قصه-های-شب-برای-کودکان-ایپابفا-گل-میخک

قصه کودکانه: گل میخک / پسری که آرزوهایش برآورده می شد

قصه کودکانه پیش از خواب

گل میخک

نویسنده: برادران گریم

مترجم: سپیده خلیلی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

روزی، روزگاری حاکمی زندگی می‌کرد که فرزند نداشت. زن او هرروز به باغ می‌رفت و به درگاه خدا التماس می‌کرد که فرزندی به او بدهد.

عاقبت فرشته‌ای از آسمان آمد و به او گفت: «خوشحال باش که به‌زودی خداوند پسری به تو می‌بخشد که هر آرزویی بکند، آرزویش برآورده می‌شود.»

زن نزد شوهرش رفت و خبر خوش را به او داد. وقتی نُه ماه و نُه روز گذشت، او پسری به دنیا آورد و حاکم خیلی خوشحال شد.

بچه کم‌کم بزرگ‌تر شد و مادر هرروز او را به باغ‌وحش می‌برد. روزی درحالی‌که زن، فرزندش را روی زانویش نشانده بود، خوابش برد. پیرمردی که خدمتکار خانه بود و می‌دانست این بچه هر آرزویی کند، برآورده می‌شود، آمد و او را دزدید و با خود برد. بعد مرغی را گرفت و شکم آن را پاره کرد. قطره‌های خون مرغ را روی پیش‌بند و لباسش ریخت. بچه را در جایی مخفی کرد و او را به دایه‌ای سپرد تا به او شیر بدهد. بعد نزد حاکم دوید و از زن حاکم شکایت کرد که او از فرزند شما مواظبت نکرده و حیوانات وحشی او را برده و خورده‌اند.

حاکم خونِ روی پیش‌بند او را دید و حرفش را باور کرد و با خشم بسیار فرمان داد که برج بلندی بسازند که نه نور ماه در آن بتابد و نه نور خورشید، زن را در آن بیندازند و دور برج را دیوار بکشند. ملکه باید آن‌قدر بدون آب و غذا بماند تا از گرسنگی و تشنگی بمیرد.

زن را در برج انداختند. ولی ازآنجاکه او زن پرهیزگاری بود، خداوند دو فرشته را به شکل دو کبوتر سفید از آسمان به نزد او فرستاد تا در این مدت برایش آب و غذا ببرند.

و اما بشنوید از خدمتکار پیر. او با خودش فکر کرد: «این بچه هر آرزویی کند، برآورده می‌شود و ممکن است خیلی راحت برای من بدشانسی بیاورد.» او دیگر به خانه‌ی حاکم نرفت و پیش پسر ماند. پسر دیگر بزرگ شده بود و می‌توانست حرف بزند. روزی خدمتکار به او گفت: «آرزو کن که یک قصر و یک باغ و هر چه مربوط به آن‌هاست داشته باشی.» و همین‌که پسر آرزویش را بر زبان آورد، هر چه آرزو کرده بود، حاضر شد.

بعد از مدتی، آشپز به او گفت: «خوب نیست که تو تنها بمانی. آرزو کن که دختر زیبایی هم‌سن‌وسال خودت برای هم‌صحبتی با تو اینجا باشد.»

پسر آرزو کرد و فوراً دختری حاضر شد. دختر به‌قدری زیبا بود که هیچ نقاشی نمی‌توانست تصویر او را نقاشی کند. بچه‌ها باهم بازی می‌کردند، باهم بزرگ می‌شدند و یکدیگر را از ته دل دوست داشتند و خدمتکار مثل یک نجیب‌زاده به شکار می‌رفت. تا اینکه ناگهان این فکر به سر او زد که ممکن است روزی پسر آرزو کند که پیش پدرش برگردد و برای او دردسر درست کند. وقتی به خانه برگشت، دختر را پیش خودش برد و به او گفت: «امشب که پسر خوابید، بالای سرش برو و این چاقو را در قلبش فرو کن و زبان و جگرش را برای من بیاور. اگر این کار را نکنی، خودت را می‌کشم.» و بعد رفت.

روز بعد که برگشت دید دختر او را نکشته. وقتی دلیلش را پرسید، دختر به او گفت: «او تابه‌حال آزارش به هیچ‌کسی نرسیده. چرا باید خون یک بی‌گناه را بریزم؟»

خدمتکار گفت: «اگر تا فردا این کار را نکنی، خودت را می‌کشم.» و از آنجا رفت.

دختر یک گوزن ماده گرفت، آن را کشت و قلب و زبانش را درآورد، در یک بشقاب گذاشت و همین‌که دید مرد دارد می‌آید به پسر گفت: «برو روی تختخواب دراز بکش، پتو را هم روی خودت بینداز!»

همین‌که مرد بدجنس وارد شد؛ گفت: «کار او را تمام کردی؟»

دختر بشقاب را به دست مرد داد تا او را ساکت کند؛ اما پسر پتو را کنار زد و گفت: «ای پیرمرد گناهکار! برای چه می‌خواهی مرا بکشی؟ حالا من حکمی برای تو صادر می‌کنم. تو باید به یک سگ کوچک تبدیل بشوی و یک زنجیر طلایی دور گردنت باشد و باید آن‌قدر زغال گداخته بخوری که شعله‌ی آتش از گلویت زبانه بکشد.»

همین‌که این حرف را زد، خدمتکار تبدیل به یک سگ کوچک شد و یک زنجیر طلایی به دور گردنش بود. آشپزها برای او زغال گداخته آوردند، او خورد و آتش از گلویش زبانه کشید.

کمی بعد، پسر به فکر مادرش افتاد که آیا هنوز زنده است یا نه؟ و به دختر گفت: «من می‌خواهم به سرزمین پدریم برگردم، اگر بخواهی می‌توانی با من بیایی، من نمی‌گذارم تو گرسنه بمانی.»

دختر جواب داد: «راه، طولانی است و من نمی‌دانم در یک شهر غریب چه کنم.»

چون آن‌ها نمی‌خواستند از هم جدا بشوند، پسر آرزو کرد که دختر تبدیل به یک گل میخک زیبا بشود و بعد او را در جیبش گذاشت و با خودش برد. پسر جلو می‌رفت و سگ مجبور بود به دنبال او بدود. عاقبت به سرزمین پدری‌اش رسید و به کنار برجی رفت که مادرش در آن زندانی بود. آن‌وقت آرزو کرد که کاش نردبانی داشته باشد که به بالای برج برسد. نردبان حاضر شد و او از آن بالا رفت، داخل برج را نگاه کرد و فریاد زد: «مادر جان! مادر من! شما زنده‌اید؟» زن فکر کرد، فرشته‌ها آمده‌اند و جواب داد: «من همین‌الان غذا خورده‌ام و سیر هستم.»

– «مادر، من پسر شما هستم که فکر می‌کردید حیوانی وحشی او را برده است. من زنده‌ام و می‌خواهم شما را نجات بدهم.» بعد، از نردبان پایین آمد و به نزد پدرش رفت و خود را به‌عنوان یک شکارچی غریب که به دنبال کار می‌گردد، معرفی کرد.

حاکم گفت: «اگر بتوانی در قلمرو من حیوانی وحشی شکار کنی، می‌توانی نزد من کار کنی.» اما او می‌دانست که در هیچ جای آن سرزمین، حتی در مرزهایش، حیوان وحشی زندگی نمی‌کند.

شکارچی به او قول داد که آن‌قدر برایش حیوان وحشی شکار کند که تمام انبارهایش پر از جسد آن‌ها شود و بعد تمام شکارچیان را جمع کرد و آن‌ها را با خود به جنگل برد.

به جنگل که رسیدند، به آن‌ها دستور داد که دایره‌ی بزرگی درست کنند که انتهای آن باز باشد. پسر وسط دایره ایستاد و آرزو کرد. کمی بعد، حدود دویست حیوان وحشی به میان دایره دویدند و شکارچی‌ها به آن‌ها شلیک کردند.

حیوان‌ها را بار شصت گاری کردند و برای حاکم بردند. حاکم خوشحال شد و دستور داد که فردای آن روز، همه‌ی کسانی که در خانه‌اش کار می‌کنند، مهمان او باشند. مهمانی برگزار شد.

حاکم به شکارچی گفت: «چون تو خیلی تردست و زرنگی باید کنار من بنشینی.»

او جواب داد: «عالی‌جناب، من شکارچی خوبی نیستم.»

بازهم حاکم گفت: «تو باید کنار من بنشینی.» و آن‌قدر اصرار کرد تا او نشست. ولی به یاد مادر عزیزش افتاد و آرزو کرد که یکی از بهترین خدمتکاران حاکم بپرسد که بر سر زن او چه آمده است؟ آیا او زنده است یا از گرسنگی مرده؟

همین‌که پسر این آرزو را کرد، کلیددار او گفت: «عالی‌جناب، ما همه اینجا خوشحالیم. ولی نمی‌دانیم حال همسر شما در برج چطور است. آیا او زنده است یا از گرسنگی مرده؟»

حاکم جواب داد: «او گذاشت که حیوان‌های وحشی پسر عزیزم را تکه‌تکه کنند. من نمی‌خواهم حرفی از همسرم بشنوم.»

شکارچی بلند شد و گفت: «پدر جان! مادر من هنوز زنده است و من پسر شما هستم. حیوان‌های وحشی مرا ندزدیده بودند، بلکه وقتی مادرم خواب بود، خدمتکار بدجنس شما مرا از روی زانوی او برداشت و پیش‌بند را با خون یک مرغ، خونی کرد.» آن‌وقت سگ را با زنجیر طلایی‌اش گرفت و گفت: «این همان بدجنس است.» و دستور داد که برایش زغال گداخته بیاورند تا سگ بخورد و آتش از گلویش زبانه بکشد.

حاکم از او خواست که قیافه‌ی اصلی خدمتکار را به او نشان بدهد. پسر آرزو کرد و فوراً خدمتکار به حالت اول برگشت، با همان پیش‌بند سفید. همین‌که شاه او را دید، خشمگین شد و دستور داد که او را در سیاه‌چال بیندازند. شکارچی ادامه داد: «پدر جان، می‌خواهید دختری که مرا با مهربانی تربیت کرده است ببینید؟ دختری که مجبور شد مرا بکشد، ولی این کار را نکرد؟»

حاکم جواب داد: «بله، با کمال میل می‌خواهم او را ببینم.»

پسر گفت: «پدر جان، من می‌خواهم او را در قالب یک گل قشنگ به شما نشان دهم.» و دستش را در جیبش کرد، گل میخک را درآورد و روی میز حاکم گذاشت. گل به‌قدری زیبا بود که حاکم هرگز گُلی به زیبایی آن ندیده بود.

بعد پسر گفت: «حالا می‌خواهم شکل واقعی او را نشانتان بدهم.» و آرزو کرد و او به دختر زیبایی تبدیل شد که هیچ نقاشی نمی‌توانست تصویری زیباتر از او بکشد.

حاکم دو مستخدم زن و دو مستخدم مرد را به برج فرستاد تا همسرش را بر سر میز غذا بیاورند. او را آوردند، ولی او غذا نخورد و گفت: «خدای رحیم و بخشنده که مرا در برج زنده نگه داشت، خیلی زود نجاتم می‌دهد.» و سه روز بعد، او مُرد. وقتی او را دفن کردند، آن دو کبوتر سفید که برای او غذا می‌بردند و فرشتگان آسمان بودند، روی قبر او نشستند.

پادشاه دستور داد که آشپز را چهار تکه کنند و بعد از شدت غم و غصه‌ای که به خاطر مرگ همسرش داشت مدت زیادی زنده نماند. پسر با آن دختر زیبا ازدواج کرد و فقط خدا می‌داند که آن‌ها هنوز زنده‌اند یا نه.

قصه کودکانه: گل میخک / پسری که آرزوهایش برآورده می شد 1



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *