با کسی حرف نمیزد و غذا نمیخورد. خیلی لاغر و ضعیف شد. این بود تا اینکه یک روز از آشیانهاش پرواز کرد تا در باغ سری به دوستش کلاغ بزند. او میخواست به کلاغ بگوید که چهکار بدی کرده که او را اینطرف و آنطرف برده. در این وقت یکدفعه صدای درخت توت را شنید: «آهای گنجشک بیا اینجا.» گنجشک خجالت کشید پیش درخت توت برود؛ ولی وقتی درخت چند بار او را صدا زد، رفت روی یکی از شاخههای درخت نشست. درخت توت گفت: «چرا اینقدر کوچک و لاغر شدهای؟» گنجشک گفت: «خودت خوب میدانی درخت توت… برای کار بدی که چند روز پیش کردم، چند روز است که نمیتوانم غذا بخورم.» درخت توت گفت: «این هم کار خوبی نیست. من کی گفتم که تو غذا نخوری. دیگر هیچوقت از این کارها نکن! من تو را بخشیدم… الآن هم تا میتوانی از میوههای شیرین و تازهی من بخور و بازهم دوست خوب من باش!»
بله عزیز من، همان شد که درخت توت گفت. گنجشک بازهم پیش درخت توت رفت و آنها سالهای سال باهم دوست و مهربان بودند…
خُب… مثل همهی شبها قصهی ما به سررسید، کلاغه به خانهاش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.