قصههای هانس کریستین اندرسن
قصه کودکانه
گل مینا
ترجمه آزاد: محمدرضا شمس
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود. کنار جاده، خانه کوچک و قشنگی بود. روبهروی این خانه، باغچهای پر از گل و سبزه قرار داشت که اطرافش را پرده سبزرنگی کشیده بودند. در گودالی که ازآنجا زیاد دور نبود، بوته مینای کوچکی روییده و غنچه کرده بود. خورشید، گرمای زندگیبخش خود را بر او و گلهای زیبای باغچه میتاباند و هرروز آنها را شکوفاتر میکرد.
یک روز صبح، غنچه مینا کاملاً باز شد و با گلبرگهای سفید و درخشانش مانند خورشید کوچکی شد که هالهای از نور دورش را گرفته باشد. گل مینا از زندگیاش کاملاً راضی بود و از اینکه او را گل کوچک و ناچیزی بشمارند یا از اینکه در میان علفهای هرز و وحشی روییده بود اصلاً ناراحت نمیشد. مینای کوچک، مثل بچههایی که در روزهای عید خوشحالی میکنند، شاد بود و خود را خوشبخت میدانست.
یک روز دوشنبه، همان وقتیکه بچهها روی نیمکتهای مدرسه نشسته بودند و درس میخواندند، مینا هم روی ساقه سبز خود نشسته بود و از روی کتاب بزرگ و زیبای طبیعت، لطف و قدرت پروردگار را مطالعه میکرد. آنچه را که او در سکوت احساس میکرد، بلبل کوچک با آواز نشاط انگیزش به زبان میآورد. گل مینا مرغک خوشبخت را -که آواز میخواند و به هر طرف پرواز میکرد- با احترام خاصی مینگریست؛ اما از اینکه نمیتوانست مانند او در آسمان پرواز کند، اصلاً ناراحت نبود. با خود فکر کرد: «چرا از وضع خود ناراضی باشم؟ من که همهچیز را میبینم و میشنوم. آفتاب گرمم میکند و باد با مهربانی نوازشم میکند!»
در باغچۀ خانۀ کوچک، گلهای زیادی روییده بودند که بسیار مغرور بودند. هر گلی که عطر و بوی کمتری داشت، مغرورتر از بقیه بود. گلهای ختمی باد میکردند و به خود میبالیدند که درشتتر از گلهای سرخ هستند، بیچارهها نمیدانستند که با درشتی و بزرگی، نمیتوان گل سرخ شد. زنبقها به رنگ روشن و زیبای خود افتخار میکردند و چون طاووس فخر میفروختند. آنها حاضر نبودند حتی نگاهی به گل مینای کوچک بیندازند؛ درحالیکه مینا با تحسین به آنها نگاه میکرد و میگفت: «بهبه، چه گلهای زیبا و باشکوهی! شک ندارم که بلبل زیبا دور سر آنها میچرخد و برایشان آوازهای زیبا میخواند. خدا را شکر که من میتوانم این گلهای زیبا را ببینم!»
اما بلبل بهطرف ختمیها و زنبقها نرفت، بلکه خود را به مینای کوچک رساند. گل مینا از دیدن بلبل بسیار خوشحال شده بود، اما دلیل این کار او را نمیفهمید.
بلبل زیبا در اطراف او جستوخیز میکرد و در گوشش میخواند: «بهبه! چقدر زیبایی! قلبی طلایی و لباسی نقرهای داری!»
کسی نمیتوانست خوشبختی گل مینا را در این لحظه درک کند. بلبل با منقار کوچکش، صورت مینا را نوازش کرد، دوباره دور سرش چرخید و برایش آوازهای زیبا خواند و پس از چند لحظه، نرم و سبکبال به پرواز درآمد، در آسمان آبی اوج گرفت و ناپدید شد. گل مینا آنقدر خوشحال بود که سر از پا نمیشناخت. او به گلهایی که در باغچه خانه شکفته بودند نگاه میکرد. آنها افتخار و پیروزی او را دیده بودند. او میخواست همه گلها خوشبختی و شادیاش را ببینند، ولی زنبقها همچنان بیاعتنا بودند. از قیافههای گرفتهشان حسادت میبارید. سر گلهای ختمی کاملاً باد کرده بود. خوشبختیِ بزرگِ گل کوچک در این بود که آنها نمیتوانستند حرف بزنند، وگرنه هزار کنایه به او میزدند و حسابی او را مسخره میکردند. گل مینا از دیدن رفتار آنها غمگین و افسرده شد.
چند لحظه بعد، دختری که کارد تیز و براقی در دست داشت، به باغچه رفت و به زنبقها نزدیک شد. او زنبقها را یکی بعد از دیگری چید. مینای کوچک آهی از تأسف کشید و با خود گفت: «چه بدبختی بزرگی! بیچارهها کارشان ساخته شد.» و از اینکه گل کوچک ناچیزی بیشتر نیست و در میان علفها روییده است، شادمان شد. در پایان روز، گل مینا با سپاسگزاری از لطف و محبت خدا، گلبرگهایش را جمع کرد و خوابید. او تمام شب، خواب خورشید و بلبل زیبا را میدید. صبح روز بعد، وقتیکه مینا بار دیگر گلبرگهایش را به روی آفتاب باز کرد، آواز بلبل را نزدیک خود شنید؛ اما این بار، آوازش خیلی غمانگیز بود. مرغک بینوا حق داشت غمگین باشد؛ چون به دام افتاده بود. بلبل بیچاره را در قفسی زندانی کرده و قفس را پشت پنجرۀ خانه کوچک گذاشته بودند.
مینای کوچک، خیلی دلش میخواست به او کمک کند؛ اما چگونه؟ این چیزی بود که خودش هم نمیدانست. چنان دلش به حال بلبل بینوا میسوخت که دیگر توجهی به زیباییهای اطراف، گرمای شیرین و جانبخش آفتاب و سفیدی درخشان گلبرگهای تمیزش نداشت.
طولی نکشید که دو پسربچه کوچک وارد باغ شدند. پسر بزرگتر کارد تیزی، مانند کار د دخترکی که دیروز زنبقها را چیده بود، در دست داشت. او بهطرف گل مینا میآمد. قلب گل کوچک شروع به زدن کرد.
پسرک گفت: «این علفها برای بلبل خیلی خوب است.» و خاک نمناک اطراف گل مینا را کند.
دوستش گفت: «گل را هم بکَن!»
گل مینا تا این حرف را شنید، از ترس به خود لرزید. اگر پسرک او را میکند، پژمرده میشد و برای همیشه از بین میرفت. او زندگی را با تمام وجود دوست داشت و اصلاً دلش نمیخواست که پژمرده شود و از بین برود. بااینهمه، گل مینا را کندند و به قفس پرنده بردند.
بلبل بیچاره خیلی دلگیر و افسرده بود و بیهوده، بالوپرش را به میلههای آهنی قفس میکوبید. مینای کوچک خیلی دلش میخواست کلمهای برای همدردی بگوید تا پرنده را آرام کند؛ اما افسوس که زبان نداشت و نمیتوانست حرف بزند.
بهاینترتیب، صبح گذشت و هوا گرمتر شد. مرغک بینوا فریاد زد: «آه! اینجا یک قطره آب هم نیست. همه رفتهاند و یک قطره آب هم برایم نگذاشتهاند. گلویم خشک شده است و از تشنگی میسوزد. چه تب شدیدی دارم! آه، الآن خفه میشوم. افسوس! باید دور از آفتاب درخشان و سبزه و گل و چمن جان بدهم!» و منقارش را در چمن مرطوب پای گُل فروبرد تا اندکی عطش خود را فرونشاند. در این لحظه بود که چشم پرنده به مینای کوچک افتاد. با سر، اشارۀ دوستانهای به او کرد و سپس در آغوشش کشید.
– تو هم ای گل زیبا باید در اینجا پژمرده شوی! به من، بهجای دنیای بزرگی که زیر بالوپر داشتم، یکمشت علف و بهجای موجودات بیشمار آن، تو را دادهاند! آهای گل خوشبو! تو تمام چیزهایی را که از دست دادهام، به یادم میآوری!
مینا که نمیتوانست کوچکترین حرکتی بکند، با خود فکر کرد: «کاش میتوانستم او را دلداری بدهم!»
هوا کمکم تاریک میشد و شب از راه میرسید، اما بازهم کسی به فکر پرنده کوچک نبود و او از تشنگی میسوخت. پرنده بیچاره بالوپر زیبایش را که بهشدت میلرزید، از هم باز کرد و آوازی غمانگیز سر داد. بعد سر کوچکش بهسوی مینا خم شد و قلب کوچک و پر از دردش، از حرکت ایستاد. گل زیبا از دیدن این صحنه چنان افسرده شد که نتوانست مانند شب پیش، برگهایش را جمع کند و بخوابد. او هم از غصه پژمرده شد و برای همیشه از بین رفت.
دو پسربچه تا صبح روز بعد بازنگشتند و وقتی به آنجا رسیدند، پرنده بیچاره را مرده دیدند. آن وقت بود که اشک حسرت و پشیمانی از چشمهایشان سرازیر شد و از گونههای سرخ و گوشتالویشان فروریخت. آنها جسد بلبل را در جعبه زیبای سرخی گذاشتند. او را با احترام به خاک سپردند و روی قبرش گل سرخ زیادی ریختند.
آنها پرنده بیچاره را تا موقعی که زنده بود و آواز میخواند، در قفس آهنی زندانی کردند و او را تنها و بیآب و دانه گذاشتند تا از تشنگی جان سپُرد. ولی بعد از مرگش، برای او اشک ریختند و روی قبرش گل ریختند.
پسرها علفها و گل مینا را هم روی جاده، میان گردوخاک انداختند و به گلی که بلبل و طبیعت زیبا را آنقدر دوست داشت، هیچ فکر نکردند.