قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-گروهبان-قات-قات

قصه کودکانه: گروهبان قات قات | زورگویی کار بدیه!

قصه کودکانه پیش از خواب

گروهبان قات قات

نویسنده: مژگان شیخی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

 

روزی بود و روزگاری. در مزرعه‌ای یک غاز بزرگ و زورگو بود به اسم قات قات.

آقا غازه سینه‌اش را باد می‌کرد. گردن درازش را پیچ‌وتاب می‌داد. با چشم‌های قرمز کوچولویش همه جای مزرعه را نگاه می‌کرد. این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت و به مرغ و خروس‌های مزرعه می‌گفت: «راه رفتنم را ببینید! قد و قواره‌ام را نگاه کنید. می‌بینید چقدر بزرگ و باشکوهم؟!»

جلوی مزرعه چمنزاری بزرگ بود. یک روز که قات قات مشغول قدم زدن بود، صدایی شنید. سرش را برگرداند و گروهی از سربازان را دید که پشت سر هم قدم رو می‌رفتند. گروهبانی جلوی آن‌ها بود که می‌گفت: «یک… دو… سه… چهار. یک… دو… سه… چهار…»

سربازان به چمنزار آمدند. مدتی دویدند و تمرین‌های ورزشی کردند. بعد هم در یک صف قرار گرفتند و همان‌طور که قدم رو آمده بودند، قدم رو رفتند: یک… دو …سه… چهار. یک… دو… سه …چهار…

در تمام این مدت قات قات با دقت به آن‌ها نگاه می‌کرد. آن‌قدر هیجان‌زده شده بود که قلبش تند تند می‌زد. او سرش را بالا گرفت و گفت: «حالا فهمیدم چکار کنم! من هم باید یک گروهبان بشوم و اردک‌ها سربازهای من! همه باید مثل آن‌ها راه برویم و تمرین‌های ورزشی کنیم: یک. دو… سه… چهار…»

بعد به‌طرف اردک‌ها رفت و با صدای بلندی گفت: «دیگر این‌طرف و آن‌طرف پلکیدن کافی است. همه به دنبال من صف بکشید!»

اردک‌ها با تعجب نگاهش کردند و شروع کردند به کوآک کوآک کردن. آقا غازه با صدایی کلفت و خشن فریاد زد: «مگر نشنیدید چه گفتم؟ فوری همه پشت من صف بکشید و مثل من راه بروید. از این به بعد هم مرا صدا کنید گروهبان قات قات! من هم شما را صدا می‌زنم سرباز کوآک!»

اردک‌ها با تعجب به یکدیگر نگاه کردند و گفتند: «یعنی چه؟ این دیگر چه‌کاری است؟! مثل‌اینکه قات قات، قاطی کرده…»

ولی ترسیدند به او چیزی بگویند و پشت سرش صف کشیدند. آقا غازه مثل گروهبانی که دیده بود، شروع کرد به راه رفتن و گفت: «یک… دو… سه… چهار… یک… دو… سه… چهار قدم رو…»

اردک‌ها هم پشت سرش مثل او راه می‌رفتند.

چند روزی به همین شکل گذشت. صبح تا غروب آقا غازه و اردک‌ها در مزرعه‌ این‌طرف و آن‌طرف رژه می‌رفتند. بعضی وقت‌ها هم تمرین‌های ورزشی می‌کردند.

یک هفته گذشت. اردک‌ها دیگر از این شکل راه رفتن خسته شده بودند. اردک سرسیاه از بقیه زبل تر بود. او رو به بقیه کرد و گفت: «این‌طور نمی‌شود. این قات قات ول کن نیست. دلمان می‌خواهد آزاد و راحت باشیم. من که دلم نمی‌خواهد سرباز کوآک باشم و این‌طوری راه بروم.»

یکی دیگر از اردک‌ها گفت: «من هم همین‌طور؛ ولی او خیلی زورگو است. ما را نوک می‌زند و زخمی می‌کند. ما به‌اندازه‌ی او بزرگ و قوی نیستیم.»

اردک سرسیاه گفت: «منظور من جنگ‌ودعوا نیست. باید فکرمان را به کار بیندازیم و به او کلک بزنیم. قات قات چاق و زورگو را حسابی ادب کنیم تا دیگر به فکر گروهبانی نیفتد.»

و بعد نقشه‌اش را به اردک‌ها گفت.

آن روز بعدازظهر آقا غازه با صدای کلفت و دورگه‌اش فریاد زد: «سرباز کوآک ها به‌صف…»

اردک‌ها به‌صف شدند و مثل هرروز به راه افتادند. مرغ‌ها و خروس‌ها و بقیه‌ی حیوانات مزرعه هم نگاهشان می‌کردند.

در این موقع یکی از اردک‌ها یواشکی از صف خارج شد و گوشه‌ای پنهان شد. کمی بعد اردک دیگری از صف بیرون آمد و بعد هم دیگری و دیگری؛ ولی قات قات با غرور راه می‌رفت و توجهی به پشتش نداشت. با صدای بلندی هم می‌گفت: «یک… دو… سه… چهار… یک… دو… سه… چهار… چپ… راست… راست …چپ…»

ولی ناگهان دید که همه‌ی مرغ‌ها و خروس‌ها بال‌بال می‌زنند و از خنده ریسه می‌روند. گاو و گوساله هم همین‌طور. آقا سگه هم به قات قات نگاه می‌کرد و می‌خندید.

آقا غازه با تعجب ایستاد و گفت: «چه شده؟ چرا همه می‌خندید؟»

و در این موقع به پشت سرش نگاه کرد و دید هیچ اردکی نیست. آقا سگه گفت: «به کی دستور می‌دادی؟»

آقا خروسه گفت: «عجب گروهبانی! یک سربازهم ندارد!»

و دوباره همه زدند زیر خنده.

آقا غازه خیلی خجالت کشید.

خانم گاوه گفت: «قات قات جان، دیگر دست از این مسخره‌بازی و زورگویی بردار.»

و قات قات سرش را پایین انداخت و به گوشه‌ای رفت.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *