قصه-شب-کودک--گل-آفتاب‌گردان-و-پروانه

قصه کودکانه آموزنده: گل آفتاب‌گردان و پروانه | با هرکسی دوست نشو!

قصه کودکانه پیش از خواب

 گل آفتاب‌گردان و پروانه

نویسنده: محمد میرکیانی

به نام خدای مهربان

 

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

روزی روزگاری در یک باغ قشنگ که پر از گل‌های رنگ‌ووارنگ بود، گل آفتابگردانی هم زندگی می‌کرد. این گل آفتابگردان یک دوست خوب و مهربان داشت. دوست او کی بود؟ یک پروانه‌ی قشنگ که بال‌های رنگ‌ووارنگ و قشنگی هم داشت. پروانه هرروز پیش گل آفتاب‌گردان می‌آمد و با او بازی می‌کرد و از این‌طرف و آن‌طرف باغ برای او خبرهای خوب خوب می‌آورد.

بله، روزها و روزها و روزها پروانه و گل آفتابگردان باهم دوست بودند تا اینکه یک روز پروانه نیامد. گل آفتابگردان از نیامدن پروانه دل‌تنگ شد. او مانده بود چه‌کار بکند و چه‌کار نکند که یک‌دفعه صدایی شنید: «تنهایی گل آفتابگردان؟»

گل آفتابگردان خوب که نگاه کرد، روبه روی خودش یک مگس دید. مگس، سروصورت کثیفی داشت و بوی بدی هم می‌داد. گل آفتابگردان که کوچولو بود و تا آن‌وقت از نزدیک، مگس ندیده بود پرسید: «تو کی هستی و چرا این‌قدر کثیفی؟»

مگس گفت: «من دوست مهربان تو هستم. اسم من مگس است. آمده‌ام تا با تو بازی کنم.»

گل آفتابگردان پرسید: «چرا سروصورت تو این‌قدر کثیف است؟ چرا این‌قدر بوی بد می‌دهی؟»

مگس خندید و گفت: «تو هنوز مگس ندیده‌ای، برای همین خیال می‌کنی که ما مگس‌ها بوی بدی می‌دهیم. اگر هم سروصورت من کثیف است، برای این است که ما مگس‌ها شاد هستیم و هر جا که دوست داشته باشیم می‌رویم.»

گل آفتابگردان که چیزی از زندگی مگس‌ها نمی‌دانست حرف‌های او را باور کرد و گفت: «حالا چه بازی‌ای بکنیم؟» مگس خوش‌حال شد و گفت: «یک بازی خوب، بازی هر جا رفتم من را ببین.»

گل آفتابگردان گفت: «این دیگر چه جور بازی‌ای ست! تابه‌حال اسمش را نشنیده‌ام.»

مگس گفت: «یک بازی تازه است. این بازی را فقط ما مگس‌ها بلد هستیم. نمی‌دانی چه بازی شیرین و خوبی است. خیلی هم راحت و آسان است. تو فقط یک‌طرف را نگاه نکن. هر جا که رفتم من را ببین.»

بله گُل من……. بعدازاین بود که مگس شروع به پریدن به این‌طرف و آن‌طرف کرد و هر بار صدا می‌زد: «من کجام؟»

و گل آفتابگردان او را نگاه می‌کرد و می‌گفت: «اینجا.»

مگس یک‌بار این‌طرف بود و یک‌بار آن‌طرف، یک‌بار بالا بود یک‌بار پایین. یک‌بار پشت سر او بود و یک‌بار روبه روی او، خلاصه آن‌ها آن‌قدر بازی کردند تا شب شد و مگس هم رفت.

چه بگویم و چه نگویم… فردا وقتی خورشید دوباره از پشت کوه‌ها بیرون آمد. گل آفتابگردان دید که خیلی خسته شده و حال ندارد. نمی‌دانست چه شده. حالش بد بود. در این وقت پروانه هم آمد. او تا گل آفتاب‌گردان را دید گفت: «چی شده دوست من؟ چرا حالت خوب نیست؟»

گل آفتابگردان گفت: «چرا دیروز نیامدی؟»

پروانه گفت: «دیروز، همین‌طور که توی راه می‌آمدم، یک جایی بال‌هایم خیس شد. برای همین روی یک سنگ توی آفتاب نشستم تا آن‌ها خشک شوند، این شد که نیامدم.»

گل آفتابگردان گفت: «راستش را بخواهی دیروز که تو نیامدی، من یک دوست تازه پیدا کردم.»

پروانه گفت: «یک دوست تازه؟ او هم مثل من پروانه بود؟»

گل آفتابگردان گفت: «نه، او یک مگس بود. نمی‌دانی چه قدر بامزه بازی می‌کرد، بازی هر جا رفتم من را ببین.»

پروانه تا این حرف را شنید، ناراحت شد و گفت: «چی؟ تو با یک مگس دوست شدی؟ چه‌کار بدی. می‌دانی مگس‌ها به جاهای کثیف می‌روند و روی چیزهای کثیف می‌نشینند؟»

گل آفتابگردان گفت: «راستی؟ برای همین بوی بد می‌دهند و سروصورت مگس‌ها کثیف است؟»

پروانه گفت: «بله… حالا بگو بازی او چه جوری بود؟»

گل آفتابگردان گفت: «مگس این‌طرف و آن‌طرف می‌پرید و من او را پیدا می‌کردم.»

پروانه گفت: «وااای، پس برای همین است که رنگ تو عوض شده. ببینم امروز حال تو بد نیست؟»

گل آفتابگردان گفت: «بله حالم بد است. نمی‌دانم چرا این‌جوری شدم.»

پروانه با دلسوزی گفت: «من می‌دانم چرا حال تو بد شده. برای این‌که دیروز تو خورشید را نگاه نکرده‌ای… گل آفتابگردان باید وقتی از خواب بیدار می‌شود تا غروب که خورشید می‌رود، آفتاب یا خورشید را نگاه

کند. اگر این کار را نکند که دیگر گل آفتابگردان نیست.»

گل آفتابگردان گفت: «پس بازی مگس برای این بود که من آفتاب را نگاه نکنم؟»

پروانه گفت: «بله. حالا دیگر فکرش را نکن… از امروز دیگر با هرکسی دوست نشو… حالا من را نگاه کن!»

بله… پروانه توی آفتاب نشست و گل آفتابگردان خندید و او را نگاه کرد. این بود که کم‌کم حال گل آفتابگردان هم خوب خوب شد.

خُب وقتی این‌طور شد، قصه‌ی ما هم به سررسید، کلاغه به خانه‌اش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *