قصه کودکانه پیش از خواب
گنجشکها و درخت سیب
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
توی یک باغ قشنگ که پر از درختهای میوه بود، پرندههای جورواجوری زندگی میکردند. صبح که خورشید میآمد و همهجا را روشن میکرد، صدای قارقار و جیکجیک و آواز پرنده توی باغ بود تا شب میشد.
روی یک درخت سیب و یک درخت بزرگ گلابی دو دسته از گنجشکها آشیانه داشتند. هرسال بهار که از راه میرسید، روی این دو تا درخت، بچه گنجشکهای کوچولو هم به دنیا میآمدند. روزهای اول بچه گنجشکها کاری باهم نداشتند؛ چون آنقدر کوچک بودند که جایی را نمیدیدند و صدایی را نمیشنیدند و حرفی باهم نمیزدند. ولی کمکم که بزرگتر میشدند باهمدیگر حرف میزدند و سر همدیگر جیغ میکشیدند و بعضی وقتها دعوا میکردند. توی این دعواها و این سروصداها هم هر دسته از گنجشکهای دو تا درخت سیب و گلابی از خودشان تعریف میکردند. گنجشکهای درخت گلابی میگفتند: «ما بهترین گنجشکهای دنیا هستیم.»
از آنطرف گنجشکهای درخت سیب هم میگفتند: «نه خیر، ما بهترین گنجشکهای دنیا هستیم.»
میان این بگومگوها پدر و مادرها، بچهها را آرام میکردند؛ ولی آنها یک کم ساکت میشدند و دوباره حرفهایشان را از سر میگرفتند.
بله عزیزم، این بود تا اینکه فصل تابستان توی آن باغ از راه رسید؛ یعنی فصلی که هوا گرم میشود، میوههای خوشمزهی تابستانی میرسند و خوردنی میشوند.
توی یکی از روزها که بچه گنجشکهای درخت سیب خیلی سروصدا میکردند، یکدفعه باد تندی وزید و خیلی از سیبها را روی زمین ریخت.
گنجشکهای درخت گلابی سروصدا راه انداختند و گفتند: «آی گنجشکهای تنبل، نتوانستید میوهها را روی درخت نگه دارید؟ چه طوری از خودتان تعریف میکنید؟»
درخت سیبیها پرسیدند: «مگر چی شده؟»
درخت گلابیها گفتند: «میخواستید چی بشود؟ سیبها از درخت پایین ریختند. شاید فردا خود شما هم از درخت پایین افتادید… حالا دیدید ما گنجشکهای درخت گلابی بهتر از شما هستیم؟»
گنجشکهای درخت سیب که نمیدانستند چرا سیبها از درخت افتادند، ساکت شدند؛ ولی گنجشکهای درخت گلابی به آنها خندیدند و سروصدا راه انداختند. در این وقت یکی از بچه گنجشکهای درخت سیب که اسمش پَرپَری بود از مادر پرسید: «مادر جان، گنجشکهای درخت گلابی از ما بهترند؟»
و مادر پرپری گفت: «گنجشک، گنجشک است مادر جان، هر گنجشک، خوب و مهربان باشد، خوب است، یا روی این درخت یا روی آن درخت.»
پرپری گفت: «پس چرا سیبهای درخت ما افتادهاند پایین؟»
مادر پرپری گفت: «فردا همهچیز معلوم میشود.» پرپری گفت: «اگر فردا نشد چی؟» مادرش گفت: «فردا نشد، چند روز دیگر…»
پرپری از این حرف مادرش چیزی نفهمید؛ ولی دو سه روز که گذشت، بازهم از آن بادها وزید… درختها تکان خوردند و میوههای خیلی از آنها هم روی زمین ریختند. خیلی از میوههای درخت گلابی هم روی زمین ریخت. گنجشکهای درخت سیب فریادی از شادی کشیدند. حالا گنجشکهای درخت گلابی نمیدانستند چه بگویند. پرپری که از خوشحالی نمیدانست چهکار کند، از مادرش پرسید: «مادر جان، از کجا میدانستی که اینطور میشود؟» مادر پرپری خیلی آرام گفت: «اینها که چیزی نیست پسرم. تو بخواهی میتوانی یاد بگیری، تابستان که میشود، میوههای کال میرسند و از درختها پایین میافتند. یک روز سیب. یک روز گلابی، روزی هم میوههای دیگر… حالا فهمیدی چرا اینطوری شد؟» پرپری خندید و پیش بچه گنجشکهای دیگر رفت تا برایشان بگوید که چی بوده و چی شده…
خُب عزیز من… دیگر باید بگویم که قصهی ما به سررسید، کلاغه به خانهاش نرسید.
سیب، سیب، گلابی، هر شب تو خوب بخوابی.