قصه کودکانه پیش از خواب
گردوهای کلاغ
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
کلاغی بود که گردو را خیلی دوست میداشت. طوری که جانش بود و گردو و اگر کسی اسم گردو را میآورد آب از دهان او سرازیر میشد.
این کلاغ همیشه با خودش میگفت: «میشود من یک روز لانهام را پر از گردو کنم، آنقدر که دیگر جایی برای خودم هم نباشد؟»
بله… کلاغ با این خیال و آرزو خوش بود که یک روز در صحرا تعداد زیادی گردو دید که زیر درخت ریخته بود. کلاغ پایین رفت و گردویی به نوک گرفت و بهطرف آشیانهاش پرواز کرد. وقتی به آنجا رسید گردو را گوشهای گذاشت و مشغول تماشای آن شد. هرچه به گردو نگاه میکرد از دیدن آن سیر نمیشد. با خودش گفت: «حالا که گردو به این خوبی پیدا کردهام، چرا بیشتر برای خودم نیاورم؟»
این شد که رفت و دوباره گردویی به دهان گرفت و برگشت؛ ولی ازآنجاییکه میخواست زود برگردد. گردو را گوشهای پای دیوار نزدیک آشیانهاش گذاشت و رفت. بعد پرواز کرد و به صحرا رفت و بازهم گردو آورد و پای دیوار انداخت. یک بار و دو بار و سه بار و چند بار… آنقدر که از رفتن و گردو آوردن خسته شد. آخر کار هم این شد که با خودش گفت: «دیگر بس است. مگر من چند تا گردو میخورم. این گردو را که به آشیانه بردم، دیگر گردو نمیخواهم.»
کلاغ، خسته و مانده آخرین گردو را هم با خودش آورد و پای دیوار انداخت؛ ولی از چیزی که دید خیلی تعجب کرد: برای چی؟… برای اینکه یکدانه از آن گردوهایی که آورده بود، پای دیوار نبود. کلاغ با خودش گفت: «یعنی چی؟ مگر من گردوها را پای دیوار نینداختم؟ نکند خواب میبینم؟ گردوها که دستوپا ندارند! پس کی آنها را برداشته؟»
بعد فکری کرد و گفت: «حالا معلوم میشود که گردوها را کی برداشته!»
این بود که گردویی را که با خودش آورده بود پای دیوار انداخت و توی آشیانهاش نشست. حالا میتوانست از آن بالا ببیند چی بوده و چی شده. کلاغ از آن بالا همانطور پایین را نگاه میکرد که یکدفعه دید گردو تکان خورد. این بود که سرش را از آشیانه بیرون آورد تا ببیند چه میشود. خوب که نگاه کرد دید گردو خودش تکان نمیخورد، یک موش آن را اینطرف و آنطرف میبرد. کلاغ قارقار بلندی کرد و گفت: «صبر کن! آهای موش ناقلا، کجا میبری گردو را؟»
ولی کلاغ تا به خودش آمد، موش گردو را توی لانهاش برد. کلاغ آهی کشید و به آشیانهاش برگشت. از آنهمه گردو که با زحمت از راه دور آورده بود، همان یک گردو برایش مانده بود. آرامآرام مشغول خوردن گردو شد.
او دیگر فهمید که زیاد خواستن یعنی طمع داشتن، هیچ فایدهای برای او ندارد.
خُب عزیز من! اگر از این قصه خوشت آمده باشد، میگویم که قصهی ما به سررسید، کلاغه به خانهاش نرسید. گل روی زمینی، خوابهای خوب ببینی!
***